بله، اینطوری زندگی خیلی خوب است.
گوشههای معقولی از آنچه باید داری و همیشه در حال یادگرفتنی و سرگرمیهای مطلوبت هم مهربانانه به کمکت میآیند و آرزوهایت هنوز رنگی از امید و تحقق و جادو دارند و ...
آن «ثبات» ثبتشده در دفتر جلدزرشکی سالهای دور را کشف کردهای و خودت را در حیطهاش قرار دادهای و فهمیدهای ذات ثبات هیچگاه ساکن نیست بلکه هنر دستیابی به «آنچه» اسمش را ثبات گذاشته بودی و هنوز هم مثل طلسم بر «آن» مانده شبیه حفظکردن تعادل در پاهایت است وقتی داری حرکت مطلوب یا لازمی انجام میدهی. در واقع، ثبات را باید در قدمهای دل و ذهن خودت بجویی و حفظ کنی.
فکر میکنم که اگر میتوانستم اینها را برای خودِ آن روزم تعریف کنم، که سرخوش توی آن اتاق کوچک نشسته بود و پشت میز کوچک خوشرنگش درمورد «ثبات» عزیزش قلمفرسایی میکرد، چه تأثیری میتوانست بر او داشته باشد؟