دستکم طی یکیـ دو سال، از راه بسیار دوری میرفتم کتابخانة فلان شعبة فلان دانشگاه تا کتاب امانت بگیرم. حدود یک سال آن کتابخانه درست روبهروی محل سکونتم بود ولی بعدش که دور شدیم و حتی بعدتر، همان یکـ دو سال مذکور، که خیلی دورتر شدیم، من همچنان این سنت را مکرر میکردم.
یکوقتهایی یادم میآید که چه مسافتی را طی میکردم، از غرب تهران به شمالشرق آن. اصلاً نمیدانم چطور باید پاسخ خودم را بدهم! هیچ درک نمیکنم آن «خود»ی را که چنین کاری میکرد! فاصلهای که امروز هم حاضر نیستم آن را طی کنم.
چرا من از عرض خیابان رد نمیشدم و با ورود به منطقهای دیگر، در کتابخانههای آنجا عضو نمیشدم یا لااقل قفسههایشان را نگاه میکردم و بعد تصمیم میگرفتم که عضو شوم یا همان روند غیرعقلانی سابق را ادامه بدهم؟ چرا دستکم بهصرافت نیفتاده بودم کتابخانههایی را، که الآن عضوشان هستم، پیدا کنم و از آنها استفاده کنم؟ مورد اول را حتی میشد پیاده هم سر زد!
بعد، چه مسافتی را هم طی میکردم برای این کار دور از منطق! برای همین، نمیتوانم احوال آن روزهای خودم را، بابت این کارم، درک کنم! لعنتی، بهحد دیوانهکنندهای خندهدار و شاخ-سبز-کننده است! این چه کاری بود آخر؟
هااا کمکم دارد چیزکی یادم میآید؛ شاید قضیة یک تیر و دو نشان بود. چون نزدیک محل کار پدرم بود و به این ترتیب، میتوانستم نیمساعتی هم او را ببینم. همین بود؟
کلاً آدمیزاد، اگر کمی فکر کند، به یک جاهایی میرسد!