باز هم از آن خواب‌های دم صبحی و سلطان تنظیم وقت

یک جایی از خوابم، با شارم و امیلی در منزل بیگی بودیم. فرش دستبافت خاصی روی زمین بود که یادم آمد قبل‌تر نوشته بود آن را با سه‌تا از دوستانش بافته و بقیه‌ی نوشته را یادم نمی‌آمد. به شارم و امیلی گفت هر چهارتا، موقع بافت، هر گرهی که به فرش می‌زدند بلند زمزمه می‌کردند «خوش»! و همان موقع هم موجی از خوشی و خوبی در سطح بالای فرش در خانه ارتعاش داشت. بعد من داشتم داستانی قدیمی را بازگو می‌کردم، یا شاید هم از خودم می‌ساختم. دو شخصیت اصلی (مذکر و مؤنث) در مسیری متفاوت با هم حرکت کردند. یکی‌شان داشت با اسب می‌تاخت (احتمالاً مؤنث) و دیگری گویا پیاده بود. آن‌ها روی مسیر باریکی، که یک نفر هم به‌سختی می‌توانست از آن بگذرد، با هم رودررو شدند. مسیر مثل تابلویی هنری بود (از لحاظ ماهیت، نه زیبایی و فلان). دورنمایش فقط نور عادی بود و این سمتش دریاچه و وسط هم مسیر که بالایش شبیه طاق شده بود. این دو که با وجود راه‌های متفاوت اتفاقی به هم رسیدند، لیلیت تصمیم گرفت به درخت تبدیل شود... بیدار شدم و داشتم خوابم را توی بیداری ادامه می‌دادم. حتی جمله‌ی آخر را در بیداری گفتم ولی همه‌اش به‌شدت کمرنگ شد.

قبل‌تر از همه‌ی این‌ها هم توی صف سبزی‌فروشی بودم آن هم در یک کانتینر. ماسک هم نداشتم. ناغافل فهمیدم توی کیفم یک بسته ماسک دارم، با کیفیتی جالب و عجیب؛ قدری نازک و شاید آن‌ورش هم پیدا. به هر صورت، به‌سرعت یکی را باز کردم. خیالم راحت شد.

ـ امروز هم از آن روزهای پرمشغله‌ی چندکاره ست. هنوز خوابم می‌آید ولی به خودم وعده می‌دهم که وسط روز، بعد ورزش، می‌توانم با خیال راحت تن به خواب بسپارم پس بهتر است الآن بیدار باشم.باز هم به خودم شمارش معکوس داده‌ام و دیگر روزها کمتر از انگشتان یک دست شده‌اند. از خودم تعجب می‌کنم با این شاهکارهایم!

دیروز عصر هم نیمه‌ی دوم فیلم سارا و آیدا را دیدم و موقع تبلیغات می‌آمدم دنباله‌ی کارم را انجام می‌دادم. چشمانم حسابی خسته بودند و این‌طوری خودم و آن‌ها را سرپا نگه داشته بودم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد