Brother sun, sister moon

دست خودم نیست اگر لبخند می زنم، اگر دلم به درد می آید و شرمنده می شوم. دست خودم نیست اگر آرزوهای تازه ای دارم، چیزهایی که فقط از دور می بینم و هیچ تصور واضحی از درونشان ندارم. اما شگفت انگیز و خواستنی اند.

از دیروز چیز جدیدی در من شکل گرفته. اگر درخت بودم، می شد ادعا کنم شاخۀ تازه ای از گوشه ای که نمی دیدمش، بر من رُسته. بیشتر از آنکه به نظرم خنده دار بیاید، ته قلبم را قلقلک می دهد: اینکه چندبار مچ خودم را گرفته ام، که داشتم آرزو می کردم کاش می شد آدم های دیروز مرا به فرزندی بپذیرند.

یک جور دوست داشته شدن جدید و عمیق را دارم ذره ذره کشف می کنم. چیزی که فکر نمی کردم در این سن و سال تجربه کنم، یا برای شخص من اتفاق بیفتد. از طرفی، به این نتیجه می رسم که اتفاقاً همین دورۀ زندگی م، بهترین زمان روی دادن چنین اتفاق بدیع و شیرینی است.

فقط یک چیز مدام به دیوار ذهنم ناخن می کشد: که چقدر من کوچکم، چقدر کمم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد