جادو جان می گیرد

«هنگام ورود او، جری و کارل روی نرده های راهرو لیز می خوردند و نعره می زدند. آن ها متوجه آمدن مهمان نشدند و به لیز خوردن و نعره زدنشان ادامه دادند. خانم دیویس هم به این نتیجه رسید که آن ها از این کارها منظور بدی دارند. خروس دست آموز فیت از راهرو رد شد و جلو در سالن مکث کرد. ولی چون از قیافۀ خانم دیویس خوشش نیامد، وارد نشد. خانم دیویس بینی اش را بالا کشید. واقعاً که چه خانۀ کشیش افتخار آمیزی! خانه ای که خروس ها در راهروهایش رژه می روند و به مردم خیره می شوند. او چتر چین دار و ابریشمی اش را به طرف خروس تکان داد و گفت: «کیش! کیش!»

آدام دور شد. او خروس عاقلی بود. خانم دیویس در طول عمر پنجاه ساله اش آن قدر خروس خفه کرده بود که مثل مأمورهای اعدام، به اطراف موج منفی می فرستاد. آدام با ورود کشیش، به انتهای راهرو رسیده بود.» ص173

درۀ رنگین کمان (کتاب هفتم مجموعۀ آن شرلی)

***

_ قلم مونتگومری در این کتاب، دوباره فوق العاده شده! انگار جادویش برگشته و حباب ها دیگر پیش از موعد نمی ترکند. کلی شخصیت و ماجرای جالب دارد که گاهی واقعاً دلت نمی آید کتاب را ببندی و زمین بگذاری. به نظرم حتی ارزش بیش از یک بار خوانده شدن را هم دارد.

__ باز هم به کوین سالیوان: آقا، شما باید مجموعۀ آن شرلی تان را به سبک Road to Avonlea می ساختید، همان قدر طولانی و با اپیسودهای زیاد، و با حفظ احترام به طنز و شگفتی خاص خود مونتگومری و لحاظ کردن آن ها در مجموعه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد