خیلی وقت بود باران حسابی نباریده بود؛ خیلی وقت بود مه رقیق بالای درختزار داستانهای آلمانی پشت پنجره جمع نشده بود.
مدتها بود احساس توقف زمان پاییزی نداشتم.
انگار مثل باران دارد روی پوست خشک منتظرم میبارد تا قطرههایش را جذب کنم و انرژی بگیرم؛
مثل ببری که در غارش کمین کرده تا موعد مناسب شکار زمستانی فرابرسد.
*کتابی که میخوانم: جایی که کوه بوسه میزند بر ماه، گریس لین، پروین علیپور.