از «خیلی دوست داشتم بخوانمشان»ها

ـ ماجرای، به‌زعم من، نازکردن گودریدز حل شد. گویا تقصیر خودش نبوده. به هر حال، می‌دانستم غر که بزنم اتفاقی می‌افتد.

ـ وسط جنگل، هری نگران جان سیریوس و گیرافتادنشان بدون حتی چوبدستی و بعد هم چگونه رفتنشان به لندن و وزارتخانه است. همین که لونا پیشنهاد پروازکردن می‌دهد، رون از فرصت پیش‌آمده برای دلقک‌بازی (حتی از روی عصبانیت) نمی‌گذرد و به لونا می‌گوید: لابد باید با اسنورچل شاخ‌پلاسیده پرواز کنیم! لونا با صبر و بزرگواری جواب می‌دهد: اسنورکک شاخ‌چروکیده پرواز نمی‌کنه! آدم چطور می‌تواند مدام عاشق این بشر نشود؟

ـ سنجاب‌ماهی عزیز و درخت دروغ از همان‌هایی‌اند که مدت‌ها پیش به خواندنشان فکر کرده بودم.

اولی را چند ماه پیش از نشر ققنوس خریدم؛ همراه آن کتاب غیرداستانی جادویی. اما هفته‌ی پیش توانستم شروعش کنم. ستاره‌های درخشان کوچکی بین صفحات کتاب بود اما جز معدودی‌شان، مثل سنجابه و آینه و قنبرعلی، بقیه رو به خاموشی رفتند؛ حتی سنگ‌ها و موکوتاه‌کردن و بازار و پسر توی بازار. بله، آن چیزی نبود که تصور می‌کردم و می‌خواستم. در کل،‌انتخاب راوی اول‌شخص برای روایت احتمالاً راه‌رفتن روی لبه‌ی تیغ است چون، تا به خودت بیایی، می‌بینی هرچه از طریق حواس پنج‌گانه‌ی شخصیت راوی دریافت کرده‌ای و روی کاغذ آورده‌ای شده حدیث نفس و تارهایش دور دست‌وپای قلمت پیچیده و جاهایی به ورطه‌ی زیاده‌نویسی افتاده‌ای. این احساس شخصی من موقع خواندن چنین کتاب‌هایی است. نکته‌ی نچسب دیگر دیدگاه راوی به بعضی آدم‌ها بود؛ معلم‌ها و قنبرعلی را چاق و خپل و شلخته توصیف می‌کرد. انگار نویسنده با آدم‌هایی که لاغر و متناسب نیستند خصومت شخصی دارد.

دومی را تازه شروع کرده‌ام. حدود 400 صفحه است و با قلم ریز نوشته شده؛ خواندنش باید حالاحالاها طول بکشد. اما داستان و خواندنش، با همه‌ی جزئیات قشنگش، نسبتاً سریع پیش می‌رود. در مقایسه، راوی این کتاب سوم‌شخص است و ذهنیات فیث را برایمان می‌گوید اما احساس نمی‌کنم چیزی را توی چشم‌وچار من فرومی‌کند. بگذریم از اینکه درخت دروغ قرار است کتابی درخشان باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد