7

امسال توی ذهنم هفت‌سینی از شخصیت‌های محبوبم چیدم:

سانسا استارک + استارک (آریا)

اسنو (جان) + سوروس اسنیپ (هری‌پاتری محبوب‌تر از ایشان هم داشتم ولی با «س» شروع نمی‌شدند)

سندباد

سلیمان نبی

سیمرغ

سامانتا شاو

سارا استنلی

دون‌دون

اعتراف می‌کنم به کسانی که توی فیلم‌ها با زیبایی و مهارت و ظرافت مبارزه/ تیراندازی می‌کنند به‌شدت غبطه می‌خورم.

حالا این مبارزه و تیراندازی هرطور که می‌خواهد باشد؛ از شمشیرزنی و جدال تن‌به‌تن گرفته تا تیراندازی با کمان و سلاح گرم و چاقوپرت‌کردن و... دیدن این صحنه‌ها در حد حرفه‌ای‌رقصیدن مرا سرحال و به هیجان می‌آورد.

* امروز چند دقیقه از ابتدای فیلم تل‌ماسه را دیدم و هنوز هم تحت تأثیر تیراندازی جسپر و حرکات ظریف اینژ و مهارت‌های حرکتی کز با عصای سرکلاغی‌اش هستم؛ همین‌طور هانیوا و ماگرا و بابا واس. تا همیشه هم مخلص آریا استارک خواهم ماند.


کلاغ‌های سفید

آخرین اپیسود فصل ششم با موسیقی ملایمی شروع می‌شود که در صحنه‌های خیلی دهشتناکی ادامه می‌یابد؛ آوایی است که احساس خونسردی و آرامش‌خاطر پس از حوادثی تلخ را القا می‌کند. انگار در قلب و ذهن سرسی لنیستر باشی و نقشه‌هایت به‌بار نشسته باشند.

The Winds of Winter | Game of Thrones Wiki | Fandom

و البته استثنائاً با این نقشه‌های ملکه‌ی چندش‌آور بی‌نهایت موافق بودم و هربار تماشایش می‌کنم، جگرم حال می‌آید!

چهره‌ی عابد اعظم را در آخرین لحظات خیلی دوست دارم. چه افکار غریب و درهمی ممکن بود طی چند ثانیه به ذهنش هجوم آورده باشند! شخصیتش را هم  دوست دارم ولی به‌هیچ‌وجه لایق ذره‌ای قدرت نیست و اصلاً نمی‌داند با آن چه کند. در مقابل چنین پتانسیلی، احمق بی‌خردی بیش نیست.بهترین کار را سرسی با او کرد.

این اپیسود مختص ملکه‌هاست، زنان، فرمانروایان زن؛ سرسی، دنی، یارا گریجوی، آریا، لیانا مورمونت شجاع دوست‌داشتنی عاقل، سانسا که در پس‌زمینه است اما در حوادث خیلی تأثیر می‌گذارد، بانوی سرخ، النا تایرل، زنکه‌ی ننه‌ی افعی‌ها، حتی گیلی که فعلاً پشت درهای کتاب‌خانه‌ی سیتادل مانده.

از دید من، صحنه‌ای که سمول تارلی پا به کتاب‌خانه می‌گذارد (و آن‌قدر هیجانزده و عاشق است که حتی گیلی و سم کوچولو را لحظاتی رها می‌کند) به‌اندازه‌ی آن صحنه‌ای که بال‌های اژدها پشت‌سر دنی میکس شده بودند دارای عظمت است.

The Citadel library, Game of Thrones Season 6 The Winds of Winter … |  Citadel game of thrones, The winds of winter, Watchers on the wall

من اگر در دنیای یخ و آتش بودم، با اینکه ایده‌آلم آریاست، به‌احتمال خیلی زیاد یکی مثل سم می‌شدم و خیلی هم به آن افتخار می‌کنم.و البته که لحظات محبوب من اوقات همدلی جان و سانساست (و جان و آریا، آریا و سانسا،... ؛ اصلاً همه‌ی اعضای این خانواده با هم!).

Game of Thrones 6x10 Jon Snow, Sansa, Milasandre Scene Season 6 Episode 10  - Vidéo Dailymotion

Game of Thrones' Season 6: 10 Questions Raised By Episode 4 - Goliath


زمستان آمده!

من و دُری و مری

ورزش‌کردن‌هایم را گذاشته‌ام برای عصرهای فرد. هفته‌ی پیش، خیلی اتفاقی، دیدم  Game of Thrones پخش می‌شود. چه اقبالی! سر بزنگاهِ ابتدای قسمت اول اولش رسیده بودم! و بله، برخلاف قول قبلی‌اش، ببینید چه کسی دوباره شروع کرده به دیدن سریال، آن هم از تلویزیون و در روز و ساعاتی مشخص؟ من من کله‌گنده! وقتی مارتین تپلو نمی‌تواند سر قولش بایستد و کتاب را تمام کند، بنده‌ی کمترین که باشم که بتوانم در برابر وسوسه‌ی دیدن سریال، آن هم با حضور شاه شاهان، فرمانروای بی‌بروبرگردشمال، کوتاه بیایم؟ (حالا چنان می‌گویم «کتابش تمام نشده» انگار همین فردا داغ‌داغ از انتشاراتی تحویلم می‌دهند و می‌خوانمش. اصلاً جلدهای قبلی را مگر خوانده‌ام؟!)

بی‌نهایت خوش‌وقتم که همراه آریای عزیزم تمرین می‌کنم. او با سیریو فورل شمشیربازی می‌کند و من این سمت صفحه‌ی تلویزیون لانج می‌زنم. او روی شصت پا می‌ایستد و من هم احساس می‌کنم دارم رقصنده‌ی آب می‌شوم.

به‌رسم هربار دیدن سریال: ای تو روح مرتیکه‌ی بی‌شرف، پتایر بیلیش ورپریده! کل خاندان را تکه‌تکه کردی، حسود بیب‌بیب!

;' قاب جدید گوشی

1. این میان، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم جان اسنو بود

جان اسنو؟ البته شخصیت محترم و محبوبی دارد؛ مخصوصاً اگر بتوانم کل کتاب‌ها را بخوانم، مطمئنم خیلی بیشتر تحسینش می‌کنم.

اما راستش در این مورد، من بیشتر انتظار آریا را داشتم یا دست‌کم موجودات فانتزی مثل اژدها یا دایرولف (در قالب نماد خاندان‌ها) یا خود لرد استارک بزرگ. ولی همین هم زمینة‌سفید خیلی جذابی دارد و سایة گوست بر سر جان هم خیلی پررنگ است.

یکی دیگر هم بود که طرح کلة گوزن داشت و خیلی شبیه طلسم سپر مدافع هری بود. آن هم انتخاب مناسبی بود. ولی خب، گات برنده شد.

2. مسئلة دیگر مورد پله‌ها بود. پله‌برقی‌های وسط پاساژ از آن‌هایی بودند که سرعتشان کند است و اگر کسی رویشان بایستد تند می‌شوند. برای برگشت، من زیادی روی هوشمندبودنشان حساب کردم و با اصرار آن بالا ایستاده بودم که: «نه، باید برویم. اگر سرعتشان تغییر می‌کند حتماً جهتشان هم باید تغییر کند». خلاصه، خیلی خوب شد آبروداری نکردم و با آن‌هایی که داشتند سری دوم می‌آمدند بالا دعوا نکردم که: «نوبت ما بود برویم پایین؛ شما چرا فرتی آمدید بالا؟» و بعدش هم متوجه شدیم مسیر برگشت از همان پله‌های معمولی آن کنج است! نه، واقعاً فکر کرده بودم پله‌های هاگوارتزند؟!

ــ آن آپاستروف و نقطه‌ویرگول هم، که اول اسم مطلب تایپ شده، کار من نیست؛ کار یک برش گندة‌ سیب است که از دستم افتاد روی کیبرد و گذاشتم که بماند یادگاری.


کتاب تپل مپل سبک و ردپای آدم‌های وینترفل

بادی‌گارد و حکومت نظامی و بابیلون برلین.

دیروز، خیلی اتفاقی، جلد دوم داستان‌های ناپل النا فررانته را شکار کردم! دلم می‌خواهد گاهی از این کتاب‌ها بخوانم؛ حتی اگر بابت توضیحات پشت جلدش نباشد که خیلی وسوسه‌برانگیز است اما، در عین حال، آدم را می‌ترساند که نکند، مثل خیلی از پشت‌جلدهای دیگر، حباب رنگارنگی باشد و نه چیزی بیشتر. و به‌خصوص، بابت توصیف‌ها و جمله‌های قشنگی که گاهی توی فصل اول سریال از زبان راوی گفته می‌شود مدام دلم می‌خواست کتاب را بخوانم. البته آن موقع نمی‌دانستم چهار کتاب در کار است.

