خورشید می‌دمد

امروز، بعد از مدت‌ها، با احساس نچسب تسلیم‌شدگی، رفتم دکتر. تا حالا خودم را در روند درمان خاصی می‌دیدم که طی این ماه‌ها به آن تا حدی  اعتماد کرده بودم و قصد داشتم همان را ادامه بدهم (البته الآن اعتمادم از آن سلب نشده ـتقریبا‌ًمطمئنم بیشتر هم شده‌ـ ولی موقت، آن را کنار می‌گذارم تا از این روش عادی اورژانسی استفاده کنم)؛  ترکیبی از هومیوپاتی و ریلکسیشن و ورزش و پیاده‌روی و تمرکز روی ذهن و شناخت هیولاها. اما در درمانگاه، بعد از ملاقات با خانم دکتر جوان مهربان باحوصله که فقط چند جملة ساده به من گفت و درمورد بیماری توضیح داد (کاری که تا حالا دکترهای دیگر نکرده بودند) خطر سیر مطمئن و منطقی و خوشایندی را جلو رویم گذاشت.

الآن بعد از چند ساعت، وقتی لحظه‌ای خودِ آینده‌ام را مجسم کردم، توانستم تصویر روشن و ثابت و واقعی‌تری ببینم؛ چیزی که شاید حدود یک‌سال نمی‌توانستم. درموردش تردید داشتم. خودِ آینده؟ در چه وضعیتی؟ چقدر امکان و جرئت باید به خودم می‌دادم تا تصویرم روشن و به‌دور از تردید باشد؟ امروز محقق شد!

ــ فکر کنم باید از غزل عزیزم و دستورالعمل نامه‌ای‌اش هم خیلی متشکر باشم! همین‌طور آن سه گره که روی رج آخر قالی کوچک خانم ب بافتیم و آرزو کردیم.

ــ تولدتان هفتة پیش بود ولی همیشه مبارک است. تا وقتی رشحات قلمتان در زمان جاری است.


Meskub4.JPG

ــ هفتة پیش، سه کتاب نازنین که خیلی دوستشان دارم، به‌قلم این آقای عزیز، خریدم. تا کی خر درونم سربه‌راه بشود و بخواندشان!

خاطرة شیرین تشکیل‌شدن سپر مدافع من باش

«کمتر از ده‌سالی داشتم. با پدربزرگ بودم. او به دیدار سرزمینی که وقتی از آن فرار کرده بود، به سراغ جوانی فرسوده و قوم‌وخویش‌های عتیقه‌اش رفته بود؛ از سمساری خاطراتش گردگیری می‌کرد. پیرمرد مرا هم با خودش برده بود.

تابستان بود و ما از مازندران رسیده بودیم. من بچة مازندران بودم؛ خیس‌تر از باران. مغز استخوانم به طراوت نطفة جنگل بود و از پُری می‌شکافت، تنم به سرسبزی بهار و چشم‌هایم ابروبادی‌تر از آسمان! در سر هوای دریا داشتم؛ صبح دمیده از خاک بودم در کوچه‌های خاک‌آلود تنگ، پیچ‌درپیچ و مخروبه، جای پای پرسة سربه‌هوا و بی‌هدف قرن‌های لاغر و مندرس گذشته. سهراب راست می‌گفت:

پشت‌سر مرغ نمی‌خواند.
پشت‌سر باد نمی‌آید.
پشت‌سر پنجرة سبز صنوبر بسته‌ست...»

در عشق و سوگ یاران، شاهرخ مسکوب (ص 11)


لبخند بر لبم می‌آورد؛ اینکه فکر می‌کنم هرچه را می‌خواهد به دست می‌آورد. شاید بدون آنکه خودش بداند روزة دیرنشینی مرا شکست. شاید این خصوصیت خودش را بداند و اکنون هم، حتی ممکن است فقط ناخودآگاهش، خوشحال باشد این بار هم پیروز شده؛ آنچه خواسته شده، حتی اگر نه همان اول که «خواسته باشد». لبخند می‌زنم و با کمال فروتنی، برای خوش‌یمنی و همچنین تشکر از او و تمامی خوبی‌هایش، این «احساس» پیروزی را به او تقدیم می‌کنم. اگر بخواهد فکر کند موفق شده، که شده، گوارای وجودش! خوب است همة ما در سایة موفقیت‌های هم موفق شویم.


تصویر: برای روزهای سختم؛ برای لحظاتی که سایة دیوانه‌سازها آن‌قدر سنگین و تیره‌کننده می‌شود که نمی‌توانم جادوی سپر مدافعم را، فقط با اتکا به خودم، اجرا کنم.

«شاه» ملک خود باش

اگر قرار بود به ماجرا اشاره شود, این‌طور آغاز می‌شد: «در آن صبح یک‌شنبة پاییزی، تصمیم گرفت ...»

ادامه‌اش؟ مثلاً: «خودش را از آن تنهایی خاص دربیاورد.» یا شاید: «یکی از ترس‌هایی که کنار می‌گذارد همین باشد» .. یا حتی هر چیز دیگری که توصیف به‌نسبت خوبی داشته باشد و البته چه بهتر که بتواند آن احساس عمیق پیروزی، شجاعت و هیجان لحظة تصمیم‌گیری را پررنگ‌تر یادآور شود.

هرچه بود، نکتة مهمش این بود که چون در این مدت، با نوعی ریاضت، از آن‌ها دور مانده بود؛ می‌توانست حضور قوی‌تری در آن جمع داشته باشد. ریاضتی که به‌خاطر نبودن در آن جمع کشیده بود، البته ناخواسته، اکنون به او آرامش بیشتری می‌دهد تا، به‌قول خودش، دلیل قوی‌تری برای این تصمیمش داشته باشد. دلیل قوی‌تر! البته که اول برای خودش؛ ولی طبق قانون خیلی قدیمی ذهنی‌اش «همیشه کسی او را زیر نظر دارد»، شاید برای ارائه به محکمه‌ای!


روزها در راه:

ـ خروس درونم فعال شده! چند روزی است ساعت 5 صبح بیدار می‌شوم و تقریباً به‌راحتی دیگر خوابم نمی‌برد. ظاهرش سخت است و تحملش گاهی جانفرسا؛ ولی روندی که بدنم در پیش گرفته، شبیه پوست‌کندن، دارد مرا به‌سمت سبک سالم‌تر و مطلوب‌تری می‌برد؛ چیزی که در واقع می‌خواهم!

ـ به‌لطف دن، کتاب‌خواندن دارد بیشتر بهم می‌چسبد.

ـ قضیة بالا را که می‌نوشتم، بیشتر یاد آن دو سال ریاضت‌کشیدن ناخواستة قبل دانشگاه‌رفتن افتادم و اطمینان و هیجان و موفقیت بعدش. هرچیزی که با زحمت و کمی فکرکردن درموردش به‌دست بیاید شیرین‌تر و پربارتر است.

ـ برای طی این طریق، آن‌قدر بالغ شده‌ام که از عواقبش نترسم (ترس، ترس، آن‌قدر سال‌ها از این واژه به‌شکل غلوشده استفاده کرده‌ایم که خودش را در کلمات و احساسمان جا کرده: می‌ترسم نتوانم، می‌ترسم فلان شود، حتی می‌ترسم نانوایی باز نباشد!).