خورشید می‌دمد

امروز، بعد از مدت‌ها، با احساس نچسب تسلیم‌شدگی، رفتم دکتر. تا حالا خودم را در روند درمان خاصی می‌دیدم که طی این ماه‌ها به آن تا حدی  اعتماد کرده بودم و قصد داشتم همان را ادامه بدهم (البته الآن اعتمادم از آن سلب نشده ـتقریبا‌ًمطمئنم بیشتر هم شده‌ـ ولی موقت، آن را کنار می‌گذارم تا از این روش عادی اورژانسی استفاده کنم)؛  ترکیبی از هومیوپاتی و ریلکسیشن و ورزش و پیاده‌روی و تمرکز روی ذهن و شناخت هیولاها. اما در درمانگاه، بعد از ملاقات با خانم دکتر جوان مهربان باحوصله که فقط چند جملة ساده به من گفت و درمورد بیماری توضیح داد (کاری که تا حالا دکترهای دیگر نکرده بودند) خطر سیر مطمئن و منطقی و خوشایندی را جلو رویم گذاشت.

الآن بعد از چند ساعت، وقتی لحظه‌ای خودِ آینده‌ام را مجسم کردم، توانستم تصویر روشن و ثابت و واقعی‌تری ببینم؛ چیزی که شاید حدود یک‌سال نمی‌توانستم. درموردش تردید داشتم. خودِ آینده؟ در چه وضعیتی؟ چقدر امکان و جرئت باید به خودم می‌دادم تا تصویرم روشن و به‌دور از تردید باشد؟ امروز محقق شد!

ــ فکر کنم باید از غزل عزیزم و دستورالعمل نامه‌ای‌اش هم خیلی متشکر باشم! همین‌طور آن سه گره که روی رج آخر قالی کوچک خانم ب بافتیم و آرزو کردیم.

ــ تولدتان هفتة پیش بود ولی همیشه مبارک است. تا وقتی رشحات قلمتان در زمان جاری است.


Meskub4.JPG

ــ هفتة پیش، سه کتاب نازنین که خیلی دوستشان دارم، به‌قلم این آقای عزیز، خریدم. تا کی خر درونم سربه‌راه بشود و بخواندشان!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد