صبح تابستانی خنکی که رنگ آسفالت خیابان، از پشت پنجره، فریب زیبای باران نیمه‌شب دارد

گویا همان «دوری و احترام» بس بود.

توی آینه، وقتی ماسک صبحگاه صورتم را می‌شستم، جویده‌جویده در دلم می‌گفتم: آخر تو فلانی هستی؟ بهمانی هستی؟ پس چرا در جوابم می‌گویی خواستی مثل آن‌ها باشی ـ که دوستان صمیمی‌ات هستند؟ صرف اینکه همدیگر را می‌فهمید دلیل تقلید نمی‌شود. آن‌ها، دست‌کم از یک رو، مثل تو نیستند؛ سرِخر ندارند. تو، با این سرِخرهایت که در طول زندگیت علم کرده‌ای و موظفی بهشان جواب پس بدهی، چرا گاهی هوا برت می‌دارد که می‌توانی مثل فلانی و بهمانی عمل کنی؟ تو هنوز هم باید به گذشته‌ات، حالت، و بخشی از آینده‌ات پاسخ بعضی عملکردهایت را بدهی؛ به مسئولیت‌هایت و بعضی نقش‌هایت هم همین‌طور. تو هنوز در سایة «گذشته»ات هستی؛ باقی موارد بماند. گذشته‌ات بدجور تو را «تربیت» کرده و با هربار گریزت، لگدی به ماتحتت زده و گوشة میدان پرتابت کرده؛ مِیدانی که توقع دارد مثل اسب عصاری، آن چوب ناساز متصل به مرکز گذشته  را مدام بچرخانی.

این را بدان، خودِ واقعی‌ات را با محدودیت‌هایش ببین. خواسته‌هایت را بشناس و با توان واقعی‌ات و تبعات هر پاآن‌سونهادن از خط بسنج. همة این‌های مربوط به خودت را از آن سرِخرها مجزا کن ولی فراموششان نکن. در کنار محدودیت‌هات، برساختة منقایی از خودت بیرون بکش و عجله هم نکن؛ ذره ذره بنایش کن و سر حوصله، هرسش کن و از نو بساز.

دقت کن!


آهنگ روز: «می‌خواهمت»، آواز: مهرشاد حاجیلو، آهنگساز: مهیار علیزاده، شعر: علیرضا کلیایی

تو روان به خواب شهری، من از این خیالْ ترسان

مگریز از خیالم، مگریز رومگردان

+ «در انتظار باران»؛ کیهان کلهر و بروکلین رایدر

این هم، شاید[1] ، تفأل تقریباً هم‌زمان، از نینوچکا:

بس کن و چون ماهیان
باش خموش اَندر آب..

..مولانا.

[1]. لااقل مدتی؛ تا تحلیل‌هایت درست از آب دربیایند.