چهارشنبة عزیز

به‌جرئت می‌گویم که چهارشنبة گذشته، ششم شهریور، یکی از بهترین روزهای زندگی‌ام بوده؛ از آن روزهایی که خیلی منحصربه‌فرد و پر از خوبی‌های کوچک و بزرگ است (البته نه خیلی بزرگ و خاص و یگانه؛ همان چیزهای معمول که وقتی سر جای خود باشند، بهترین می‌شوند) و مهم‌تر از همه اینکه صاحب روز از خودش راضی است.

چیزهای عادی، ولی مهم این بود که انجام شدند: باشگاه و ترمینال و شورا. آخر از همه، هم‌صحبتی با سحر در مسیر برگشت همة خوبی‌ها را کامل کرد.

جمعه، دیروز، دو وجه داشت: بخش خوش‌گذرانی و رفتن به آن محلة رؤیایی و خوردن جلاتو و گشتن در زیباترین شهرکتاب دنیا و پیاده‌روی در خیابان جادویی یک وجهش بود و اینکه نگذاشتم تلاشم برای یکی از کارهای کارهای چهارشنبة‌عزیزم پرپر شود وجه دیگرش بود. «من» کارم را درست انجام داده بودم؛ حتی اگر می‌شد بهتر و زودتر انجام شود. من باید موارد مهم شخصی خودم را در طول هفته حفظ می‌کردم. من همیشه مسئول اشتباه‌های کوچک و بزرگ دیگران و وقت‌نداشتنشان نیستم.