دُخی

پرویز: مادرت یه چیزایی به من گـــفت...

آذر: چی گفت؟

پرویز: گفت دیگــه! ... منم بش گفتم گووورپدر ِ فیلیپ!

***

فیلم خوبی بود. داستان ساده گفته می شد و جابجا رگه های طنز داشت، پنهان و آشکار. انتهای داستان، درمورد آذر، باز بود و درمورد شهدخت و پرویز، به نظرم دوگانه بود؛ هم میشه گفت پرویز دیگه شروع کرده به پذیرفتن قضیۀ کار هنری همسرش و هم، به  علت ناقلا بودنش، ممکنه واکنشش توی آسانسور دوپهلو و کنایه آمیز بوده باشه. فقط متعجب شدم چرا قضیۀ فیلیپ انقدددددر برای خانواده، و به خصوص برای آذر (که خودش 10 سال اروپا بوده و ...)، سنگین و آوارشونده بود!! یه طوری برخورد می کردن من فکر کردم آذر بیماری لاعلاج داره! نکنید خب! به قول پرویز گورباباش!

نکته ها و طنزهای کوچولوی بامزۀ بجا داشت:

گیرکردن گلی در صندلی، وقتی گلی از مجسمۀ چکمه خوشش اومد و بعدش هم گفت این فرفریا، حرف زدن خوشمزۀ اون خانمی که اومد خونۀ پرویز و شهدخت رو تمیز کنه، بشقاب درمانی پرویز، تماس گرفتن با آقای فرشته، سوت زدن آذر برای تاکسی مادرش، عکس العمل پرویز به گیاه خواری و کاری که فیلیپ کرده و حرفهایی که در این موارد می زد، پسر خونواده و روحیۀ قشنگش، خاله پری!، اینکه به خاله پری می گفتن چه گِوارا و جمیله بوپاشا و ...

همه خوب بودن ولی من بیشتر از همه از گوهر خیراندیش/شهدخت خوشم اومد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد