«چون باد و چون باران»

آهنگ «سودای من»، محسن نامجو

از 2:12 به بعدش!

قفل

همممم

الان چند هفته‌س که آمار وبلاگ تکان نخورده؛ حتی بازدیدهای خودم را هم اضافه نکرده. یک چیزی‌ش شده شاید. 

فصل دوم؛ اپیسود دهم

اَبی: عجب طلوع قشنگی! کیتی، دوربین داری؟

کیتی: بیست ساعته که یه فُک روانی ما رو گروگان گرفته، بعدش تو می‌خوای عکس بگیری؟

جوانی برومند

وای که بیست سال پیش عجب سال عزیزی بود! چه سال عزیزی بود!

سالی که با کتاب ناشناختة موسی (هاوارد فاست) و رودخانة پیدرای پائولو شروع شد و میانه‌اش لورکا  بود و شکستن آن سد عظیم و چیزهای خوبی که مدت‌ها ادامه داشتند.

Officium

باید بگویم که یک‌شب، خیلی خوش‌خوشان و سرمست از بادة پیروزی که هنوز به دستم نداده بودند اما مرا در دور نوشیدنش نشانده بودند، رفته بودیم شهر کتاب باهنر (نیاوران). ماجرای موزیک انتخاب‌کردن برادرم بماند، که ختم شد به آلبومی از میشل ژار و نغمه‌های سکوت آندره‌آ باوئر، موسیقی‌ای که در فضا پخش می‌شد دقایقی مرا سحر کد. رفتیم جلو و اسمش را پرسیدیم. گفتند آفیسیوم و البته برای فروش نبود؛ شخصی بود، مال خودشان.

چیزی بود شبیه موسیقی‌های آرام کلیسایی که در دستة سلیقة من جای می‌گرفت و آن روزها هنوز این همه موسیقی به گوشم نرسیده بود.

پس ذهنم ماند و بعد از مدتی، هرجا می‌رفتم، سراغش را می‌گرفتم و با چشم‌های اندکی گردشده و چهره‌های «نه نمی‌شناسم، نداریم» روبه‌رو می‌شدم. از طرفی، چنین غریبانگی‌ای داشت جادوی ابرشهر تهران را در نظرم باطل می‌کرد. خلاصه که آن سال‌ها پیدایش نکردم و چند دقیقة پیش، دیدم توی کانالی یک تراک آن را گذاشته‌اند با چند سطری توضیح.

Image result for jan garbarek and the hilliard

ــ گذاشته‌ام دانلود شود گوشش بدهم!

ای آشنای دور!

هممم!

خیلی دلم می‌خواست بتوانم این کتاب را بخوانم و الآن، در کمال مسرت، به صفحة 100 آن رسیده‌ام!

Image result for ‫ققنوس و قالیچه جادو‬‎

ــ ققنوس و قالیچة جادو، ادیث نسبیت (نزبیت)، ترجمة سارا رئیسی طوسی، نشر نی.

گاهی نویسنده وارد داستان می‌شود و نصیحت‌هایی، به‌طنز، از خود صادر می‌کند اما خوبی‌اش همان لحن طنزش است که این‌طور القا می‌کند که خود او هم به این چیزها اعتقاد قلبی ندارد و فقط الگوی رفتاری مناسب بچه‌ها در آن دوره را می‌خواهد نشان بدهد. اما خب با این طرز روایت، سایة راوی/ نویسنده همه‌جای کتاب، حی و حاضر، احساس می‌شود.

ــهنوز هم به‌شدت دلم می‌خواهد سریال انگلیسی ساخته‌شده از روی آن، و همچنین آن سریال مشابهش درمورد پری شنی (سامیاد نازنین)، را یک‌جوری پیدا کنم و ببینم.


Image result for The Phoenix and the Carpet (1976)

Image result for The Phoenix and the Carpet (1976)

لامصصب!

گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
ــ حافظ جان

اه، لامصصب!

از آن لامصصب‌های درست که یک‌هویی وسط راهت جرقه می‌زنند و با برق شیطنت و محبت در نگاهشان، انگار قلوه‌سنگ کوچکی رو با نوک پا هل می‌دهند درست جلوی پایت؛ که به‌آهستگی بزنی به آن سنگ و نرمای گرد آن پهلویش را، که پایت را به آن زده‌ای، احساس کنی؛ تلنگری را که به آن زده‌ای و به‌معنای «گرفتم» است، روی پوست انگشت پایت خاطره کنی و هروقت «توانستی»، «بکوشی»؛ به‌شیرینی «بکوشی»!

ــ ممنون از کانال Dispersed که کشف امروزم بود و در کنار این بیت، از هداستند نوشته و عکس گذاشت و من به ترسم احترام گذاشتم و بر آن شدم فقط بکوشم؛ حتی شده در حد جدا کردن نو انگشتان پا از سطح زمین. بالاخره من هم روی سرم می‌ایستم؛ بدون کمک دیوار؛ مثل معصومه.

در آستانة تابستان

آره،‌آره، آره!

دوباره فصل و حال‌وهوای چنگ‌زدن به ادبیات و دنیای وهم‌آلود امریکای لاتین برای من رسیده و من دلم همة شخصیت‌های اوا لونا و صد سال تنهایی را می‌خواهد. دلم عمارت گوشه‌ای ارباب تروئبا را می‌خواهد با همة کنج‌ها و گیاهان وحشی‌اش که، تا سر برمی‌گردانی، از قد تو هم بالاتر می‌روند و جنگلی موهوم می‌سازند. دلم می‌خواهد تا آن سر دنیا بروم و دست بکشم به آن چند مشت خاک که ایزابل با خودش از شیلی برد؛ کسی چه می‌داند؟ شاید جادوی من هم باطل شد و جادوی جدیدی مرا دربر گرفت!

ـــ جادونوشت: بعضی از آدم‌ها می‌دانند با جادوهایی که آن‌ها را دربر گرفته چه کنند؛ مثلاً ایزابل آلنده یا منیرو روانی‌پور (امروز به «کولی‌ها» و «ملکیادس کولی» و «کولی کنار آتش» و «کولی آن سوی آب‌ها» فکر می‌کردم. اما یکی هم مثل من گاهی آن‌قدر در جهات نامطلوب دست‌وپا می‌زند که جادویش مجبور است، مثل تارهای عنکبوت، مهارش کند تا تلاش عبث نکند. بعد خود این کمک جادویی می‌شود بند دست‌وپا!

باید، در هاگوارتز، چند واحد درسی تربیت ذهنی برای کنارآمدن با جادوهای شخصی بگذارند.

Image result for hogwarts classes

داستان‌های عاشقانة پیرمرد درونم

دلم هوای دیدن سریال‌های خیلی قدیمی را کرده؛ مثل سربداران و بوعلی سینا یا سلطان و شبان. آن روزها که غول‌های بزرگواری مثل فرهاد فخرالدینی برای تولیدات سیما موسیقی متن می‌ساختند و صفحة کوچک و اغلب سیاه‌سفید تلویزیون‌ها پر بود از نگاه‌ها و حرکات بدن استادان بازی و لحن و بیان.

زیتون‌زاران اندلس

[درخت زیتون] را دیدم و صحنه‌های زیتون‌زارش و آن درخت خاص، هیولا، دلم را برد.

Image result for el olivo movie

Image result for el olivo movie

مطمئنم اگر آن زمان که تازه شعرهای لورکا را شناخته بودم چنین تصاویری می‌دیدم، هوش که هیچ، نیمی از نفسم هم می‌رفت!

Image result for el olivo movie

آنجا که سه‌تایی نشسته بودند روبه‌روی ساختمان بزرگ و بی‌هماهنگی قبلی شروع کردند به خندیدن، خیلی خوب بود.

Image result for el olivo movie

چقدر رافا خوب بود؛ خیلی خوب، و حتی چقدر عموی آلما!

داستان فیلم بدیع و خاص نبود اما تکه‌های کوچک خوبی داشت که به یک‌بار دیدن می‌ارزید.

این هم از جناب پدر!

بابای پی‌پی، ناخدا افریم جوراب‌بلند: غرق شده باشم؟ معلومه که نشدم! این همون‌قدر باورنکردنیه که یک شتر بخواد سوزن نخ بکنه. من به‌خاطر شکم‌گنده‌ام روی آب شناور بودم.

ص 106

از این کتاب قشنگ، خیلی بخش‌ها را دوست داشتم؛ مثلاً شناکردن پی‌پی در نهر آب، نظرش درمورد کک‌ومک‌هایش، خریدن آب‌نبات و اسباب‌بازی برای همة بچه‌های شهر، دروغ‌بافی برای جلب‌توجه و اعتراف به این کار (البته بیشتر دروغ‌هاش جذاب و دوست‌داشتنی‌اند)، اردورفتن با بچه‌های مدرسه و هیولابازی در جنگل، مواجه‌شدن با پرندة مرده و گریة ناخودآگاه برای آن.

پی‌پی روی عرشة کشتی،‌ آسترید لیندگرن، ترجمة سروناز صفوی، انتشارات هرمس (کتاب‌های کیمیا).

فکر می‌کنم عاشق پی‌پی شده‌ام!

19308

Image result for pippi goes on board

Image result for pippi goes on board

Image result for pippi goes on board

Image result for pippi goes on board

دلم می‌خواهد تصویرهای جالب پی‌پی را داشته باشم.

بنویسم که یادم نرود: تامی و آنیکا، آقای نلسون (میمونش)، اسم اسبش در کتاب طوری بود که به ‌نظرم آمد مؤنث است. ولی الآن آن را به خاطر ندارم!

این‌ها را از ویکیپدیا برداشته‌ام. احتمالاً بعضی‌شان مال فیلم باشند چون، توی این دو کتاب، با آن‌ها برخورد نکرده‌ام.


شخصیت‌های داستان های پی‌پی جوراب بلند:

  • پی‌پی جوراب بلند، شخصیت اصلی کتاب، قوی‌ترین دختر جهان. حتی قادر است اسب خود، آقا کوچولو، را از جا بلند کند.
  • تومی و آنیکا سترگرن، خواهر و برادر، همسایه‌ها و نزدیک‌ترین دوستان پی‌پی.خلاف پی‌پی این خواهر و برادر بچه‌های مرتب و منظمی هستند. هر دو می‌کوشند تا توازنی پیدا کنند بین رضایت پدر و مادر و خواسته‌های خود و پی‌پی.
  • آقای نیلسن، میمون پی‌پی. میمونی کوچولو و بامزه که گاه مقلد پی‌پی است و گاه آموزگارش.
  • آقا کوچولو، اسب پی‌پی. در آشپزخانه زندگی می‌کند و عاشق قند است. اسبی سفید با خال‌های درشت سیاه که مثل خود پی‌پی کک و مکی به نظر می‌رسد. نام آقا کوچولو را آسترید لیندگرن در نوشته‌ها به کار نبرده بلکه اولین بار این نام در سری تلویزیونی که در سال ۱۳۶۹ به کار گرفته شد. اینگر نیلسن بازیگر نقش پی‌پی، به هنگام ضبط فیلم در استودیو اسب را نوازش می‌کند و او را «آقا کوچولو» صدا می‌زند، نامی که در زبان سوئدی طنینی کودکانه دارد. کارگردان فیلم، «اوله هلبوم» Olle Hellbom از این نام خوشش می‌آید و به این ترتیب شناسنامهٔ اسبی که در کتاب فقط به نام «اسب» خوانده میشود، صادر می‌گردد.
  • خانم پرسلیوس، نگهبان سرسخت اخلاقیات که دائماً با پی‌پی شاد و شنگول در کشاکش است. یک شهروند «همه چیزدان» که رابطهٔ خوبی با دولت و مقامات دارد و دغدغه‌اش این است که بچه‌ها منظم و مرتب بار بیایند. غیر از این خانم پرسلیوس اهل معاشرت و محفل‌بازی و حرف زدن پشت سر دیگران است. این شخصیت فقط در فیلم‌های پی‌پی جوراب بلند حضور دارد.
  • کلینگ و کلنگ، دو نفر پاسبان گیج و منگ که با همهٔ رشادت‌هایی که نشان می‌دهند، موفق به منتقل کردن پی‌پی به مهد کودک نمی‌شوند. این دو در کتاب نامی ندارند، فقط در فیلم ها کلینگ و کلنگ نامیده می‌شوند.
  • کارلسن ترقه و بلوم، دو نفر دزد ولگرد که به چمدان پر از سکه‌های طلای پی‌پی طمع می‌ورزند. کارلسن ترقه ریزتر و تر و فرزتر از بلوم است. بلوم نرم و نمورتر است و دست و پا چلفتی.
  • ناخدا افرایم جوراب بلند، پدر پی‌پی، ناخدای کشتی هوپه‌توسا و پادشاه سیاهان در جزیرهٔ خیالی کوره کوره دوت واقع در اقیانوس آرام. ناخدا افرایم بزرگ‌ترین الگوی پی‌پی است. پی‌پی او را این گونه معرفی می‌کند: «پدرم، وحشت سابق دریاها، پادشاه فعلی سیاها، افرایم جوراب بلند.» در چاپ‌های بعدی کتاب، آسترید لیندگرن، پادشاه سیاهان را تبدیل کرد به «سلطان کوره کوره دت». در آخرین چاپ کتاب در سال ۲۰۱۵، که بخشی از ویرایش‌های جدید را خود آسترید لیندگرن پیش از مرگ انجام داده است، این نام تبدیل شده است به «پادشاه اقیانوس آرام». ناخدا افرایم جوراب بلند خیلی علاقه دارد که بتواند بیشتر به دخترش سر بزند، اما فرصت و امکانش را ندارد. او با پیدا کردن گنج روزگار می‌گذراند و تقریباً به نیرومندی دخترش است. تصور می‌شود که الگوی پدر پی‌پی از زندگی دریانورد سوئدی کارل امیل پترسن گرفته شده باشد که زمانی در مجمع الجزایر تابا در گینهٔ نو زندگی می‌کرده.
  • آقا و خانم سترگرن، پدر و مادر تومی و آنیکا که برای تعلیم و تربیت فرزندان خود تلاش جدی می‌کنند و در عین حال کوشش می‌کنند تا دوست پر آب و رنگ بچه‌ها را دوست داشته باشند.

فاصلة‌ عجیب

ــــ ئیییییییییییی! قشنننگ یک هفته شده بود که اینجا چیزی ننوشته بودم! باورم نمی‌شد؛ در واقع،‌ اصلاً بهش فکر نکرده بودم. فقط می‌دانستم یک چند روزی شده؛ چند روز. چند روز؟ نمی‌دانستم. اصلاً به صرافتش نیفتاده بودم که بخواهم روزها را بشمارم. الآن که پست قبلی منتشر شد، تاریخ دوتا پست پشت‌سرهم را دیدم و فاصلة بینشان دقیقاً یک هفته بود. یک هفته! برای من که عادت کرده بودم تندتند نشخوارهای ذهنی‌ام را جایی درج کنم، زیاد است! اما از طرف دیگر، اهمیت خودش را دارد؛ آن‌قدر سرم به چیزهای دیگر گرم بوده و بیرون رفته‌ام و به کاری مشغول بوده‌ام که ذهنم فرصت نشستن و فکرکردن نداشته طفلک.

ــــ عادت خوب و خوش کتاب‌خوانی‌ام هم برگشته؛ به‌مدد این دو کتاب نازنین که آخرین‌بار امانت گرفتم (مورد دوم و سومِ در ادامه). الآن برایتان شرح ماجراهای اخیر کتابی‌ام را می‌دهم:

اولی پی‌پی روی عرشة کشتی است که خیلی جذاب و شیرین بود و از آن کتاب‌هایی است که ترجیح می‌دهم داشته باشمشان. می‌دانید؟ بعضی کتاب‌ها یک‌طوری‌اند که بودنشان مثل نخ نامرئی محکمی است برای انتقال من به یکی از دنیاهای موازی، برای لختی آسودن. داستان پی‌پی چنین وجه قدرتمندی برای من دارد. اصلاً کلبة ویله‌کولا، با آن درخت بلوط پیرش و تمامی خصوصیات دیگرش، شده است یکی از پناهگاه‌هایم.

این کتاب را طی نشست‌هایم در طبقة هم‌کف محل تشکیل کلاس‌های تابستانی توتوله خانم خواندم. کتابخانة کوچک اما غنی آن‌جا، که در طرحی بزرگوارانه و ستایش‌برانگیز، کتاب‌هایی را امانت می‌دهد، مرا از همراه‌داشتن کتاب برای گذراندن یک‌ساعت‌ونیم‌هایم بی‌نیاز کرده است. در ستایش این کتاب‌خانة‌ کوچک بگویم که، حتی با یادداشتی، ما را متوجه بودنش می‌کند و امکان شیرینش را یادآور می‌شود: «از این‌جا کتاب به‌امانت بردارید؛ بخوانید و بازگردانید». چه دعوتی از این شیرین‌تر؟! تا حالا، سه کتابش را خوانده‌ام که از بهترین‌ها بوده‌اند.

بعدی، مردگان تابستان است که پریشب تمامش کردم. در حالتی مالیخولیایی دچار شده بودم؛ هم بابت خستگی و گذشتن شب از نیمه و هم بابت یک‌نفس‌خواندن حدود صد صفحة آن که مرا باشتاب دنبال خودش می‌کشید. نباید می‌گذاشتم چنین متنی خواندنش بیفتد برای لحظات قبل از خوابم اما واقعاً خبر نداشتم قرار است چنین بشود. و یک‌باره احساس کردم چنان نفس‌گیر شده که حتماً باید تمامش کنم وگرنه توی خواب دنبالم می‌کند؛‌ آن هم با پایان‌های متعدد و احتمالاً وحشتناک!

کتاب ژانر وحشت نیست ولی موضوع مطرح‌شده در آن واقعاً وحشتناک است. اگر خواستید بخوانیدش، حتماً قبلش کمربندها را محححکم ببندید! در پستی جداگانه، بیشتر از آن می‌نویسم. ولی فوق‌العاده کتاب خوبی است و حتماً باید خواندش.

بعدتری، همین کتاب شیرین و تلخ اقلیم هشتم نازنین است؛‌ درمورد یکی از نازنین‌ترین شخصیت‌های فرهنگی‌مان. شخصیت‌ها و شیوة روایت آن به‌شدت خوب و جذاب است و خیلی خیلی خوشحال شدم بابت آشنایی با آن. درمورد این هم حتماً جداگانه خواهم نوشت.

ــــ از این تیرة کشیده (در واقع، کمی بیش از معمول کشیده‌تر) خوشم آمده. چهاربار تیره را پشت‌هم تایپ می‌کنم و حاصلش چنین سروقامت و بوس‌کردنی می‌شود!

باریکة نور روزن دخمه

وااای که این اقلیم هشتم چقددددر خوب است! قشنگ یک سروگردن از آثار دیگر نویسنده (آن سه‌تا که تا حالا خوانده‌ام) بالاتر و بهتر است.

داستانی درمورد شیخ اشراق، شهاب‌الدین سهروردی، و بخشی از زندگی‌اش، از دید نویسنده. خودشان گفته‌اند که این کتاب حاصل نگاه ایشان به این شخصیت و شناخت شخصی خودشان از اوست.

نکات خیلی خیلی جالبی دارد؛ هم در محتوا و بیشتر از آن، در نوع روایت و داستان‌پردازی.

ــــ «سهرورد» به‌معنای «گل سرخ» است؛ «سهر» همان «سرخ» است و در نام «سهراب» هم وجود دارد. در شاهنامه هم آمده سهراب که متولد شد، نوزادی قوی‌بنیه بود و وقتی می‌خندید،‌ گونه‌هایش سرخ می‌شد؛برای همین نامش را گذاشتند «سهراب»، به‌معنای «سرخ‌رو». «ورد» هم برابر عربی برای «گل» است؛ شاید خودش به‌تنهایی هم معنای «گل سرخ» را بدهد، این‌طور یادم مانده.

اقلیم هشتم، محسن هجری، انتشارات کانون پرورش فکری.


قباد در سواحل هاوایی

داشتم به این فکر می‌کردم که این قبادِ طفلک داشت یک‌جورهایی جوانه می‌زد در دامان شهرزادش؛ اما چه شد؟

شاید وقت آن رسیده این فرضیه را باور کنم که ما همیشه همانیم که بوده‌ایم. از آنجا که هیچ بنی‌بشری کامل نیست، پس اگر مثال نقص عضو را درموردش به کار ببرم، ناامیدکننده و بدبینانه نیست؛ فقط مثال است و بیان و صورتی از واقعیت. این «بودن» ما در کل مثل نقص عضو است که از یک جایی (بدو تولد یا زمانی دیگر،‌ طی حادثه‌ای) همراه ما می‌شود. نمی‌شود هیچ کارش کرد؛ حتی اگر از اندام مصنوعی یا پیوندی استفاده کنی، مثل اولش نمی‌شود. جایش در روح و حافظة تک‌تک سلول‌هایمان خالی است و هیچ نوع فراموشی یا پیشرفتی نمی‌تواند این خلأ را نادیده بگیرد. «خلأ» به‌معنای نقص و ناتوانی نه؛ به‌معنای فقط «نبودن» چیزی: بیان واقعیت.

پرورش ما از کودکی تا آن زمان معهود شکل‌گرفتن و نقش‌بستن خیلی چیزها، هرطور که باشد، کار خود را می‌کند؛ خلأهای متعددی در ما باقی می‌گذارد. خانواده،‌ اجتماع، مکان و زمانه همگی عوامل آگاه و ناآگاه این نقش‌آفرینی‌اند. نمی‌توانیم آن‌ها و تأثیرشان را انکار کنیم فقط باید واقعیت را بپذیریم و همة این چیزها را، تا می‌توانیم، خوب و عمیق بشناسیم. ممکن است چیزی را، طی دورة زمانی مشخصی، به‌تدریج، بشناسیم ولی چیز دیگر را با تناوب. مثلاً طی بازه‌های زمانی فلان‌ساله (که حتماً متغیر هم است)، درموردش نکتة‌جدیدی کشف کنیم.شناخت به‌معنای آرامش است چون، در هر موقعیت طوفان‌زایی، کمتر و کمتر غافلگیر می‌شوی و برای بعضی موارد، می‌توانی از قبلش تمهیدی اندیشیده باشی؛ می‌توانی به جای غصه و حسرت‌خوردن، به تقویت سپر تدافعی‌ات فکر کنی و برای آن وقت بگذاری. طعم شکلات را در کامت پررنگ‌تر و قوی‌تر کنی و خاطرات درخشان دیرپایی در بعضی لحظات زندگی‌ات خلق کنی تا سپر دفاعی‌ات جان بگیرد.

می‌شود بعضی خلأها را پنهان کرد و در موقع مناسب، نیمة روشنشان را دید و قدردان حضورشان بود. ...

قباد فقط چند درخشش پرفروغ اما گذرا در روزهایش داشت؛ نه فرصت تثبیتشان را داشت، نه شناختشان را و نه اینکه به صرافت بیفتد واکنش مناسبی در برابرشان و از آن‌سو، در برابر شرایط «قبادساز» زندگی‌اش داشته باشد. برای همین، هربار، به اصل خودش برمی‌گشت؛ آن اصل هیمشه همراهش که از او اینی ساخته بود که بود؛‌نه آن اصل فراموش‌شده در عمق نگاه کمرنگ تصویر مادرش در قاب کهنه.

به «قباد» درونم فکر می‌کنم که همیشه قرار است بدون تغییر بنیادین بماند چون قبادهای دیگران را می‌بینم که نمی‌توانند، از هر موقعیت خوبی که نصیبشان می‌شود، بهرة لازم را ببرند و به حرکتی آن‌ها را یک‌به‌یک به باد می دهند. می‌بینم و سرزنششان نمی‌کنم چون «قباد» خودم در کمین نشسته تا هر موقعیتی را حتی در نطفه خفه کند و مرا به زیر بکشد.

درظاهر، ناامیدکننده است اما چون واقعیت دارد پس معنایی در خودش دارد. فعلاً دریافتم این است که نیمة تاریک/ روشن هر چیزی را به‌درستی بشناسم و به فکر سپر دفاعی‌ام باشم و در این راه، حتی از به‌خاطرسپردن تکه‌هایی از بلاهت‌های شیرین جویی تریبیانی هم نگذشته‌ام! اینکه حواسم باشد کی سر خر دارد کج می‌شود، سمت جبرهای سرنوشت‌سازی که مرا «این» کردند، و هویج جادویی را جلو چشم خره آویزان کنم و مسیرش را، شده حتی اندازة چند درجه، تغییر بدهم.

من از موج‌های بلند و خالی‌شدن زیر پایم می‌ترسم ولی نمی‌توانم انکار کنم موج‌سواری بسیار هیجان‌انگیز و غرورآفرین است. بارها شده صدای به‌هم‌خوردن دندان‌هایم از ترس را شنیده‌ام ولی، خیس و آب‌کشیده هم که شده، حتی حتی آویزان به یک دست از تخته، از موجی گذشته‌ام. همة این موارد هم به انتخاب خودم نبوده؛ بارها چشم باز کرده‌ام و خودم را روی تخته‌ای بین امواج دیده‌ام. خب، چاره چیست؟ می‌خواهم بگویم شجاع و پیشرو نیستم ولی سعی خودم را می‌کنم.

نکتة دیگر اینکه اگر واقعیت «قباد درون» را خیلی سال پیش می‌دانستم، مثلاً در نوجوانی، ممکن بود به‌شدت ناامید و سرگشته بشوم و پایه‌های ترس و مسائل روانی عمیقی در من رشد کند. اگر بیست سال پیش آن را می‌دانستم، ممکن بود کمی محتاط‌تر بشوم و نمی‌دانم این احتیاط به‌نفعم می‌شد یا به‌ضررم. شاید فقط انتخاب‌های منطقی و حساب‌کتاب‌دار می‌کردم و... اما،‌اما اگر در کودکی این را می‌دانستم، یا خیلی واویلا می‌شد و حسابی در هم می‌شکستم یا مدام سعی می‌کردم خلافش را به همه ثابت کنم. درمورد دوم م نمی‌دانم کدام نتیجه عایدم می‌شد؛ موفق می‌شدم مورد به‌ظاهر استثنایی برای «قباد درون» باشم یا شکست می‌خوردم و باید راهی برای پذیرشش پیدا می‌کردم.

ولی مسئله این است که، در بهترین حالت، گریزی از ماجرای  «قباد درون» نیست. بهترین حالتش هم آن موفقیت‌ها و شکست‌دادن‌های عوامل «قبادساز» و کمرنگ‌کردن آن‌ها نیست؛ موفقیت در پذیرش و شناخت و پیداکردن راه‌های رویارویی با آن است.

ته‌ـ نوشت: تغییر را نفی نمی‌کنم و از آن ناامید نیستم بلکه آن را می‌ستایم. ولی حرفم این است که هرچه رنگ‌ها عوض بشوند، بر بستر ثابتی دگرگون می‌شوند؛ شب برود، روز بیاید و برعکس، همة این‌ها بر زمین ما عارض می‌شود و زمین همیشه یکی است.

نمی‌دانم چرا دارم به این نتیجه می‌رسم انگلیسی‌ها ژن قلدری در مدرسه دارند!

اوع،‌آره آره آره!

خلافم آن‌قدر سنگین شده که چندتا کتاب نیمه‌خوانده روی دست دارم [1] و دوتایشان را تحویل داده‌ام (قصد دارم، برای امیدواری هم که شده، یک‌بار دیگر امانت بگیرمشان و بخوانمشان) و دیروز هم کتاب جدیدی شروع کرده‌ام.

آه و این یکی، این کتاب تازه! عجب دنیایی دارد! آنیتای سیزده‌ساله، نشسته برایت ماجرای آن تابستان را می‌گوید؛ انگار تو دستش دشنة شکستة کندی است که، هر چند صفحه یک‌بار، به‌آرامی، نخراشیدگی شکستگی آن را با فشاری متفاوت به پوستت فرومی‌کند.

Image result for ‫مردگان تابستان‬‎

[1]. تازه! یکی‌شان از این کتاب‌های مدخل‌دارِ شبیه مرجع است که نمی‌شود پشت‌سرهم و مثل فرفره خواندش. این کتاب‌ها، حتی کم‌حجم،‌آداب خواندنشان فرق می‌کند.



قشنگ‌نوشت؛ خیلی خیلی خیییلی قشنگ‌نوشت

"گاهی ممکن است شرایط شما را به سمتی هدایت کند که درست‌ترین راه کشتنِ طرف مقابل باشد ! "

این جمله گرچه کمی ترسناک اما متأسفانه از ممکن‌انگیزترین احتمالات برخی رابطه‌های درهم‌تنیدة تیره و تار است !
گاهی برخی زن‌ها، این سمبلیک‌ترین حالات ظرافت در قالب انسانی، این احساسات مجسم‌شدة مسحورکننده، اگر اراده کنند می‌توانند از زلال‌ترین جلوه‌های وجودشان تیغی نامرئی اما ظریف و زیبا ابزار کنند تا شریان‌های حیاتی رابطه را طوری جراحی کنند که روح طرف مقابل، در مرز بین مرگ و زندگی، منجمد شود و مرگ تبدیل شود به شیرین‌ترین آرزوی مردِ رابطه ..‌.
در حالی که مرد های احمق فقط بلدند مشت‌های زمختِ گره‌کرده‌شان را به صورت رابطه بکوبند تا نظاره‌گر سیل انگشت‌هایی باشند که، به نشانة اتهام، قد و قامت به‌ظاهر قوی‌ترشان را نشانه می‌رود.

مردهای بیچاره ...
دل داده های بازنده ...
پیکرانِ اندوه‌اندودِ بی کس ...

اگر مرد و زن، هر یک را جدا گانه ترکیبی از خیر و شر، تلفیقی از فرشته و شیطان بدانیم؛ زن ها ترکیبات پیچیده‌ای از اِلف‌های مقدس روشنایی، فرشته‌های تبعیدی و سایرن ها هستند و مردها سربازان رویین‌تن جنگجو که وقتی عاشق می‌شوند تبدیل به گولم می‌شوند، با قدرتی بیشتر و حماقتی وصف‌نشدنی !
گر چه ابعاد بسیاری از وجود هر یک در قالب‌های فوق نمی‌گنجد اما برای این نوشته همین‌ها کافیست !
گولم ها، در مواجهه با خطر، با سنگ و چوب به عامل خطر ضربه می‌زنند اما سایرن‌ها، با آوازی دلنشین، عقل را در سر دشمنان به جنون محض تبدیل می‌کنند، این سادگی و پیچیدگی نمادین را می‌توان با اکثریت مردها و زن‌ها تعمیم داد.
مردها، حتی اگر نابغه باشند، با عشق، نابغه‌هایی احمق‌اند ! گولم‌هایی بسیار قدرتمند؛
مردهای عاشق، بی‌پناه‌ترینِ موجودات‌اند؛ در حالی که زن‌های عاشق آراسته‌تر، ظریف‌تر و زیرک‌تر از روزهایی که عاشق نبوده‌اند، می‌توانند آن‌قدر ظریف و باشکوه قاتل باشند که  مقتولشان، جز لبی سرخ، قبل از مرگ چیز دیگری ندیده باشد.

من #خیالباف در تاریک‌ترین شب زندگی، برایتان واژه ردیف می‌کنم (یک عدد نقطة محکم)!

از کانال: antelectory


ـ عاشق توصیفش از زن‌ها شدم، و بخشی از توصیفش درمورد مردها.

ایزابل نازنینم

پروست و جویس اگر امروز زنده بودند نمی‌توانستند ناشر پیدا کنند

گردنبندش و نارنجیِ چشمگیر اغواگر کتش!

mi querida, Isabel Allende

پی‌پی من کو؟

1. در نهایت تعجب، فهمیدم کتاب پی‌پی جوراب‌بلند خوشکلم را در فهرست کتاب‌هام نیاورده‌ام!

2. چرا در این کتاب  و جلد دوم آن هرچه می‌گردم اسم تصویرگر نیامده؟

Image result for ‫کتاب پی پی جوراب بلند‬‎

من تصویرگری‌های نشر هرمس (کتاب‌های کیمیاـ کودکان) را دوست دارم.

Image result for pippi longstocking

این هم از صحنه‌های معروف کتاب است که خیلی دوستش دارم.

بدانم؛ برای بعد به یاد بیاورم

در متن، واژة جدیدی دیدم که دنبال تلفظ و کمی توضیح برایش گشتم؛ چون نمی‌دانستم باید به صورت جمع ترجمه شود یا مفرد. به این رسیدم:

The English word "compound" referring to a development in a town is from the Malay word kampung

گفتم شاید جایی مثل ویکی‌پدیا مرجع چندان مناسبی نباشد. ولی در جای دیگری هم چنین توضیحی دیدم:
late 17th century (referring to such an area in SE Asia): from Portuguese campon or Dutch kampoeng, from Malay kampong ‘enclosure, hamlet’; compare with kampong

اوووم! کشف جالبی بود!

ـ حوصله ندارم دریافت فارسی خودم را، که چند دقیقة پیش مرتبش کرده بودم، بنویسم! همان انگلیسی‌ها را کپی کردم. این کمپون‌ها جاهایی‌اند در آسیای جنوب‌شرقی که بعضی افراد کم‌بضاعت یا کارگران و کارمندان کم‌درآمد در آن‌ها زندگی می‌کنند و برای مواقع بروز سیل هم راه‌حل‌هایی یافته‌اند.

Kampung Naga compound


Image result for Kampung in jakarta

شمال اندونزی

کلاً کم‌حوصله‌ام. باز انتظار دارم، در حد پاپ اعظم، قدیس و مبرا از خیلی چیزها باشم (مثلاً ماجرای توتوله که داشت کرم می ریخت و واکنش شدید نشان دادم). گور بابای خیلی چیزها اصلاً!