مهر 89

در آغوش امن زمین

از دیروز عصر که تصاویر نجات معدن چی های شیلی رو دیدم ، ناخودآگاه بهشون فکر می کنم . یعنی بیشتر به شرایطشون . این که توی معدن گیر افتاده بودن و بالاخره روزای زیادی اونجا بودن ... اول هاش که حتما مطمئن نبودن می تونن نجات پیدا کنن ... تازه بهترین لحظاتش همین ساعت های آخر بوده که کپسول می فرستادن پایین و دونه دونه شونو می کشیدن بالا ...

حتما اولی که می خواسته بره بیرون ، همه _‌حتی بقیه ی مردم دنیا هم اگه تمرکز می کردن روی اون لحظه _ یکی از تصوراشون می تونست این باشه که اگه خدانکرده اوضاع یه جور دیگه پیش بره ، مث ریزش دیواره ی تونل نجات ، یا هر چیز دیگه ای که عملیات رو متوقف کنه ...

یا اصلن روزای قبل ترش ... وقتی داشتن عملیات نجات رو شروع می کردن ... امید / نا امیدی ... خانواده های نگران ...

اونایی که گیر افتاده بودن به چیا فکر می کردن ؟‌اکسیژن ؟ غذا ؟ آب ؟‌افسردگی ؟‌خونواده هاشون که بیرونن ؟‌گذشته ؟‌برنامه های آینده ؟ فرصتای از دست رفته ؟‌قول و قرارهاشون با خودشون و بقیه ؟ ... و خیلی چیزای دیگه ...

همه ی اینا بدیهیه . وقتی همچین اتفاقی میفته ، این فکرا خیلی راحت به ذهن همه مون هجوم میاره . می شه ساعت ها در مورد هر کدومشون فکر کرد .

اما چیزی که من از دیروز بیشتر از همه بهش فکر می کردم ،‌خود حس گیر افتادن تو یه تونل بوده . چون دقیقا می دونم از همچین وضعیتی خوشم نمیاد ؛ بدم میاد ، می ترسم . عکس العمل هام می تونه شدیدتر از حالت عادی ش باشه . من کلاً نسبت به رفتن توی تونل و جایی که زیر ِ زمین باشه ، حس خوبی ندارم . احساس امنیت نمی کنم . چند بار هم که از این فیلمای گیر افتادن توی تونل دیدم ، اصن حس خوبی نداشتم .

خلاصه این خودش به کنار ، از یه طرف آدم با خودش فکر می کنه ۶٩ روز تو یه وضعیت نا امن بودن و نداشتن توانایی لازم برای انجام کارایی که دلت می خواد _ حالا هر کاری _ بدجور ذهن آدمو به بازی می گیره.

*بعدش یکی شون بود که می گفتن هم زمان دوتا همسر داشته یواشکی از همدیگه ! می گفتن حتما اون فرد دوست داره آخرین نفری باشه که پاش به روی زمین می رسه !

خب اون چی شد ؟

** ایزابل آلنده هم اونجا بوده . می شه آدم منتظر نباشه که یه داستان یا رمان از توی این حادثه درنیاره ؟



احوال مادر استبان تروئبا پیش از مردنش

« در حالت نیمه درازکش بود. تکه ای گوشت جامد بود ، هرمی مهیب از چربی و پارچه های کهنه که در بالای آن کله ای طاس و دو چشم ملیح ، آبی ، معصوم و به نحو حیرت آوری زنده قرار داشت . بیماری ورم مفاصل او را به صورت یک تکه سنگ در آورده بود . دیگر نمی توانست هیچ یک از مفاصلش را خم کند و یا سرش را بچرخاند. انگشتهایش به شکل چنگال جانوری سنگواره درآمده بود . برای آن که بتواند روی تختخواب بنشیند می باید متکایی پشتش قرار می دادند و متکا را با تیرکی چوبی مهار می کردند و یک سر تیر را هم به دیوار می زدند . گذشت زمان را می شد در آثار تیر بر دیوار دید ؛ که کاغذ دیواری ها را کنده بود و راهی پر رنج بود و خطی پر درد ».

 

*خانۀ ارواح ؛ ایزابل آلنده / ترجمۀ‌حشمت کامرانی ؛ نشر قطره / ص ١٣٢


"رفتم که رفتم"

مرضیه برای من به شکلی غیر مستقیم خاطره باقی گذاشته . اون روزایی که سکوت خیلی ممتد بود ، زمزمه های مادرم دنیای اطرافم رو موسیقیایی می کرد . و معمولاً هم ترانه های مرضیه رو می خوند . صداش نرمتر از مرضیه بود ( اصن خونواده ی مادریم صدای خوبی دارن . همیشه فکر می کنم نصف بیشترشون می تونستن دوبلور ، گوینده یا یه چیزی مث اینا بشن ) و موقع خوندن اگه حواسش به من بود ، یه جوری نگام می کرد انگار یه تحسین از پیش ابراز شده رو دریافت کرده . واسه همینا من خیلی از ترانه ها و آهنگ ها رو تا سال ها ، با صدای خواننده ی اصلی شون نشنیده بودم .  

آوازی که یادمه بیشتر از همه تکرار می شد ، این بود که مرضیه خونده بودش :

« از برت دامن کشان / رفتم ای نامهربان

از من آزرده دل / کی دگر گیری نشان

رفتم که رفتم »

این ترانه ، هم مال اوقات خیلی خوشمون بود هم مال اوقات سکوت ممتد و کمی اندوه و ... چون توش همش از بی وفایی و رفتن داره و مامانم انقدر این آهنگ رو خوند تا بی وفایی و رفتن و حسرت ، از سر کنجکاوی یه سرکی هم تو زندگی ما کشیدن .

مال اوقات خوشمون بود ؛ چون هر موقع مامان سرحال بود و می خواس یه چیزی بخونه که غمگین نباشه ( خیلی از آهنگایی که بلد بود و می خوند ، غمگین بودن آخه ) اینو می خوند . دلیلشم سوتی معروف دایی بزرگه م بوده که گویا یه بار موقع خوندن این آواز ، یادش می ره چی می خواد بگه و اینجوری ادامه ش میده :

« از برت دامن کشان / رفتم ای دیم دام دارام » 

یادمه هر وقت حوصله ی آوازای غمگین و نداشتم ، می پریدم وسط خوندن مامان م و می گفتم : « دیم دام دارام بخونیم »

هر بار هم می پرسیدم : چرا می گی دیم دام دارام ؟

و هر دفعه م داستان تعریف می شد ...

خلاصه حضور بانویی به این خوش صدایی در زندگی من ، اونم به شکل غیر مستقیم ، بیشتر از « بوی جوی مولیان » و « حبیبم رو می خوام » و شاید خیلی از ترانه های خوب دیگه ، با رفتن و نامهربانی و آزرده دلی همراه بود.



ژانر / پست شماره دار

١_ چن روزه همش منتظرم فرداش بشه تا من بیام این گوشه ی دنج م برای خودم یه چن خط از « خوشی های کوچک با عمق های متفاوت » م بنویسم .

٢_ گلوی استرپتو کوکی ! خدایا ، یه هفته مقاومت کرده بودما !

٣_ خاک تو سر اون کسی که سایت سریال فروشی محبوب منو ف.ی.ل خیس کرد ... جدی می گما . حالا فحشه ، یا هرچی که هس !

پ. ن : به کوری چشم همون شخص ، ایشالله هاردمون بیاد با یه عالمه فیلم و سریال که توشه ... اون وخ بیبینم چی چی و می خوای ببندی !

۴_ اگه دعا کنین من برم ویستریا لین زندگی کنم ، قول قول قول که هر هفته چایی-بیسکوییت و آش رشته دعوتتون می کنم . با کیک و شیرینیای بری وَن دی کمپ/هاج هم می تونم ازتون پذیرایی کنم !

۵_معلوم نیس من دوباره دارم « خانه ی ارواح » رو می خونم ؟ خب باشه ، وقتی ازش نقل قول کردم معلوم می شه .

۶_ یه دوستی مجازی یه طرفه دارم با یه نونوش خانومی ، که از خوندن روزانه هاش خوشم میاد .

٧_ دیشب یه خواب نوشت داشتم ... تازه داشتم تحلیل و اصلاحش هم می کردم . یه نظریه ی عرفانی شخصی بود .

*

 ١٠- ١٠- ١٠  

١٠ اکتبر ٢٠١٠

http://www.recordonline.com/apps/pbcs.dll/article?AID=/20101010/NEWS/10100333


آخر و عاقبت کله ای که با یه لیوان نسکافه ی فوری گرم می شود

این سیستم نظردهی ( کامنت گذاری ) توی ورد پرس هست ... همی الان داشتم یه وبلاگ و می خوندم ، به بخش نظردهی ش _ اون پایین _ که رسیدم ، نه که توی پست مورد نظر حرف مشروب و گرم شدن کله و ... اینا بود ، جو منو گرفت . فکر کردم توی یکی از گزینه های بخش نظر دهی نوشته : نام پدر !

حالا معلوم نیس اگه می خواستم نظر بدم ، نام پدر و درست می نوشتم یا از اسم مجازی استفاده می کردم !


گزارش یک خواب نوشت شخصی

_ گاه صیاد در دامی که برای صید می نهد گرفتار می آید ؛ چنان که تمام آن دام نهادن ها و در کمین نشستن ها ،‌خود بهانه ای بوده برای شکار صید گشتن .

و در این داستان ،  رابطه ای دو سویه بود بین صید و صیاد ؛ از آن رو که در دام افتادن شکارگر ، دامی شد برای شکار صید.


خوشحالی بابت نوبل ادبی و این حرفا ...

نویسنده ای که رئیس جمهور نشد

اون سال نهایت آرزوی من پیدا کردن فرصتی برای خوندن رمان « جنگ آخر زمان » بود. چند ماه صبر کردم و بالاخره تونستم خودمو در روایت هایی از زوایای دید مختلف غرق کنم .

قبلش م « مـردی که حـرف می زنـد » بود و پیاده شدن اساسی مخ من ! فهمیدم که جدی جدی بدون آشنایی با اساطیر و فرهنگ قدیمی امریکای لاتین ، ارتباط درست برقرار کردن با این کتاب سخت ممکنه .

و بعد همه ی اینا « زنـدگی واقـعی آلخاندرو مایتا » و تردیدهای به یقین نانشسته ی راوی ها و زباله های همچنان باقی اطراف پرو

 تلاشم برای خوندن « مرگ در آنـد » بی نتیجه موند البته . یوسا از اون نویسنده هایی بوده برای من ، که دست گرفتن کتاباش ، در پی یک حس و آمادگی جدی باید پدید بیاد. برای همین بازم باید منتظر بمونم ... و دلم خار خار « گفتـگو در کاتـدرال » رو گرفته تازگی ها .

نوبل ت مبارک آقای پرویی . قلم ت پرتوان و آثارت ماندگار @};-



نوستالگیا

فکر می کنم در حس نوستالژی که برای آدمها رخ میده ، یک وجه خیلی قوی وجود داره که اغلب نادیده ست ؛ به طور ناخودآگاه بیشتر همون باعث خیلی از نوستالژی ها می شه .

بیشتر اوقات که فردی میگه : « بله ، دوران قدیم بهتر بود ... فلان سالها صفای بیشتری داشتن ... همه به هم نزدیک تر بودن ... » و یا زمانی که یک نفر دوست داره مدام _ در واقعیت یا در ذهنش _ به مکان های مربوط به سالهای اغلب کودکی اش سفر کنه و از تغییرات ظاهری شون گله مند و افسرده بشه ، به نظرم میرسه به این خاطر باشه :

گذشته ی آدم ها بیشتر دورانیه که در اون برنامه ریزی می کنن ، آرزو پروری می کنن ، هزار نقشه برای آینده دارن ، ... یعنی امروز همون آینده ی رنگارنگ و پر از ایده و موفقیت و تغییر هست برای اون گذشته ها . به خصوص دوران کودکی ،‌دوران بی مسئولیتی و خوش بینی مطلق و امیدواری برای تغییر ِ حتی هر واقعیتِ تثبیت شده در زندگی آدمهاس. وقتی به اون روزا رجوع می کنیم ، همون حس امید به آینده ، نقشه ها و برنامه های در پیش رو ، ایمان به تغییرات و ... تمام اهداف بلند مدت و چه بسا دور از دسترس دوباره در ذهنمون جون می گیرن . با این تفاوت که احتمالاً در این روزگار به خیلیاشون نرسیدیم و خیلی چیزا عوض نشدن .

برای همینه که همش حسرت روزای گذشته در آدم هست . چون گذشته یعنی هنوز آینده ی به تحقق نپیوسته رو در پیش رو داری و امید به خیلی چیزا ...

و برای همینه که دقیقا از نوستالژی بازی خوشم نمیاد . من همیشه تغییر و پیشرفت ، بدون بازگشت به گذشته رو دوست دارم و می دونم این من ، هزار بار هم که به گذشته برگرده ، خمیر مایه ش همونیه که امروز داره اینجوری زندگی میکنه . ضعف ها و قوت هایی که در سرشت من هستن ، منو در هر لباسی به همین نتایج می رسونن که امروز رسیدم و خیلی تفاوت خاصی پیش نمیاد .

چون یک مسأله ی مهم وجود داره  : تضمینی وجود نداره که هر بازگشت به گذشته ، با همین حافظه و تجارب امروزی برامون امکان پذیر باشه تا بتونیم ازشون استفاده کنیم !

 

توبه شکن رطب خورده

کی بود دو روز پیش می گفت « من تا کتابای نخونده مو نخونم ، دیگه کتاب جدید نمی خرم » ؟

کی بود امروز دوباره رفت توی اون کتاب فروشیه پلاس شد ؟ کی آویزون اسم کتابا و مترجم ها و نویسنده ها شد ؟

کی دنبال چند تا عنوان می گشت و پیدا نکرد ؟‌ ( و البته دست خالی هم برنگشت !)

نکته ی پائولوئی : « هیچ وقت با قطعیت تصمیم خودتو اعلام نکن . چون اولین کسی که با بیشترین نیرو زیرش می زنه خود تو خواهی بود »

راعی درون : « خب البته حماقته که بره های گمشده ، خودشونو از نعمت خوشی های کوچک اما عمیق محروم کنند »

پس به سلامتی همه ی کتاب هایی که لا به لای صفحاتشون گم شدیم ...



بسیار نظر باید ...

آخر فصل پنجم بود که تااااااازه از سوزان خوشم اومد

 

و وسطای فصل ششم ، شخصیت تام رو پذیرفتم !


به یاد ایامی که " الف " بودیم ...

« از همه ی اسرار ، الفی بیش بیرون نیفتاد و باقی هر چه گفتند ، در شرح آن الف گفتند و آن الف البته فــهـم نشد »

آلبوم روی در آفتاب

آواز : علیرضا قربانی

دکلمه : پرویز بهرام


"اتاقی از آن خود" / Niki Nana

سال هایی بودند سرشار از آرزوی فانوس دریایی ، از بوی گیاهان ناآشنایی که تنها در سرزمین خیالی من می روییدند ، از نواهای ناشناخته ای که در یک جزیره ی دور متعلق به هیچکس و تنها من جولان می دادند ...

روزهایی هستند که در اتاقک آرام فانوس دریایی م سپری می شوند ؛ با منظره ای از تنهایی یک جزیره ی دور از همه و نزدیک به من .

برای فتح قلمرو خوشبختی باید هر روز ریشه ی یک گیاه جدید در ذهن جوانه بزند و نوای ناشناخته تری به گوش برسد .

 


از دست رفته های من

پارکر اسکاوو بزرگ شد ...

parker scavo

 

هنرپیشه ی نقش خاله هتی مرد ...


و آیدا گرین برگ در طوفان گم شد

مهر 89

داستان هایی که برای مکتوب نشدن خلق می شوند

بالاخره به لطف اصرار ٢-٣ تا از عزیزان و ابراز علاقمندی شون و با یه حسن تصادف ، فیلم Twilight  رو دیدم .

ازش خوشم اومد .

دلیل ارتباط برقرار کردن من با این فیلم ، از این زاویه ست :

شخصیت محوری که این روزا توی ذهن من حضور داره و جولان میده و به پیش بُرد داستان جدیدم کمک می کنه ، مثل یه خون آشامِ با احساس و منطقی عمل می کنه .

همون طور که ادوارد نمی خواست بلا رو وارد دنیای خودش بکنه تا مبادا آسیبی بهش برسه یا مسیر زندگی ش نامتعارف بشه ؛ این خون آشام دومی هم هی داره دور خودش می چرخه . اما هنوز نتونسته از کمند سرنوشت رها بشه . وقتی جرأت می کنه و وارد ماجرا می شه ، می بینه برعکس اون چه فکر می کرده بستر کاملا آماده شده تا اون وارد چرخۀ زندگی عادی بشه و خیلی چیزا رو که یه وقتی آرزوشونو داشته ، تجربه کنه .


روح های دیوانه

کلارا خطاب به نوه اش آلبا :

« _ تقریبا در هر خانواده ای یک آدم کودن یا خل وجود دارد . آدم همیشه آنها را نمی بیند ، چون آنها را مثل چیز شرم آوری از جلو نظر دور نگه می دارند . آن ها را در اتاق های پستویی پنهان می کنند و در را به رویشان قفل می کنند تا مهمان ها آنها را نبینند . اما راستش را بخواهی نباید خجالت بکشند . آنها هم بندۀ‌خدا هستند .

آلبا گفت :

_ اما ما توی خانواده مان کسی شبیه اینها نداریم .

_ نه. در اینجا دیوانگی به طور مساوی بین افراد تقسیم شده و دیگر چیزی باقی نمانده تا ما هم برای خودمان دیوانه ای داشته باشیم .» صص ۴٣٠_ ۴٢٩

 

خانۀ‌ارواح ؛ ایزابل آلنده


اَبـَر موارد

١_

در زندگی آدم قضایایی « بودنی » اند که باید برای به عرصۀ ظهور درآمدنشان آستین بالا زد . بعضی اما آستین و « جزء » را بر نمی تابند ؛ باید بی مهابا خود را پرت کرد در نقطه ای از رودخانه ی زندگی و  خود را به تمامی در آب غوطه داد .

 

٢_ فرستنده ؛ پرکلاغی

three types of people

GREAT    people talk about     IDEAS

average      people talk about          things

small              people talk about   other people

 


بیدار شدن از " خواب بزرگ "

+ یا +

احساس می کنم یه ماشین پیزوری لق لقوی زهوار در رفته ، یا به عبارتی دیگر یه هیولای پیر بی دندون مفنگی منو تسخیر کرده . اگه جدیت داشته باشم باید به قولی روغن کاری ش کنم یا از معجون جوانی استفاده کنم .



زندگی تدریجی

یه وقتایی هست ، به چیزایی بر می خورم که حرفای مهمی برام دارن . نوشته هایی هستن که ممکنه اتفاقی باهاشون رو به رو شده باشم ، انفاقای روزمره که کسی نقلشون می کنه ، ... یا گاهی که به جریان زندگی م فکر می کنم و ممکنه به نتایج وحشتناکی برسم ... وحشتناک ؛ چون اگه بخوام رو راست باشم در چنبره ی چیزی لمیدم که اصلا برام خوشایند نبوده و نیست .

کوتاه این که من خیلی ساده تمام شواهد و آثار مشهود رو تا بتونم ، حذف می کنم . حتی به معنی واقعی و عینی کلمه ، کمد و کشوهایی دارم که اون آثار رو بی هیچ نظمی می ندازم توشون و نه چندان راحت ، درشونو می بندم . اون قدر که تموم این موارد ،‌حالا روی هم رفته برای خودشون یه هویت پیدا کردن . بخشی از ذهنم رو به صورت مدام و تکرار شونده به خودشون اختصاص دادن و در پناه یک پروژه ی در دست اقدام ، اجتماع و قوانینی برای خودشون دست و پا کردند .

با وجود تمام این ها در کنار هم _ حضور شواهد و آثار اشاره شده و حس من در قبالشون _ من یه برنامه رو همیشه دارم در ذهنم مرور می کنم :

باید یه روز بشینم این کمد این وریه و اون قفسه های اونجا رو مرتب کنم .

مسخره ست : خیلی خیلی راحت ، تمام چیزایی که می تونستن سر وقت خودشون انجام بشن یا حتی وقتی ناتمام رها شدن ، از بین برن و دیگه دغدغه ی ذهنم نباشن ، خودشون به یه آیتم تبدیل شدن که باید براشون وقت گذاشت !

حالا حتما این وقتی که باید براشون گذاشت ، قراره یه روزی روزگاری وقت یه سری از کارای دیگه ی منو بگیره . 

خب بدترین قسمت همه ی این ماجراهای درهم رونده ، اینه که  میام حضورشون رو نفی می کنم  در حالی که می دونم وجود دارن و گاه گاه موذیانه به سمتم هجوم میارن .

اما چند روز پیش شعری از پابلو نرودا دیدم که گوشه ی یه وبلاگ نوشته شده بود . خود این شعر هم از اون چیزایی بود که من بلافاصله سیو و بعد پنهانش کردم . اما تا امروز چند بار حضور خودش رو اعلام کرد . این بار دیگه شوخی نبود ؛ ذهنم با یک مراجع خیلی جدی و صادق و محترم رو به رو شده بود که وادار به اعترافش کرد .  

« مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر سفر نکنیم
اگر مطالعه نکنیم
اگر به صدای زندگی گوش فراندهیم
اگر به خودمان بها ندهیم
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
هنگامی که عزت نفس خود را بکشیم
هنگامی که دست یاری دیگران را رد بکنیم
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر بنده ی عادت های خویش شویم و هر روز یک مسیر را بپیماییم
اگر دچار روزمرگی شویم
اگر تغییری در رنگ لباس خویش ندهیم یا با کسانی که نمی شناسیم سر صحبت را باز نکنیم
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر احساسات خود را ابراز نکنیم
همان احساسات سرکشی که موجب درخشش چشمان ما می شود و دل را به تپش درمیآورد
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم
هنگامی که از حرفه یا عشق خود ناراضی هستیم
اگر حاشیه ی امنیت خود را برای آرزویی نامطمئن به خطر نیاندازیم
اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم
اگر به خودمان اجازه ندهیم برای یکبار هم که شده از نصیحتی عاقلانه بگریزیم
بیایید زندگی را امروز آغاز کنیم
بیایید امروز خطر کنیم
همین امروز کاری بکنیم اجازه ندهیم که دچار مرگ تدریجی بشویم !
شاد بودن را فراموش نکنیم .
پابلو نرودا ، شاعر شیلیایی »

این قضیه چند پهلو داره ؛ یکی کارهای نیمه تمام هست ، دیگه ش گرفتاری در جریان روزمرگی و بی برنامگی ، بعدش برنامه هایی که برای زندگی ش داره آدم و می بینه که مهم هاشون سر موعد انجام نشدن و دیگه خیلی خیلی دارن از موعد مقرر دور می شن و شوخی بردار هم نیستن اتفاقا ، چیزایی که فقط به خود آدم ربط نداره و به اشخاص دیگه م مربوطه بنابراین مراحل چونه زدن و سر و کله زدن و اقناع و قانع و راضی و رضـایت و ... پیش میاد ، تذکــرهایی که آدم بابـت همه ی این تأخیــرها یا سهل انگاری ها یا تغییر رویه دادن ها از زندگش می گیره به شکل های مختلف ، ...

مهم تر از همه ی اینا واکنش خود من در قبال تمام این موارده . همه ی اینا به علاوه واکنش شخص من یه مجموعه ی پیچیده پدید آوردن و اشاره ی من دقیقا به این مجموعه با سر و ته و میان نامشخص هست .

سانتیاگو ی گم شده : به کسی می گن که صحبت کردن از گنج پنهان دیگه اون مفهوم و انگیزش پیشین رو براش نداره . گاهی احساس خطر می کنه از این بابت ؛ اما یه عادت موذی پیش می بردش .



رویای پرواز

سلیمان نبی !

حاضری یه مدتی جاتو با من عوض کنی؟


از آن سوی مرزها

« زبان » را اگر به کار نگیریم تحلیل می رود ؛ می شود مثل الآنِ من که نمی توانم بی ترس و لرز بهش اتکا کنم . پر از شکستگی و جراحت ، که از پیش خم و ناراستی هم داشته .

"کلارا" ی درون

***

نگاهت سیر است

با همه ی جانها که به عمق خود فرو می کشد

میل به هیچ کدام ندارد .



dare to dream

اول امسال موقعیتش پیش اومد که بعد از ٢٣ سال برم اونجا . جرأت کردم و رفتم .

آدم با خودش فکر می کنه وقتی یه چند سالی که می گذره _ حتی حدود ۵ سال رو که در نظر می گیریم _ یه جا ممکنه چقــدر تغییر کرده باشه . ١٠ سال که گذشته باشه ، آدم فقط هیجان داره برای دیدن مظاهر تغییرات . اما ٢٠ سال و بیشتر از اون ، شاید از اونجایی که قدرت تصور و تخیل آدم ممکنه خوب جواب نده یا بیشتر سمت فیلمای فضایی و سفر به آینده و ... بره ، نمی تونه تصویر واضحی رو در ذهن ایجاد کنه . معمولاً با یه حس کهن و تاریخی میریم سراغ یه مکانی که این همه ندیده باشیمش ؛ با همه ی خصوصیات مربوط به گذشته ش که تو یاد داریم . هی همه رو مرور می کنیم ؛ اینجا اونجوری بوده ، فلان چی داشته ، اینا اون شکلی بودن ، اونا این شکلی ... انگار مطمئنیم و می ترسیم که هیچ کدوم از اون چیزا سر جاشون نباشن چون همه چیز و همه جا حق داره تغییر کنه ، اونم بعد این همه سال . و چون زمان برای تو حفظشون نکرده ، تو با مرورشون سعی می کنی برای خودت حفظشون کنی . مث یه آمادگی برای رو به رو شدن با خیل عظیم دگرگونی ها و یا مرثیه ای برای از دست رفتن هر اونچه توش خاطره داشتی و کسی تعهدی برای نگه داشتنشون نداشته و تو بی نصیب موندی ...

و چون داری تقریبا بدون تصویر مشخصی از تفاوت های ایجاد شده میری ، وقتی می رسی ، می بینی که همه چی عیــن قبل مونده ؛ از یه بالایی _ که وایستادی و سعی داری تموم منظره های ممکن رو زیر بال و پر بگیری _ می تونی خیلی راحت جای هر چیزی رو مشخص کنی . با یه حرکت انگشت اون درخت کهنسال تک مونده رو نشون بدی و بگی قبرستون ! حیاط سیمانی بزرگ رو فقط با گوشه ی چشمی پیدا کنی ، و کم کم اونقدر پررو می شی که بتونی روی کوه مقابلت جا پاهای بچگی تو تشخیص بدی .

زمان با همه ی بی رحمی ش و قانون های غیر قابل تغییرش ، گاهی انقدر سخاوت مند و با گذشت می شه _ که البته انگار با این کارش هم می خواد برتری شو به رخ بکشه .

رفتم ، دیدم و همین طور بود .



گودر رومی

گفتم که لایک می نزنم

 تا نداندم .

گفت :

« آن که لایک می نزند ، آنم آرزوست »