لامصصب!

گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
ــ حافظ جان

اه، لامصصب!

از آن لامصصب‌های درست که یک‌هویی وسط راهت جرقه می‌زنند و با برق شیطنت و محبت در نگاهشان، انگار قلوه‌سنگ کوچکی رو با نوک پا هل می‌دهند درست جلوی پایت؛ که به‌آهستگی بزنی به آن سنگ و نرمای گرد آن پهلویش را، که پایت را به آن زده‌ای، احساس کنی؛ تلنگری را که به آن زده‌ای و به‌معنای «گرفتم» است، روی پوست انگشت پایت خاطره کنی و هروقت «توانستی»، «بکوشی»؛ به‌شیرینی «بکوشی»!

ــ ممنون از کانال Dispersed که کشف امروزم بود و در کنار این بیت، از هداستند نوشته و عکس گذاشت و من به ترسم احترام گذاشتم و بر آن شدم فقط بکوشم؛ حتی شده در حد جدا کردن نو انگشتان پا از سطح زمین. بالاخره من هم روی سرم می‌ایستم؛ بدون کمک دیوار؛ مثل معصومه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد