در برابر باد

کفش‌هایم را دیروز عصر شستم و صبح که بیدار شدم هنوز نیمه‌خیس بودند. برای عصر لازمشان دارم. پنجرة طلایی‌ام را گشودم و خواباندمشان در مسیر باد ملایم، لای پنجره. خیلی خوب خشک شده‌اند و مطمئنم بعدازظهر همراهان خوبی برایم خواهند بود.

دلو-نوشت: ترکیب عناصر باد و آب را خیلی دوست دارم. یاد خطی از شعری می‌افتم («من بادم، ...») و ذهنم بلافاصله میرود سمت سهراب و بعد هم مولانا. ولی نمی‌دانم شعر چیست و شاعرش کیست!

و چققققدر این تصویر زیباست!

اسپانیای پرتقالی داغ تابستانی

خب امروز!

امروز خوشحالم؛ خوشحال‌تر از روزهای قبل؛ به‌خصوص دیروز که توی بلوارک باصفای خوشکلم راه می‌رفتم و در ذهنم گلایه می‌کردم و داشتم سعی می‌کردم یکی از درهای ناامیدی را ببندم (داشتم توی ذهنم از عشق و حمایت کلارایی، که شامل حال بلانکا می‌شد، در برابر عقاید خوسه ترسه‌رو دفاع می‌کردم و مخاطب ذهنی‌ام را مغلوب می‌کردم).

میان‌نوشت/ اتفاقی-گوش-دادن‌ها: صدای حامی و شیوة خواندنش چقدر قشنگ است («نارنج و ترنج» گوش می‌دهم).

بله، فکر می‌کنم ورزش دیروز عصر خیلی کمک کرد؛ هم به‌لحاظ جسمی مؤثر بود هم کلی شوق در دلم برانگیخت.

فکر کنم همان دیروز صبح بود که فهمیدم دو اتفاق شیرین قرار است رخ بدهند و توی ذهنم داشتم فکر می‌کردم: خب، کدام؟ کدام؟ فقط می‌شود در یکی‌شان حضور داشت... و من اولی را انتخاب کردم. تا ببینیم چه می‌شود!

عکس همه‌چی‌خوبِ دوست‌فرست


بادکنک شجاعت

فکر می‌کنم بعضی وقت‌ها شجاعت در گفتن حقیقت (بیان واقعه/ تعریف ماجرایی که گذشت) نیست بلکه شجاعت در توانایی رهاکردنش است؛ در بیخودی پای آن را به میان نکشیدن. آن اولی شجاعت نیست، عین ترس است؛ ترس از به‌دوش‌کشیدن احساسات متناقض و کُشنده بابت نگه‌داشتن آن برای خودت.

فقط باید رهایش کرد تا، مثل بادکنکی، آرام برود یک جای دور و به خار تیزی بخورد و چنان بترکد که اتم‌هایش پخش شوند و در عینِ وجودداشتن، دیگر چیزی از آن باقی نماند.

خانة مادری

یکی از قشنگ‌ترین «حال»‌ها برای من وقتی ایجاد می‌شود که قطعة «خانة مادری» [1] را گوش می‌کنم.

تماماًـمرتبطـنوشت: چقدر هم به این گرما و این موقع سال می‌آید! تصور حوض نقلی تمیز پرآب وسط حیاط آن خانه، خانة‌ آرام به‌دور از هیاهو در دل شهری شلوغ، خنکای آن تصویر و جادوی سکوت و صداهای دوست‌داشتنی که توی آن خانه وجود دارند. کافی است کتاب‌های محبوب امریکای لاتینی‌ام را بردارم و بروم توی آن خانه و همة آن شخصیت‌های فیلم هم حتی باشند!

Image result for ‫فیلم مادر علی حاتمی‬‎

[1]. ساختة‌ارسلان کامکار؛ بخشی از موسیقی متن فیلم مادر (علی حاتمی).

خندة تلخ، البته نه‌چندان تلخ

هارهارهار!

دارم کم‌کم برمی‌گردم به همان دوران کودکی؛ با همان ترس‌های وهمی بی‌پاسخ، احساس تنهایی ازلی در میان درختان بلند حیاط خانة شبانگاه که انگار به باغ بی‌پایانی می‌رسند که هیچ‌وقت نمی‌توانم کشفش کنم یا حتی ببینمش، و تلاش در پنهان‌کردن احساسات (شبیه اما سوان و کت قرمزش).

چرا؟

واقعاً ناخودآگاهم فکر می‌کند این سال‌های میانه، که سعی داشته شیوه‌های متفاوتی را امتحان کند و خودش را با ابراز احساسات راحت گذاشته، هیچ فایده و نتیجه‌ای نداشته‌اند؟

یا شاید بدتر،

فکر می‌کند همان برداشت نخستین و بی‌واسطه‌اش در آن سال‌های دور درست‌تر بوده و هرچه آزموده، در نهایت، به همان ختم می‌شوند؟

از موارد نادر

1. من که شب‌ها رویم پتو نازک می‌کشم، سحر، جلو باد پنکه از گرما بیدار شدم و درخواست کولر روشن کردم!

2. این کلیپ‌های «بچه را با پدرش تنها نگذارید» یک‌طوری خوب‌اند که من دلم می‌خواهد جای همة آن بچه‌ها باشم!

3. قشنگی قضیه برای من آن‌جاست که، بعد از یک‌فصل‌ونیم، هنوز به دارما نگفته‌ام خنگ و به نظرم کارهایش دلیل موجهی دارد. خداییش وقتی از چیزی آگاه می‌شود به بهترین شکل انجامش می‌دهد؛ تا حدی شبیه فیبی. ندانستن‌هایش به‌علت پرورش خاص و متفاوتش است.

4. ققنوس کتاب را خیلی دوست دارم؛ خیلی خوشکل و جذاب قربان خودش می‌رود!

5. اه، لامصصب! دم صبحی خواب می‌دیدم دارم می‌رقصم! یاد یکی از جمله‌های تکلیف کلاس زبان افتادم؛ خیلی سال پیش، دقیقاً همان‌طور!


جایی در اندالوسیا

بین یادداشت‌های سال‌های قبل، چشمم افتاد به این جمله از لئوناردو داوینچی، لئوی آفریدة سریال شیاطین داوینچی که مسلماً داوینچی تاریخی و واقعی نیست، و این یک جمله بدجور گویای دست‌وپازدن‌های ذهنی این روزهایم است:

I just fight to be free. I need a future where I control my own fate


Image result for andalusia


Image result for andalusia


راه تویی،

راه را وامگذار!


پرتقالی از شرق دور

دیروز شش اپیسود انیمة Orange را دیدم. تا حدودی برایم جالب بود و اگر همین‌طور پیش برود، دلم می‌خواهد تا آخر ببینمش. سیزده اپیسود بیشتر نیست و لابد یک‌ـدوروزه تمام می‌شود؛ البته یک‌ـ دو روزی که برایش وقت بگذارم!

Image result for ‫انیمه orange‬‎

از سوا خوشم می‌آید چون شخصیت قوی‌تری دارد. دوستی نوجوانانة قشنگی بینشان هست که گاهی تا حدی غبطه‌آور هم می‌شود؛ چیزی که دوست داشتم حتماً تجربه‌اش کنم. نکتة خیلی خوب دیگر تأثیر نامه‌هاست و اینکه آدم لابد بعد مدتی ذهنش عادت می‌کند حواسش بیشتر به آدم‌های زمان حالش و احوال دل خودش باشد.

آهنگ تیتراژش را اصلاً دوست ندارم و سریع می‌زنم جلو تا خود انیمه شروع شود.

اوخ‌-اوخ-نوشت: بروم بنشینم سر تکلیفم و کلکش را بکنم! روا نیست الکی و به‌دلیل وسواس بی‌جا موکولش کنم به بعد.

چند دقیقة بعد: هارهارهار! برگه‌های دو هفتة پیش را آوردم جلویم تا ببینم چه چیزی باید بهشان اضافه کنم؛ خیلی دلم قرص شد! فکر کنم بیشتر کار را انجام داده‌ام و فقط باید یک بخش جدید (البته بخش خفن شاق کار) را به آن اضافه کنم و بدین ترتیب، یکی از بخش‌های کار می‌رود در دل بخش جدید و شاید لازم باشد چیز دیگری هم به کل مطالب اضافه کنم. همممم! ولی باز هم جای خوشحالی دارد!

هیولازادن

با دیدن [Split]، سه‌گانة جناب شیامالان هم برایم به پایان رسید؛ گرچه به‌ترتیب ندیدمشان (برای من 3،1، 2 بود ترتیبش)، خیلی خوب بود و با اینکه درمورد این آخری پیش‌داوری کرده بودم و انتظار نداشتم مثل دوتای قبلی دیدنش را دوست داشته باشم، برعکس شد. در واقع، خیلی دوست دارم کتابی، چیزی داشته باشند این سه فیلم و با حوصله و دقت، بخوانمشان. از موضوع مطرح‌شده در آن‌ها خیلی خوشم آمد و مسئلة شخصیت بیست‌وچهارمِ کورین خیلی خیلی برایم جذاب بود. دلم خواست، حالا که با قهرمان‌ها بیشتر آشنا شده‌ام، دوباره فیلم آخری را ببینم. لحظة آخر برخورد کوین و کیسی در کنار قفس هم خیلی جالب بود؛ وقتی زخم‌های کیسی را دید و نتیجه‌گیری کرد و آن چیزها را درمورد رنج‌کشیدگان گفت!

شخصیت کوین خیلی جالب بود و هنرپیشه‌اش هم از آن بهتر. شکل دندان‌ها و فکش خیلی خاص بود و به نظرم، اگر دختری چنین دهانی داشت واقعاً جذاب بود. البته این باعث نمی‌شد قیافة مک‌اِوُی دخترانه باشد.

از خانم دکتر و خانه‌اش هم خیلی خیلی خییییییییییلییییییییی خوشم آمد.

Image result for split dr fletcher's house

الآن یادم می‌آید دوربین، وقتی اولین‌بار وارد خانة او شد، قدری سر حوصله در بخش‌هایی از خانه چرخید و نماها و زوایایی از اشیا را نشان داد و ... این بخش را هم باید دوباره ببینم!

انتخاب کیسی کوچولو هم خیلی خوب بود:

Image result for split dr fletcher's house

و آخرین لحظه‌اش در ماشین پلیس که چیزی به‌وضوح مشخص نشد. خب، انگار اگر Glass را دوباره ببینم، درمورد کیسی هم بیشتر دستگیرم بشود.

بعدترنوشت: آخر آخرش چقدر جالب بود که توی کافه همه درمورد کوین حرف میزدند و بروس ویلیس هم حضور داشت و اسم آن دیگری را یادآوری کرد. فکر کنم آنجا مصمم شد، با آن توانایی خاصش، بیفتد دنبال کوین. خب معلوم است که باید فیلم سوم را دوباره ببینم دیگر!