اسبِ بی‌راکب [1]

گاهی وقت‌ها مرزهای ذهنم مثل مه رقیق می‌شوند. مثلاً بارها پیش آمده مجبور شدم چند دقیقه‌ای با خودم فکر کنم: فلان صحنه یا اتفاق واقعاً رخ داده (اگر بله، کی و قبل و بعدش چه شده؟) یا باز من، وسط کارهایم، بخشی از یکی از خواب‌هایم را به یاد آورده‌ام؟

بعدش تازه ماجرا این‌طور می‌شود که سعی کنم به یاد بیاورم خوابم تازه بوده یا مال مدت‌ها پیش! و این‌که می‌توانم به یاد بیاورم چه شده آن خواب را دیدم یا وقتی بیدار شدم چه اتفاقی افتاد!

اگر خواب‌ها می‌خواستند، می‌توانستند فرمانروای بی‌چون‌وچرای من بشوند! شاید باید خوشحال باشم که در دنیای آن‌ها قدرت و برتری جور دیگری تعریف شده.

[1].

اسپ بی راکب چه داند رسم راه

شاه باید تا بداند شاهراه (مولانا)

ــ عنوان پست من برعکس توصیف این شعر است؛ گاهی ذهنم، مثل اسب راه‌بلد، برای خودش می‌رود هرجا که بخواهد و من هم ناچار، بدون زین و دهنه ،باید سفت به یالش بچسبم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد