تف تف تف!
یعنی دوتا کلیک و تغییر جهت سریع نگاه از منتهاالیه پایین راست به منتهاالیه بالای چپِ کاغذ کم نبود انگار؛ تازگی باید منتکشی عددهای پانوشتهای طولانی را هم بکنم و قلم را هم تغییر بدهم! میشود یک کلیک اضافه برای هر عدد و هر صفحه بهقدر پیپیکردن عنتر درختی طول میکشد!
ایییی توی روووحتتتتت!!!
ـ داشتم دنبال سریالهای قدیمیتر،که مارتین کپل خان نویسندهشان بوده،میگشتم که چشمم افتاد به تصویر خواکین فینیکس. چرا انقدر «پوست بر استخوان کشیده» شده؟ گریم فیلم جدید بود یعنی؟
بعد دلم خواست فیلمهای جوکر را ببینم (که هنوز ندیدهام، بوس بر من!) و بعدش فکر کردم فیلمی با بازی خود فینیکس تضمینکنندهتر است. بعد دلم کارتون خواست و در کسری از ثانیه هم به این نتیجه رسیدم جابهجاکردن فلش و ریختن چیز جدیدی روی آن خوابآورتر از آن است که به زحمتش بیارزد. ترجیح میدهم بروم دمودستگاه را روشن کنم و همان انیمهای که روی فلش است ببینم. بهتر از هرچیزی!
ـ دیگر اینکه مدتهااااااست شوکولات نخوردهام چون مدتهااااااست چاییسبزنوشیدن را ترک کردهام و شوکولات بدون آن برایم چندان مزه نمیدهد. فکر میکنم وقتش شده بروم برای خودم یک شوکولات مشتی بخرم (حتی کوچک) و چند لیوان چایی با آن بخورم. نه، واقعاً من با این حالم پاشوم بروم بیرون؟
امضا: عئوووووووووووووووو!
تارکوفسکی کلامی از پروست را یادآورشده که در آن نویسنده از آرامشی که حاصل نگارش است یاد کرده و بعد میافزاید که خود او نیز با ساختن و بهپایانبردن فیلم آینه چنین آرامشی را احساس کرده است: «خاطرات کودکی که سالها مرا رنج میدادند، به ناگاه محو شدند. سرانجام کابوس خانهای که بیشتر سالهای کودکی من در آن سپری شده بود، از بین رفت. سالها پیش میخواستم خیلی ساده قلم را روی کاغذ به حرکت درآورده، و خاطراتم را بنویسم. آن روزها هیچ به فکر ساختن یک فیلم نبودم. بیشتر به فکر نوشتن داستانی بودم دربارة سالهای جنگ».
متن: امید بازیافته، بابک احمدی
(از تلگرام)
ـ واقعاً خوشا به سعادت کسانی که ذهنیاتشان به هنر تبدیل میشود!
با ذکر مثال:
James McAvoy
البته خیلی موافقم اگر بگویند کلاً خودش خوشفرم است!
بندیتو کروچه: «چوبی که پینوکیو از آن تراشیده شده، بشریت نام دارد.»
کتاب خاص دلخواه: پینوکیو، با تصویرهای روبرتو اینوچنتی عزیز.
(در مذمت تعبیر الکیبودن لبخند کیت هرینگتون به میزی ویلیامز؛ وقتی پایان شکوهمند آریا رونمایی میشود)
اگر قرار به درککردن باشد، من ستایندگان ملکة دیوانه، دنریس تارگرین، آن هم در انتهای سریال را میگذارم کنار عاشقان و دوستداران کال دروگو و آنوقت سعی میکنم درکشان کنم. اول از همه، هنرپیشهها به کمک میآیند و جذابیت ظاهریشان. البته این دو، از چشم من، جذاب کاملاً معمولی بودند نه جذاب خفن؛ طوری که تمامی معیارهای انسانیت را بهخاطرشان فدا کنم.
به هرحال، از نظر طرفداران دنی، جان لایق بدترینها بود و حتی احتمالاً بیشتر افراد خاندان استارک به قعر جدول طرفداری نزدیک شدهاند؛ مثلاً آریا با آن هنرنمایی دورازنتظارش که آن را دهانبندی برای قضیة بیچهرهها میدانند، سانسا کلاً نچسب و این حرفها بوده (که من میمیرم برایش اتفاقاً)، برن هم که نباید فلان پایانی میداشت! هاها! اتفاقاً از همان اواخر فصل اول و اوایل فصل دوم، بعد از بههوشآمدن و افلیج و وارگشدنش،من حدس میزدم با اینهمه برگریزانی که مارتین برای شخصیتهای اصلی به وجود آورده،لابد پایان محتوم به همین برن میرسد. باز هم اتفاقاً، خیلی راضی بودم چون بینش خاص برن خیلی برایم مهم است.
[1]. فکر میکنم، از اساس، انتظار ما بینندههای عام از پایانها آن چیزی است که «در وصف نآید»؛ هیچچیزی بهراحتی انتظار مبهم و حتی نامشخص برای خودمان را برآورده نمیکند و بهراحتی انتقاد میکنیم. در حالی که گرهها و گرهگشاییها مهماند و ما چنان در کلاف گرههای داستان پیچیده شدهایم که انتظار شقالقمر داریم؛ هر عمل و سناریوی بهظاهر سادهای که منجر به گشودن گره شود ما را راضی نمیکند؛ باید همیشه شور و هیجان اوج، با همان نسبت، حفظ شود؛ در صورتی که فواره هم در همان اوجش سقوط میکند و این جزء مسیر محتومش است؛ یک سقوط جسمی و فیزیکی و منطقی، نه سقوط بهمعنای مجازی و منفیاش. بالاخره یک جایی باید جمع کرد و رفت سر زندگی معمول روزمره. هر جملهای هم با نقطه تمام میشود و نمیتوان آن نقطه را، بهخودیخود، در نظر گرفت و گفت چرا یک نقطة بیقابلیت را ته چنین جملة قصار کمرشکنی گذاشتهاند.
البته کاری به گیردهندگان بهحق و صاحبنظر که نظر فنی میدهند ندارم. اتفاقاً به انتقادهای آنها باید بهدقت توجه کرد.
ــ نه، البته که من هم از «کل» فصل آخر راضی نبودم و دلم میخواست جزئیات مهم و ضروری دیگری هم مطرح شود و مسیر داستان را در قدو قامت شایستة اصلیاش پیش ببرد.
نمی دانم
ممنون باشم
یا شاکی
از کسی که به من
لم دادن نیاموخت.
ــ عباس کیارستمی
در یکی از بهترین حالتها، آدم میشود کیارستمی.
در حالتی دیگر هم، گاهی لم می دهد و تردید میکند، لم میدهد و تردید میکند، لم میده...
و حیف است اگر از لمدادنش لذت نبرد!
تردید خوب است اما اگر تبدیل به چرخهای بشود که مأموریتش کوفتکردن لمدادن باشد؛ مفت هم نمیارزد.
قیمه را گذاشتم که بپزد. دستهایم بوی پودر زردچوبه و زعفران گرفتهاند؛ بوی نانهای خشک آن سالها، بوی آشپزخانة بزرگ قدیمی مادربزرگم در آن شهر دور خشک پرامید، که امید شیرین من شده در این صبح. سرصبح، سه کتاب از هری پاتر، با صدای فرای، دانلود کردم و بخت یارم بود و توانستم کسری کتابهای نغمهام را هم بیابم و آمادهشان کنم برای دانلود.
Broken میبینیم و با همة تلخیاش، از آن رضایت داریم. جناب شان بین! شما کارتان خیلی درست است!
کتابهای صوتی هری پاتر را میتوانید از این سایت، مجانی،دانلود کنید:
من کتاب ششم با صدای استیون فرای جان را آمادة دانلود کردم. بهتدریج، آنهای دیگر را هم خواهم گرفت.
البته نوشته که برای دانلود، باید عضو شوید. من توانستم راه عضویت را دور بزنم. روی تراکها (که به تعداد فصلهای کتاباند) کلیک کردم و گزینة IDM (دانلود منجر) برایم فعال شد و خوشبختانه تقریباً موفق شدم.
میتوانید خوانش جیم دیل را هم انتخاب کنید.
1. این جکهایی که میگویند «وقتی داری شبکة چهار نگاه میکنی و ناگهان پدرت سرمیرسد...»، همانها که یعنی سر بزنگاه، صحنهای پخش میشود که اصلاً انتظارش را نداشتی و مطابق شأن کسی که ناگهان حاضر شده نیست، امروز عصر برای من هم پیش آمد!
وسط فیلم جدید آلمودووار، همسرم آمد توی نشیمن و همان موقع هم، در صحنهای جانانه و کلوزآپ، آنتونیو باندراس و یک همجنس جذاب همسن خودش شروع کردند به معانقه و مغازلة غلیظ! ای بابا! آنتونیو جان!
همسرم که چیزی نگفت اما از چهرهاش مشخص بود تمامی تصوراتش از شخصیت اتوکشیده و موجه باندراس بهناگهان در هم شکسته و همانجا جلوی تلویزیون پخشوپلا شده.
من هم مانده بودم بخندم، شبکه را عوض کنم، حرف بزنم، سکوت پیشه کنم، چشم به آسمان بدوزم، ... انگار من به آنها گفته بودم: «آها! حالا وقتشه!» گرچه دم در طوری داشتند از هم خداحافظی میکردند که خیلی هم به داستان میآمد حالا وقتش باشد!
2. پنهلوپه کروز نقش جالب و دلربایی داشت؛ آن مدل موها و لباسپوشیدن و خانهای که به لطایفالحیل خوشکلش کرد مرا به هوس انداخت توی یکی از زندگیهای موازیام مادر سالوادور باشم؛ با جرح و تعدیلهای لازم.
3. واای، واااای از قرمزهایی که آلمودووار میریزد توی صحنههایش؛ از کت جذاب باندراس گرفته تا رنگ کابینتهای خانهاش و کیف مرسدس و ... همه و همة قرمزها. اصلاً رنگهای این فیلم بینهایت دلنشین بودند برای من (البته فیلم را کامل ندیدم). آن سبز تیشرت یا حولة سالوادور، .. وااای آن پیراهن مرسدس که درختستان آمازون بود انگار و تابلوی نقاشی پشت سر باندراس، وقتی مینشست روی کاناپة نشیمنش. این یک قلم را بدجور میخواهم!
4. بله، دیروز و امروز از آن روزهایی بوده که باید تختگاز میرفتم ولی برعکس فیلم خوب پخش شده و من سربههوا شدم و ... امروز که رنج و شکوه و دیروز هم بمب، یک عاشقانه و بعدش هم بیرونرفتنها و گشتنهای دو روز تعطیل و ... تازه فقط اینها نیست؛ بعد از فصل دوم مدیچی، رفتم سراغ کارهای شون بین و چندتا مینیسریال پیدا کردهام که بهنوبت خدمتشان برسم.
1. [بورجیا] را بلافاصله بعد از سریال مدیچی شروع کردم بلکه آبی باشد بر آتش آنهمه صحنة ناراحتکننده در دو اپیسود آخر. سارا پریش چقدر خوب نقش مادرها را بازی کرد؛ مادری دوستداشتنی، قدرتمند و و خوشفکر. چقدر هم خوشکل است! ارتباطش با پسرهایش را خیلی دوست داشتم. وقتی در راه کلیسا، دست جولیانو را در دست گرفت و بوسید؛ چقدر خیالش راحت شده بود!
صحنة شوخی جولیانو با لورنزو در کلیسا هم فوقالعاده بامزه بود؛ وقتی به لوکرتسیا سلام کرد و بعد گفت: خب داداش، درمورد تقدس ازدواج میگفتی!
ببینم این سریال جدید لئوناردو و میکل آنژ دارد یا نه.
2. صبح، بعد از تمامشدن مدیچی، چند ویدئوی کوتاه از شان بین دیدم. کمی درمورد ند استارک و خودش صحبت میکرد و ... با توجه به نصف نقشهایی که ازش دیدهام و اینکه پنجبار ازدواج کرده، همیشه فکر میکردم از آن سلیطههای ..وندریده باشد. ولی طفلک چقدر خجالتی و آرام است! آن لهجة قشنگش هم یورکشایری است.
و یادم رفت بگویم که:
چند روز پیش، آن نسخة دیوید کاپرفیلد را دانلود کردم که دنیل ردکلیف کوشولو و مکگونگال در آن بازی میکنند!
لینک دانلود فیلم آلمودوواریِ باندراس و پنهلوپه جان را که دیدم، از خوشحالی صدای تارزان درآوردم!
اسم آن با رمان گرین فرق دارد و طبعاً داستان هم. دلم خواست آن کتاب را دوباره و با دقت بیشتری بخوانم.
وااای چقدر این دو زن (دیلن و ابی) خوشکل بودند! نقش ابی را ثرتین عزیزم (سریال دکتر هاوس) بازی کرده و اینجا هم جذابیتهای خودش را دارد. اصلاً کل خانوادة دمپسی خوشکل و جذاباند!
فکر میکنم اپیسود مربوط به ساموئل ال. جکسون به آن توضیحات مطرحشده در پایاننامة ابی درمورد زندگی مربوط بود. باید فیلم را یکبار دیگر ببینم. فعلاً فرصت ندارم، اما دوست دارم جملههای ابی درمورد کشف موضوع پایاننامهاش، چیزهایی که ایسابلا به ریگو، در آخرین خداحافظیشان، گفت، حرفهای مستر ساسیون درمورد روغن زیتون اسپانیایی و آن اشارة آخر فیلم به ارتباط خاوییر و مستر ساسیون را حتماً جایی یادداشت کنم.
صحنة ورود خاوییر به عمارت اربابش را خیلی دوست دارم و البته خود عمارت را؛ دلم را بهشدت برده است!
خاوییر، از همان ابتدا، خیییلی خوب و دوستداشتنی و خاص معرفی شد ولی راستش ارتباط چنین شخصیتی را با کاری که کرد نفهمیدم؛ شاید خیلی خیلی زیاد ایدهآلگرا بود. ولی مستر ساسیون، برخلاف تردیدهای اولیهام، چیز دیگری از آب درآمد. اما درمورد خاوییر، وقتی با ایسابلا صحبت میکرد و چشمانش چنان نمناک شده بود که اشک از گوشة چشمهاش شره کرد، خیلی خیلی دوستداشتنی بود.
فیلم ماجرای خیلی پیچیدهای نداشت و پر از کش و قوس داستانی و تعلیق و این حرفها نبود اما چندجا مرا غافلگیر کرد و نتوانستم بعضی نقاط مهم آن را پیشبینی کنم. شاید این درست مثل همان چیزی بود که ابی درمورد زندگی،خود زندگی، میگفت.
هنرپیشة نقش خاوییر به نظرم میتواند نسخة اسپانیایی کیت هرینگتون باشد؛ حتی مدل نگاه کردنش.
آنتونیو باندراس آنقدر قشنگ اسپانیایی حرف میزند که دلم خواست فیلم 33 را هم ببینم؛ هرچند ماجرایش گیرافتادن در اعماق زمین است.
چند سال پیش، شایع شده بود قرار است هالیوود فیلمی درمورد زندگی مولانا جانمان بسازد و دیکاپریو هم در آن نقش داشته باشد؛ حالا یادم نیست نقش خود مولانا را بازی کند یا شمس را نقش مولانا را.
دقیقاً یادم نیست واکنشها به این خبر چه بود ولی پیش خودم فکر میکردم هالیوود، با درصد زیادی، به این سوژه گند خواهد زد و حتی حضور لئو هم نمیتواند آن را پیش چشم ما شیرین کند. الآن فکر میکنم اگر قرار است چنین پروژهای عملی شود؛ بهتر است از نویسندگان و هنرمندان ایرانی هم، بهطور جدی، راهنمایی و یاری گرفته شود.
اما به دیکاپریو در این نقش فکر میکردم؛ اول اینکه به نظر من لئو بیشتر به شمس میآید. بعد هم اینکه هالیوود حق دارد از بازیگرهای جذابش برای پروژههای پرسروصدا و جهانی و ... حالا هرچه، استفاده کند. اگر خود ما هم چنین پروژههایی داشته باشیم؛ دوست داریم بهترین و جذابترین هنرپیشهها در آنها بازی کنند. بعدش فکر کردم اگر قرار بود من هنرپیشهها را انتخاب کنم؛ نقش شمس را میدادم به فرخ نعمتی. مطمئنم خیلی خوب میشد! برای مولانا هنوز کسی به ذهنم خطور نکرده.
یا میتوانستم پروژه را در اسپانیا کلید بزنم و فضایی کاملاً متفاوت و فقط با برداشت از این داستان خلق کنم و نقش مولانا را به آنتونیو باندراس و شمس را هم به خاوییر باردم بدهم! بیشتر لوکیشنها هم اندلس و گرانادا و مباحثات این دو هم زیر سایة درختان زیتون باشد. حتی گاهی باندراس ابیاتی از مولانا را به زبان فارسی بخواند!
ـ دیروز فیلمی با بازی باندراس دیدم که، از لحاظ فضا و لوکیشن،نقطة عطفی در زندگیام محسوب میشود.
ـ به نظرم، «بلخی» خیلی شیرینتر و اصیلتر از «رومی» است برای مولانا و حق مطلب را بهتر و عمیقتر ادا میکند.
[1]. دارم پشتسرهم این آواز از دولتمند خلف جان گوش میدهم!
https://soundcloud.com/thesepanta/to-kafardel
آواز «کمانابرو» [1]، با صدای شجریان جان جانان، آنچنان ملکوتی و مدهوشکننده است که به مراسم نیایش و عبادت در گرگومیش شیرین صبحگاهی میماند؛ تنِ تنها بر سر تپهای رو به آسمان و ابدیت، در خنکای نسیم.
حتی اگر ساز الافور آرنالدز همراهش نباشد.
و آنچنان است که دیگر نمیخواهی بعد از آن به هیچ موسیقی دیگری گوش دهی؛ حتی از همایون شجریان؛ مگر بارها تکرار همان نوای مسیحایی باشد.
[1]. گویا مال فیلم دلشدگان است.
نه دیگر، قرار نشد ریش بگذارید! مخصوصاً تو آقای تننت!
این سریال Good Omens خیلی جذاب و گوگوری مگوری است؛ با آن اسرافیل و شیطان بانمکش که، طی چند هزار سال، برای هم اهمیت قائل میشوند ـ و البته که بهزبان آن را انکار میکنند؛ مثلاً آنجا که شیطان، برای نجان جان اسرافیل، رفته بود به کلیسایی قدیمی و نمی توانست روی زمین مقدس آن مثل آدم قدم بردارد و مدام، مثل کسانی که روی آتش راه میروند، ورجهورجه میکرد!
کراولی با آن چشمهای طلایی ترسناکش، مدل حرفزدنش که شکل دهانش را یکطوری میکند، و از همه بامزهتر، خالکوبی کنار گوش راستش و اسرافیل هم با شیفتگیاش به غذا و لباسهای انسانها، همکاریهای مثلاً مخفیانهاش با کراولی، نگاههای مستأصل معصومانهاش لحظات فانتزی جالبی خلق میکنند.
خالکوبی کراولی
ــ بندیکت کامبربچ هم در نقش خود شیطان بازی میکند (گویا فقط اپیسود آخر) امیدوارم دیدنی باشد! حالا فرقش با کراولی چیست، خودشان میدانند! شاید همانطور که اسرافیل مأمور بارگاه الهی است، کراولی هم مهمترین واسطة شیطان در امور دنیا باشد!
ای جانم! ای جانم!
آلبوم بالة شهرزاد کامکارها فوقالعاده است!
«افسانة پارسی«اش یک ماچ گندة خاص دارد؛ با اینکه ریتمش تکراری است؛ از آن تکرارهای ایرانی اصیل و کامکاری دارد و حتی آن تکنوازی کمانچهاش چند ثانیهای مرا میبرد به دل آلبوم شب، سکوت، کویر. با این حال، حرف خودش را دارد؛ بهتر است بگویم افسانة شیرین شنیدنی خودش را.«والس شهرزاد» هم عالی و رؤیایی است. یک تراک هم دارد به اسم «بولرو»! چقدر آشناست!
عصر پنجشنبه، وقتی آن سخنان دلنشین در باب لورکا را شنیدم، مطمئن شدم که باید میرفتم.
من، که هر شعری مرا به خود نمیخواند، اگر در شب لورکا حضور نمییافتم، برای خودم بسی جای تعجب و ناباوری و شاید همراه با سایهای از نگرانی داشت!
ترغیب شدم آن سه نمایشنامهاش را حتتتماً بخوانم.
معمولاً وقتی چهرة لورکا را در عکسهای سالیان پایانی زندگیاش میبینم، با خودم میگویم: «این چهره، برای 36 سال سن، کمی مسن نیست؟»
خوشآیند-نوشت: وقتی استاد قطبالدین صادقی صحبت میکرد، بخش بزرگی از ذهنم به این مشغول بود که شنیدن سخنان فردی دارای اشراف بر موضوع، اگر همراه با تسلط بر فن بیان و دارای مایة چشمگیری از هنر باشد، چقدر شیرین و روحافزا و مؤثر است. کاش این هنرمندان ما بیشتر شوند!
وای آرمیک، تو چقدر خوب بودی!
سالهای قبل، جسی کوک و نوای گیتارش دلم را برده بود و سالها قبلتر هم آهنگهای اتمار لیبرت بزرگوار ذهنم را تسخیر کرده بود. با اینکه ریتم آهنگهای آرمیک چیزی بین اینها و در کنار اینها بود (به لیبرت نزدیکتر)، نتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم و گذاشتمشان کنار. بیشتر به سمت آواهای کولیانه کشیده میشدم از همان ابتدا؛
و از چند هفتة پیش، انگار آهنگهای آرمیک هم قلبم را لمس میکنند.
هیمائیل-نوشت: هیم! طی ماه گذشته، یکی از آهنگهایش را اتفاقی گوش دادم و از آنها بود که، بیش از یکبار، بیوقفه شنیدمش و توی ذهنم چنان شعفناک با آن میرقصیدم که در گوشم از بهترینها آمد. ولی الآن چیزی از آن یادم نمیآید! و اینکه چرا خبط کردم و نامش را به خاطر نسپردم! شاید دوباره بین آهنگها پیدایش کنم.
وااای آرمیک تو چقدر خوب بودی و من نمیدانستم!
هیجانزده-نشو-نوشت: اگر بخواهم منطقی باشم، هنوز هم جسی کوک و نواهای کولیوار برای من مقام اول را دارند ولی دیگر نه آنطور که بعضی آهنگهای خوب گوشنواز متفاوت را بهکل بگذارم کنار. شنیدن آهنگهای جدیدتر آرمیک انگار انصاف در قبال بخش موسیقیطلب وجودم را در من بیدار کرد.
خب امروز!
امروز خوشحالم؛ خوشحالتر از روزهای قبل؛ بهخصوص دیروز که توی بلوارک باصفای خوشکلم راه میرفتم و در ذهنم گلایه میکردم و داشتم سعی میکردم یکی از درهای ناامیدی را ببندم (داشتم توی ذهنم از عشق و حمایت کلارایی، که شامل حال بلانکا میشد، در برابر عقاید خوسه ترسهرو دفاع میکردم و مخاطب ذهنیام را مغلوب میکردم).
میاننوشت/ اتفاقی-گوش-دادنها: صدای حامی و شیوة خواندنش چقدر قشنگ است («نارنج و ترنج» گوش میدهم).
بله، فکر میکنم ورزش دیروز عصر خیلی کمک کرد؛ هم بهلحاظ جسمی مؤثر بود هم کلی شوق در دلم برانگیخت.
فکر کنم همان دیروز صبح بود که فهمیدم دو اتفاق شیرین قرار است رخ بدهند و توی ذهنم داشتم فکر میکردم: خب، کدام؟ کدام؟ فقط میشود در یکیشان حضور داشت... و من اولی را انتخاب کردم. تا ببینیم چه میشود!
عکس همهچیخوبِ دوستفرست