جدیدترین ماجرای اژدهای من

بعد از آن کودکی «نمی‌خوام» و «نمی‌خورم» و بدغذایی‌هاش، به یاد می‌آورم همیشه اژدهایی درون خودم داشته‌ام که نقش اشتها را برایم داشته.

زمستان گذشته که آن احوالات شروع شد، روزی به خودم آمدم و دیدم اژدهایم گم شده! اصلاً گذاشته رفته انگار! قشنگ جایش در شکمم، در درونم، خالی بود. هرچه برایش دام می‌گستردم پیدایش نمی‌شد. واقعاً رفته بود؛ آن هم گویا به جایی دور و خارج از دسترس و چشم‌انداز من.

یک‌ماه پیش صداها و حرکاتی آشنا در محل سکونت سابق اژدها احساس کردم. کم‌کم متوجه شدم برگشته! معلوم نبود از کجا و اینکه چه ماجراهایی پشت‌سر گذاشته ولی در چشم‌هایش آن نگاه مطمئن همیشگی نیست. در ضمن، خودش کم بود، دست یک گرگ لاغروی شکموی همیشه‌-گرسنه را هم گرفته با خودش آورده! خواست‌های معمول خودش هیچی، این گرگ پرادعا که انگار سیرمانی هم ندارد هی به او سقلمه می‌زند و دستور می‌دهد و اژدها هم به من غر می‌زند! هرچه هم می‌خواهم زیر زبانش را بکشم که این موجود مفلوک خفن را از کجا پیدا کرده و طی چه ماجرایی ... بروز نمی‌دهد. تنها چیزی که گفته این است: «در جنگل مخوفی گم شده بودم و راه خروج را از هیچ طرف نمی‌توانستم پیدا کنم. این گرگه از پشت درخت‌ها پیدایش شد و نشانی داد. وقتی دید باز هم گیج می‌زنم خودش با غرغر دستم را گرفت و راه افتاد تا انتهای جنگل. وقتی چشمش به روشنایی پشت دیوار درخت‌ها افتاد، ابراز کرد که جان ندارد برگردد و همة انرژی‌اش را صرف راهنمایی من کرده و من به او مدیونم و ... البته چون وسط راه هی از تو تعریف می‌کردم [1] بدش نیامد بیاید پیش ما».

گرگه که با چسب رازی سرجایش چسبیده ولی اژدها جان گاهی برای خودش بیرون می‌رود و دورَکی می‌زند و من می‌توانم به این گرگ لاغروی پرافاده چشم‌غره بروم و حالیش کنم وقتی اژدها باشد فقط به‌احترام آن خنگ گنده به رویش نمی‌آورم ولی وقتی نباشد من هم بلدم غر بزنم! بله اژدها کلاً عوض شده! گفتم که در چشم‌هاش دیگر آن نگاه سابق خانه ندارد. نمی‌دانم در این گشت‌وگذارش چه دیده و چه بر سرش آمده که متحول شده.

Image result for ‫اژدها و گرگ‬‎

[1]. از من تعریف می‌کرده! تعریف می‌کرده! جان خودش! نخواستیم!! رویش نشد بگوید آن‌قدر خنگ و ساده بوده که گرگه زیر زبانش را کشیده و فهمیده من همیشه لقمه‌های چرب آماده برای اژدهایکم دارم. با خودش گفته: «چه جایی بهتر از آنجا؟!» و با این خنگ جان، که احتمالاً از ترس گم‌شدن خودش را حسابی باخته بوده، همراه شده؛ درواقع خودش را به او تپانده! و حالا هم آن پایین نشسته، پا روی پا انداخته و حسابی خوش می‌گذراند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد