در ستایش مادرشوهر

گفته بودم تنها شخصیت داستانی که یادم می‌آید به او ناسزا نگفته‌ام (البته تا حالا، بعد از دیدن حدود دو فصل از سریال) دارماست. اما چند اپیسود پیش، از او دل‌چرکین شدم چون کیتی را آزرد. البته در نهایت هم بیشتر حق با دارما بود و ختم به خیر شد اما کیتی چندان به دلم نشسته که طور دیگری دوستش دارم؛ زنی که،‌در عین تمایل شدید به حفظ جایگاه اقتصادی و اجتماعی‌اش، ناخودآگاه با بعضی آدم‌ها و تغییرات زندگی‌اش کنار می‌آید و در این مسیر، با اینکه بیشتر از بقیه اذیت می‌شود، نه از اولویت‌هایش دست می‌کشد و نه می‌تواند کسی را چندان بیازارد. یک‌طور خاصی است این کیتی! مثلاً وقتی شوهرش بازنشسته شد و دارما بردش به آن فروشگاه خیلی عجیب و کیتی متوجه شد، نتوانست با مخالفت‌هایش کاری از پیش ببرد. این‌جور موقع‌ها، شدت عملش معمولاً خودش را کمی می‌آزارد و نه کس دیگری را. اما آخر آن اپیسود، اتفاقی افتاد که خودش از ادوارد جلوتر بود! این تغییرات جنبة طنز دارند و خیلی دیدنی‌اند اما بیشتر از آن، به وجه‌های پنهان درون کیتی اشاره می‌کنند که، بعد از عمری، در خودش ندیده و حتی انکار هم کرده است.

دارما و گرِگ

از دیگران

وای چقدر نویسندة این کانال شبیه من است:

قبلا از کارهای خونه نوشتم.از اینکه انتها ندارن و سوپر کسل کننده هستن.
متاسفانه یا خوشبختانه من با کارهای خونه مطلقا حالم بهتر نمیشه حتی ممکنه بدتر بشه. از اون آدمها نیستم که کارهای خونه بتونن آرومم کنن و هیچ وقت موقع ناراحتی سراغ آشپزی ( گرچه گاه گاه که باشه دوسش دارم) و کارهای آشپزخونه نمیرم.
اما گاهی فقط گاهی مرتب کردن خونه خیلی کمک می کنه به مرتب شدن فکر آدم و خونه تمیز انرژی زیادی رو وارد ذهن و زندگی آدم می کنه. من نظم و تمیزی رو خیلی دوست دارم اما انجامش رو نه!

هیچ وقت نمیخواستم با آدمی ازدواج کنم که خیلی شبیه خودمه. با آدمی ازدواج کردم که کمتر از من ذهنیه، بیشتر از من جسمانیه، بیشتر از من شنواست، کم تر از من حرف می زنه، بیشتر از من ورزش میکنه، کمتر از من مسائل رو تحلیل می کنه. کسی که بیشتر از من اهل طبیعت گردیه، کمتر از من رمان می خونه، بیشتر از من اقتصاد می دونه، کسی که بیشتر از من به فشن علاقه داره و سلیقه خیلی خوبی داره، کسی که بیشتر از من یه سینما اهمیت میده، از من منظم تره، کسی که از اون عملگراترم و هزاران تفاوت دیگه.
کسی که منو گسترش میده. برای عمق پیدا کردن در علایقم شاید خودم کافی باشم، اما برای گسترش خودم اون ضروریه.

اژدهای اکابری من

«پس لینگوفلانت چی شد، سندباد خان؟»

اژدها، که راه می‌رفت و قر می‌داد، دم قرناکش را به خالفم زد و این را گفت!

موراکامی، از راه دور

هاهاها! این هم شاهد از شرق دور:

You open a fridge and can make a nice- actually even a pretty smart- meal with the leftovers. All that's left is an apple, an onion, cheese and eggs, but you

don't complain. You make do with what you have. As you age you learn even to be happy with what you have. That's one of the  few good points of growing older

از کتاب از دو که حرف می‌زنم،... به‌نقل از یک کانالی.

این هم توضیح صاحاب‌کانال:
«یک‌جای کتاب از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم، موراکامی داره راجع به این صحبت می‌کنه که ماهیچه‌هاش خیلی سخت گرم می‌شن، باید بیست دقیقه گرم کنه که بتونه بدوه و با وجود اینکه سال‌هاست می‌دوه، ماهیچه‌هاش همچنان سازگار نشدن و موراکامی قلقشون رو یاد گرفته و ازشون استفاده می‌کنه که هر روز بدوه.
بعد در انتهای پاراگراف [آن سطرهای بالا را] می‌نویسه»



خانوم ووپی سرزمین‌های کهن را فتح می‌کند

کمدم هنوووز سرشار از نصفه‌کاره‌مانده‌ها یا به‌سرانجام‌نرسیده‌ها و موارد این‌چنینی است و دامن صورتیه هم دارد به جاهای خوب می‌رسد.

درمورد این دامن، برای من، همین که از حالت قبلی تبدیلش کردم به چیز جدیدی (و در عین حال، ساده‌ای) که کاربردی باشد و مأموریتش را در این دنیا انجام دهد خیلی عالی است. صد البته که جیب هم دارد!

این تصویر عجیب بامزه

Chart?cht=v&chs=200x100&chd=t:1,1068,0,0&chds=0,1068&chco=66bb66,6666bb

در گودریدز، وقتی می‌خواهم کسی را در زمرة رفقای کتابی بیاورم، معمولاً بخش «مقایسة کتاب‌ها» را خیلی سریع نگاه می‌کنم ببینم طرف چه‌ها خوانده و از کدام‌ها خوشش/ بدش آمده. حتی گاه این کارم باعث شده از خیر فرندشدن با کسی بگذرم یا برعکس، خیلی مشتاق شوم دنبالش کنم.

در تصویر بالا، گردالی سمت راستی کتاب‌های من است (خوانده و نخوانده، طبعاً) و آن نقطة سبز سمت چپ کتاب‌های فردی که امروز بررسی‌اش کردم. و نقطة اشتراک؟ هیچ!

ــ اصلاً اصلاً تعداد کتاب‌ها مهم نیست؛‌خود تصویر برایم خیلی جالب بود.

تو کجا بودی آن روزها؟

«شینسوکه یوشی‌تکه یک تمرین ذهنی و فلسفی برای کودکان دارد، اگر همین لباس که روزانه یک بار حداقل تعویضش می‌کنی دیگر از تنت جدا نشود «تو» چه می‌شوی؟ آن را به‌مثابة یک گرفتاری و مسئلة قابل حل می‌بینی یا با آن دست به گریبان می‌شوی؟ حلش می‌کنی یا حذفش؟ تنهایی یا با کمک گرفتن از دیگران؟
این تمرین فلسفی زیسته به کودکان می‌آموزد که باید «آماده» بود و پذیرا اما در گرفتاری‌ها «متوقف» نشد. اگر کلنجارهای فردی به نتیجه‌ای نرساندت باید «کمک» بگیری. قرار نیست «رنج»‌ها تمام شوند اما تو می‌توانی برای هر گرفتاری‌ات هزاران «قصه» تصور کنی و حتی لذت کشف را همراه حل آن‌ها تجربه کنی.
چقدر دنیا به شینسوکه یوشی‌تکه ها نیاز دارد. ادبیات کودکان جهان به نویسندگانی که از ساده‌ترین اتفاقات و کلمات می‌توانند غنی‌ترین مفاهیم و معانی را در ذهن کودکان جاری سازند و بینش‌سازی کنند بسیار نیاز دارد.»

جالب‌ـاینجاست‌ـنوشت: چیزی که این روزها بهش فکر می‌کردم و پاسخش را پیدا کردم؛ پاراگراف دوم نوشتة بالا! از آن چیزها که یکهویی جلو آدم سبز می‌شوند!

با خودم فکر می‌کردم، به‌قول آن بزرگ، مثل حافظ دنبال «آب»ام اما «آتش» نصیبم می‌شود. چرا؟ این‌طور وقت‌ها، تصمیم می‌گیرم کمی مولانابودن تمرین کنم و دنال «آتش» بروم، شاید بخت یاری کند و به آبی بیکرانی برسم. ولی باز هم اما و اگر می‌آورم. این چند روزه فهمیدم مسئله همین کناره‌گیری من است؛ دل به آتش نزدن. و به این نتیجه رسیدم واقعاً تمام نمی‌شوند. هربار به قلعة‌ نامرئی عزیزم پناه می‌برم، شنلم را به میخ می‌آویزم و می‌گویم «آخیش! تنهایی!»، هوهوی بادهای عجیبی توی جنگل پشتی می‌خواهند ثابت کنند اشتباه می‌کنم و دور تسلسل ادامه دارد.

باید یوشی‌تکه‌ای در کودکی من هم می‌بود تا ذهنم را آماده کند و سبب شود سیستم دفاعی الکی برای خودم خلق نکنم که ناخودآگاهم این همه سال گرفتارش باشد.


نظم و بی‌نظمی

چند سالی است که ایمیل‌هایم را، به‌قول جی‌میل، لیبل می‌زنم؛ توی خود میل‌باکس، طبق اسم کتاب‌ها و گاه همراه با نام نویسنده/ مترجمشان. به چشمم خیلی جالب می‌آید این کار. با یک نگاه، متوجه می‌شوم کجا را باید بگردم و پیشینة هر کاری را به‌راحتی پیدا می‌کنم.

ته‌نوشت: البته بی‌نظمی‌هایم را هم دوست دارم؛ تا یک حدی، به شکل‌هایی. بعضی موارد که از دستم دررفته‌اند و کنترلم بر آن‌ها کمرنگ می‌شود تأثیر بدی دارند و باید مراقبشان باشم.

مرغ حضرت زروان یک پا دارد یا آن یکی پاش را زیر پرهایش مخفی کرده و فقط به برگزیدگان نشانش می‌دهد؟

خب، تا اینجا چه کرده‌ام؟

صادقانه بگویم، من مجموعة رنگارنگ و متنوعی از هدردادن لحظات زیبای عمر محسوب می‌شوم؛ بر اثرِ... از عوامل ارادی و درون‌جوش بگیر تا عوامل جبری و غیرارادی.

آیا برای این مسئله ناراحتم و متأسفم؟ متأسف که هستم ولی ناراحتی و داشتن احساسات منفعل‌کننده فایده‌ای ندارد.

این آگاهی من بر بی‌فایده‌بودن چنین احساساتی باعث شده مثل طوفانی بنیان‌کن از جا بلند شوم و زندگی‌ام را دگرگون کنم؟ راستش نه! گاهی اوقات فقط (به‌قول پرتغالی) خالفم را کمی بالا می‌گیرم تا آب از زیرش رد شود و تر نشوم! البته این کمترین کار است! نه. راستِ راستش، تحول عظیم من تا اینجا این بوده که بتوانم، با تمرین‌های کوچک، از «لحظه» بهترین استفاده را بکنم؛ البته با توجه به توان و امکاناتم. گاهی جای آن هست که بیشتر به خودم فشار بیاورم و گاهی نه. گاه رهابودن و به‌قول پاتریک، «هیچ‌کاری‌نکردن» هم، اگر بجا باشد، بهترین کار است و نتایج درخشانی دارد.

اگر روی همین مسئله تمرکز و تلاش داشته باشم، احتمال دارد ابعاد ناشناخته‌ای از توانایی‌های بی‌پایان بشری‌ام را کم‌کم کشف کنم. چه کلمات شگفت‌انگیزی!

ولی توصیة من به خودِ گذشته‌ام، منِ ایستاده بر آستانة سومین دهة‌ زندگی‌اش، این است که: بچه جان! فلان چیز را دوست داری، برو دنبالش.

مثلاً دوست داری فلان زبان خارجی را یاد بگیری، تو که نشان داده‌ای در یادگرفتن چیزهای مورد علاقه‌ات شوق و تلاش کافی را داری؛ پس ملاحظة هیییچ چیزی را نکن. با چنگ و دندان خودت را بینداز توی مسیر، همان ابتدا، ژست دونده‌ها را بگیر؛ ولو بیشتر اوقات خوش‌خوشک راه بروی یا حتی سلانه‌سلانه. بچه جان، وسط راه به‌نفع چیز دیگری کنار نکش. تو می‌توانی دو هندوانه یا پنج‌ـشش انبه را هم با یکدست نگه بداری. نگهشان بدار. ته تهش نصفشان بر زمین می‌افتند و می‌ترکند. بخند و بنشین کنار راه، نیش‌نیش ازشان بچش.

این «برو دنبالش» از آن «برو دنبالش»‌های روزمره نیست که تلویحاً دارند می‌گویند «تو تلاش نمی‌کنی و داری وقتت را هدر می‌دهی. بجنب، بجنب تا برای زندگی‌ات توشه برداری»؛ نه،‌ از آن‌ها نیست. توصیة خاصی است فقط به شخصِ خودم در آن دورة زندگی که فقط خودِ منِ اکنون می‌تواند به او داشته باشد. هرکس گفت «برو دنبالش» بیشترین بار آن جمله خطاب به خودِ گذشتة خودش است ولی اغلب نه او می‌داند و نه شنونده. برای همین است که شنونده متحول نمی‌شود و همچنان دور خودش می‌چرخد یا، مانند شعبده‌بازها، فهرست بلندبالایی از «نشدن»ها از زیربغلش بیرون می‌آورد و فررررت! در مقابل چشم گوینده می‌گستراند. بعدش با هم بحث‌های معتدلی دارند که گاه جرقه‌های ریز حاصل از اصطکاک ذهنیت‌هایشان از گوشه و کنار آن بحث‌ها بر زمین می‌ریزد و با جیییزز کوچکی، خاموش می‌شود.

کاش می‌شد به‌سبک انیمة Orange، برای گذشته‌ام نامه‌هایی بنویسم و چند توصیه و توضیح خاص برای مواقع خطیر زندگی‌اش داشته باشم و مطمئنش کنم تنها نیست و منِ الآن (آیندة آن‌موقعش) حاضر است تمام‌وکمال و با رغبت بی‌نهایت در آغوشش بگیرد و همیشه همراهش است؛ بی‌هیچ قیدوشرطی. یک منِ مهربان که نه از خودش شاکی است نه از گذشته‌اش و فقط سعی دارد مرهم زخم‌ها و حفره‌ها باشد؛ نه اینکه آن‌ها را بپوشاند یا از بین ببردشان. روزگار خودش پوست نویی بر همة آن‌ها می‌کشد.

برای چه حسرت بخورم؟ من که آن موقع این چیزها را نمی‌دانستم! نامه‌ای هم از منِ آینده‌ام پیدا نکرده بودم. ولی شاید بتوانم الآن، برای خودِ آینده‌ام، یا حتی‌تر، از روی تفنن، برای منِ گذشته‌ام چیزکی بنویسم. کسی چه می‌داند چه می‌شود!

عجبا!

چشمم افتاد به نوشته‌ای که اشاره کرده بود به «در دهة سوم زندگی چه کنیم» و یادم آمد من که این دهه را پشت‌سر گذاشته‌ام، بد نبود از زاویة دیگری می‌دیدم چه کارهایی می‌توانستم انجام بدهم. طی این یک جمله که در ذهنم موج می‌زد، ناخودآگاهم حساب می‌کرد در دهة بعد از ایستادن بر لبة دهة سوم قرار دارد. ناگهان یادم آمد که نه‌خیر، چنین نیست! خیلی شگفت‌آور است برایم اما من در آغاز دهة پنجم زندگی‌ام قرار دارم!


آشنایی با پدر

این بابا را هم، مدتی محدود، به هرکس طالب بود قرض بدهند کمی روشن‌ترمان شود داشتنش چطوری‌هاست!

پرتقالی و ققنوس

هفتة پیش، انیمة Orange و کتاب ققنوس و قالیچة جادو را تمام کردم و خیالم راحت شد.

درمورد انیمه، از این لحاظ راحت شدم که بالاخره مجموعه‌ای دیگر از این نوع توانستم ببینم و موضوعش برایم جالب بود. البته بیشتر اپیسودهایش را پاک کردم و دوتای اولی و دوتای آخری را، برای یادگاری، نگه داشتم. چون در اولی‌ها موضوع داستان مطرح شده بود و در آخری‌ها، خیلی خوب (در حد همین داستان و انیمه) جمع شده بود. از باقی اپیسودها دست‌کم می‌شد چیزهایی را حذف کرد و بعضی حرکات و واکنش‌هایشان برایم لوس و بی‌مزه بود.

درمورد کتاب هم، از چند سال پیش، خیلی دوست داشتم آن را بخوانم. جلد قبلی‌اش را (پنج بچه و او)، با خوانش انگلیسی، گوش داده بودم و فکر می‌کنم در همان حد هم کافی است و لازم نیست حتماً دنبالش بروم. البته سریال انگلیسی‌اش خیلی خیلی بامزه و دوست‌داشتنی است (مثل سریال  ققنوس) و اگر این دو سریال نبودند، شاید به این راحتی ترغیب نمی‌شدم کتاب‌هایشان را بخوانم.

شخصیت ققنوس در این کتاب را دوست داشتم؛ باوقار و در حد انتظار، ازخودمتشکر بود و از بین بچه‌ها،‌روبرت را بیشتر دوست داشت چون سبب تولد دوباره‌اش شده بود (هرچند ناخواسته و نادانسته). ماجراهایش با بچه‌ها هم اغلب جالب بود.

«از/ هوش/ می...»

موقعیت: بین قفسه‌های کتابخانة جادویی

دیروز کتاب‌های توتوله را، با چند روز تأخیر، بردم برای تحویل‌دادن. از اولش هم قصد کرده بودم آن رمان حجیم ایرانی را حتماً بردارم و بالاخره یک‌طوری برایش وقت بگذارم. ابتدا، پیدایش نکردم؛ سر جایش، آن‌جایی که چند هفتة‌ قبل دیده بودمش و اصلاً همان دیدنش باعث شد دوباره به یادش بیفتم و به‌صرافت خواندنش، نبود! نگرانی‌ام زود رفع شد چون دو طبقه بالاتر پیدایش کردم.

وقتی کتاب را ثبت کردم، با فراغ بال، شاید حدود نیم‌ساعت بین قفسة داستان‌های ایرانی و خارجی گشتم و کلی کیف کردم. این کتابخانه همیشه انرژی خوبی برایم داشته؛ هم محلش برایم خاص است هم غافلگیری‌هایش. این‌بار هم، چون نگاه و انتظارم از کتاب‌ها کمی تغییر کرده، با موارد خیلی خوبی روبه‌رو شدم. چند کتاب از نویسنده‌های ایرانی دیدم که تا چند ماه پیش با آن‌ها آشنا نشده بودم. بین خارجی‌ها هم کتاب‌هایی پیدا کردم که دوست دارم حتماً بخوانمشان. از چند قفسه هم عکس گرفتم که یادم نرود دقیقاً چه چیزهایی خیلی خوشحالم کردند.

از گردش آخرشبم در گرانادا

دیشب، بعد از کلی گشتن برای زیرنویس مناسب و هم‌زمان [1]، حدود دوسوم اپیسود اول سریالی کره‌ای را دیدم.

ماجرا از این قرار است که مدتی پیش، به‌خاطر [اسم جذاب آن]، به قرار همیشگی با خودم،  اپیسود اول را دانلود کردم تا اگر خوشم آمد، برای دیدن بقیه‌اش هم وقت بگذارم. خب طبعاً، باز هم به قرار عادت‌های شخصی، یادم رفت تا اینکه دیشب در کانالی نام آن دوباره به چشمم خورد. برای آخرشبی که حوصله نداری کتاب قطور عجیبی را دستت بگیری تا چرتت بگیرد، چه کاری بهتر از دیدن قسمتی از سریال و روشن‌کردن تکلیف آن؟

گرانادای خوشکل من گاهی در قاب تصویرها می‌رقصید و آن کوچه که خوابگاه درب‌وداغون بامزه در آن قرار داشت و مسیر کوچه به آن میدان زیبا چقددددددددددر برای من آرزوبرانگیز بود!

اپیسود اول از یک ساعت بیشتر بود و ترجیح دادم بقیه‌اش را بعدتر ببینم. از داستانش خوشم نیامده؛ یعنی هنوز احساسی درموردش ندارم. نمی‌دانم چه تصمیمی درموردش خواهم گرفت. ولی فعلاً تصمیمم برای مسافرت به نقاط دوست‌داشتنی‌ام قطعی است! هرجا را نتوانم با پا بروم، با چشم و از راه فیلم‌ها و تصاویر می‌روم!

[1]. زیرنویس هم‌زمان پیدا نشد. وقت‌گذاشتن برای پیداکردنش به‌دلیل کره‌ای‌بودن سریال است. هیچ سرنخی برای ارتباط‌دادن گفته‌ها با افراد ندارم مگر خارج‌شدن آوایی از دهانشان!


سال‌ها تنهایی

هعی!
از صبح اسم «خوسه آرکادیو» توی سرم می‌پیچد!

این اتفاق ممکن است چه معنایی، جز زمزمة آغاز جادویی در همین نزدیکی، داشته باشد؟ جادوی تابستانی حال‌وهوای امریکای لاتین!

Image result for magic realism

«ماه از کورة آهنگری به‌در آمد»

خیلی سریع، و تا یادم نرفته، یادآور می‌شوم که مجلة دوست‌داشتنی گلستانه، دقیقاً بیست سال پیش، مرا با لورکا آشنا کرد. آنچه در آن ویژه‌نامه درمورد لورکا آمده بود چنان پروپیمان بود و برای من خیال‌انگیز می‌نمود که با ولع بلعیدمشان و، در شب لورکا، انگار بیشتر مطالب را از پیش می‌دانستم و از پس سال‌ها، ذهنم همه را یک‌به‌یک فرامی‌خواند و مرور می‌کرد.

Image result for ‫مجله گلستانه‬‎

هیئت دوست‌داشتنی مجلة محبوبم

وقتی به خانه برگشتم، مجله‌ام را جستم و لابه‌لای یادگاران شیرین دیگر یافتمش. گذر زمان اندکی پیرش کرده ولی همچنان با چشمکی دلفریب یادآور می‌شود که همیشه دوست داشته‌ام مشتی از خاک غرناطه را در چنگ بفشارم و در هوای زیتون‌زاران نفس بکشم.

پنج‌شنبة عزیز، به نامِ کولی اسپانیایی

عصر پنج‌شنبه، وقتی آن سخنان دلنشین در باب لورکا را شنیدم، مطمئن شدم که باید می‌رفتم.

من، که هر شعری مرا به خود نمی‌خواند، اگر در شب لورکا حضور نمی‌یافتم، برای خودم بسی جای تعجب و ناباوری و شاید همراه با سایه‌ای از نگرانی داشت!

Image result for ‫فدریکو گارسیا لورکا‬‎

ترغیب شدم آن سه نمایشنامه‌اش را حتتتماً بخوانم.


Image result for ‫فدریکو گارسیا لورکا‬‎

معمولاً وقتی چهرة لورکا را در عکس‌های سالیان پایانی زندگی‌اش می‌بینم، با خودم می‌گویم: «این چهره، برای 36 سال سن، کمی مسن نیست؟»

خوش‌آیند-نوشت: وقتی استاد قطب‌الدین صادقی صحبت می‌کرد، بخش بزرگی از ذهنم به این مشغول بود که شنیدن سخنان فردی دارای اشراف بر موضوع، اگر همراه با تسلط بر فن بیان و دارای مایة چشمگیری از هنر باشد، چقدر شیرین و روح‌افزا و مؤثر است. کاش این هنرمندان ما بیشتر شوند!

ماجراهای کمد خانوم ووپی‌ ـ 1

طی این روزهایی که کمتر از یک‌هفته شد، یکی از پروژه‌های حدود-یک-دهه-مانده-در-کمد [1] را تمام کردم و در واقع، نباید بگویم تمام شد؛ تکلیفش روشن شد. داستانش این‌طور است که، اواخر دهة 80، رنگ سبزآبی تقریباً تیره‌ای مد شد که به «کله‌غازی» شهرت پیدا کرد. همیشه از این رنگ خوشم می‌آمده ولی از این اسم خوشم نیامد! گذشته از این که اصلاً نباید به کلة غاز تشبیه شود، بیشتر مرا یاد نوعی اردک وحشی می‌اندازد. از این اردک‌ها در شمال زیاد بود (الآن را نمی‌دانم ولی، وقتی بچه بودم، یکی از آن‌ها داشتم و فکر کنم کلی اذیتش هم کردم. امیدوارم مرا بخشیده باشد).

Image result for ‫اردک وحشی‬‎

گویا اسمش «اردک سرسبز» است

 این شد که برخلاف خواستة قلبی‌ام، پاهایم برای داشتن مانتویی این رنگی پیش نرفتند و نهایت، قدری پارچه خریدم و دامن شلواری گل‌وگشاد و راحتی با آن دوختم و دلی از عزا درآوردم. ولی چنان که رسم زمانه است، فصل پوشیدنش به پایان رسید و زمان اندکی در جوارش سر کردم. بعد هم من وزنم کمتر شد و مجبور شدم به پهلوهایش کش بدوزم و بلافاصله زیپش هم خراب شد. واای! این یکی دیگر از توان و طاقت من بیرون بود! تعویض زیپ از آن پروژه‌های عظماست برای من. گذاشتمش کنار؛ کنار که نه، آن ته‌مه‌ها. چندین سال ماند و امسال هوس کردم ازش استفاده کنم تا عمرش واقعاً به‌سر آید و دلم بیاید بیندازمش دور.

 نشان به آن نشانی که پاچه‌های دامن‌شلواری راحت و خوش‌رنگ من چنان گشاد بود که مانتوی کوتاه گشاد جاداری از آن درآوردم و رویش پارچة طرح‌دار دوختم و تکه‌دوزی کردم و شاید حدود بیست ستارة درخشان سبز روشن هم بر آن دوختم و دیروز افتتاحش کردم. احساس می‌کنم بافت پارچه کمی فرسوده شده ولی آن‌قدر خوشکل شد به چشمم که، تا جان دارد، از آن استفاده می‌کنم. اگر پارچه‌اش نوتر بود، مشتاق بودم برای گلدوزی وقت بیشتری بگذارم حتی. ولی ترسیدم ارزشش را نداشته باشد. یادم باشد که «هرچیز به جای خویش نیکوست».

[1]. بله، چنین آدمی‌ام من، که پروژه‌هایی مدت‌دااااااااااار در آب‌نمک خوابانده است!

آرمیک، تو چقدر خوب بودی

وای آرمیک، تو چقدر خوب بودی!

سال‌های قبل، جسی کوک و نوای گیتارش دلم را برده بود و سال‌ها قبل‌تر هم آهنگ‌های اتمار لیبرت بزرگوار ذهنم را تسخیر کرده بود. با اینکه ریتم آهنگ‌های آرمیک چیزی بین این‌ها و در کنار این‌ها بود (به لیبرت نزدیک‌تر)، نتوانستم با آن‌ها ارتباط برقرار کنم و گذاشتمشان کنار. بیشتر به سمت آواهای کولیانه کشیده می‌شدم از همان ابتدا؛

Image result for ‫آرمیک‬‎

و از چند هفتة پیش، انگار آهنگ‌های آرمیک هم قلبم را لمس می‌کنند.

هیمائیل‌-نوشت: هیم! طی ماه گذشته، یکی از آهنگ‌هایش را اتفاقی گوش دادم و از آن‌ها بود که، بیش از یک‌بار، بی‌وقفه شنیدمش و توی ذهنم چنان شعفناک با آن می‌رقصیدم که در گوشم از بهترین‌ها آمد. ولی الآن چیزی از آن یادم نمی‌آید! و اینکه چرا خبط کردم و نامش را به خاطر نسپردم! شاید دوباره بین آهنگ‌ها پیدایش کنم.

وااای آرمیک تو چقدر خوب بودی و من نمی‌دانستم!

هیجان‌زده-نشو-نوشت: اگر بخواهم منطقی باشم، هنوز هم جسی کوک و نواهای کولی‌وار برای من مقام اول را دارند ولی دیگر نه آن‌طور که بعضی آهنگ‌های خوب گوش‌نواز متفاوت را به‌کل بگذارم کنار. شنیدن آهنگ‌های جدیدتر آرمیک انگار انصاف در قبال بخش موسیقی‌طلب وجودم را در من بیدار کرد.

«نیروانا»ی دم‌بریده

فکر می‌کنم فقط ما هستیم که اسم «نیروان» را برای پسران به کار می‌بریم و در واقع، چنین نامی را برساخته‌ایم.

«نیروانا» اصطلاح لطیفی است، هم در معنا و هم در لفظ، که لابد بیشتر به سبب «الف» انتهایی‌اش نام دخترانه‌ای قلمداد شده و چندین سال است که استفاده می‌شود. شاید در این میان کسی هم بوده که خواسته آن را بر فرزندش بگذارد و بچه «پسر» شده و ... «الف» انتهایی را برداشته و «نیروان» پدید آمده است. این چیزی است که تا حالا به ذهن من رسیده؛ فکر هم نکنم خود این کلمه (نیروان) معنای کاملی داشته باشد.

در واقع‌تر، «نیروانا» اصلاً نه مذکر است نه مؤنث و به‌خصوص الف انتهای آن جزئی از کلمه استن؛ شانة‌جنسیت نیست که برش دارند و بشود اسم پسر. چقدر زیبا بود که آن را به صورت کامل و به همین صورت خوش‌آهنگ هم برای دختران به کار می‌بردند و هم پسران. مگر قدیم‌ها «نصرت» و «شوکت» و «حشمت» همین کارکرد مشترک را نداشتند؟

یا در اسمی مانند «میترا»، الف انتهایی اصلاً نشانة مؤنث نیست بلکه این نام تغییرشکل‌یافتة «میترَ» و شکل کوتاه‌شدة «میثرَوَرُنَه»، خدایی باستانی (و طبعاً مذکر)، در ایران است.

با اینکه از «نیروانا» بسیار خوشم می‌آید و «نیروان» هم ابداع وسوسه‌کننده‌ای است، دلم صاف نمی‌شود!

یاد-نوشت: استاد خوش‌قریحه‌مان خیلی سال پیش معنای شاعرانه و قشنگی برای این اصطلاح بیان کردند که راستش نمی‌دانم به کجا باید ارجاعش داد. ولی معنای دیگری، و تقریباً مشابه، برای آن پیدا کردم:

The word nirvāṇa, states Steven Collins, is from the verbal root "blow" in the form of past participle vāna "blown", prefixed with the preverb nis meaning "out". Hence the original meaning of the word is "blown out, extinguished". Sandhi changes the sounds: the v of vāna causes nis to become nir, and then the r of nir causes retroflexion of the following n: nis+vāna > nirvāṇa.

وNirvana literally means "cool" or "to extinguish", and it is a state where suffering has been "extinguished." Or said another way, the flames of desire have been cooled. In short, it is a state of the ultimate freedom - freedom from sorrow, but also freedom from happiness.