تمدن های وهمی

مردِ تمدنِ موهنجودارو کشف کرده بود که نیویورک آیندۀ جهان است. درحقیقت، آیندۀ  جهان از سلسله ای شهرها تشکیل می شد که شباهت قابل توجهی به تمدن نیویورک داشتند. چون به دلیل اختراع ماشین، که کم کم تمام تمدن های نوسنگی را تسخیر کرده بود، همۀ مردم کوله بار خود را روی دوش می گذاشتند و از جایی به جایی می رفتند و جهان مجبور بود خود را برای یک نوع تمدن نیویورکی آماده کند. اما تنها مردِ تمدنِ موهنجودارو بود که می دانست یک چنین تمدنی بدون هیچ شک و تردید نیازمند یک اقیانوس است. ص50

_کتاب لاغرک داستان مردان تمدن های مختلف از شهرنوش پارسی پور رو می خونم و از عجیب بودن عادی گونۀ خاصش و طنز آشکار و پنهانش لذت می برم. بین این چند داستان، که از تمدن گوناگون کلده و اور و آرام و کنعان و ... روایت می شه، سه مرد تارزن و ریش دار و اون که هرروز ریشش رو می تراشه و مهاجرت به امریکا و معشوق (زن) مشترکن. تا حالا هم داستان «مردان تمدن آرام» رو بیشتر دوست داشتم.

_کتاب نحیف کاخ ژاپنی از ژوزۀ عزیزم رو دیروز تموم کردم. قهرمانش پدروی نحیف نقاش بود که با شاهزاده ای ژاپنی به گردش در کاخ نادیدنی می رفتند و دو گل سفید و سیاه هستی رو در دست داشتند. داستان کتاب، بیشتر از هرچیزی، ذهن منو به این سمت برد که در دوره ای از زندگی گوهر اثیری حادثه ای (آشنایی با فردی یا هر اتفاق دیگه ای) نیروی درونی انسان رو شکوفا می کنه، تا جایی که مرزهای زمان و مکان رو زیر پا می گذاره و ...

یکی از گربه های سخنگو

هربار پشت گوشم را می خارانم، یاد آلفونس می افتم که وقتی می نشست لبۀ چاه و پشت گوشش را می خاراند، آن دو خواهر می فهمیدند فردا قرار است باران بیاید.

*فکر می کنم شخصیت اصلی یکی از داستان های ایتالو کالوینو بود. داستانی که اسمش یادم نیست، از مجموعۀ داستان پروپیمانی که اسم آن هم یادم رفته، و از دوست داشتنی ترین کتاب های آن دورۀ زندگی م بود.

تیر 96: نه داستان کالوینو نبود. از نویسندة «دیوارگذر»، یعنی مارسل امه، بود.

کولاک کتاب ها و یک تکه شکلات

همچین به رگ غیرتم بر می خورد اگر چلنج 2015 گودریدز را با سرافکندگی ترک کنم. یادم نیست وقتی 30 کتاب را برای این سال انتخاب کردم، به چه فکر می کردم! اینکه با هر دست دو کتاب را نگه داشته ام و هشت چشم دارم و چهار مغز با پردازش جداگانه...؟ شاکی نیستم، بیشتر هیجان زده ام. چون چند قدم محتاطانه با پیروزی فاصله دارم.

چند سال به اکانتم دسترسی نداشتم و تابستان توانستم احیاش کنم. تا آن موقع حدود 3 ماه بدون کتاب را از دست داده بودم. این روزهای آخری، تصمیم گرفتم هرطور شده از زمان استفاده کنم. حتی شده، بروم سراغ کتاب های لاغر نحیف. کتاب های باریک جفاشده بهشان را از جایشان درآورده ام و در مقر کتابخوانی چیده ام و یکی یکی کشفشان می کنم. انگار قانون عجیبی برشان حکم فرما شده؛ هرچه نحیف تر، پرکشش تر!

_ آن ها کم از ماهی ها نداشتند، شیوا مقانلو <3، نشر ثالث. داستان هایی با محوریت زنان. عجیب و دوست داشتنی. بیشتر از همه پری ماهی را دوست داشتم.

_ کارآگاه زبل، آسترید لیندگرن، بهمن رستم آبادی. اگر ترجمۀ بهتری می داشت، از این جهت که مترجم با کودک درونش کار می کرد نه بالغش، بهتر می شد. داستان خیلی خاصی نبود، ولی خواندنش برایم جالب بود. دلم برای برادران شیردل و درۀ گل سرخشان تنگ شده بود.

_ گیرنده شناخته نشد، کاترین کرسمن تیلر، بهمن دارالشفایی، نشر ماهی. داستانی تقریباً کوتاه، در قالب نامه هایی بین دو دوست آلمانی، یکی یهودی و ساکن امریکا، دومی مایه دار و ساکن آلمان که کم کم شیفتۀ هیتلر و حزب نازی می شود. دگرگونی شخصیت و روابط این دو طی صفحه های اندکی رخ می دهد و ماجرا با سنگدلی آرامی به پایان می رسد. هیچ کس هم از واقعیت خبردار نمی شود! رویۀ داستان، درواقع، معمایی ندارد. خیلی راحت می شود ماکس را یک طرف گذاشت و مارتین را یک طرف. ولی می شود بعدش فکر کرد که آیا مارتین واقعاً حرف دلش را می نوشته؟ یا نامه های آخر کار خود ماکس بوده؟ ماکس چه احساسی داشته، خونسرد و سرشار از انتقام بوده یا می گریسته و بار اندوهش سنگین تر می شده؟

_ جوجه مرغ دریایی و گربه ای که به او پرواز کردن آموخت، لوئیس سپولودا ی عزیزم، علیرضا زارعی، کتاب های کیمیا (نشر هرمس). سهم دیروزم از دنیای کاغذی، کتابی که عاشقش شدم و دلم می خواهد باز هم بخوانمش. باید چندین انیمیشن و ... از روی آن ساخته شود. باید در مهدها و مدرسه ها خوانده شود و آدم بزرگ ها وقتی برای بچه ها می خوانندش، به این فکر بیفتند که کتاب را با خود به خلوتشان ببرند و بارها بخوانند. حق این کتاب آن است که من هم مطلب جداگانه ای برایش بنویسم.

*یک تکه از شکلات Eterno را چندروز است نگه داشته ام و به زمانی فکر می کنم که خوردنش لذت بیشتری دارد!

مسئله این است که گرما به بالا میل دارد و من پاهایم روی زمین است

کمر من خط استواست. یک نیم کره تابستان و یک نیم کره زمستان.

ممکن است هوای دو نیم کره معتدل باشد یا باتعصب بر خصوصیت خودشان تکیه کنند. شاید گاهی دمایشان به هم نزدیک هم بشود اما جای فصل ها عوض نمی شود. شمال همیشه یک طور است و جنوب همیشه همان طور.

روزی بیاید که به گرما فرمان بدهیم کدام سمت برود.

جادو جان می گیرد

«هنگام ورود او، جری و کارل روی نرده های راهرو لیز می خوردند و نعره می زدند. آن ها متوجه آمدن مهمان نشدند و به لیز خوردن و نعره زدنشان ادامه دادند. خانم دیویس هم به این نتیجه رسید که آن ها از این کارها منظور بدی دارند. خروس دست آموز فیت از راهرو رد شد و جلو در سالن مکث کرد. ولی چون از قیافۀ خانم دیویس خوشش نیامد، وارد نشد. خانم دیویس بینی اش را بالا کشید. واقعاً که چه خانۀ کشیش افتخار آمیزی! خانه ای که خروس ها در راهروهایش رژه می روند و به مردم خیره می شوند. او چتر چین دار و ابریشمی اش را به طرف خروس تکان داد و گفت: «کیش! کیش!»

آدام دور شد. او خروس عاقلی بود. خانم دیویس در طول عمر پنجاه ساله اش آن قدر خروس خفه کرده بود که مثل مأمورهای اعدام، به اطراف موج منفی می فرستاد. آدام با ورود کشیش، به انتهای راهرو رسیده بود.» ص173

درۀ رنگین کمان (کتاب هفتم مجموعۀ آن شرلی)

***

_ قلم مونتگومری در این کتاب، دوباره فوق العاده شده! انگار جادویش برگشته و حباب ها دیگر پیش از موعد نمی ترکند. کلی شخصیت و ماجرای جالب دارد که گاهی واقعاً دلت نمی آید کتاب را ببندی و زمین بگذاری. به نظرم حتی ارزش بیش از یک بار خوانده شدن را هم دارد.

__ باز هم به کوین سالیوان: آقا، شما باید مجموعۀ آن شرلی تان را به سبک Road to Avonlea می ساختید، همان قدر طولانی و با اپیسودهای زیاد، و با حفظ احترام به طنز و شگفتی خاص خود مونتگومری و لحاظ کردن آن ها در مجموعه.

ها؟

ای کسانی که وبلاگ خود را حذف کرده اید،

خبری، اطلاعی ... از خودتان بدهید.

ثواب دارد.

شاید جایزه هم داشته باشد!

مادر

پوران فرخزاد:

اندوه بسیار دارم ولی خلأ ندارم.

 

خانمی تاجیک:

زمین خیلی مهربان است، به او یک محبت می کنی و او هزار محبت به تو پاسخ می دهد.

مجموعه ای که در سراشیبی افتاده؛ هم رو به پایان است، هم گیرایی نخست را ندارد

تابستان که آن شرلی در خانۀ رؤیاها را می خواندم، مدام به ذهنم می رسید که جادوی مونتگومری کمرنگ شده. شاید با خروج آن از گرین گیبلز،.. ولی نه. ویندی پاپلرز خیلی خوب بود، با اینکه آن در گرین گیبلز نبود. بیشتر به نظر می آمد مونتگومری نتوانسته بعد از ازدواج آن، داستان را با قدرت قبل پیش ببرد. انگار حباب هایی در فضای اطراف آن شناور باشند و درست پیش از نقش بستن تصویر واضح و کاملی بر پوسته شان، بترکند و محو شوند. همه چیز در رخوت و خمودی بود تا با ماجرای لسلی و جیمزمتیو آفتاب درخشان پدیدار شد و بلافاصله هم کتاب به پایان رسید!

کتاب بعدی، آن شرلی در اینگل ساید، بهتر بود. قلم مونتگومری تلاش کرد قدری جان بگیرد و درهمان حد هم موفق بود. به نظرم بهتر بود این دو کتاب یکی می شدند و دوسوم کتاب ترکیبی هم به اینگل ساید اختصاص می داشت.

الآن هم درۀ رنگین کمان (جلد 7) را شروع کرده ام و نظری درموردش ندارم، جز اینکه شروع نسبتاً قابل قبولی داشته.

_ انگار مونتگومری، از یک جایی به بعد در داستان هایش، نمی داند با قهرمان هایش چه کند! این اتفاق درمورد داستان امیلی هم افتاد. یک سوم انتهایی این کتاب بیشترش سَمبل کاری بود.

خیال ها

در فضای نامتناهی میان ستارگان بگرد

من آنجا در انتظار تواَم.

پی ام آر

***

خیالباف

نوشتۀ پم مونیوس رایان، ترجمۀ ریحانه عبدی

نشر ماهک

[داستان کودکی و نوجوانی نِفتالی (پابلو نرودا)] است که با زبان آمیخته به شعر و احساسات دوست داشتنی، با غلظت بالای تخیل، روایت می شود. این کتاب جوایزی برده و از گروه فلسفه شورای کتاب کودک خودمان هم چهار ستاره گرفته.

نفتالی کودکی حساس است به کلمه ها عشق می ورزد. هر کلمه برای او دنیای خاصی است که ذهن او را برای ورود به تخیلات شاعرانه اش فعال می کند. برعکس، اعداد از ذهنش سُر می خورند و با ریاضیات میانۀ خوبی ندارد. اشیا، هرچه تک افتاده تر و عجیب تر باشند، درنظر او جذاب ترند. او مجموعه ای از این چیزها دارد؛ از پر و لانۀ پرندگان گرفته تا کلید و میوۀ کاج. آدم های زندگی او محدودند و بهترینشان لوریتا (خواهرش)، مامان جان (نامادری)، .. و بلانکا، تصویر کامل نشدۀ معشوقی که غیب می شود. پدر مردی سختگیر و بسیار کمال گرا است. تنها کسی که هیچ وقت نتوانست شخصیت پسرش را بپذیرد، حتی زمانی که «روی خوشش» را نشان داد.

از بهترین و شگفت انگیزترین اتفاق های زندگی نفتالی، سفر به جنگل بود و آشنایی با کتابخانۀ شهر ساحلی، که به کشف کلبه و دریاچۀ قوها ختم شد. ولی هر دو اتفاق عاقبت چندان خوشایندی نداشتند. ماجرای پرچین و دستی که گوسفند اسباب بازی را پشت حفرۀ آن گذاشت، در مرتبۀ بالاتری از این دو اتفاق قرار می گیرد. شاید بشود گفت این چیزی بود که آیندۀ نفتالی را رقم زد. همان چیزی که نویسنده را به نوشتن این کتاب تشویق کرد.

آواز چوکا تعبیر شد، اما پس از گذشت سال ها!

نرودا برای مردم معمولی  و از چیزهای معمولی می نوشت. او معتقد بود وقتی کسی چیزی را لمس می کند، انگشتانش اثری از حضور او روی آن باقی می گذارد و گوشه ای از آن حضور در خاطرۀ آن شیء حک می شود*. ص7-236

* شبیه یکی از بُن مایه های داستان پرنیان و پسرک (The Gossamer) از لویس لوری عزیز.

_ متن کتاب به رنگ سبز است، چون نرودا احساساتش را با قلمش نیز فیزیکی کرده بود. ترجیح می داد با جوهر سبز بنویسد، چرا که فکر می کرد سبز رنگ امید است. ص237

__ [چند شعر از نرودا]

شب های هزارو ...

ای جان دلم شهرزاد! بیشترش همونیه که می خوام.

مشخص بود اسم شهرزاد بی دلیل انتخاب نشده ولی اینکه پای هزارویکشب رو به این ظریفی و سادگی بکشن وسط، حتی به اشارتی، عالی بود.

آی از نشانه ها!

آی از قباد، که پرنده ای در قفس بود و الآن تازه در قفسش باز شده و با ترس و تردید و نابلدی میاد جلو در قفس تا بپره؟/ نپره؟ ... همین که چند اپیسود قبل، جلو عکس مادرش گریه می کرد، مشخص بود خمیره ش بد نیست. تو اپیسود 7 هم ثابت کرد. دیگه هرچی بشه، میره به حساب تربیت بد و ناکامی های گذشته.

ای شهرزاد! تو ماهی! همین.

*جالب اینجاس موسیقی تیتراژ آغازین عوض شده، نوایی که آدمو یاد نوای مرغ سحر هم می ندازه. رنگ ها از مشکی-خونی قبل، به سمت گل بهی و طیف های آبی رفتن. آقای فتحی! جوهر قلمتون جادویی شده ها! بلکه م تأثیر همراهی نغمه ثمینی باشه.

فرصت

هرچند که اشخاص کمرو علاقه دارند که در تنهایی با خود حرف بزنند، چون به افکار عاشقانه می رسند هرگز حاضر نیستند که صدای خود را بلند کنند.

معامله، ژول تلیه

***

بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه را، با ترجمۀ ابوالحسن نجفی نازنین، با سرعتی نصف سرعت معمولم می خوانم و با احساس شاگردی دربرابر استاد.

دُخی

پرویز: مادرت یه چیزایی به من گـــفت...

آذر: چی گفت؟

پرویز: گفت دیگــه! ... منم بش گفتم گووورپدر ِ فیلیپ!

***

فیلم خوبی بود. داستان ساده گفته می شد و جابجا رگه های طنز داشت، پنهان و آشکار. انتهای داستان، درمورد آذر، باز بود و درمورد شهدخت و پرویز، به نظرم دوگانه بود؛ هم میشه گفت پرویز دیگه شروع کرده به پذیرفتن قضیۀ کار هنری همسرش و هم، به  علت ناقلا بودنش، ممکنه واکنشش توی آسانسور دوپهلو و کنایه آمیز بوده باشه. فقط متعجب شدم چرا قضیۀ فیلیپ انقدددددر برای خانواده، و به خصوص برای آذر (که خودش 10 سال اروپا بوده و ...)، سنگین و آوارشونده بود!! یه طوری برخورد می کردن من فکر کردم آذر بیماری لاعلاج داره! نکنید خب! به قول پرویز گورباباش!

نکته ها و طنزهای کوچولوی بامزۀ بجا داشت:

گیرکردن گلی در صندلی، وقتی گلی از مجسمۀ چکمه خوشش اومد و بعدش هم گفت این فرفریا، حرف زدن خوشمزۀ اون خانمی که اومد خونۀ پرویز و شهدخت رو تمیز کنه، بشقاب درمانی پرویز، تماس گرفتن با آقای فرشته، سوت زدن آذر برای تاکسی مادرش، عکس العمل پرویز به گیاه خواری و کاری که فیلیپ کرده و حرفهایی که در این موارد می زد، پسر خونواده و روحیۀ قشنگش، خاله پری!، اینکه به خاله پری می گفتن چه گِوارا و جمیله بوپاشا و ...

همه خوب بودن ولی من بیشتر از همه از گوهر خیراندیش/شهدخت خوشم اومد.

«چرا هرچی نفّاخه میدن به من؟» *

یه وقتایی م هست بعضی چیزای زندگی نفّاخن. اصلاً تو زندگی داری راه میری یهو نفخ می کنی.

* پرسش طلبکارانۀ فامیل دور، وقتی چندسال پیش داشتن بازی می کردن وسایل دستشونو با هم عوض می کردن، یه دیگ کتلت که بی بی پسرعمه زا جان پخته بود افتاد دست آقا. یه بار هم کلم ببعی رو گرفت.

نهـال

رامبد جوان و نگار جواهریان در[پریدن از ارتفاع کم] خوب بودند. شخصیت های فیلم خیلی کم اند و اتفاق بزرگی که همان ابتدا روی داده، اتفاق های کوچک بعدی را پدید می آورد؛ آن ها نشانۀ اتفاق بزرگ دیگری اند که به موازات اولی درحال شکل گرفتن است. آیا نهال به افسردگی باز می گردد؟

شخصیت مرد خیلی خوب بود. با وجود آن همه گرفتاری و مشغله، بهترین عملکرد را داشت؛ هم درمقابل همسرش و هم در کنار او.

نهال که از مطب بیرون می آید، دیگر باید دنیا را از چشم او دید. انگار همه چیز رو به پایان است. اینجا ته تهش است. وقتی به شوهرش می گوید تو طاقتش رو نداری، یا آنجا که ورودی منزل را به هر وسیله ای سد می کند، برای او دو راه تعریف شده: یا او را به حال خودش می گذارند که هرکار می خواهد بکند/ نکند، یا آن که دوستش دارد آنقدر قدرت هم دارد که پیش تر بیاید و موانع را کنار بزند. مثل جریان آب پرتغال خوردن مرد در مهمانی نهال.

_ آن بخش که همه درحال عُق زدن بودند برای چند دقیقه مرا یاد بعضی داستان های خارجی انداخت!

ای بزرگ آقا، بزرگ آقا، بزرگ آقا!

وقتی برگشت به شهرزادگفت:

من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

کیـــــــــــــــــــف کردم! امیدوارم کارگردان توانسته باشد در همین حدواندازۀ شخصیتی که خلق کرده، پیش ببردش.

__ بزرگ آقا (آقای دیوان سالار)، شخصیت منفی و قدرتمند سریال شهرزاد، که تا اینجا خوب شکل گرفته. البته جاهایی بوده که دست و پا بسته حرکت کرده (نمی شود انتظار بیشتری هم داشت). ترکیبی از اشرافی گری به شدت سلطه جو و افزون خواه، با گذشته ای نه چندان روشن و کابوس هایی که پا در گذشته و آینده دارند: تصادف دلخراش چندسال پیش و وضعیت دختر و دامادش (برادرزاده ش). این دو اتفاق هم دست به دست هم داده اند تا به شهرزاد پیله کند. اما داستان توی ذهن من خطوط نانوشته ای دارد:

بزرگ آقا عاشق شهرزاد است چون شهرزاد، بین زن هایی که تا حالا دیده، تنها زنی است که  جلو او درآمده، با منطق. باهوش است. پس بزرگ آقا می خواهد با او دست و پنجه نرم کند. اعتقاد دارد زن ها باید عقب نگه داشته شوند. حالا می بیند یکی از همان ها پااز محدودۀ تعریف شده فراتر می گذارد، به جاهایی که نباید. بزرگ آقا دلش می خواهد شکستش بدهد. برای همین خوارش می کند. تو موقعیتی می گذاردش که خودش برای بدبختی ش تصمیم بگیرد. منظورم از «عشق» هوس نیست، همین که نیرویی بیرونی آدم را به چالش بکشد و درظاهر، با خود آدم درتضاد باشد و درنهان، ریشه ش از همان منبعی سیراب شود که ذات خود آدم هم، این پنجه در پنجه افکندن از چیز دیگری خبر می دهد.

اطمینان دارم بزرگ آقا، اگر قدری جوان تر بود، قباد را نمی انداخت وسط. داشتن فرزندی که خون شهرزاد در رگ هایش باشد خیلی اطمینان بخش و وسوسه کننده است.

علی نصیریان جان هم بهترین «بزرگ آقا»ست!

___ ای قباد! خوب کسی را برای این نقش انتخاب کرده اند! به نظرم ترکیب شهرزاد-قباد خیلی دوست داشتنی تر از شهرزاد-فرهاد است. می توانم امید داشته باشم که قباد آدم هم بشود!

*وقتی تو آینه چشمش به خودش افتاد و به لبخند شیطنت بارش گفت: «کووفت»!

____ فرهاد جان! شما ناراحت باش، افسرده بشو، مدتی قاطی کن اصلاً. ولی باز صدرحمت به اوضاع تو! تو فقط چیزی را از دست داده ای، هرچقدر مهم و باارزش، آزادی نسبی ات را داری. ولی شهرزاد چه؟ تازه، زن هم هست. آن هم زن دهۀ 30.

* اما مطمئنم این شهرزاد شاهکارهای بیشتری خلق می کند در زندگی ش.

Brother sun, sister moon

دست خودم نیست اگر لبخند می زنم، اگر دلم به درد می آید و شرمنده می شوم. دست خودم نیست اگر آرزوهای تازه ای دارم، چیزهایی که فقط از دور می بینم و هیچ تصور واضحی از درونشان ندارم. اما شگفت انگیز و خواستنی اند.

از دیروز چیز جدیدی در من شکل گرفته. اگر درخت بودم، می شد ادعا کنم شاخۀ تازه ای از گوشه ای که نمی دیدمش، بر من رُسته. بیشتر از آنکه به نظرم خنده دار بیاید، ته قلبم را قلقلک می دهد: اینکه چندبار مچ خودم را گرفته ام، که داشتم آرزو می کردم کاش می شد آدم های دیروز مرا به فرزندی بپذیرند.

یک جور دوست داشته شدن جدید و عمیق را دارم ذره ذره کشف می کنم. چیزی که فکر نمی کردم در این سن و سال تجربه کنم، یا برای شخص من اتفاق بیفتد. از طرفی، به این نتیجه می رسم که اتفاقاً همین دورۀ زندگی م، بهترین زمان روی دادن چنین اتفاق بدیع و شیرینی است.

فقط یک چیز مدام به دیوار ذهنم ناخن می کشد: که چقدر من کوچکم، چقدر کمم!

امروز دیروز است

دمنوش دیروزی را برای خودم دم کردم، همان عطر و بو، همان مزه

ف.ر.ن.د.ز

_ چقدر این ریچل کرن گرین درطول سریال از من فحش خورده باشد خوب است؟ شاید خودش هم یادش نیاید! مقام بعدی در این زمینه به راس تعلق دارد. خواهرش مانیکا هم بلافاصله رتبۀ بعدی را اشغال کرده.. البته با فاصلۀ چشمگیری از دوتای اولی.

فحش خوردن آن های دیگر به خاطر دوست داشتنی بودنشان است. دوست داشتنی ها به ترتیب فیبی جان و جویی و چندلر هستند. این سومی هم قدری با دوتای دیگر فاصله دارد البته.

__ از وقتی کورتنی با یکی از عوامل ازدواج کرد، اسمش طولانی تر شد هیچ، آن بخش ابتدای تیتراژ که صدای دست زدن دارد بیشتر روی او متمرکز شده.

___ گاهی دلم می خواهد بروم تو سنترال پرک بنشینم، شاید دقیقاً روی کاناپۀ وسطی، احتمال دارد دارودسته شان را ببینم که  درحال حرف زدن، مرا از روی کاناپه بلند می کنند تا خودشان بنشینند. من هم جایم را طوری عوض کنم که بتوانم نگاهشان کنم. یا حتی وسط روز 1-2تایشان بیایند آنجا و ... یا ... اصلاً یک کاری کنم که راس بهم یک حرفی بزند که مثلاً به من بربخورد، بالاخره بهانه ای پیش بیاید که بهش بگویم: اِیزِل! ببینم قیافه ش چه شکلی می شود!