غیر از لباسپوشیدن گهگداری بهسبک جادوگرهایی که میخواهند بین ماگلها به چشم نیایند، چیزی شبیه فوبیا یا ترس کوچک پنهانی در ته ذهنم وجود دارد که آن هم گاهگاهی باعث میشود بیشتر به پایینتنه نگاهی داشته باشم پیش از بیرونرفتن [1]؛ بهیاد دارم دفعاتی را که داشتم بدون مقنعه، با دمپایی خودم، حتی با دمپایی بسیار بزرگتر از اندازة پای خودم که لخلخ هم میکرد، با شلوار چسبان (که خب این روزها باب شده اما آن سالها مد نبود و توجه همه را جلب میکرد)، ... از خانه بیرون میرفتم.