کتاب‌ناکی و جادوی آن «گوهر» «عظیم» [1]

زیبایی در لحظه‌هایی‌است که دوام می‌آورند؛ لحظه‌هایی که بارها و بارها به ما زندگی می‌بخشند. ما بر پایه‌های محکم و قوی خاطرات می‌ایستیم. ما با خوراکی که گذشته برایمان تدارک دیده رشد می‌کنیم و شکوفا می‌شویم.

ص 53

کتاب‌ها گذشته و حال مرا به جلو سوق می‌دهند و به من امیدواری می‌دهند که چه چیزهایی را می‌توان به یاد آورد. همچنین هشدار می‌دهند که چه چیزهایی نباید فراموش شود. آن‌ها خون را، بعد از زخم‌زدن‌های بی‌رحمانة زندگی، دوباره به جریان می‌اندازند.

ص 48

1. این دو نقل را اتفاقی در گودریدز دیدم و خود کتاب را هنوز نخوانده‌ام. البته بین چند نظر مثبت، یک نظر منفی هم دیدم و اشتیاق یک‌هویی‌ام برای خواندنش ناگهان پوووف! دود شد. بد هم نشد چون، اگر سراغش بروم، با  درنگ بیشتری خواهد بود.

2. دیشب، بعد از گشت‌وگذار خوش در شمال و غرب شهر و حمله به پارچه‌فروشی و زنجیرگسستن در برابر آن پارچة خوش‌رنگ پر از برگ‌های درشت قشنگ و شریک‌کردن مادر گرامی در این جرم شیرین، چشمم به مغازه‌ای افتاد با نام بلیندا یا بلیموندا (با درصد بیشتری دومی است) و یادم افتاد اوایل دهة هشتاد، چقدر دلم می‌خواست کتاب بالتازار و بلموندای ساراماگو را بخوانم. بیش از یک دهة بعد، فایل پی‌دی‌افش را پیدا کردم ولی هنوز سراغش نرفته‌ام. فکر کنم بهترین راه خواندنش توی گوشی و در مسیرهای رفت‌وآمد باشد؛ مثل باقی کتاب‌های پی‌دی‌افی که تا حالا خوانده‌ام. جور دیگری نمی‌توانم خودم را راضی کنم.

3. چند روز است ذهنم خیلی معطوف به کتاب عزیزی شده که خیلی دوست دارم به‌مناسبت کار خاص و خوبی که هنوز نمی‌دانم چیست و کی قرار است انجامش بدهم، برای خودم جایزه بخرم. کتاب ارزشمند و گرانی است و البته در مسیر دستیابی به آن، باید چیزهایی را به خودم ثابت کنم؛ مثلاً، غیر از انجام‌دادن کاری که مرا مستحق چنین جایزه‌ای می‌کند، خواندن کتابی دیگر مثل د.د. یا حتی م.ط. از همان نویسنده (اسم‌ها را رمزی نوشتم تا جادویشان برایم باطل نشود).

4. سباستین را که دست گرفتم، خیلی بااشتیاق و به‌سرعت خواندم ـ البته حتماً که خوش‌خوان و کم‌حجم‌بودنش خیلی در سرعت مطالعه نقش داشت‌ـ و الآن دچار حالتی شده‌ام که نمی‌توانم کتاب جدیدی برای خواندن دست بگیرم. نه که بگویم سباستین خیلی خاص و عالی و چنین و چنان بود؛ اما فضایی که برای منِ خواننده به وجود آورد خیلی دلپذیر بود و آن رضایت کوبایی از آنچه در دسترس است و دم‌غنیمت‌شمردن و پی ناشادی نگشتن مرا افسون کرده است. نمی‌دانم خواندن بقیة سفرنامه‌های نویسنده هم برایم همین اندازه جذاب خواهد بود یا نه. به هر حال، چاره‌ای جز امتحان ندارم!

ـ از کتاب تولستوی و مبل بنفش.

[1] یعنی این‌طور رمزنگاری دیگر آخرش است! خیلی دوست دارم بدون اشارة‌ مستقیم به چیزی، جزئیاتی را در مطالبم بگنجانم که بعدها مرا دقیق‌تر به حال‌وهوای زمان نوشتن نزدیک کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد