چیزی شبیه داشتن زمان‌برگردان ولی خیلی هم متفاوت

و این ساعت‌ها از آن ساعت‌هایی است که انگار هیچ‌کس نمی‌داند من وجود خارجی دارم!

می‌دانید؟ از اول هفته،‌برنامه‌ام برای امروز قطعی بود؛ حتی تا کمی بیش از یک ساعت پیش. قبلش به مامانم تلفنی گفتم دارم می‌روم. به یکدیگر سفارش کردیم مراقب خودش باشد و قطع کردیم و ...  بعدش که یک‌هویی منصرف شدم، یک‌طوری شد که انگار فضایی نامرئی خلق کردم و پریدم تویش! مامانم فکر می‌کند من توی راهم و خانه نیستم و ... در حالی که من خانه‌ام و انگار هیچ‌کس خبر ندارد! مثل یواشکی‌واردجایی‌شدن است! یواشکی برگشته‌ام روی عرشة‌ اولیس و قرار است شاهکار کنم!

صید قزل‌آلای بوگندو در لیوان نوشیدنی

کمتر از یک ساعت پیش که داشتم تندتند حاضر می‌شدم بروم به جلسة فلان، یک‌دفعه ایستادم. نگاهی به ساعت کردم و نگاهی به صفحة‌ اسنپ. پیش خودم فکر کردم یعنی در این زمان باقی‌مانده مرا می‌رساند به مترویی که رأس ساعت حرکت می‌کند؛ آن هم با این قیمت پایین که سبب می‌شود راننده‌های کمتری رغبت کنند بپذیرند؟ اژدها هم سرش را از لاکش بیرون آورد که: «سندباد خانم! بشین توی خونه و به کارهای عقب‌افتاده‌ات برس! هرروز پاشی بری این‌ور اون‌ور، یهو دلت رو می‌زنه و دوباره  می‌شی اصحاب کهف». البته وقتی اژدها افاضات می‌فرمود، گرگه دم گرفته بود: «برو، برو، برو،...» و آن‌قدر در پس‌زمینة سخنرانی اژدها تکرار کرد که خودش شروع کرد به خواندن آهنگ «برو، برو»ی شیلا. من هم لباس‌های نپوشیده را برگرداندم سرجایشان و ایستادم بالای سر کازیه و مرتبش کردم.

بد نشده. بیش از 90٪ مرتب شده و آن باقی‌مانده هم شیرینی ماجراست. اصلاً مرتب‌کردن‌های من طوری است که باید چیزی تهش باقی بماند تا به خودم بچسبد. انگار یک قرار ناگفته با خودم؛ برای زمانی که معلوم نیست کی برسد وقولی برای مرتب‌کردن بیشتر که فکرکردن به آن خوشایندتر از انجام‌دادنش است. انجامش بدهی دیگر تمام می‌شود ولی اگر هی یاد قولت بیفتی و مرتب‌شده‌اش را مجسم کنی لذت‌بخش می‌شود. این هم کرمی است از کرم‌های مربوط به «لب‌مرزایستادن»؛ گویا اگر پاهایم را کاملاً آن‌طرف مرز بگذارم، جادو باطل می‌شود. راه‌حل؟ عادت‌کردن به کاستن فاصله‌های مرتب‌کردن، دست‌کم درمواردی که برایم جالب‌ترند.

خیب!

گویا امروز شده روز فکرها و کارهای یک‌هویی. یک پروژة یک‌هویی دیگر هم بی‌هوا آمد توی کله‌ام. راستش اول با فکر درست‌کردن اریگامی شروع شد. هنوز 2-3تا از آن کاغذهای خوشکلی که پرکلاغی جان بهم داده نگه داشته‌ام. بعدش گفتم به کاموا و نخ‌های رنگی و پارچه فکر کن. و همین باعث شد بگردم دنبال مدل و الگو برایش. یک ورزقة کوچک پلاستیک حباب‌دار هم از توی کابینت درآورده‌ام و حالا باید دنبال اصل کاری بگردم. خب این یکی خیلی بیشتر از اریگامی زمان می‌برد ولی مهم تمام‌شدنش است.

این وسط‌ها هم دلم نوشیدنی گرررم خواست. از آنجا که بعد مدت‌ها دو لیوان چایی سبز رقیق خورده بودم با شکلات‌جان‌هایم (پریروز عصر بالاخره برای خودم شونیز و تک‌تک خریدم)، یاد آن بستة آخر کاپوچینوی بوگندو افتادم؛ همان لامصبی که بو و طعم چسبندة‌ ماهی می‌دهد. کمی کافی‌میت تویش ریختم؛‌همچنان بوی ماهی خشک‌شده می‌زد بالا. یک تکه نبات هم توی لیوان انداختم و چند جرعة‌ آخر هم پودر کاکائو قاطیش کردم. یک‌جورهایی جالب شد. حالا چرا من این بستة مصیبت را نگه داشته بودم و چرا خوردمش؟ برای تنوع! خواستم امتحان کنم ببینم چنین چیز کوفتی بالاخره رام می‌شود و چیزی هست که طعمش را برگرداند؟ در واقع، نه! چرا اصرار به این آزمایش‌های غیرعلمی و غیرعقلانی داشتم؟ مگر قرار بود باز هم از این چیزها بخرم و بخورم؟ نه! ولی دلم نمی‌خواست، مثل رازی سربه‌مهر، آن بستة‌ آخر را نیازموده بیندازم دور و بعداً مدام به آن فکر کنم.

بروم سراغ پارچه‌ها ببینم چیز دندان‌گیری بینشان دارم؟

حتی اژدها هم به کارهای عقب‌افتاده اشاره‌ای نمی‌کند. فکر کنم عاشق این پروژه است!

با تشکر از زندگی

بله، این‌طوری زندگی خیلی خوب است.

گوشه‌های معقولی از آنچه باید داری و همیشه در حال یادگرفتنی و سرگرمی‌های مطلوبت هم مهربانانه به کمکت می‌آیند و آرزوهایت هنوز رنگی از امید و تحقق و جادو دارند و ...

آن «ثبات» ثبت‌شده در دفتر جلدزرشکی سال‌های دور را کشف کرده‌ای و خودت را در حیطه‌اش قرار داده‌ای و فهمیده‌ای ذات ثبات هیچ‌گاه ساکن نیست بلکه هنر دستیابی به «آنچه» اسمش را ثبات گذاشته بودی و هنوز هم مثل طلسم بر «آن» مانده شبیه حفظ‌کردن تعادل در پاهایت است وقتی داری حرکت مطلوب یا لازمی انجام می‌دهی. در واقع، ثبات را باید در قدم‌های دل و ذهن خودت بجویی و حفظ کنی.

فکر می‌کنم که اگر می‌توانستم این‌ها را برای خودِ آن روزم تعریف کنم، که سرخوش توی آن اتاق کوچک نشسته بود و پشت میز کوچک خوشرنگش درمورد «ثبات» عزیزش قلمفرسایی می‌کرد، چه تأثیری می‌توانست بر او داشته باشد؟


چهارشنبة عزیز

به‌جرئت می‌گویم که چهارشنبة گذشته، ششم شهریور، یکی از بهترین روزهای زندگی‌ام بوده؛ از آن روزهایی که خیلی منحصربه‌فرد و پر از خوبی‌های کوچک و بزرگ است (البته نه خیلی بزرگ و خاص و یگانه؛ همان چیزهای معمول که وقتی سر جای خود باشند، بهترین می‌شوند) و مهم‌تر از همه اینکه صاحب روز از خودش راضی است.

چیزهای عادی، ولی مهم این بود که انجام شدند: باشگاه و ترمینال و شورا. آخر از همه، هم‌صحبتی با سحر در مسیر برگشت همة خوبی‌ها را کامل کرد.

جمعه، دیروز، دو وجه داشت: بخش خوش‌گذرانی و رفتن به آن محلة رؤیایی و خوردن جلاتو و گشتن در زیباترین شهرکتاب دنیا و پیاده‌روی در خیابان جادویی یک وجهش بود و اینکه نگذاشتم تلاشم برای یکی از کارهای کارهای چهارشنبة‌عزیزم پرپر شود وجه دیگرش بود. «من» کارم را درست انجام داده بودم؛ حتی اگر می‌شد بهتر و زودتر انجام شود. من باید موارد مهم شخصی خودم را در طول هفته حفظ می‌کردم. من همیشه مسئول اشتباه‌های کوچک و بزرگ دیگران و وقت‌نداشتنشان نیستم.

اوه، لامصصب!

ترکیب کرم مرطوب‌کنندة سیو و اسپری ضدآفتابم بی‌هوا مرا انداخت در آن روزها، آن اتاق بزرگ نیمه‌تاریک ساکت انتهایی خانة سر کوچة‌ مادربزرگم، که فکر می‌کنم در چندتا از خواب‌هایم در آن فضا معلق بوده‌ام، و صاف مرا انداخت کنار آن کیف سامسونت‌های عجیب سنگین و بزرگ و قهوه‌ای تپل و مهربان پدرم و ترکیبی از بوی ادکلن کبرای سبز و توتون مانده و مسافرت‌های پی‌درپی با اتوبوس و سواری و هواپیما؛ بوی شهرهایی که ساعت‌ها یا روزهایی در آن‌ها سپری کرده.

مرا انداخت در آغوش آن روزهایم که قهرمان‌هایم رابینسون کروزوئه بودند و شخصیت‌های مصمم و خستگی‌ناپذیر کتاب‌های ژول ورن، زمانی که ماجراجویی‌ها و خیال‌هایم رمانتیک نبودند.

الآن دیگر دستم این بو را نمی‌دهد. ولی دلم کنار آن کیف‌های قهوه‌ای مانده که گاهی بازشان می‌کردم تا شاید داستان سفرهای جدیدشان را برایم بگویند و بگذارند من با حدس‌هایم، جمله‌های نصفه‌نیمه‌شان را تکمیل کنم. طفلکی‌ها هیچ‌وقت زبان آدمیزاد را یاد نگرفتند؛ چشم‌هاشان پر از لبخند و مهربانی بود ولی نمی‌توانستند کامل با من حرف بزنند؛ مثل گنگ خواب‌دیده بودند.

صبح تابستانی خنکی که رنگ آسفالت خیابان، از پشت پنجره، فریب زیبای باران نیمه‌شب دارد

گویا همان «دوری و احترام» بس بود.

توی آینه، وقتی ماسک صبحگاه صورتم را می‌شستم، جویده‌جویده در دلم می‌گفتم: آخر تو فلانی هستی؟ بهمانی هستی؟ پس چرا در جوابم می‌گویی خواستی مثل آن‌ها باشی ـ که دوستان صمیمی‌ات هستند؟ صرف اینکه همدیگر را می‌فهمید دلیل تقلید نمی‌شود. آن‌ها، دست‌کم از یک رو، مثل تو نیستند؛ سرِخر ندارند. تو، با این سرِخرهایت که در طول زندگیت علم کرده‌ای و موظفی بهشان جواب پس بدهی، چرا گاهی هوا برت می‌دارد که می‌توانی مثل فلانی و بهمانی عمل کنی؟ تو هنوز هم باید به گذشته‌ات، حالت، و بخشی از آینده‌ات پاسخ بعضی عملکردهایت را بدهی؛ به مسئولیت‌هایت و بعضی نقش‌هایت هم همین‌طور. تو هنوز در سایة «گذشته»ات هستی؛ باقی موارد بماند. گذشته‌ات بدجور تو را «تربیت» کرده و با هربار گریزت، لگدی به ماتحتت زده و گوشة میدان پرتابت کرده؛ مِیدانی که توقع دارد مثل اسب عصاری، آن چوب ناساز متصل به مرکز گذشته  را مدام بچرخانی.

این را بدان، خودِ واقعی‌ات را با محدودیت‌هایش ببین. خواسته‌هایت را بشناس و با توان واقعی‌ات و تبعات هر پاآن‌سونهادن از خط بسنج. همة این‌های مربوط به خودت را از آن سرِخرها مجزا کن ولی فراموششان نکن. در کنار محدودیت‌هات، برساختة منقایی از خودت بیرون بکش و عجله هم نکن؛ ذره ذره بنایش کن و سر حوصله، هرسش کن و از نو بساز.

دقت کن!


آهنگ روز: «می‌خواهمت»، آواز: مهرشاد حاجیلو، آهنگساز: مهیار علیزاده، شعر: علیرضا کلیایی

تو روان به خواب شهری، من از این خیالْ ترسان

مگریز از خیالم، مگریز رومگردان

+ «در انتظار باران»؛ کیهان کلهر و بروکلین رایدر

این هم، شاید[1] ، تفأل تقریباً هم‌زمان، از نینوچکا:

بس کن و چون ماهیان
باش خموش اَندر آب..

..مولانا.

[1]. لااقل مدتی؛ تا تحلیل‌هایت درست از آب دربیایند.

تو کجا بودی آن روزها؟

«شینسوکه یوشی‌تکه یک تمرین ذهنی و فلسفی برای کودکان دارد، اگر همین لباس که روزانه یک بار حداقل تعویضش می‌کنی دیگر از تنت جدا نشود «تو» چه می‌شوی؟ آن را به‌مثابة یک گرفتاری و مسئلة قابل حل می‌بینی یا با آن دست به گریبان می‌شوی؟ حلش می‌کنی یا حذفش؟ تنهایی یا با کمک گرفتن از دیگران؟
این تمرین فلسفی زیسته به کودکان می‌آموزد که باید «آماده» بود و پذیرا اما در گرفتاری‌ها «متوقف» نشد. اگر کلنجارهای فردی به نتیجه‌ای نرساندت باید «کمک» بگیری. قرار نیست «رنج»‌ها تمام شوند اما تو می‌توانی برای هر گرفتاری‌ات هزاران «قصه» تصور کنی و حتی لذت کشف را همراه حل آن‌ها تجربه کنی.
چقدر دنیا به شینسوکه یوشی‌تکه ها نیاز دارد. ادبیات کودکان جهان به نویسندگانی که از ساده‌ترین اتفاقات و کلمات می‌توانند غنی‌ترین مفاهیم و معانی را در ذهن کودکان جاری سازند و بینش‌سازی کنند بسیار نیاز دارد.»

جالب‌ـاینجاست‌ـنوشت: چیزی که این روزها بهش فکر می‌کردم و پاسخش را پیدا کردم؛ پاراگراف دوم نوشتة بالا! از آن چیزها که یکهویی جلو آدم سبز می‌شوند!

با خودم فکر می‌کردم، به‌قول آن بزرگ، مثل حافظ دنبال «آب»ام اما «آتش» نصیبم می‌شود. چرا؟ این‌طور وقت‌ها، تصمیم می‌گیرم کمی مولانابودن تمرین کنم و دنال «آتش» بروم، شاید بخت یاری کند و به آبی بیکرانی برسم. ولی باز هم اما و اگر می‌آورم. این چند روزه فهمیدم مسئله همین کناره‌گیری من است؛ دل به آتش نزدن. و به این نتیجه رسیدم واقعاً تمام نمی‌شوند. هربار به قلعة‌ نامرئی عزیزم پناه می‌برم، شنلم را به میخ می‌آویزم و می‌گویم «آخیش! تنهایی!»، هوهوی بادهای عجیبی توی جنگل پشتی می‌خواهند ثابت کنند اشتباه می‌کنم و دور تسلسل ادامه دارد.

باید یوشی‌تکه‌ای در کودکی من هم می‌بود تا ذهنم را آماده کند و سبب شود سیستم دفاعی الکی برای خودم خلق نکنم که ناخودآگاهم این همه سال گرفتارش باشد.


نظم و بی‌نظمی

چند سالی است که ایمیل‌هایم را، به‌قول جی‌میل، لیبل می‌زنم؛ توی خود میل‌باکس، طبق اسم کتاب‌ها و گاه همراه با نام نویسنده/ مترجمشان. به چشمم خیلی جالب می‌آید این کار. با یک نگاه، متوجه می‌شوم کجا را باید بگردم و پیشینة هر کاری را به‌راحتی پیدا می‌کنم.

ته‌نوشت: البته بی‌نظمی‌هایم را هم دوست دارم؛ تا یک حدی، به شکل‌هایی. بعضی موارد که از دستم دررفته‌اند و کنترلم بر آن‌ها کمرنگ می‌شود تأثیر بدی دارند و باید مراقبشان باشم.

در برابر باد

کفش‌هایم را دیروز عصر شستم و صبح که بیدار شدم هنوز نیمه‌خیس بودند. برای عصر لازمشان دارم. پنجرة طلایی‌ام را گشودم و خواباندمشان در مسیر باد ملایم، لای پنجره. خیلی خوب خشک شده‌اند و مطمئنم بعدازظهر همراهان خوبی برایم خواهند بود.

دلو-نوشت: ترکیب عناصر باد و آب را خیلی دوست دارم. یاد خطی از شعری می‌افتم («من بادم، ...») و ذهنم بلافاصله میرود سمت سهراب و بعد هم مولانا. ولی نمی‌دانم شعر چیست و شاعرش کیست!

و چققققدر این تصویر زیباست!

جایی در اندالوسیا

بین یادداشت‌های سال‌های قبل، چشمم افتاد به این جمله از لئوناردو داوینچی، لئوی آفریدة سریال شیاطین داوینچی که مسلماً داوینچی تاریخی و واقعی نیست، و این یک جمله بدجور گویای دست‌وپازدن‌های ذهنی این روزهایم است:

I just fight to be free. I need a future where I control my own fate


Image result for andalusia


Image result for andalusia


راه تویی،

راه را وامگذار!


داستان‌های عاشقانة پیرمرد درونم

دلم هوای دیدن سریال‌های خیلی قدیمی را کرده؛ مثل سربداران و بوعلی سینا یا سلطان و شبان. آن روزها که غول‌های بزرگواری مثل فرهاد فخرالدینی برای تولیدات سیما موسیقی متن می‌ساختند و صفحة کوچک و اغلب سیاه‌سفید تلویزیون‌ها پر بود از نگاه‌ها و حرکات بدن استادان بازی و لحن و بیان.

فاصلة‌ عجیب

ــــ ئیییییییییییی! قشنننگ یک هفته شده بود که اینجا چیزی ننوشته بودم! باورم نمی‌شد؛ در واقع،‌ اصلاً بهش فکر نکرده بودم. فقط می‌دانستم یک چند روزی شده؛ چند روز. چند روز؟ نمی‌دانستم. اصلاً به صرافتش نیفتاده بودم که بخواهم روزها را بشمارم. الآن که پست قبلی منتشر شد، تاریخ دوتا پست پشت‌سرهم را دیدم و فاصلة بینشان دقیقاً یک هفته بود. یک هفته! برای من که عادت کرده بودم تندتند نشخوارهای ذهنی‌ام را جایی درج کنم، زیاد است! اما از طرف دیگر، اهمیت خودش را دارد؛ آن‌قدر سرم به چیزهای دیگر گرم بوده و بیرون رفته‌ام و به کاری مشغول بوده‌ام که ذهنم فرصت نشستن و فکرکردن نداشته طفلک.

ــــ عادت خوب و خوش کتاب‌خوانی‌ام هم برگشته؛ به‌مدد این دو کتاب نازنین که آخرین‌بار امانت گرفتم (مورد دوم و سومِ در ادامه). الآن برایتان شرح ماجراهای اخیر کتابی‌ام را می‌دهم:

اولی پی‌پی روی عرشة کشتی است که خیلی جذاب و شیرین بود و از آن کتاب‌هایی است که ترجیح می‌دهم داشته باشمشان. می‌دانید؟ بعضی کتاب‌ها یک‌طوری‌اند که بودنشان مثل نخ نامرئی محکمی است برای انتقال من به یکی از دنیاهای موازی، برای لختی آسودن. داستان پی‌پی چنین وجه قدرتمندی برای من دارد. اصلاً کلبة ویله‌کولا، با آن درخت بلوط پیرش و تمامی خصوصیات دیگرش، شده است یکی از پناهگاه‌هایم.

این کتاب را طی نشست‌هایم در طبقة هم‌کف محل تشکیل کلاس‌های تابستانی توتوله خانم خواندم. کتابخانة کوچک اما غنی آن‌جا، که در طرحی بزرگوارانه و ستایش‌برانگیز، کتاب‌هایی را امانت می‌دهد، مرا از همراه‌داشتن کتاب برای گذراندن یک‌ساعت‌ونیم‌هایم بی‌نیاز کرده است. در ستایش این کتاب‌خانة‌ کوچک بگویم که، حتی با یادداشتی، ما را متوجه بودنش می‌کند و امکان شیرینش را یادآور می‌شود: «از این‌جا کتاب به‌امانت بردارید؛ بخوانید و بازگردانید». چه دعوتی از این شیرین‌تر؟! تا حالا، سه کتابش را خوانده‌ام که از بهترین‌ها بوده‌اند.

بعدی، مردگان تابستان است که پریشب تمامش کردم. در حالتی مالیخولیایی دچار شده بودم؛ هم بابت خستگی و گذشتن شب از نیمه و هم بابت یک‌نفس‌خواندن حدود صد صفحة آن که مرا باشتاب دنبال خودش می‌کشید. نباید می‌گذاشتم چنین متنی خواندنش بیفتد برای لحظات قبل از خوابم اما واقعاً خبر نداشتم قرار است چنین بشود. و یک‌باره احساس کردم چنان نفس‌گیر شده که حتماً باید تمامش کنم وگرنه توی خواب دنبالم می‌کند؛‌ آن هم با پایان‌های متعدد و احتمالاً وحشتناک!

کتاب ژانر وحشت نیست ولی موضوع مطرح‌شده در آن واقعاً وحشتناک است. اگر خواستید بخوانیدش، حتماً قبلش کمربندها را محححکم ببندید! در پستی جداگانه، بیشتر از آن می‌نویسم. ولی فوق‌العاده کتاب خوبی است و حتماً باید خواندش.

بعدتری، همین کتاب شیرین و تلخ اقلیم هشتم نازنین است؛‌ درمورد یکی از نازنین‌ترین شخصیت‌های فرهنگی‌مان. شخصیت‌ها و شیوة روایت آن به‌شدت خوب و جذاب است و خیلی خیلی خوشحال شدم بابت آشنایی با آن. درمورد این هم حتماً جداگانه خواهم نوشت.

ــــ از این تیرة کشیده (در واقع، کمی بیش از معمول کشیده‌تر) خوشم آمده. چهاربار تیره را پشت‌هم تایپ می‌کنم و حاصلش چنین سروقامت و بوس‌کردنی می‌شود!

«از عمر آ بِکاه و/ بر عمر ب بیفزا»

فهرست کتاب‌هایی که باید بخوانم، در گودریدز، آن‌قدر از فهرست خوانده‌شده‌ها بیشتر شده که، در حالت معمول، باید یک‌سال کتاب بخوانم تا این فاصله تازه صفر شود؛ آن هم اگر به فهرست الف چیزی نیفزایم.

یکی از شگردها این است که بیشتر از فهرست الف چیزی برای خواندن انتخاب کنم. چون در این صورت، هم فهرست ب جلو می‌رود و هم فهرست الف روند معکوس پیدا می‌کند! کلک خیلی بامزه و هیجان‌انگیزی است! خوشم آمد!

تبصره: حالا چه کاری است؟ چرا من باید فاصله را کم کنم؟ اصلاً هرچه فاصله باشد، لذت و انگیزة خواندن، حتی در این شکل پیش‌پاافتاده و ظاهراً بی‌اهمیت، بیشتر می‌شود.

اردیبهشت به‌وقتِ کازانتزاکیس

بخارای مبارک را با شب کازانتزاکیس آغاز کردم [1] اما نمی‌دانم چرا آن موزیک زیبای آرام، که روی تصاویر نیکوس کازانتزاکیس پخش می‌شد، سبب شد احساس دل‌گرفتگی بکنم! شاید یادآوری یک‌باره و بی‌هوای آن روزها برایم سخت شده؛ روزهای بیم و امید که آغشته به قلم جذاب این نویسنده و چیزهای دیگر بود. عجیب که آن روزها به‌شدت احساس آرامش می‌کردم. خب، دنیایم خیلی کوچک بود و من سلطان بلامنازع آن قلمرو محدودبودم. برایم حکم باغچه‌ای را داشت که بسیاری از گوشه‌هایش را سبز کرده بودم و بذرها یک‌به‌یک به بار می نشستند. اما طعم‌ها بسیار محدود بودند و میوه‌ها بسیار کوچک. خوبی انکارناشدنی آن روزها این بود که اشتهای سیری‌ناپذیری داشتم و هر چیزی مرا برمی‌انگیخت برای «خواستن». فرض کن همین موسیقی دل‌انگیز! مطمئنم اگر آن روزها می‌شنیدمش، با تمامی وجود سر در پی یافتنش می‌گذاشتم و با اینکه احتمال دست‌خالی‌ماندنم زیاد بود، در گوشه‌ای از ذهنم یا دفتری، برگه‌ای، حس‌وحال یا خاطره‌ای مربوط به آن را یادداشت می کردم تا بعدها که بتوانم بالاخره بیابمش.

شاید هم دلم برای سطربه‌سطر نوشته‌های کازانتزاکیس تنگ شده است. شاید برعکس، به آن روزهام حسودی‌ام می‌شود!

Image result for kreta heraklion 

[1]. با تشکر از حضور خوب پرکلاغی.

«بهتر آن است که برخیزم/ ×قدم× بردارم...»

دارم فکر می‌کنم پا شوم فلان کار را انجام بدهم؛ چون دلم برای زوربا، گربة باشرف بندر، تنگ شده و کم‌کم تنم قلقلک می‌شود برای پاشدن و ول‌گشتن توی خانه.

بعدش فکر می‌کنم آن کار را به خودم جایزه بدهم؛ برای وقتی که رسیدم به عنوان جدید؛ برای رفع خستگی.

بعد می‌بینم فقط یک صفحه مانده و شاید عنوان بعدتر را در نظر بگیرم. شاید هم فصل‌به‌فصل پیش زوربا برگردم و این جایزه‌ای بشود برای طی‌کردن موفقیت‌آمیز هر عنوان.

با کلة زخمی ولی آرام و آرامش‌بخش

خواب یکی از آرزوهای برآورده‌نشده‌ام را دیدم و فکر کنم احساسم توی خواب خیلی خیلی شیرین‌تر از اصل واقعی آن، در صورت تحقق، بود. نمی‌دانم چرا خواب‌ها این‌طورند!

نمی‌دانم توی بیداری برایش چه کاری باید بکنم! لحظه‌ای که باید تجربه بشود؛ حالا به چه صورت؟ و آن لحظه پیش‌درآمد و تبعات هم نداشته باشد. خودِ خودِ خودش اصل و ناب است؛ یک برش بدون همة جوانبش. و این در واقعیت ممکن و منطقی و حتی جذاب هم نیست. اصلاً چیز ماندگاری نیست. مثل گذاشتن تکه‌ای از بهترین خوردنی دنیا توی دهانت است که تا با بزاق در هم نیامیزد نمی‌توانی از آن لذت ببری ولی همین آمیختگی شروع زوال آن و لذت در پی‌اش است. مثل فواره‌ای که به‌محض زیبایی‌آفرینی سقوط می‌کند و حتی اگر از آن عکس هم بگیری، چون حرکت ندارد، آن زیبایی یگانه‌اش را نمی‌تواند به تو هدیه کند. همان حرکت سبب کمال و زوالش است.

پارادوکس عجیبی که قلبم را فشرده می‌کند!

یادم‌ـباشد-نوشت: تهش که شیما هم آمد و تأیید کرد مشکلی نیست و من از همة هیاهوهای چند قدم آن‌سوتر به‌دور بودم و در خوشی مستغرق!

رستگاری در فیدیبو یا «فیدیبو خره، دوستت دارم!»

رفتم فیدیبو، یک‌عالمه اسم کتاب و نویسنده و مترجم جستم و برای خودم یادداشت کردم. نمی‌دانم کی می‌خرم یا می‌خوانمشان (نکتة مهم‌تر همین دومی است) اما متوجه شدم چه تخفیف‌های خوبی! اصلاً همین باعث می‌شود فهرستم طولانی‌تر بشود!

البته نوشته بود: با اولین خریدتان فلان‌قدر تخفیف بگیرید! نمی‌دانم اگر با حساب کاربری‌ام اقدام کنم مشمول آن می‌شوم یا نه.

من و جک همدیگر را خوب می‌فهمیم

در فضای رؤیایی کلیسا، می‌شد ذهنت را بی‌هدف رها کنی تا هرجا دوست دارد برود. در زندگی واقعی، همه‌چیز مثل مسئله‌های ریاضی است اما حساب کلیسا فرق می‌کند چون محاسبات تو با محاسبات کشیشی که موعظه می‌کند هم‌خوانی ندارد. قضیه شبیه وقتی است که آدم کتابی می‌خواند و به اهمیت کلمه‌ها آگاه است اما تصویرهایی که با خواندن داستان و در تخیل خودش می‌سازد خیلی مهم‌تر است چون این ذهن خواننده است که اجازه می‌دهد کلمات، آن‌طور که او دوست دارد، وارد زندگی‌اش شوند.

ص 192

بله، عادت ذهنی من چنین است که، وقتی فضا مطابق میلم نباشد، مولکول‌های این فضا شروع می‌کنند به اقدامات جادویی و غلظت و رقّت فضا را چنان دست‌کاری می‌کنند که همان حالت رؤیایی یادشده پدید می‌آید. در این فضا، آرام‌آرام ذهنم می‌نشیند پای دار پنه‌لوپه خانم و برای خودش می‌بافد، باز می‌کند و می‌بافد. نتیجه این می‌شود که فضای واقعی برای بقیه همان‌طور که می‌طلبند پیش می‌رود؛ واقعی و انسانی. اما برای من ماجرا طور دیگری است. کلمات و تصویرهایی که ذهنم می‌بافد درون سرم شناور می‌شوند و چنین می‌شود که داستان‌های موازی‌ام را در آن مواقع می‌سازم.

ــ بن‌بست نورولت، جک گانتوس، کیوان عبیدی آشتیانی، نشر افق.

خوشبختی‌های کوچک زندگی

ماجرای من و بن‌بست نورولت در ادامة‌ معجزات کتابی شیرین و فندقی زندگی‌ام است. اگر بخواهم از اولش بگویم:

یادم است که از زمان‌های خیلی دور،‌ هر وقت به گنجینة چشمگیری از کتاب‌ها می‌رسیدم، دوست داشتم به من نظر لطفی داشته باشند و من هم بتوانم از آن‌ها استفاده کنم. گذشت و تابستان منتهی به سال سوم راهنمایی رسید. جرقة برآورده‌شدن این آرزو در ویترین کتاب‌فروشی بسیار کوچک محبوبم خورد؛ من به پدر پیشنهاد دادم مسئله را با فروشنده مطرح کند و او حدس می‌زد فروشنده قبول نکند اما خودش رفته و پرسیده بود و سر مبلغی هم به توافق رسیده بودند. اولین کتاب را هم خودش برایم امانت گرفته بود: لالة سیاه از الکساندر دوما. کم‌کم خودم برای برگرداندن و گرفتن کتاب جدید به آن پیرمرد آرام کمی سختگیر مراجعه می‌کردم. یک‌بار شاکی شد که «این‌طور که امانت می‌گیری و تندتند می‌خوانی‌شان، کتاب‌هایم طاق شدند!» لابد منظورش این بود که همین خریدار بالقوه (من) را با این کار از دست داده است. ولی خب من که جای کافی نداشتم تا همة‌ آن کتاب‌ها را طی سه ماه بخرم و نگه هم بدارم.

سال بعدش که به شهر جدید برای زندگی رفتیم، بعد از مدتی، خیلی اتفاقی متوجه شدم یکی از معدود کتاب‌فروشی‌های شهر قرار است همین کار را بکند؛ با پرداخت مبلغی، کتاب را هفتگی کرایه بدهد برای خواندن. جالب اینجا بود که چند ماه قبل از این اتفاق، خودم این کتاب‌فروشی را نشان کرده بودم توی ذهنم و دلم می‌خواست به سرشان بزند و شروع کنند به امانت‌دادن کتاب. از آنجا که درس‌ها سخت و خیلی زیاد بود، فقط تا حدود میان‌ترم، یا شاید هم اندکی بیشتر، توانستم ازشان کتاب بگیرم و بعدش در دیگری به بهشت به رویم باز شد؛ کتاب‌خانة دایی وسطی.

...

از شش ماه پیش هم پایم به کتاب‌خانة فوق‌العاده و پروپیمانی باز شده که حالا حالاها باید در آن غلت بخورم و بعد از عید هم جای دیگری شروع کرده به امانت‌دادن تعداد انگشت‌شماری کتاب. کم‌اند اما عالی‌اند! حتی اگر پنج‌تا هم بتوانم از میانشان بخوانم خیلی خوب است. البته امید دارم به‌تدریج این کتاب‌خانة کوچک تک‌قفسه‌ای، اما سخاوتمند، گسترش هم بیابد.

بله، بن‌بست نورولت را از همین آخری امانت گرفته‌ام.

نور من

آن‌قدددددددددددددر هوا خوب است و از پنجره‌ای که باز کرده‌ام صداها، باد ملایم، نور و کلی چیزهای دوست‌داشتنی می‌آید توی اتاق که اصصصصصصلاً دلم نمی‌خواهد بروم بیرون.

ولی خب مورفی عزیز این‌بار وارد عمل شده و مرا تا عصر به دور از قلعة سنگی محبوبم (یا به‌قول خوخو، «عرشة اولیس») نگه می‌دارد.

برای همة کسانی که صبح شنبه را دوست ندارند آرزو می‌کنم صبح شنبه‌های زیبا و دلپذیری را در طول زندگی‌شان تجربه کنند چون خیلی دارم از سهم خودم لذت می‌برم.