که نهانش نظری با منِ دل‌سوخته بود


گرچه می‌گفت که: «زارَت بکشم»،

می‌دیدم

....

آخ آخ، کفر زلفش!

و

مشعلی از چهره که در پی‌اش برافروخته بووووودددد ...

شجریان جان ft. حافظ جان دست‌به‌یکی کردند و کشتند مرا؛ هربار که این قطعه را می‌شنوم، می‌میرم؛ در آن دوبیت آخر.


از این شکار ... (احوالات)

لیسنینگ تو: شهرام ناظری جان (انتخاب اتفاقی آلبوم‌های قدیم و جدید) [1]

تودِی، سرصبحی: جان عشاق [2] شجریان جان

یهویی دلم هوای آن نسخه را کرد که با ارکستر سمفونی بوده و ...

[1]. گل صدبرگ و ناگفته و حیرانی و سفر به دیگرسو و بخشی از کیش مهر (دوبیتی‌های باباطاهر) تا حالا نیوشیده شدند.

[2]. از آلبومی به همین نام.

پای‌کوبان، کوزة دُردی به‌دست [1]

آن‌قدر، آن‌قدر دلم برای کتاب‌خواندن اساسی و خواندن کتابی اساسی لک زده که همین نیم‌ساعت پیش خوابش را می‌دیدم!



ادامه مطلب

2/28

٧:٢۱ ‎ق.ظ


فرمایشات

اگر می‌خواهید خوشحالم کنید، به من شوکولاات بدهید

و اگر می‌خواهید بیشتر خوشحالم کنید

شوکولات بیشتری به من بدهید!


۱۳٩٦/٢/٢۸ | ٧:۳٤ ‎ق.ظ

خدای‌نامک

1. چند وقت پیش همین‌طوری به یکی از دوستانم گفتم: فرض کنیم نظریة داروین درست باشد، من فکر می‌کنم بعد از چندییین سال ممکن است آن طرفش هم اتفاق بیفتد. 



ادامه مطلب


۱۳٩٦/٢/٢٦ | ٩:۱٤ ‎ب.ظ

سندباد و لباس‌هایش، از زاویه‌ای

غیر از لباس‌پوشیدن گه‌گداری به‌سبک جادوگرهایی که می‌خواهند بین ماگل‌ها به چشم نیایند، چیزی شبیه فوبیا یا ترس کوچک پنهانی در ته ذهنم وجود دارد که آن هم گاه‌گاهی باعث می‌شود بیشتر به پایین‌تنه نگاهی داشته باشم پیش از بیرون‌رفتن [1]؛ به‌یاد دارم دفعاتی را که داشتم بدون مقنعه، با دمپایی خودم، حتی با دمپایی بسیار بزرگ‌تر از اندازة پای خودم که لخ‌لخ هم می‌کرد، با شلوار چسبان (که خب این روزها باب شده اما آن سال‌ها مد نبود و توجه همه را جلب می‌کرد)، ... از خانه بیرون می‌رفتم.



ادامه مطلب


چه وضعیه داریم آخه؟ والله!


یه فایل پیدا کردم درلحظه کلی باهاش خندیدم. منتها از این غلط‌اندازی‌های کلامی داره که همونا باعث خندیدنم شده. و البته به گوش بی‌ادبانه میاد!

لیست تلگراممو بالا-پایین کردم دیدم هیششکیو نمی‌تونم برگزینم که این فایلو براش بفرستم!! فقط اگه چندتا از مینیونا تو لیستم بودن می‌شد راحت براشون فوروارد کنم!

ماکاتورینو!

یک گاز دیگر از سیب


گمانم بین اجدادم چندین سانتیاگوی ماجراجو [1] بودند که بعضی‌هاشان هم‌زمان و بعضی هم در زمان‌های متفاوت کوله‌باری بستند و راهی جاده شدند. تا همین الآن رگ‌وریشه‌های زیادی در خودم کشف کرده‌ام اما هنوز عمق هیچ‌یک را به‌خوبی درنیافته‌ام: کرمانی، مازندرانی، خراسانی، لکی (لری و کردی)، سیستانی، شاهرودی.



ادامه مطلب

پراکنده‌نوشت همراه با انرژی دیوانة ماه‌زدة این گوشة دنیای خوشکل


ــ آن‌قدر از حرکات سروگردن هری در فیلم‌های 5 به بعد خوشم می‌آید! همان‌ها که لحظة ارتباط ذهنی لرد سیاه را با او روایت می‌کنند.

 



ادامه مطلب

جیک‌وجیکی از دوردست‌ها

این اجرای گوگوش از آهنگ، فکر کنم همانی که در کلیپ با رقص شاهرخ مشکین‌قلم همراه شده، با آن گیتار یگانه و صدای همیشه دوست‌داشتنی خواننده‌اش، که انگار این اجرا را مخصوصاً متفاوت‌تر خوانده، واقعاً مرا سرگشته می‌کند.

Image result for ‫کلیپ گوگوش من و گنجشکای خونه‬‎



ادامه مطلب

فلورنس فاستر جنکینز


 یکی از فیلم هایی که پارسال دیدم، با بازی مریل استریپ و هیو گرنت:

 



ادامه مطلب

ابرسفید= پرتغالی


تقریباً‌ اواخر فروردین امسال



ادامه مطلب

جدیدترین ماجرای اژدهای من

بعد از آن کودکی «نمی‌خوام» و «نمی‌خورم» و بدغذایی‌هاش، به یاد می‌آورم همیشه اژدهایی درون خودم داشته‌ام که نقش اشتها را برایم داشته.

زمستان گذشته که آن احوالات شروع شد، روزی به خودم آمدم و دیدم اژدهایم گم شده! اصلاً گذاشته رفته انگار! قشنگ جایش در شکمم، در درونم، خالی بود. هرچه برایش دام می‌گستردم پیدایش نمی‌شد. واقعاً رفته بود؛ آن هم گویا به جایی دور و خارج از دسترس و چشم‌انداز من.

یک‌ماه پیش صداها و حرکاتی آشنا در محل سکونت سابق اژدها احساس کردم. کم‌کم متوجه شدم برگشته! معلوم نبود از کجا و اینکه چه ماجراهایی پشت‌سر گذاشته ولی در چشم‌هایش آن نگاه مطمئن همیشگی نیست. در ضمن، خودش کم بود، دست یک گرگ لاغروی شکموی همیشه‌-گرسنه را هم گرفته با خودش آورده! خواست‌های معمول خودش هیچی، این گرگ پرادعا که انگار سیرمانی هم ندارد هی به او سقلمه می‌زند و دستور می‌دهد و اژدها هم به من غر می‌زند! هرچه هم می‌خواهم زیر زبانش را بکشم که این موجود مفلوک خفن را از کجا پیدا کرده و طی چه ماجرایی ... بروز نمی‌دهد. تنها چیزی که گفته این است: «در جنگل مخوفی گم شده بودم و راه خروج را از هیچ طرف نمی‌توانستم پیدا کنم. این گرگه از پشت درخت‌ها پیدایش شد و نشانی داد. وقتی دید باز هم گیج می‌زنم خودش با غرغر دستم را گرفت و راه افتاد تا انتهای جنگل. وقتی چشمش به روشنایی پشت دیوار درخت‌ها افتاد، ابراز کرد که جان ندارد برگردد و همة انرژی‌اش را صرف راهنمایی من کرده و من به او مدیونم و ... البته چون وسط راه هی از تو تعریف می‌کردم [1] بدش نیامد بیاید پیش ما».

گرگه که با چسب رازی سرجایش چسبیده ولی اژدها جان گاهی برای خودش بیرون می‌رود و دورَکی می‌زند و من می‌توانم به این گرگ لاغروی پرافاده چشم‌غره بروم و حالیش کنم وقتی اژدها باشد فقط به‌احترام آن خنگ گنده به رویش نمی‌آورم ولی وقتی نباشد من هم بلدم غر بزنم! بله اژدها کلاً عوض شده! گفتم که در چشم‌هاش دیگر آن نگاه سابق خانه ندارد. نمی‌دانم در این گشت‌وگذارش چه دیده و چه بر سرش آمده که متحول شده.

Image result for ‫اژدها و گرگ‬‎

[1]. از من تعریف می‌کرده! تعریف می‌کرده! جان خودش! نخواستیم!! رویش نشد بگوید آن‌قدر خنگ و ساده بوده که گرگه زیر زبانش را کشیده و فهمیده من همیشه لقمه‌های چرب آماده برای اژدهایکم دارم. با خودش گفته: «چه جایی بهتر از آنجا؟!» و با این خنگ جان، که احتمالاً از ترس گم‌شدن خودش را حسابی باخته بوده، همراه شده؛ درواقع خودش را به او تپانده! و حالا هم آن پایین نشسته، پا روی پا انداخته و حسابی خوش می‌گذراند.

بعد از 19 سال

امسال همان سال موعود است؛ 2017.

همان مؤخرة انتهای هفت‌گانه؛ وقتی مدت‌ها از نبرد دوم هاگوارتز گذشته.

امسال قرار است آلبوس سوروس برود هاگوارتز (پس این جغد من کی می‌آید؟ دعوت‌نامة هاگوارتز با امضای دامبلدور کپک زد در پنجه‌هاش!) و .. فکر می‌کنم و امیدوارم روزش که فرارسید (یکی از روزهای شهریور (؟))، هری‌پاتری‌هایی که می‌توانند در کینگزکراس جمع شوند و این روز را گرامی بدارند. حتی فکر می‌کنم جا دارد بعضی هنرپیشه‌ها و خود رولینگ هم حاضر شوند؛ مخصوصاً دن و اما و روپ.

و همه با هم زمزمه کنند: شجاع‌ترین انسانی که در عمرم دیدم ...

شیطانکی که با من متولد شده هی در گوشم زمزمه می‌کند: می‌خواهی بروی؟ می‌خواهی آن روز را آن‌جا باشی؟

مولانای درون

ماییم و موج سودا،

شب تا به روز، تنها؛

 

خواهی

بیا ببخشا،

خواهی

برو

گور بابات!

ــــــــــــــــــــــ

من اگر استیج شرکت کنم این آهنگ را برای فینالم انتخاب می‌کنم!

با تشکر از همایون شجریان و سهراب پورناظری و آرزوی بهترین‌ها برای ایشان.

ـــ بعد از بارها گوش‌دادن، طی پیاده‌روی عجیب امروزم که در کوچه‌های گل و شلی قیقاج می‌رفتم و مجبور شدم بیشتر از حد مجازم راه بروم و تکة آخر برگشت را تاکسی گرفتم. دنبال آش‌فروشی عمة عطار هم گشتم که دیروز پیدایش نکرده بودیم. نبود کلاً. حتماً جمع کرده‌اند.

اسبِ بی‌راکب [1]

گاهی وقت‌ها مرزهای ذهنم مثل مه رقیق می‌شوند. مثلاً بارها پیش آمده مجبور شدم چند دقیقه‌ای با خودم فکر کنم: فلان صحنه یا اتفاق واقعاً رخ داده (اگر بله، کی و قبل و بعدش چه شده؟) یا باز من، وسط کارهایم، بخشی از یکی از خواب‌هایم را به یاد آورده‌ام؟

بعدش تازه ماجرا این‌طور می‌شود که سعی کنم به یاد بیاورم خوابم تازه بوده یا مال مدت‌ها پیش! و این‌که می‌توانم به یاد بیاورم چه شده آن خواب را دیدم یا وقتی بیدار شدم چه اتفاقی افتاد!

اگر خواب‌ها می‌خواستند، می‌توانستند فرمانروای بی‌چون‌وچرای من بشوند! شاید باید خوشحال باشم که در دنیای آن‌ها قدرت و برتری جور دیگری تعریف شده.

[1].

اسپ بی راکب چه داند رسم راه

شاه باید تا بداند شاهراه (مولانا)

ــ عنوان پست من برعکس توصیف این شعر است؛ گاهی ذهنم، مثل اسب راه‌بلد، برای خودش می‌رود هرجا که بخواهد و من هم ناچار، بدون زین و دهنه ،باید سفت به یالش بچسبم!

«شبی در متروپولیس» [1]

تازگی چند آلبوم از جسی کوک نازنینم دانلود کرده‌ام و گاهی گوش می‌دهم؛ حین کار. انرژی‌ام را بیشتر می‌کند. بعدش که خسته شدم آهنگ‌های ملایم و خلسه‌آور جادویی‌ام را پخش می‌کنم=> برگشته‌ام به ریشه‌هایم، یک‌جورهایی!

یکی از آلبوم‌ها حال‌وهوای کنسرت دارد. انگار در یکی از کنسرت‌های کوک ضبط شده. صدای کف‌زدن و ابراز احساسات و ... در آن شنیده می‌شود. یکی از آهنگ‌هایش را بی‌نهایت دوست دارم. دیوانه‌ام می‌کند! آن‌قدر که خوب است بعدیِ طفلک دیگر به چشمم نمی‌آید. پریشب به اهل خانه می‌گفتم: این دو آهنگ که پشت سر هم پخش می‌شوند، اولی آن‌قدر خوب‌تر از دومی است که وقتی دومی شروع می‌شود انگار کوک و باقی افراد گروه با زبان آهنگ می‌گویند: «هرکس خواست پا شود برود WC یا پف‌فیل بخرد، قدمی بزند تا پاهایش باز شود ...». یعنی در این حد!

Image result for one night at the metropolis jesse cook

[1]. نام آلبوم. اجرای

بربط‌های آویزان از سرشاخه‌ها

امروز چیز جالب و هیجان‌انگیزی کشف کردم!

صبح دقایقی از تکرار برنامه‌ای در BBC را دیدم درمورد یهودیان. به جایی رسید که اشارة کوچکی به افرادی «رازوَر» داشت (این کلمه را الآن خودم انتخاب کردم چون فکر می‌کنم به چیزی که من درک کردم از آن نزدیک باشد). افرادی به نام «بئل‌شم» که نام‌های خدا را می‌دانستند و، به‌گونه‌ای، بخشی از اسرار الهی را در دل خود نگه می‌داشتند (؟) (باید بیشتر درموردش تحقیق کنم). بعد درمورد ریشة کلمة «اسم» گفت و من مُردم از هیجان! به یاد دارم استادمان سال‌ها پیش اشاره کرده بودند که «اسم» از واژه‌ای سامی («اشم») گرفته شده و در برخی کتیبه‌های هُزوارشی ایران ق‌ا (قبل/ پیش از اسلام) هنوز هم واژة «اشم» به چشم می‌خورد. در این برنامه گفته شد: «حروف کلمة "اسم" از حروف ابتدایی این سه واژة گرفته شده: "هوا" (الف) (شاید چیزی شبیه "ائر/ آئرو" در لاتین)، "آتش" (ش) (چیزی به ذهنم نمی‌رسد) و "آب" (م) (حتماً چیزی شبیه "ماء" عربی/ یا "میاه" که ممکن است شکل قدیمی‌تر برای"آب" باشد)». یعنی عناصر اصلی را کنار هم گذاشته‌اند تا پایة واژه باشد! و واژه در سنت مذهبی یهودی بسیار مهم و مقدس است («در ازل کلمه بود و کلمه با خدا بود« و ...).

... و دیگر هیچ‌چیز جز خارخار عشق به ذات واژه که بعد از مدتی دوباره در دل ذهنم افتاده!

بغلم کن

عجیبه!

این سومین چهارشنبه‌س که هم هوا بارونیه هم مرض من شدت می‌گیره. اوجش افتاده به چهارشنبه‌ها. تنها دلیلی که براش پیدا کردم اینه که خیلی اتفاقی هر چهارشنبه قراره ملاقات مهمی داشته باشم (البته مهم یعنی متفاوت با امور روزمره‌م).

گل آبی چه کم از لالة قرمز دارد!

هنوز مطمئن نیستم چرا بین گل‌ها آن‌ها که رنگ آبی دارند به‌نظرم خاص می‌آیند. تنها دلیلی که می‌توانم برای آن داشته باشم این است که در کودکی، شاید تا دیدن اولین گل آبی‌رنگ عمرم، تصور نمی‌کردم گل ممکن است، به‌جز زنگ قرمز و صورتی و دیگر رنگ‌های گرم، به رنگ دیگری هم وجود داشته باشد؛ آن هم آبی که تا سال‌ها نماد هیچ گل و چیز لطیفی نبود برای من.