واقعاً دلم میخواست در وصف این روزهای خودم بنویسم «دستهایم تا آرنج در ..ه است»! اما دلم نیامد؛ بهخاطر خودم البته. ولی تصدیق میکنم انگار تا زانو در منجلابی چسبنده راه میروم. کتابی که پارسال بهسختی با آن سروکله زدم الآن برگشته بیخ ریشم تا کار مرحلهی دوم را رویش انجام بدهم و خب، چه فکر میکنید؟ باید جارو را بردارم و بیشتر آتوآشغالهایی را که رُفته بودم، با احترام، برگردانم سرجایشان! البته به من چه! مگر کتاب عمهام است؟ من باید کار مقرر خودم را بکنم. ولی سخت است. ماندهام چطور دکمهی احساساتم را خاموش کنم. یک راه به نظرم رسیده که مدام به خودم بگویم: «این کتاب دیگری است که نباید به فلان و بهمانش کاری داشته باشی. به معنی کاری که میکنی فکر نکن، فقط فرمانهای معهود را اجرا کن و زود ردش کن برود پی کارش». ولی بزرگواران، باور کنید سخت است.
در هر صورت،باید غول بدچهرهی این مرحله را شکست بدهم. میدانم خیلی طول نمیکشد و نهایتش، کار چند روز است.
هممم... چطور است برای خودم جایزهای شگرف در انتها و جایزههای کوچک پیدرپی در حین کار در نظر بگیرم؟ مثلاً یک شیک کاپوچینو از بیبی یا دیدن مینیسریال یا فیلم یا بیشترخواندن کتابی جذاب؟
[1]. تشبیه تور پروانهگیری را پارسال در گفتگویی خصوصی برای این کار استفاده کرده بودم.