خواب دم‌صبحی

از آن خواب‌های جالب ماجرایی که نفهمیدم از کی شروع شد ولی طبق قرائن، مربوط به همان دم صبح است و احتمالاً تا حدود بیدارشدنم طول کشیده.

خواب دیدم کسانی که شاید خانواده سیریوس بودند (سیریوس واقعی نه، دوستم) پیشنهاد دادند برویم جایی. من هم گفتم هرجایی که شبیه هاگزمید و هاگوارتز باشد؛ بیشتر از پریوت درایو نمی‌آیم! (منظورم این بود انگار پریوت درایو را مرز بین دنیای واقعی و جادویی می دانستم ـچون هری عزیزم آنجا زندگی می‌کرد پس نشانی از جادو داردـ و من حاضر نبودم به جایی ماگلی بروم). بعدش یادم نیست چطور شد که یکهو رفتیم ... در خانه‌ای بودیم کمی شبیه خانه‌های ایرانی و کمی هم خارجی. خانوادة دورزلی بودند و پررنگ‌تر از همه ورنون بود که با لپ‌های گوشتالو و خندان خندان جلو آمد با من دست داد ولی هرچه دقت نکردم نفهمیدم آنچه به انگلیسی می‌گوید چه معنایی می‌دهد! سرم را که برگرداندم، انگار در خانة دیمیتری بودیم. دیمیتری بزرگ نشده بودع انگار در همان دوران راهنمایی مانده بود. اتاق بزرگی داشت که طبق سلیقه‌اش چیده بود و پر از کتاب. به انگلیسی به او گفتم تا حالا از کتاب‌های تصویرسازی‌‌شدة هری چیزی گرفته. پرسید: خیلی فرق دارد؟ گفتم: به‌واقع نه.

در دستش کتاب با قطع بزرگ بود که مشخص بود مربوط به دنیای جادویی و دارای تصاویر زیاد است. شاید چیزی درمورد ورزش‌ها و فعالیت‌های دنیای جادویی بود چون روی جلدش، در زمینة سفید، تصویر چند دسته‌}ارو و رنگ‌های گروه‌های هاگوارتز بود. کسانی در چند متری ما حرف می‌زدند و دیمیتری با کمی دلتنگی و نگرانی گوشش به آن‌ها بود. سعی کردم از نگرانی درش بیاورم، بدون آنکه به رویش بیاورم که متوجه شده‌ام.

خدا را شکر، برای حضور در صحنة بعدی خوابم لازم نبود از آن مکان‌های دوست‌داشتنی «خارج» شوم! در واقع، هر صحنه جذاب‌تر از صحنة قبلی بود مکانش. یادم است پشت پنجرة قشنگ اتاق نشیمنی ایستاده بودم که به خیابانی فرعی دید داشت. قرار گذاشته بودند ما جایی باشیم برای ملاقات با ...؟ یادم نیست. کسانی که دوستانمان بودند. ما چه کسانی بودیم؟ یادم نیست. فقط اینجای صحبت‌هایم دیگر صدای پرکلاغی را می‌شنیدم که به من پاسخ می‌داد و ابتدا خودش در دیدرس من نبود، ولی با هر جمله حضورش برام واضح‌تر می‌شد و رنگ می‌گرفت. از اینجا شروع شد که پرسیدم: حالا چرا کافه‌ای بیرون از اینجا؟ خود اینجا آن‌قدر که باید، قشنگ است و جا دارد و ... دیگر دیدرس من در پشت پنجره همان خیابان قبلی نبود. یا نه، احساس می‌کنم در خانه جابه‌جا شده بودو الآن دیگر از پشت پنجرة دیگری به بیرون نگاه می‌کردم.پنجره مال اتاقی بود که دری به یک خروجی داشت. در باز بود و در خروجی میز و صندلی کوچک یک‌نفره‌ای چیده بودند که صندلی‌اش رو به اتاق بود و پشت به خیابان فرعی قشنگی (که شبیه بعضی تصاویر موردعلاقه‌ام بود). آن خروجی منطقاً چیزی شبیه دری یا پنجره‌ای سرتاسری بود که رو به بالکن بزرگی باز می‌ود ولی اینجا، خروجی آن‌قدر هم‌کف بود که دیگر داشت جزئی از خیابان می‌شد. در عین حال آن میز و صندلی در خیابان نبودند و جزء خانه بودند. اما یادآور کافه پیاده‌روهایی بودند که به‌نظرم آمد پرکلاغی داشت در صحبتش تلویحاً بهشان اشاره می‌کرد. بله، من از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم که شامل کوچه‌های تودرتو می‌شد پر از ساختمان‌های نه‌چندان بلند تمیز و به‌سبک شاید 50-60 سال پیش با سقف‌های نارنجی. و این ساختمان‌ها همه کافه داشتند. حتی یکی از آن‌ها پنجره‌ای داشت که از پشتش توی این خانه (که من در آن بودم) پیدا بود! در گوشة چشمم هم پرکلاغی در زاویة دید بود و به من پاسخی داد (یادم نیست چه جمله‌ای بود) که من خودم سریع نتیجه گرفتم (نتیجه‌گیری ام را بلند برایش گفتم و  او هم، بدون کلمه‌ای یا حتی سرتکان‌دادنی، تأیید کرد) بله، با این همه ساختمان زیبا و کافه‌های خوب، حیف است آدم قرار دوستانه را بیرون نگذراد و به یکی از آن‌جاها نرود.

شاید برگرفته از فیلم مستند سرشبی بود که جمله‌ای هم از مرحوم مسکوب درمورد مرگ نقل کردم. خود جمله عیناً‌ یادم مانده (چه عجب!) که «به این نتیجه رسیده‌ام که آدمی با مرگش چیزی را نمی‌شناسد فقط خود را به دیگران می‌شناساند» و البته نمی‌دانم آن مرحوم چنین نقل‌قولی داشته یا نه ولی داشتم توی خواب برای مفهوم این جمله دنبال شواهد عینی می‌گشتم که آیا کسی را به‌یاد دارم که با مرگش خودش را به من شناسانده باشد...

نکتة پایانی هم این بود که پشت پنجرة رستوران روبه‌رویی یادشده، چند نفر نشستند که یکی‌شان چهره‌اش واضح بود. گویا او هم به‌اندازة من کنجکاو بود «این»ور پنجره چه خبر است. حتی تا آن حد که پنجره را گشود تا صدای ما را بشنود. همان لحظه، من داشتم چیزی می‌گفتم که جمله‌ام به چیزی شبیه این ختم شد: فایده‌ای ندارد ... و او، انگار مثل آن قدیم‌های من، فال گرفته باشد و در دلش نیت کرده باشد بعد پنجره را باز کرده باشد تا چیزی بشنود در پاسخ نیتش، و حرف من ناامیدش کرده باشد. چون چهره‌اش درهم شد و کناری‌اش که پنجره را بست، شکایتی نداشت.

نظرات 1 + ارسال نظر
سمیه دوشنبه 22 آبان 1396 ساعت 09:20 http://dreams22.blogsky.com

قشنگ مشخصه خیلی فیلم میبینین


خیلی نه، ولی خیلی دوست دارم بتونم بیشتر ببینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد