نغمات داوودی

1. بخش‌هایی از فیلمی را دیدم که دختر بلوند خوشکلی در آن بود و با پیرمرد شَل و شلخته‌ای در زیرزمین دنج بانمکی زندگی می‌کرد و فلان و این حرف‌ها. از آنچه گذشت و گفته شد، حدس زدم ساخته‌ی وودی آلن باشد و درست بود. دختره هم بدجور آشنا می‌زد. بعدتر فهمیدم دلورس خانم سریال وست‌ورد است. البته آن آشنایی اولیه ذهنم را سمت دیگری می‌برد و راستش تعجب کردم وقتی فهمیدم این همان است؛ مخصوصاً از لحاظ تن صدا. خلاصه باید وقت بگذارم و کامل ببینمش.

Poster Whatever Works Even Rachel Wood Woody Allen Larry David ...

این خانم، چقدر وقتی موهایش این مدلی است (بالازده،‌همراه با اندکی چتری) خوشکل‌تر است!

وقتی پدره هم در آستانه‌ی خانه به زانو افتاد و شروع کرد دعاکردن، پیرمرده شاکی شد که: چرا هرکی دعا و استغاثه داره پا میشه میاد درِ خونه‌ی من به زانو میفته؟ (نقل به‌مضمون) که جای بسی غش‌کردن از خنده داشت!

Whatever Works - Movie Forums

هه‌هه‌هه! اینجا!

2. آلبوم بهشتی و جاودانه‌ی نینوا را گوش می‌دهم و باید یادم بماند موقع مردن به آن فکر کنم.

جالب اینجاست در فیلم هم، به موسیقی اشاره شده بود!

ــ داستان امروز از آنجا شروع شد که، اتفاقی، اجرای بخشی از نینوا را با گیتار الکتریک دیدم و شنیدم که برگ‌رقصانی [1] بود برای خودش! تازه امروز فهمیدم چرا از این ساز خوف نمی‌کنم و دوستش دارم. به نظرم تقلیدی زمینی از صدایی است که مرا یاد نواهای بین‌ستاره‌ای و کهکشانی و این چیزها می‌اندازد. حالا این سازْ نینوا را اجرا کرده! چه شود! چه شده!

چقدر خوشبختم که در کودکی، این موسیقی با تارهای قلب و ذهنم عجین شد؛ حتی اگر خودخواسته نبود. خیلی دوست دارم بدانم احساس خود حسین علیزاده در قبال این اثرش چیست، توصیف و بیانش نه؛ اینکه اگر آدم بتواند، درون ذهن و روحش رسوخ کند و آن را با روح خودش درک کند. می‌شود؟ شاید باید روحی با کیفیتی مشابه آن روح داشته باشی تا بفهمی. شاید هم نه، همان اشتراک ازلی روحی کفایت می‌کند.

بعضی وقت‌ها جای حضرت داوود را خالی می‌کنم.

[1]. شبیه همان پشم‌ریزان و مشابهاتش؛ منتها والاتر و مقبول‌تر.

فراخوانی هزارتو و ژنرال صدامخملی

بله، دیروز صبح چند دقیقه‌ای درمورد مارکز و صد سال تنهایی صحبت شد (برنامه‌ی تماشا) و من باز هوس کردم این کتاب را بخوانم و احساس کردم چقدر باید بفهممش! و اینکه باید نقد خوب بخوانم و خودم را گول نزنم.

بخشی از صحبت‌های مارکز را پخش کردند، تکه‌های از مصاحبه‌ها یا سخنرانی‌اش هنگام دریافت نوبل، و در کمال تعجب من، صدایش با آنچه در ذهن داشتم فرق داشت چقدر! یادم نیست صدایش را قبلاً شنیده بوده باشم. همیشه فکر می‌کردم صدایش، با آن‌همه سیگاری که می‌کشیده از جوانی، چیزی مثل لوئی آرمسترانگ باشد (آرمسترانگ را تازه شنیده‌ام و فکر نکنید خیلی خفنم و با آهنگ‌هایش دمخورم و...)؛ از آن‌ها که هر آن انتظار داری سرفه‌های عمیق بزنند و دوست داری دم‌به‌دقیقه نوشیدنی داغ دستشان بدهی تا گلوشان را بشوید. ولی جناب این‌طور نبود! صدای نرم قشنگی داشت که دوست داشتم کاش خودش یک‌نفس کتابش را می‌خواند. الآن هم دارم ویدئوی کوتاهی درمورد ایشان و با حضور گاه‌به‌گاه خودشان می‌بی‌ـشنوم.

یکی از شانس‌های من این است که باران‌های سیل‌آسا در ذهنم ناخودآگاه به صحنه‌هایی از این رمان تشبیه می‌شوند و ترس احتمالی‌ام می‌ریزد.

این هم از معجزات ادبیات!

Mourning, Memories in Garcia Marquez's Languid Hometown | Voice of ...

آراکاتاکا، چقدر قشنگ است این کلمه! چقدر قر دارد در کمرش!

Casa museo Gabriel García Marquez Aracataca (With images ...

منزل پدربزرگ و مادربزرگ گابو، جایی که مارکز در آن بزرگ شد و بعدها در ذهنش تبدیل شد به خانه‌ی بوئندیاها.

ARACATACA, COLOMBIA: Birthplace of Gabriel Garcia Marquez ...

ـ کنسرت همایون جان در پس‌زمینه پخش می‌شود و وسط این یکی آهنگ، صداش را کم کردم چون هنوز همه‌جا آرام و ساکت و یک سرصبحی ماکوندووار است اما آهنگ بعدی که شروع شد، دلم نیامد و صدا را قدری بالا بردم؛ کیست که با «عشق از کجا» اذیت شود، با شعر مولانا و آن ریتم و موسیقی که حسابی به شعر می‌آید؟ یادم است آن روزگار آهنگ محبوبم در این آلبوم بود.

ـ نهیب درون (بعد از حدود نیم‌ساعت): بیااا بیرووون از یوتیوب! از مارکز رسیدی به بورخس و چشمان و دلت گوگولی‌مگولی شد و بعد هم چشمت افتاد به فوئنتس و یوسا و... اگر دنبال آن‌ها بروی معلوم نیست تهش به کجا می‌رسد!

ولی اگر تهش به خانه‌ی بوئندیا یا تروئبا برسد، راضی‌ام!

آری این‌چنین بود،‌ سندباد!

داشتم نقشه می‌کشیدم که بهتر است، چند ساعت دیگر، ماشین بگیرم تا کتاب‌ها را از قایق ببرد برای توتوله؛ دیدم نمی‌شود و تقدیر چنین است که خودم راه بیفتم و همان پیاده‌روی شیرین مبسوطم را انجام بدهم و تهش هم کار را با دست و «پای» خودم انجام بدهم چون چشمم افتاد به دفترش و چسبی که قرار بود، برای کاردستی‌هاش، برایش ببرم و قطره‌ی مامانم.

جذاب‌نوشت: تک‌نوازی سه‌تار کیهان کلهر، که هفته‌ی پیش زنده پخش شد و جانان خبرش را داد، برای دانلود آمد و دیروز از حضورش در فضای خانه حظ وافر بردیم. اعتیادآور است از بسِ آرامش‌بخشی و ارجاع به آرزوهای خوب دورودراز که انگار، نه‌تنها در پس سال‌ها، که همیشه و همچون ارثیه‌ای ازلی، در ذهنم شناورند.

خوش‌خوشانک‌نوشت: کنسرت آنلاین چند شب پیش همایونمان را هم دانلود کردم و منتظرم ببینم کنسرت علیرضا قربانی هم در دسترس قرار می‌گیرد یا نه.

هیم‌هیم‌نوشت: و البته چند هفته‌ای است دفتر روزانه‌ی قشنگم را خوشکل‌سازی نکرده‌ام و لذا چیزی در آن ننوشته‌ام! اژدها جان، کمک!


از شوخی‌های بامزه‌ی ابر و باد و رفقاشان

مرض دارید یک وقت‌هایی فیلم بامزه با هنرپیشه‌های جذاب پخش می‌کنید که من قصد شیرجه‌زدن در کار و زندگی‌ام را دارم؟ مرض دارید؟

راه‌حل: پیدایش کردم برای دانلود

ضدحال: وقت دیدنش همین ساعت از همین روز بود، من می‌دانم!

Destination Wedding | Forum Cinemas

کیانو ریوز خل‌بازی درمی‌آورد و وینونا رایدر، چقدر هرچه می‌گذرد خوشکل‌تر می‌شود!

یک بهشت‌ـ برـاوـ حلالی پیدا شود به این مرد بگوید: ریشت را بزن، موهات را هم از توی صورتت جمع کن!


دانلود فیلم Destination Wedding 2018 - ❶دارک مووی سایت دانلود ...

چرا دوست  داری شبیه لوزی‌ای باشی که دچار یأس‌فلسفی شده، ولی همچنان به کار برای هالیوود ادامه می‌دهی؟ لااقل پاشو برو برای کمپانی دیگری کار کن که کسی امکان و اجازه‌ی اخلاقی انتقاد از ظاهرت را، در این حد هم،‌ نداشته باشد! نظم کائنات را بر هم نزن، بودای کوچک!


دعوا کنید آقا جان، دعوا خوب است!

چند روز پیش، وصف حالی خواندم که مشتاق شدم آلبوم مورد نظر را گوش کنم،‌ و الآن دارم می‌نیوشم:

شجریان می‌گه، قبل از اجرای «عشق داند»، لطفی یه دعوایی کرده و عصبانی بود و تو اجرا جوری با خشونت ساز می‌زد که انگار می‌خواست ساز رو تو دستش تیکه‌پاره کنه.
نه تنها ساز بلکه آدم هم، وقتی این اجرا رو می‌شنوه، تیکه‌پاره می‌شه.

ـ باید بگوییم تا باشد از این دعواها!

اعترافچه

1. یکی از رؤیاهایم هم این بود که اسم یکی از پسرهایم را بگذارم هیثکلیف. ولی همیشه فکر می‌کنم ممکن بود خوش‌آخروعاقبت نشود! طفلک!

املای نسبتاً سختی هم دارد؛ چه فارسی و چه انگلیسی.

Wuthering Heights:The Real Story of Lost Love and Complex-PTSD.

یکی از هیث‌کلیف‌های تاریخ سینما را رالف بازی کرده؛ هنرپیشه‌ی ولدی خودمان. فکر می‌کنم نقش مقابلش هم ژولیت بینوش بوده.

2. یکی از آهنگ‌های گیم آو ثرونز را گوش کردم و بله، ... دلم برای کل سریال تنگ شد!

فعلاً دوباره‌دیدنش لوس‌بازی تمام‌عیار است؛ باید همت کرد کتابش را خواند.

حکم

سزاوار بود، اگر نوجوان بودم، شیفته‌ی تیموتی بشوم!

Timothee Chalamet signs up for leading role in Wes Anderson's 'The ...

گزارش فرانسوی

قرار است فیلمی بیاید (کی؟ خدا می‌داند!) با بازی خاوی‌یر باردم و تیموتی خان!

فیلم دیگری هم هست که کارگردان هتل بوداپست ساخته (نمی‌شناسمش؛ چون دیبا دوستش دارد، برای من هم قرار است مهم شود) و تیموتی و سرشای خوشکل در آن بازی می‌کنند. یکی دیگر هم بود! آها، آدرین برودی! (رفتم تقلب کردم، یادم نیامد خداییش)!!!


The French Dispatch First Look: Wes Anderson Pulls Off a Big ...

باز هم قشنگی‌ها

و خندیدنت
دسته‌ی کبوتران
سپیدی
که‌ به یکباره
پرواز می‌کنند...!

ــ غلامعلی بروسان

پروتوتروف جان این شعر را نوشته بود و بعد هم گفته بود:

«بروسان درمورد طرف می‌گه که خنده‌ش انگار آزاد شدن دسته‌ی کبوتران سپید و اینا بوده، خو معلومه آدم عاشق همچین خنده‌ی لطیفی می‌شه. من خنده‌م آزاد شدنِ دسته‌ی اسب‌های وحشیِ در حال سُم کوفتن و شیهه‌کشیدنه.»

خواستم برایش بنویسم: «این مدل خندیدن که خودت تشبیه کردی هم جذابیت خودش را دارد و قشنگ است!» لینک ناشناس نداشت فعلاً. شاید کائنات این را برساند دستش.


ــ خب، عرض کنم که اول‌صبحی خبر رسید نویسنده‌ی گوگولی‌‌ام در هفتادسالگی از دنیا رفت. فردی شاید به‌گوگولی‌ای ژوزه مائورو جان! کاش دست‌کم بر اثر کرونا نمی‌مرد! لوئیس سپولودای جوجه‌مرغ دریایی! چقدر دل گربه‌ی باشرف بندر می‌گیرد وقتی این خبر را بشنود! تازه، چند ساعت بعدش هم خبر رسید مترجم مهم‌ترین کتاب ایزابل در ایران از دنیا رفته! البته در 79سالگی و نه بر اثر کرونا.دوتا خبر ناراحت‌کننده‌ی مرتبط با ادبیات شیلی! نه، من منتظر سومی نیستم. ولی داشتم به خاوی‌یر باردم فکر می‌کردم. درست است که شیلیایی نیست ولی فرت‌وفرت با کارلوسشان می‌رود قطب جنوب و برای صلح سبز مستند می‌سازند. سپولودا هم درمورد صلح سبز کتاب نوشته!

بی‌خیال!

ــ دیروز موقع یک‌جور تمیزکاری واجب و جلادهنده‌ی روح و جسم، فیلم همه می‌دانند را برای دومین‌بار دیدم. آن منظره‌ی شروع فیلم، نگاه به دشت و انگورستان سرسبز، از پس ناقوس بلند کلیسا! پنه‌لوپه چه لهجه‌ی قشنگی  دارد! انگار با ناز صحبت می‌کند؛ مخصوصاً وقتی اسم کسی را صدا می‌زند، مثلاً دخترش ـ ایرنه.


«دلُم یه جایی بنده» که ایوونی هم نداره!

لاناتی! سه‌تا کار مهم دارم که کوچولوی کوچولویند و هی از ذهنم می‌پرند:

1. کتاب فلان را در فیدیبو پیدا کنم و اگر بود، الکی بگذارمش توی لیست خریدم!

2. عکس لباس خوشکل‌ها را برای مامانم بفرستم.

3. لینک‌تولینک، بروم به این کانال‌ها ببینم کدام بامزه‌اند و عضوشان شوم و ...

ـ ولی باز هم بود! بیشتر از سه‌تا بود! یادم بیا، یادم بیا!

ـ ـ اوهوع! افتخاری هم «وای جونُم، وای دلبر» خوانده! بفرستم برای مامانم و آن یکی رفیق قدیمی که افتخاری دوست داشت!

اقبال خیلی بلند

ــ هرررر هفته که اپیسود جدید سریال هیو لوری را دانلود می‌کنم، یاد این می‌افتم که هنوز چَنس ایشان را ندیده‌ام!

ــ فیلم جدید دَن باید خیلی دیدنی باشد!

ــ از رونا خیلی خوشم آمد. همین‌طوری، خشکه که حساب کردم، چهار زبان بلد است! برنامه‌ی غافلگیرانه‌ی ادای احترام به ابی هم خیلی خوب بود. چقدر مهشید دوست‌داشتنی است!

Image result for پرشیاز گات تلنت رونا


«اشک‌های سیاه» [1] و دامن قرمز

×مدتی است موقع تایپ پسورد ای‌میلم، دل‌ضعفه می‌گیرم برای خواندن فلان کتاب و طبعاً بهمان کتاب خانم آلنده‌ی قشنگم!

ـ بله، ربط دارند؛ خیلی.

×فرانک انیشتین چنگی به دلم نمی‌زند و نمی‌دانم تا کجا باید بخوانمش. فعلاً که جلد دوم هم بیخ ریشم است و البته خوبی‌اش این است که زود تمام می‌شود. واقعاً چرا این‌قدر ازش تعریف کرده‌اند؟!

×الآن می‌فهمم اوضاع من، قبل و بعد قرنطینه، خیییلی فرقی نکرده! خوش‌خوشانم می‌شود که مدل زندگی‌ام شبیه قرنطینه است اما خودخواسته و بی هیچ واهمه‌ی همه‌گیر بیرونی. هرچه هست درونی است. مخلصیم درونیات!

ـ راستش این بگیروببند و بشور و الکلی‌کن و ماسک و دستکش و کوفت و فلانش بیشتر از ترس شیوع و ابتلا برای من دردسر دارد!

×سه‌تا از فیلم‌های اسکاری را دیده‌ایم و بعد از دیدن بازی برد پیت در روزی، روزگاری...، دلم می‌خواهد بازی بقیه‌ی نقش‌دوم‌های کاندیدا را هم ببینم. همین‌طوری‌اش که به آنتونی هاپکینز بیشتر رأی می‌دهم. اینکه پاپ فیلم هم بین نقش‌اول‌ها نامزد بود خیلی برایم عجیب است! یعنی این‌قدر خوب بازی کرده؟ وای سرشای خوشششکل در مراسم اسکار چقدر زیبا و دوست‌داشتنی شده بود!

Image result for saoirse ronan oscars 2020

×ده روز شده بود که باشگاه نرفته بودم. بالاخره دیروز چندتا از حرکت‌هایی که یادم مانده بود سر هم کردم و توانستم یک ساعت ورزش کنم! تازه، عرقم هم درآمد و به هن‌وهن افتادم! این یعنی خوب بوده. البته به‌اندازه‌ی روزهای باشگاه روی شکم کار نکردم. خداییش جو آنجا طور دیگری است و بعد یک جلسه در خانه نمی‌توانم از خودم انتظار داشته باشم شکمم را له کنم. حالا ببینم این عزم و تلاش تا کی ادامه خواهد داشت! بله، ببینیم سندباد خانوم!

[1]. اسم آهنگ.

وُلوِر

لبخندشان

و پنه‌لوپه خانم، کمپلت! همه‌چی‌شان!

وای دامنشان!

ـ خیییلی اتفاقی ویدئویی از خاوی‌یر باردم در برنامه‌ی جیمی کیمل دیدم. درمورد همه می‌دانند و شیوه‌ی کارگردانی اصغر فرهادی حرف می‌زد کمی. اسمش را خیلی قشنگ گفت: اسگر فارهادی! و همچنین، کلمه‌ی «فارسی» را! ذوقیدم!

ـ تازگی‌ها یاد گرفته‌اند تلفظ درست اسم خواکین فنیکس را بنویسند. یکهویی از «خواکین» و «هواکین» گذشته‌اند، کلاً می‌نویسند «واکین»! کاش یک علامت هم روی «و» می‌گذاشتند که معلوم شود باید لب را خیلی غنچه کنند وگرنه همان «خواکین» بهتر بود.

اگر بخواهند اسم‌های دیگر را هم خیلی درست بگویند  و بنویسند، چه؟ مثلاً «خاوی‌یر»‍!

«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»

قرار نیست رازی را با شما در میان بگذارم؛

فقط قصد دارم یکی از طناب‌های ابریشمی رهایی‌ام از بن چاه را معرفی کنم:

خمره‌ی کوچک اسطخدوس که هر چند دقیقه، بدون تصویری در ذهنم، در آن نفس عمیق می‌کشم و آلبوم خانم النی.

Image result for النی کاریندرو

اتفاقی: جالب است! خاله‌ام رفته و بدون دیدنش در لحظه‌ی آخر، در هوای این باد-آفتاب بازیگوش اسفند که از پنجره‌ی باز و پشت گلیم نیمه‌کاره به عرشه‌ی اولیس دست‌اندازی می‌کند، با این یکی آهنگ اشک بر لبه‌ی چشمانم می‌لرزد! کی فکرش را می‌کرد سندبادکم؟ و اسم آهنگ هم Closed Roads است. والسلام!

حال‌وهوا-نوشت: تصور قشنگ جاده‌های خاکی و کویری سال‌های دور و دلخو‌شی‌های کوچک گرم.

پاییز در زمستان

ـ پیرو تمرین «روز زندگی تجملی»، همان گزینه‌ی «دیدن فیلم مورد علاقه‌تان» چشمم را گرفت! بلافاصله به این فکر کردم آقای باردم چه فیلم غیرناراحت‌کننده‌ای ممکن است بازی کرده باشد که دلم بخواهد ببینم؟ پاسخ من برای این سؤال «تقریباً هیچی» است. آن‌ها هم که غیرناراحت‌کننده‌اند یک عنصر نچسب دارند که حوصله‌ام نمی‌شود. تناقض اینجاست که یکی از گزینه‌هایم فیلمی درمورد یک نوجوان مبتلا به سرطان است! واقعاً که! با این انتخاب‌هایم!

ولی واقعاً دلم یک فیلم خنده‌دار می‌خواهد. شاید حتی اپیسودی تکراری از HIMYM.

ـ تازه یادم افتاد که یادم رفته اتمام پروژه‌ی نارنجی آتشینم را ثبت کنم. همان دو-سه روز بعد شروع تمام شد! چقدر هم جذاب و خوب شده! خیلی دوستش دارم.

ـ با پنج پا فاصله، تا صفحه‌ی صدم و حتی قدری بعد از آن، ارتباط برقرار نکردم. اما یک‌سوم انتهایی کتاب خوب شده؛ از این رو که به احساس مسئولیت استلا اشاره می‌کند و این فعلاً مهم‌ترین لولوخورخوره‌ی ذهنی من است. حتی اگر پایانی کوبنده هم داشته باشد، نچسب‌بودن صد صفحه‌ی اولش را نمی‌شود فراموش کرد.

ـ چنان آهنگ «مگه میشه‌»ی شهرام صولتی تو ی ذهنم فتانه‌وار قر می‌دهد که ناگزیر شدم از شنیدنش! خداوند مرا قرین رحمت کند!

- ئه، راستی! دوتا نکته‌ی خفنگ هم درمورد خاوی‌یر باردم خواندم اتفاقی که پشتم تیر کشید! البته به من مربوط نمی‌شود، ولی آخر چراااااااااااااا؟؟ هاع هاع! ولی از حق نگذریم، دومی بهش می‌آمد! (خنده‌ی شیطانی) ولی باز هم چراااااااا؟؟

ـ بهمن قشنگمان هم که تمام شد!

غوطه‌ور در کلمات

یکی از توانایی‌های رشک‌برانگیزم این است که، سر هر کاری، کاغذی برمی‌دارم برای یادداشت‌برداشتن. اوایل کار، موارد جداشده و مرتب‌اند. بعدش به‌مرور، چنان می‌شود که دیگر برگه‌ی یادداشتم به برگه‌ی دعانویس‌ها می‌ماند.

حمله به قرمز روباهی نازنینم آغاز شد! تمام که شد، ثبتش می‌کنم.

پوشه‌ی جادویی موسیقی: فیلم عشق در زمانه‌ی وبا، با صدای شکیرا، بعدش هم هم‌خوانی او و مرسدس سوسا، حتی آهنگ‌های فیلم همه می‌دانند هم بعدتر پخش می‌شوند.

حکایت آقای چهارچشم و پسر شگفت‌انگیز [1]

بهترین مکان برای پنهان‌شدن، آقای ریس، که شما هم خووب می‌دونی، جلوی چشم همه‌س.

هارولد فنچ؛ فصل 1، اپیسود 1

1. جالب است! متوجه شده‌ام در مسیر چشم‌اندازم از دریچه‌ی رؤیایی اولیس، چند درخت قرار گرفته‌اند که شاخ‌وبرگشان دیگر اجازه نمی‌دهد، مثل سال اولی که آمدیم اینجا، باغ مه‌گرفته‌ی آلمانی زمستانی‌ام را به‌خوبی ببینم. یعنی آن موقع این درخت‌ها نبودند؟ کوچک بودند؟

2. بالاخره بعد از چند سال، تصمیمم را برای دوباره‌دیدن یکی دیگر از [سریال‌های محبوبم] عملی کردم.  الآن هم اپیسود دوم را تمام کردم.

[دیدیدین، دیدیدین، یو هَو بین واچد. د گاورنمنت هز ئه سیستم؛ ئه مشین...] با صدای نگران و مهربان جناب فنچ.

بله،‌موسیقی جذاب آن هم کار آقای رامین جوادی است!

خب، وقتی هنرپیشه‌ی نقش مستر ریس شروع می‌کند به حرف‌زدن و از نگاه و زبان بدن استفاده می‌کند تازه یادت می‌آید چرا آن‌همه از او خوشت می‌آمده. چون خیلی خوب نقش محافظان قدرتمند کاربلد مورد اعتماد را بازی می‌کند. و اعتراف می‌کنم نقطه‌ضعف من تمایل شدید به حمایت‌شدن بوده؛ حتی بیشتر از دوست‌داشته‌شدن جذبش می‌شدم. مثل لحاف گرم زمستانی که طی بارش برفی سنگین می‌پیچی دور خودت؛ همین اندازه سکرآور و تسلی‌بخش و شفادهنده. بله، آقای ریس، جلوی چشمان من، هم‌قد تریسای زیبا خم می‌شود، در چشمان او نگاه می‌کند و می‌گوید: «حالا بهم اعتماد کن. باید به یکی اعتماد کنی».

آخ‌خ‌خ از مأمور کارتر نگویم که چقدر خوش‌هیکل و وظیفه‌شناس و به‌دور از آلودگی است. نقش جاستین کارتر را حاضر بودم با کمال میل بازی کنم. البته بعدتر، بیشتر از آن، عاشق نقش شاو شدم که سارا شاهیِ خوش‌هیکل‌تر و زیبارو بازی‌اش کرده.

در کل سریال هم عاشق عملیات دروکردن نابه‌کارها به‌دست مستر ریس‌ام که مثلاً با خونسردی اما خشم پنهانی، با ماشین می‌کوبد به ماشین آدم‌بدها و خودش مثل ترمیناتور پیاده می‌شود و با سلاح می‌رود بالای سرشان. بله تریسا، به او اعتماد کن، لامصصب!

بروم در زندگی بعدی‌ام هنرپیشه‌ی نقش‌های خاص بشوم.

یادش به‌خیر! وقتی سریال پخش می‌شد من و شیده چقدر طرفدار جان بودیم و شیما طرفدار فنچ بود. وقتی سریال تمام شده بود من هم از فنچ بیشتر خوشم آمده بود. اما حماسه‌آفرینی‌های جان ریس را هیچ‌وقت نمی‌شود فراموش کرد؛ حماسه‌های همراه با سلاح و حماسه‌هایی که با تن صدایش می‌آفرید.

[1] تکه‌هایی که فاسکو به زوج فنچ/ ریس می‌انداخت.

مستقر در خانه‌ی بلک و اهمیت کریچربودن

«g»هایش را مثل هری نوشته بود: تک‌تک «g»های نامه را از نظر گذراند و مثل این بود که هریک از آن‌ها، در یک آن، از پشت پرده‌ای، صمیمانه برایش دست تکان بدهد. آن نامه گنجینه‌ی شگفت‌انگیزی بود؛ مدرکی که ثابت می‌کرد لی‌لی پاتری به‌راستی وجود داشته است که دست گرمش روزی بر صفحه‌ی آن کاغذپوستی به حرکت درآمده و با مرکب، ردی از خود به جا گذاشته که به قالب آن حروف درآمده است؛ به قالب آن واژه‌ها،‌واژه‌هایی درباره‌ی او، یعنی پسرش، هری.

آخخخ که چقدر از این جزئیات داستان هری خوشم می‌آید! همیشه از خواندن آن‌ها و پرکردن بعضی حفره‌ها به قلم رولینگ، با جزئیات این‌چنینی، لذت می‌برم. خوانش شیرین استیون فرای هم که شکراندرشکر است!

توانایی رولینگ با شرح‌دادن جزئیات احساسات شخصیت‌هایش زیر سؤال نمی‌رود؛ اینکه نتوانسته همیشه خواننده را در موقعیتی قرار بدهد که خودش این احساسات را درک کند و لازم نباشد به اندوه،‌شادی،‌ امید، ناامیدی،... قهرمانانش اشاره‌ی مستقیم بکند. موارد غیرمستقیم جالب‌توجهی هم دارد که بعد از مدت‌ها ناگهان به ذهن آدم خطور می‌کنند؛ مثلاً اینکه ورد ظاهراً ساده‌ی «الوهومورا» را همیشه هرمیون به زبان می‌آورد شاید چون این هرمیون است که همیشه راهگشای اصلی هری و رون است.


چطور ولدمورت دچار چنین اشتباهی شده بود؟
هرمیون با صدای سرد و خشکی گفت: باید هم ولدمورت روش‌های جن‌های خونگی رو تا این حد دست‌کم می‌گرفت، درست مثل همه‌ی اصیل‌زاده‌هایی که با اونا مثل حیوون رفتار می‌کنند... نباید هم به فکرش می‌رسید که ممکنه اونا قدرتی جادویی داشته باشند که خودش نداره.

همیشه وقتی کسی به توانایی‌های خودش مغرور می‌شود انگار یادش می‌رود به چیزهای مهم دیگر توجه کند؛ چیزهایی ظاهراً کوچک که معمولاً زیر دماغش هم هستند.


هق‌هق‌های کریچر به شکل صداهای گوشخراشی درآمده بود:بعد به کریچر دستورداد بدون اون بره و هیچ‌وقت به بانوی من نگه چیکار کرده-فقط قاب‌آویز اولی رو نابودکنه.بعدش اون تمام معجون رو نوشید- کریچر هم قاب‌آویزها رو باهم عوض کرد ووقتی ارباب رگیولس به زیر آب کشیده میشد فقط نگاه کرد
هرمیون که داشت گریه میکرد،‌ناله‌کنان گفت: وای کریچر!
...و سعی کرد او را دربر بگیرد. بلافاصله جن خانگی بلندشد و ایستاد و با انزجاری آشکار،خودرا پس کشید: گندزاده به کریچر دست زد، کریچر به اون چنین اجازه‌ای نمی‌ده وگرنه بانو چی می‌گه؟

ـ بهت گفتم که اونو «گندزاده» صدا نکن!

هری این را گفت ولی کریچر قبل از آن شروع به تنبیه خود کرده بود: روی زمین افتاده بود و پیشانی‌اش را به کف آشپزخانه می‌کوبید.


(وقتی هری قاب‌آویز تقلبی را به کریچر میدهد تا سبیلش را چرب کند و دلش را به دست بیاورد و به خواست احتمالی ارباب رگیولس اشاره می‌کند:)
رون: زیاده‌روی کردی رفیق!
جن خانگی نگاهی به قاب‌آویز انداخته و ناله‌ای از سر حیرت و فلاکت سرداده و دوباره خود را روی زمین انداخته بود.
حدود نیمساعت طول کشید تا توانستند کریچر را آرام کنند و او از اینکه میراث آباواجدادی خانواده‌ی بلک را به او هدیه کرده بودند چنان از خودبیخود شده بود که زانوهایش سست شده بود و نمی‌توانست درست بایستد. ...

کریچر دوباره جلوی هری و رون تا کمر خم شد و حتی انقباض مسخره‌ای هم به سمت هرمیون از خود نشان داد که احتمالاً می‌توانست تلاشی برای ادای احترام باشد...

موقع روبه‌روشدن باحمله‌ی تناقض‌های این‌چنینی، خنده و دل‌شکستگی و بغض با هم تسخیرم می‌کنند. کریچر عالی است!


ـ هری پاتر و یادگاران مرگ.

ابریشم و تافته

به‌میمنت و مبارکی، هری و شاهزادة دورگه با صدای قشنگ فرای تماام شد و دو فصل از کتاب هفتم را هم گوش دادم.

چقققدر می‌چسبد، چقدددددر!!!

خوب است یادی هم از جیم دیل گرامی بکنم که اولین‌بار کتاب‌های صوتی هری را با خوانش او گوش کردم و سر کتاب هفتم، یک جاهایی گریه‌م گرفته بود که وقتی خودم کتاب را می‌خواندم گریه نمی‌کردم. لحن اسلیترینی خاصش در نقش اسنیپ و ملفوی و کریچر و همین‌طور طرز حرف‌زدنش جای دابی فراموش‌نشدنی است.

Image result for jim dale

کتاب نگو، نچفسکو!

این کتاب خوردن، نیایش، مهرورزی با این نثر ترجمه‌اش مثل بختک شده و خواندنش پیش نمی‌رود. بدتر اینکه برخلاف تلاش‌هایم برای مانع‌شدن از آن، چهره‌ی جولیا رابرتز می‌اید جلوی چشمم و سیر خواندن را نادلچسب‌تر می‌کند!

و از همه بدتر، یاد آخر فیلم و خاوی‌یر باردم می‌افتم؛ ای وای! ای وای!

کتاب جان، خودت با زبان خوش تمام شو.