پ.ن.: ولی نمی‌دانم چرا از انتخاب لنو بدم می‌آید؛ در این مورد، باید شخصیت آنتونیو را بیشتر بشناسم (شاید باید کتاب اول را هم بخوانم، شاید هم لازم نباشد). ولی ابتدای کتاب دوم و منفعل‌بودن لنو در این مورد خیلی ناراحتم کرد! خنگ نباش خب دختر جان!


رومی‌ها،‌ اسپانیایی‌ها و دیگر اروپایی‌ها

1. من،‌ اگر ککش به تنبانم بیفتد، دنبال لینک دانلود برنامه‌هایی هم می‌گردم که راوی‌اش برایم خاص باشد.

2. فیلم جدید باندراس، که در آن با مریل استریپ و گری الدمن هم‌بازی شده، باید دیدنی باشد.

Image result for the laundromat

ما ز «پایان» چشم یاری داشتیم [1]؛‌ مرثیه‌ای برای بیشتر «پایان»‌ها

(در مذمت تعبیر الکی‌بودن لبخند کیت هرینگتون به می‌زی ویلیامز؛ وقتی پایان شکوهمند آریا رونمایی می‌شود)

اگر قرار به درک‌کردن باشد، من ستایندگان ملکة‌ دیوانه، دنریس تارگرین،‌ آن هم در انتهای سریال را می‌گذارم کنار عاشقان و دوستداران کال دروگو و آن‌وقت سعی می‌کنم درکشان کنم. اول از همه، هنرپیشه‌ها به کمک می‌آیند و جذابیت ظاهری‌شان. البته  این دو، از چشم من، جذاب کاملاً معمولی بودند نه جذاب خفن؛ طوری که تمامی معیارهای انسانیت را به‌خاطرشان فدا کنم.

به هر‌حال، از نظر طرفداران دنی، جان لایق بدترین‌ها بود و حتی احتمالاً بیشتر افراد خاندان استارک به قعر جدول طرفداری نزدیک شده‌اند؛ مثلاً آریا با آن هنرنمایی دورازنتظارش که آن را دهان‌بندی برای قضیة بی‌چهره‌ها می‌دانند، سانسا کلاً نچسب و این حرف‌ها بوده (که من می‌میرم برایش اتفاقاً)، برن هم که نباید فلان پایانی می‌داشت! هاها! اتفاقاً از همان اواخر فصل اول و اوایل فصل دوم،‌ بعد از به‌هوش‌آمدن و افلیج و وارگ‌شدنش،‌من حدس می‌زدم با این‌همه برگ‌ریزانی که مارتین برای شخصیت‌های اصلی به وجود آورده،‌لابد پایان محتوم به همین برن می‌رسد. باز هم اتفاقاً، خیلی راضی بودم چون بینش خاص برن خیلی برایم مهم است.

[1]. فکر می‌کنم، از اساس، انتظار ما بیننده‌های عام از پایان‌ها آن چیزی است که «در وصف نآید»؛ هیچ‌چیزی به‌راحتی انتظار مبهم و حتی نامشخص برای خودمان را برآورده نمی‌کند و به‌راحتی انتقاد می‌کنیم. در حالی که گره‌ها و گره‌گشایی‌ها مهم‌اند و ما چنان در کلاف گره‌های داستان پیچیده شده‌ایم که انتظار شق‌القمر داریم؛ هر عمل و سناریوی به‌ظاهر ساده‌ای که منجر به گشودن گره شود ما را راضی نمی‌کند؛ باید همیشه شور و هیجان اوج، با همان نسبت، حفظ شود؛ در صورتی که فواره هم در همان اوجش سقوط می‌کند و این جزء مسیر محتومش است؛ یک سقوط جسمی و فیزیکی و منطقی، نه سقوط به‌معنای مجازی و منفی‌اش. بالاخره یک جایی باید جمع کرد و رفت سر زندگی معمول روزمره. هر جمله‌ای هم با نقطه تمام می‌شود و نمی‌توان آن نقطه را، به‌خودی‌خود، در نظر گرفت و گفت چرا یک نقطة بی‌قابلیت را ته چنین جملة قصار کمرشکنی گذاشته‌اند.

البته کاری به گیردهندگان به‌حق و صاحب‌نظر که نظر فنی می‌دهند ندارم. اتفاقاً به انتقادهای آن‌ها باید به‌دقت توجه کرد.

ــ نه، البته که من هم از «کل» فصل آخر راضی نبودم و دلم می‌خواست جزئیات مهم و ضروری دیگری هم مطرح شود  و مسیر داستان را در قدو قامت شایستة اصلی‌اش پیش ببرد.

بازسازی

1. آه‌ه‌ه‌ه‌ه!

بروکن عزیزمان دیشب تمام شد. اتفاق‌های عادی ولی بزرگ  و دگرگون‌کننده‌ای برای آدم‌هایش رخ داد که بدون ماجراجویی و تعلیق غلیظی نقل شدند و وقتی مایکل با خودش به صلح رسید (خودش را بخشید)، دیگر دست‌هایش نلرزیدند و همان موقع هم دیگران آمدند و نشان دادند او را بخشیده‌اند و با او در صلح‌اند.

2. دیروز و پریروز میل شدیدی به خوابیدن داشتم؛‌ وسط روز هم نشده بود. خوابیدم و تا می‌توانستم انرژی ذخیره کردم. یک چیزهایی روی روال خودشان افتاده‌اند؛ مثلاً عامل همین تمایل به خواب نابه‌هنگام.

3. از صبح تا همین الآن هم داشتم کتاب گویای سوم را از روی متن اصلی مرتب می‌کردم. خیلی طول کشید ولی خیالم بابت آن راحت شد.

Image result for pastry

باگشت شیرین ام. پی. تری. قدیمی به آغوشم و بازگشت من به آغوش نظم و خاطرات آرامش‌بخش

قیمه را گذاشتم که بپزد. دست‌هایم بوی پودر زردچوبه و زعفران گرفته‌اند؛ بوی نان‌های خشک آن سال‌ها، بوی آشپزخانة بزرگ قدیمی مادربزرگم در آن شهر دور خشک پرامید،‌ که امید شیرین من شده در این صبح. سرصبح، سه کتاب از هری پاتر، با صدای فرای،‌ دانلود کردم و بخت یارم بود و توانستم کسری کتاب‌های نغمه‌ام را هم بیابم و آماده‌شان کنم برای دانلود.

Broken می‌بینیم و با همة تلخی‌اش، از آن رضایت  داریم. جناب شان بین! شما کارتان خیلی درست است!

Image result for broken series

گرگ جوانمرگ؛ گرگ جوان‌بخت

Image result for arya and robb stark

سرسختی بارز آریا، بین خواهر و برادرانش، بیشتر از همه مرا یاد راب می‌اندازد؛ راب استارک، که به‌زعم خیلی‌ها، بهترین استراتژیست داستان بود. از طرفی هم، رابطة احساسی و محبت‌آمیز آریا با جان، برادر رانده‌شده، خیلی زیبا و جالب‌توجه بود. شاید اگر راب و جان بیشتر فرصت داشتند در کنار هم باشند، می‌توانستند رابطة عمیق‌تر و مؤثرتری را رقم بزنند.

یاد آن بخش از داستان می‌افتم؛ قبل از تصمیم خطرناک کتلین درمورد جیمی لنیستر، که زندانی‌شان بود. راب به‌راحتی از خواهرانش چشم پوشید چون چارة بهتری نداشت. جان خیلی‌ها در برابر جان تنها دو نفر، آن هم دو دختر، فقط به‌صرف لردزاده‌بودنشان، ارزش بیشتری برای او داشت. اما کتلین کار دیگری کرد و حتی نتوانست نتیجة کارش را ببیند. کتلین شمّ قوی و درخور تحسینی داشت. کاری که کرد هم سرنوشت جیمی را تغییر داد و هم تا حد زیادی،‌سرنوشت دو دخترش را. اینجا او حتی از راب خوش‌فکر هم پیشی گرفت و چه‌بسا همین که شخص او این کار را کرد، آن هم دور از اطلاع راب، چنین نتیجه‌ای داشت.

برای همین چیزهاست که از این مجموعه داستان خوشم می‌آید و آرزویم خواندن کل آن است.

آلیتای عزیز

آلیتا؛ فرشتة جنگ را تقریباً دیدم؛ بخشی از ابتدا و بخشی از انتهایش را نتوانستم ببینم چون اتفاقی متوجه پخش آن شدم و نسخة خودم صدای مناسبی نداشت و ... باید دوباره دانلودش کنم و سر فرصت، با حوصله ببینمش.

بیشتر از همه، از طراحی آن مجموعة شهری (فضایی که در آن زندگی می‌کردند) خوشم آمد. بخشی در سطح معمول قرار داشت؛ بخشی بالاتر از آن که نام خاصی هم داشت و بخش (یا شاید هم بخش‌هایی) زیر سطح زمین. آنچه من دیدم همان روی زمین بود.

آن مکانی که آلیتا و آن پسره، دوستش، از آن بالا رفتند و‌ آلیتا بر لبه‌اش نشست و پاهایش را از آن ارتفاع بلند آویزان کرد فوق‌العاده بود! دلم خواست ترس از ارتفاعم را از بین ببرم و چنین چیزی را تجربه کنم.

نفهمیدم کرمِ شخصیتی که جنیفر کانلی (نچسب) نقشش را بازی می‌کرد با آلیتا چه بود!

آلیتا، کارهایش و حتی چهره‌اش، برای من تا حد بسیاری یادآور آریا استارک عزیزم بود.

خداحافظی در زمستان


پیام سوفی ترنر، بازیگر نقش سانسا استارک، برای پایان سریال:
«سانسا، ممنونم که به من نیرو، شجاعت و قدرت واقعی را یاد دادی. ممنونم که به من مهربانی، صبوری و رهبری با عشق را یاد دادی. من با تو بزرگ شدم. سیزده‌سالگی عاشقت شدم و حالا پس از ده سال، در بیست‌وسه‌سالگی، تو را پشت سر می‌گذارم، اما نه آن چیزهایی که به من یاد دادی. برای مجموعه و سازندگان فوق‌العاده‌ی آن، ممنونم که بهترین درس‌های زندگی رو به من دادید. بدون شما، من کسی که امروز هستم، نبودم. ممنونم که این شانس رو در طول این سال‌ها به من دادید. و شما طرفداران، ممنونم که عاشق این شخصیت‌ها شدید، و در تمام این سال‌ها از ما حمایت کردید، این چیزی هست که بیشتر از همه دلم برایش تنگ خواهد شد.»
از کانال وستروس

در ادامة صحبت‌هایم با آریا استارک

مشخص نبود، ولی ته دلم حدس می‌زدم این چرخش را؛ این چرخش زیبا و این چیزی که بین تو و سانسای عزیزم اتفاق افتاد. ولی آن‌دفعه آن‌قدر از دستت عصبانی بودم که ترجیح دادم حدس و پیش‌بینی خودم را دخیل نکنم و همچنان امیدوار بمانم.

«وینترفل به‌یاد می‌آورد!»

بعدش هم که سریال Legends را با حضور هنرپیشه ارباب شمال (ند استارک/ شان بین) دیدم و با آن احساساتی که به‌خصوص در فصل دوم به خرج می‌داد بیشتر یاد استارک‌ها افتادم. الآن دلم برای این سریال کوچک هم تنگ شده و نمی‌دانم به چه زبانی فحششان بدهم که بعد دو فصل (20 قسمت) کنسلش کردند! چیزی که مشخص بود ادامه دارد و خب، حیف شد دیگر! جالب این‌جاست که از روی کتاب جایزه‌برده‌ای هم ساخته شده! کاش لااقل کتاب را ترجمه کنند.

اژدهای چشم‌آبی!

برسد به‌دست آریا استارک، وینترفل یا هرجای دیگری که ممکن است یکهو هوس کند برود؛

این گوساله‌بازی‌ها چیست؟؟

از بی‌چهره‌ها انتظار خیلی خیلی بیشتری داشتم. مراعات کن لطفاً!

یک لحظه چنان قاتی کرده بودم که یادم رفت چی به چی است؛ فکر کردم لیتل‌فینگر جزجگرزده چهرة تو را پوشیده. بعدش یادم آمد تو ممکن است همچین کاری بکنی ولی او نه، ظاهراً نمی‌تواند.

خلاصه اینکه در خانة پدری شر درست نکن. بگذار جان بیاید، شاید بتواند جلویت را بگیرد یا دست‌کم مراقب سانسا باشد. همین مانده آن دختر دیگر هم دیوانه شود!

پی‌نوشت غمناک: اژدها سبزه! اوهووع اوهوووعع!
پی‌نوشت فن‌فیکشنی: من زوج سانسا- جان را به جان- دنریس ترجیح می‌دهم!

پی‌نوشت محتوایی: از آن ایدة ارتباط برن استارک با وایت‌واکر اولیه که در شبکه‌های اجتماعی پست شده خیلی خیلی خوشم آمد.

راستی این برن نمی‌خواهد بیشتر با سانسا و آریا صحبت کند؟ کمی هم اینجا در سرنوشت دخالت کند خب!! کلاً بعد از مرحوم ند، استارک‌ها از هم پاشیدند. ند مثل نخ تسبیح بود واقعاً. نور به استخوان‌هایش در سرداب بتابد!

گهی تا پشت پای خود نبینیم


حال آریا وقتی روی سطح شیبدار برف‌پوش وسط آن فضای آشنا نشسته بود (من اگر بودم، چشمم که به پرچم می‌افتاد، نشان دایرولف را می‌بوسیدم).

حال سانسا؛ وقتی طوری دو خواهر همدیگر را در آغوش گرفتند که تا آن زمان در عمرشان اینطور هم را بغل نگرفته بودند؛ آن هم در سرداب، مقابل تندیسی که شبیه صاحبش نبود ( اگر من بودم، جای سانسا از آریا می‌پرسیدم: من هم توی لیستت هستم؟).

حال برن، وقتی خنجر را به آریا داد (کلاً برن چون همه‌چیز را می‌داند، بیشتر حال‌هایش کرک‌وپری ندارد. فقط نمی‌دانم درمورد لیتل‌فینگر و آن خنجر چه چیزی در سر دارد).

حال جان، وقتی ملکه با او درمورد غرور حرف زد و وقتی بعد خودش با اژدهایش رفت (ای خااک تو سرت دنریس! اژدهای قرمز خوشکل مرا به فنا دادی که!)

حال ویریس، ...

حال تیریون، وقتی بالای تپه ایستاده بود؛ دلش یکجا و عقلش جای دیگر بود.


عمه خانوم

نمی‌دانم چرا مدتی است فکر می‌کنم مارتین کپل نتوانسته شخصیت دنریس تارگرین را خیلی خوب و تقریباً کامل دربیاورد!

جای برخی جزئیات درمورد دنریس در داستان خالی است انگار.

درست است من فقط دو کتاب را کامل خوانده‌ام، اما به‌نسبت هم که در نظر بگیریم، چیزهایی کم است؛ محو و بی‌رنگ است. حتی کمرنگ هم نه. اگر کمرنگ بود می‌گفتم قرار است بعداً روشن‌تر شود یا اصلاً روشن نشود، خودمان برای خودمان ببافیمش و کاملش کنیم. ولی اژدها جانم می‌گوید مارتین نتوانسته خودش دنریس را به‌درستی کشف کند و باهاش کنار بیاید تا بتواند ارائه‌اش کند.

چطور توی همین دو کتاب (حالا چون بقیه را نخوانده‌ام، در نظر نمی‌گیرمشان) تیریون و حتی ند با آن حضور اندکش، یا آریای فسقلی و برن عجیب غریب شخصیت‌ها طوری مطرح شده‌اند که می توانم پوست و گوشتشان را لمس کنم. ولی دنریس همیشه مثل مشتی مه و غبار است. هرچقدر مارتین از او می‌گوید کافی نیست انگار از گذر اشتباهی رد شده و با گردن خیلی کج می‌بیندش و خودش هم مطمئن نیست ولی با زیرکی نمی‌خواهد این بی‌اطمینانی را به خواننده منتقل کند.

شاید هم به‌کل من اشتباه می‌کنم.

ولی دنریس دنریس نشده برایم هنوز.

ـ یکی از نکات نه‌چندان خوب این است که هنرپیشة نقش دنی در سریال زیاد برایم دلچسب نیست. تنها نکتة قوی و مثبتش موهایش است؛ رنگ موهایش به‌خصوص. چیزی که در او مرا جذب می‌کند همین است. وگرنه به‌نظرم امیلیا کلارک هم مثل مارتین دارد تلاش می‌کند مخاطب نفهمد او دنریس واقعی نیست.

ـکلاً-گفت: امیلیا کلارک اصلاً خیلی هم ناز و بامزه است. ولی از آن نازهایی نیست که من دوست داشته باشم. بیشتر به‌درد بازی در نقش آدم‌های سادة حوصله‌سربر می‌خورد. برعکس او، سوفی ترنر در نقش سانسا عااالی شده! انگار طی این سال‌ها قوام آمده! خوشحالم روسفید شدم در دوست‌داشتن سانسای عزیزم.

کیست این پنهان مرا در جان و تن؟

موندم با این نشونه‌ها، که انگار چیزیم هست ولی هیچیم نیست، «اسکین چینجر»م مثل برندون استارک؛ یا با این بارها اسم عوض کردن‌هام و خواست قلبیم برای رقصندة آب شدن و علاقة عجیب به سیریو فورل و جیکن ه‌گار در واقع جزء بی‌نام‌ها هستم، مثل آریا استارک.