خرداد 87

« داستان پسر بچه ای که یک روز ، درد را کشف کرد »

« آدم پیش از تولّد نمی تواند پدرش را انتخاب کند . اما اگر من می توانستم ، تو را انتخاب می کردم » .

نوع دیگری از جریان سیّال ذهن هست که لزوماً از تکنیک های نویسندگی به شمار نمی آید . در واقع یک ویروس است که ذهن شخصیت اصلی داستان را آلوده می کند . بسته به میزان مقاوت این شخص در برابر بیماری اغوا کنندۀ « غرق شدگی در خیال و رؤیا » ، خواننده هم تا حد زیادی درگیر می شود . اگر شخصیت ، خود را واگذارد ، بیماری تمام ذهن او را فتح می کند و هیچ حفره ای خالی هم برای امیدواری باقی نمی گذارد .

این نوع از جریان سیّال ذهن ، در آغاز خود را به صورت فلاش بک های کوتاه و مکرّر در ذهن شخصیت نشان می دهد . همین که عرصه را خالی دید پا پیش می گذارد و به همۀ سوراخ سنبه ها سرک می کشد ...

زه زه ( مخفّف ژوزه ) _ که جملۀ ابتدایی این متن را به پرتغالی محبوبش گفت ؛ پس از مرگ مانوئل والادرس ( همان پرتغالی ) به این بیماری دچار شد . بزرگ ترین ضربه بعد از خبر قطع شدن قریب الوقوع درخت پرتقالش _ که در تنهایی با هم حرف می زدند و وقتی زه زه حوصله اش سر می رفت ، اسب چوبی او می شد _ مرگ مانوئل بود . به این ترتیب روزها و شب هایش ، در تاریکی مطلق و ناامیدی ، میان خاطرات این دو تقسیم شد . آن قدر که کم کم داشت با این جهان خداحافظی می کرد :

« ناگهان طغیانی بزرگ در من بیدار شد .

_ عیسی کوچک ، تو بدجنسی . مرا باش که فکر می کردم این بار برای من به صورت خدا متولد می شوی و آن وقت تو این کار را با من می کنی . چرا مرا مثل بچه های دیگر دوست نداری ؟ من عاقل بودم . دعوا نکردم ، درس هایم را یاد گرفتم ، حرف بد نزدم ...

 عیسی کوچک ، چرا این کار را با من کردی ؟ آن ها می خواهند درخت پرتقال کوچکم را قطع کنند و من حتی عصبانی هم نشدم . فقط کمی گریه کردم ... و حالا ... و حالا ...

باز هم سیلاب اشک دیگری .

عیسی کوچک ، می خواهم که پرتغالی ام برگردد ، بایستی پرتغالی ام را به من برگردانی ...

در آن وقت صدایی بسیار ملایم ، بسیار با محبّت با قلبم حرف زد . باید صدای تأثّر آلود درختی باشد که رویش نشسته بودم :

_ بچه جان گریه نکن . او در آسمان است » .

و اندوه با تمام نیرویی که در خود سراغ داشت ، سراسر قلب او را درنوردید .

فقر ، فقر و باز هم فقر ، سرمنشأ تمام مسائل بود . تمام افراد بزرگ سال خانواده کار می کردند . آن قدر خسته و فلک زده بودند که جایی برای شیطنت های معمول یک بچۀ کوچک در خانه وجود نداشت . فاصله ها روز به روز بیشتر می شد و تنها دوستان زه زه درختان و یک خفاش کوچک بودند ؛ تا این که پرتغالی و ماشینش از راه رسیدند .

پرتغالی غم نان نداشت . آن قدر وقت آزاد داشت که زه زه را با خود به گردش های کوچک ببرد و با او حرف بزند . این بود که زه زه با تمام قلبش و به اندازۀ تمام زندگی اش عاشق او شد .

و حالا او مرده بود ؛ پرتغالی عزیز او با ماشینش زیر چرخ های بی رحم قطار خرد شده بودند :

« و من به پرتغالی فکر می کردم . به قاه قاه های خنده اش ، نحوۀ حرف زدنش ... نمی توانستم از فکر کردن به او دست بردارم . دیگر به راستی می دانستم که درد یعنی چه . درد به معنای کتک خوردن تا حدّ بیهوشی نبود . بریدن پا بر اثر یک تکّه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود . درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آن که بتواند رازش را برای کسی تعریف کند . دردی که انسان حتی یارای آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت بدهد » .

* درخت زیبای من ؛ ژوزه مائورو دِ واسکونسلوس ؛ ترجمۀ قاسم صنعوی ؛ انتشارات سحر .

***

[کلاس پرنده]



مقایسه ی هفت خوان رستم و اسفندیار

هر دو قهرمان _ رستم و اسفندیار _ در ابتدای راه ناچار به گزینش اند و هر دو مسیر کوتاه و مشکل را انتخاب می کنند . با نگاهی به این دو سفر ، شباهت ها و تفاوت های ظاهری آن دو به چشم می آیند ؛ مرحلۀ سوم و چهارم در هر دو ، یکی است . خوان دوم رستم با خوان ششم اسفندیار در تضادند ؛ رستم از راهی گرم و سوزان و اسفندیار از مسیری سرد و یخبندان می گذرند . رستم در خوان پنجم و اسفندیار در خوان هفتم ، مجبور به گذر از تاریکی هستند . هر دو در مسیر خود با رهنمون همراهند ؛ با این تفاوت که رستم در میانۀ راه از راهنمایی برخوردار می شود .

رستم در مسیر خود بیشتر به نیازهای مادّی و نفسانی توجّه دارد و در اغلب مشکلات ، نیروهای دیگر او را یاری می دهند ؛ آن که با شیر نبرد می کند رَخش است ، در خوان دوم میش به کمک او می آید ، رهایی اش از سرزمین تاریکی نیز به یاری رخش انجام می شود . به نظر می رسد که در خوان های اوّل تا ششم ، تقدیر می خواهد غلبۀ خود را بر زور و پهلوانی وی ثابت نماید و به او نشان دهد که بی خواست و کمک خداوند ؛ هیچ کاری از وی بر نمی آید . چنان که رستم در پایان خوان ششم به این معرفت رسیده و آن گاه در خوان هفتم تقدیر به یاری وی می آید . رستم در پایان خوان هفتم « چنان پخته و سوخته سخن می گوید که پیداست سرانجام ، خود را از یاد برده ، به تقدیر خویش خرسند است . در این سخنان رستم از خودکامگی و خویشتن بینی نشانی نیست . آن چه هست ، نمایش تسلیم پهلوان به خواست پروردگار و واگذاردن کار خویش به عنایت اوست »( از رنگ گل تا رنج خار ؛ قدمعلی سرّامی ؛ ص 1010 ) .

امّا اسفندیار در این سفر مهم ، جلوه گر انسانی خداترس است که هر پیروزی را از جانب خدا می داند . تمام کارها را از روی خِرد انجام می دهد . برخی موارد که در این هفت خوان به چشم می خورد ، به آن جنبۀ دینی و تقدّس قوی می دهد ؛ برای مثال ، سپاهیان او دوازده هزار نفرند و عدد دوازده در باور زرتشتیان از اعداد مقدّس است . وی در مراحل مختلف به نیایش می پردازد . زن جادو را با زنجیری که زرتشت از بهشت آورده و به گشتاسپ هدیه کرده ، به دام می اندازد . همۀ این ها « چنین می نماید که موبَدان زرتشتی [ این داستان را ] ساخته و پرداخته اند تا اسفندیار را ، که بر بُنیاد روایات ، زنده کنندۀ دین بِهی ( دین زرتشتی ) و از پاکان این آیین است* ، چون جهان پهلوان در اندیشۀ ایرانیان هرچه ماندگارتر کنند »( همان کتاب ؛ ص 1024 ).

می توان گفت که جلوۀ اسطوره ای هفت خوان رستم ، در مقایسه با سفر اسفندیار ، بیشتر است ؛ مانند راهنمایی میش اهورایی ، سخن گفتن اژدها ، درمان کردن کوری چشم شاه با خون دیو ، ... زیرا این داستان ریشه ای اساطیری و دیرپا و کهن دارد . امّا هفت خوان اسفندیار تسلسل منطقی دارد و شکل آن کمال یافته تر است . همچنین بر آیین زرتشت تکیه می کند . این عوامل ، به علاوۀ تقذّم سفر رستم بر سفر اسفندیار در متن شاهنامه نیز می تواند همان اندیشۀ دخالت موبدان در پرداختن به این داستان را به ذهن آورد ؛ زیرا غیر از این موارد ، کلّاً در تمام داستان های مربوط به اسفندیار سعی شده وی را در حدّ یک پهلوان بزرگ و بی مثال بالا ببرند . نمونه ای از این کوشش ها ، رویین تنی اوست . همچنین او در داستان پادشاهی گشتاسپ ، امید و تکیه گاه ایرانیان است و مردم در هر امری که مستأصل شوند به وی رو می کنند .

در مقایسه با این چیزها رستم هم جهان پهلوان ایرانیان است و پوششی دارد به نام بَبرِ بَیان که او را تا حدّ زیادی آسیب ناپذیر می کند .

* در نام اسفندیار هم واژۀ سپند به معنای مقدّس به چشم می خورد . این نام در اصل « سپنتا دات » بوده به معنای آفریدۀ خرد پاک* که به مرور ، به شکل امروزین آن درآمده است( رزم نامۀ رستم و اسفندیار ؛ دکتر جعفر شعار و دکتر انوری ؛ ص 52 ).


هفت خوان اسفندیار

در زمان سلطنت گُشتاسپ جنگ هایی میان ایران و ارجاسبِ تورانی در می گیرد . طیّ این جنگ ها دو دختر گُشتاسپ _ همای و به آفرید _ به اسارت ارجاسب در می آیند . گشتاسپ از پسرش اسفندیار می خواهد که آن دو را از زندان رویین دژ برهاند . اسفندیار به همراه برادرش ، پَشوتن ، و دوازده هزار سپاهی از بلخ به راه می افتند و گُرگسار نیز به عنوان رهنمون همراه آنهاست . بر سر یک دوراهی و پس از پرسش از گرگسار ، مشخص می شود اسفندیار سه راه در پیش رو دارد که کوتاه ترین راه ، دشوارترین آنهاست . اسفندیار با گزینش راه کوتاه تر ، از هفت تنگنا عبور می کند و به رویین دژ می رسد .

١_ در نخستین خوان با دو گرگ می جنگد و آنها را به هلاکت می رساند .

٢_ خوان دوم ، جنگ با دو شیر است که به دست وی از پا می افتند .

٣_ در خوان سوم اژدهایی را از بین می برد ؛ برای این کار بر بدنۀ یک صندوق تیرهایی می نشاند و آن را بر گردونه ای سوار می کند . خود به درون صندوق می رود و با اژدها رو به رو می شود .

۴_ اسفندیار در حالی که آواز می خواند و تنبور می نوازد ، به جایگاه زنِ جادو می رود . پس از پدیدار شدن زن ، اسفندیار در فرصتی مناسب و با زنجیری که از بهشت است و بر بازوی خویش بسته ، او را به دام می اندازد . زن جادوگر در اسارت پهلوان ، به پیرزنی زشت روی تبدیل می شود و با خنجر اسفندیار از پای در می آید . در همان دم بادی سیاه بر می خیزد و آسمان در تیرگی فرو می رود .

۵_ اسفندیار صندوق و گردونه ( خوان چهارم ) را برای جنگی که با سیمرغ دارد ، به کار می برد و بر این موجود نیز غلبه می کند .*

۶_ او و همراهانش مجبور می شوند از برف و سرما عبور کنند . سه روز و سه شب برفِ تیره بر آنها می بارد . همه دست به دعا بر می دارند و از این خوان هم به سلامت می گذرند .

٧_ گرگسار ، از روی نیرنگ ، خوان هفتم را بیابانی خشک و بی آب و علف توصیف می کند . امّا اسفندیار و همراهانش در تاریکی به دریای ژرفی می رسند . طلایۀ سپاه او در آب می افتد و اسفندیار نجاتش می دهد . گرگسار با مژدۀ بخشایش از سوی اسفندیار ، از وی پوزش می خواهد و سپس آنها را راهنمایی می کند تا از آب بگذرند .

* در شاهنامه به غیر از آن سیمرغ که جلوۀ مثبت و روحانی دارد ، سیمرغ با جلوۀ منفی هم توصیف شده است .


هفت خوان ها در شاهنامه / هفت خوان رستم

تمام داستان های مربوط به گذر از هفت خوان های مختلف ، محتوا و ساختار یکسانی دارند . در تمام آنها قهرمان راهی دشوار را بر می گزیند و طیّ آن آزمون های دشوار را پشت سر می گذارد تا سرانجام ، با غلبه بر همۀ مشکلات ، به هدف می رسد . از جملۀ این گذارها می توان به دوازده خوان هرکول ( نیمه خدای یونانی ) و گیلگمِش ( داستان بابِلی ) و هفت خوان های رستم و اسفندیار در شاهنامه اشاره کرد .

رویدادهایی که قهرمان ناچار است با آنها مقابله کند ، با روابط عقلی و منطقی به هم مربوط نمی شوند . در شاهنامه ، از همان ابتدا که قهرمان در پی گزینش مسیر خود است ، برخلاف خرد و منطق ، راه دشوار و خطرناک را بر می گزیند و نشان می دهد که عقل تنها در امور روزمرّه و در قلمرو جزئیّات روایی دارد و در امور بزرگ و کلیّات ناتوان است و کنار نهاده می شود . هفت خوان ها را می توان داستان هایی با یک قهرمان به شمار آورد که همراهان او _ اگر همراهی داشته باشد _ نقش هایی انفعالی دارند .

در شاهنامه ظاهراً تنها دو داستان هفت خوانی به چشم می خورد ؛ هفت خوان رستم و هفت خوان اسفندیار . امّا در برخی داستان های دیگر این منظومه نیز گونه هایی رنگ باخته از هفت خوان به نظر می رسند ؛ مانند داستان های مربوط به اسکندر ، گشتاسپ ، داستان کسری و بوزرجمهر . « هفت خوان ، شورش گستاخانۀ آدمیزاد بر ترس ها و دلواپسی هایی است که آزمون های زندگی با گذشت قرن ها در او پدید آورده است »( از رنگ گل تا رنج خار ؛ قدمعلی سرّامی ؛ ص 994 ).

هفت خوان رستم _این سفر ، بخشی از داستان پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران است . وی توسّط شاه این سرزمین به اسارت گرفته می شود . کیکاووس از زال یاری می خواهد . زال ، رستم را به نزد او می فرستد و به او سفارش می کند که مسیر دشوار امّا کوتاه هفت خوان را برگزیند .

١_ خوان نخست ، نبرد با شیر است . در حالی که رستم در کنار نیستانی خوابیده ، رخش با شیر مبارزه می کند و آن را از بین می برد .

٢_ در خوان دوم رستم ، که از گرما و تشنگی از پا افتاده ، از خداوند یاری می خواهد . با راهنمایی یک میش ( که در این جا موجودی اهورایی است ) به چشمه ای گوارا می رسد و پس از نوشیدن آب و خوردن گورخری بریان ، در کنار چشمه به خواب می رود .

٣_ اژدهایی سه بار رستم را از خواب بیدار می کند و هربار ناپدید می شود . در مرتبۀ سوم ، رستم او را می بیند و از پای در می آورد .

۴_ در خوان چهارم ، رستم مهمان بزم آراستۀ زنی جادوگر می شود و به نواختن و خواندن مشغول می شود . زن جادوگر به شکل زن زیبارویی بر او ظاهر می شود . رستم فریفتۀ او می شود و جام می بر کف ، خداوند را به خاطر چنین زیبارویی سپاس می گوید . امّا با شنیدن نام خدا ، چهرۀ زن جادوگر تیره می شود و اصل خود را نمایان می کند . رستم با شناختن او ، با کمندی گرفتارش می کند و با خنجر او را می کشد .

۵_ رستم در خوان پنجم سرگردانِ سرزمین تاریکی ها شده است . به راهنمایی رخش به سرزمین روشنی که کشتزاری است سبز و خرّم ، می رسد . در آنجا به خواب می رود و رخش را در کشتزار رها می کند . دشتبان که با دیدن اسب رها شده برآشفته شده ، رستم را با نواختن چوب به پایش بیدار می کند . رستم از گله های او عصبانی می شود و گوش هایش را از بیخ می کَند . دشتبانِ شگفت زده گوش هایش را نزد اولاد _ مرزبان آن منطقه _ می برد و او را از ماجرا خبردار می کند . اولاد به جنگ رستم می رود ، از او شکست می خورد و با کمند شصت خم وی اسیر می شود تا جایگاه دیو سپید را به رستم نشان بدهد . رستم نیز به عنوان پاداش این راهنمایی ، قول پادشاهی مازندران را به او می دهد .

۶_ رستم با ارژنگ دیو و هزار و دویست دیو دیگر ، که نگهبان چاهساری شگفت هستند ، می جنگد و آنها را از پای در می آورد . با راهنمایی اولاد به جایگاه کاووس می رسد . کاووس از او می خواهد تا دیوها خبردار نشده اند ، به سرعت خود را به محلّ دیو سپید برساند و او را از بین ببرد . او که بینایی خود را از دست داده ، همچنین از رستم در خواست می کند که با گذشتن از هفت کوه ، خون و مغز دیو سپید را برای او بیاورد . زیرا با چکاندن سه قطره از خون این دیو در چشمهای کاووس ، وی بینایی خود را باز می یابد .

٧_ در آخرین خوان ، رستم با راهنمایی اولاد و به همراهی رخش ، پس از گذر از هفت کوه به غار دیو سپید می رسد . اولاد می گوید که دیو با برآمدن آفتاب به خواب می رود و رستم باید تا آن زمان در انتظار بماند . رستم اولاد را محکم می بندد و سپس تمامی دیوها را می کشد . پس از نبردی سهمگین ، جگر دیو سپید را بیرون می کشد و به همراه اولاد ، آن را برای کاووس می آورد . بدین ترتیب ، هفت خوان رستم با کشتن دیو سپید و چکاندن خون او در چشم های کاووس ، بازگشت بینایی این پادشاه و آزاد شدن وی و باقی همراهانش ، به پایان می رسد .

خرداد 87

"بابا" های خالد حسینی

نویسندۀ محترم ، جناب خالد حسینی ؛

در میانۀ هر دو رمان شما* ، زمانی که به طرح داستان ها و روابط عناصر فکر می کردم ، دستتان را خواندم . گره اصلی رمان هایتان خیلی زودتر از آن چه در متن آمده ، باز شدند . من خیلی زودتر از امیر فهمیدم که حسن برادر اوست و زمانی که با خشونت های رذیلانۀ رشید در قبال مریم و لیلا رو به رو می شدم ، به نظرم آمد نکند خبر مرگ طارق ساختگی و نقشۀ همان رشید فرومایه باشد ؟

امّا باید اعتراف کنم در صفحات انتهایی هزار خورشید تابان ، وقتی لیلا در ِ آن صندوقچه را که پدر مریم برای دخترش به یادگار گذاشته بود باز می کند و نوار ویدئویی پینوکیو را می بیند و از دلیل وجود آن در صندوقچه سر در نمی آورد ، احساس کردم قلبم مچاله شد !

اعتراف دومم این است که هنوز هم بدجوری تحت تأثیر شخصیت بابا در بادبادک باز هستم !

اصلاً این پدرهای اصلی داستان هایتان _ بابا و جلیل _ گوشت و پوست و عصب دارند و انگار آبشخور همۀ حوادث خوب و بد ، آنها هستند . با این که بابا خیلی قوی و مقتدر است و جلیل خیلی ضعیف و ترسو ؛ هر دو درک شدنی اند و گاهی ترحّم برانگیز .

امّا در مورد مادر مریم ؛ سطح انتظارات ، نوع تفکّر و طرز بیان احساساتش قدری بالاتر از حدّ یک روستایی زادۀ بی سواد و خدمتکار خانۀ اعیانی نبود ؟

*بادبادک باز و هزار خورشید تابان


بنا به توصیه ی عمو شلبی...

احیاناً هرکس جناب لافکادیو رو _ به صورت اتفاقی _ دید ، بهشون بگه که این جانب چند روز پیش _ به صورت بسیار اتفاقی و بیشتر می شه گفت غیر منتظره _ مارشمالو رو کشف و خریداری کردم .

با این که تصمیم جدی برای خرید و خوردن دوباره ش ندارم ؛ این برخورد غیرمنتظره خیلی برام جالب و فراموش نشدنی بوده . دیگه این که به یه شیر با هیبت جناب لافکادیو میاد که مارشمالو رو  دستش بگیره و با علاقه لیسش بزنه ، بذاره چند دقیقه توی دهنش خیس بخوره ، با زبونش آروم آروم این ور و اون ورش کنه ، بعد درش بیاره و با هیجان وصف ناپذیری نگاش کنه . مطمئن بشه چندتا لیس دیگه ازش مونده و دوباره با اشتها ، بذاره توی دهنش ....

حالا تصور می کنم اگه به جای واژه ی مارشمالو ، با واژه های دیگه ای مث یه باغ_خونه ، سفر دور دنیا ، چه و چه و چه .......... ( هزار چیز گفتنی و نگفتنی دیگه ) رو به رو شده بودم ، بازم این اتفاق می افتاد یا نه ؟ 



نمازخانه ی کوچک من

راوی داستان نمازخانه ی کوچک من _از مجموعه ای به همین نام ، نوشته ی هوشنگ گلشیری _ تکّه گوشتی به صورت زائده در بدن خود دارد ؛ درست کنار انگشت کوچک پا و به شکلی که به راحتی برای دیگران قابل رؤیت نیست .

این زائده باعث فاصله و احساس تفاوتش با دیگران شده است . نقصی است که در تمام عمر،  همیشه  باید از دیگران می پوشانده تا مورد تمسخر و اشاره قرار نگیرد . این فاصلۀ ناخواسته باعث پدید آمدن انزوای شیرین و خود خواسته ای برای او شده که وی را بیش از حد به آن زائده ، وابسته و علاقمند می کند .

در کُل ، این آدم شخصیتی است که از کشف شدن می ترسد ، نمی خواهد به تمامی دیده شود . فکر می کند در این صورت برای دیگران تمام می شود . بنابراین تنها نقطۀ قوّت او پنهان نگاه داشتن آن زائده است که او را با دیگران متفاوت می کند . این زائده برایش دو وجه دارد ؛ هم باعث اندوه و حقارتش می شود و هم پنهان داشتنش به او اعتماد به نفس و برتری می بخشد :

 « حالا من خوشحالم . امّا ناراحتی من این است که فقط یکی می داند . یکی که می داند من یک انگشت اضافی دارم ، یکی هست که مرا عریانِ عریان دیده است و این خیلی غم انگیز است ».  ( نیمه ی پنهان ماه ؛ هوشنگ گلشیری ؛ ص ٢۶١ )



اردیبهشت 87

شیخ صنعان

۱ـ ادامه مطالب در مورد عطار :

مهم ترین و طولانی ترین داستان منطق الطیر ، داستان مشهور شیخ صنعان است که توسط هدهد ، پیش از مطرح شدن ماجرای به راه افتادن پرندگان ، بیان شده است . خلاصه آن چنین است :

شیخ صنعان زاهدی بود با مریدان بسیار . عاشق دختری ترسا ( مسیحی - نصرانی ) شد که چهره اش را در رؤیا دیده بود و برای وصال او ، شرط های معشوق را رعایت کرد ؛ شراب نوشید ، بر صلیب سجده کرد و زُنار* بست ، به مدتی معیّن خوک بانی کرد و قرآن را از یاد برد . مریدان شیخ در چلَه نشستند تا ایمان و عافیت پیر خود را از خداوند طلب کنند . دعای آنها به ثمر نشست و شیخ ، ایمان گم گشته خود باز یافت . دختر ترسا در پی خوابی که دید ، نزد خدا توبه کرد و به دنبال شیخ رفت . به دست او مسلمان شد و در پای وی جان سپرد . 

این داستان به صورت های دیگر در چند منبع کهن دیگر نیز آمده است . همچنان که «منطق الطیر» تنها به عطار اختصاص ندارد و به غیر از وی افراد دیگری هم کتاب هایی با این عنوان نوشته اند . منطق الطیر تعبیری قرآنی است که از این آیه برگرفته شده :

« و سلیمان که وارث مُلک ( پادشاهی ) داود شد ، به مردم گفت ما را زبان مرغان ( منطق الطیر ) آموختند و از هرگونه نعمت عطا کردند . این همان فضل و بخشش آشکار است » . ( نمل / ۱۶ )

مضمون اصلی این کتاب ـ سفر گروهی از مرغان ـ موضوعی بوده که پیش از عطار به آن پرداخته شده است . بزرگانی همچون بوعلی سینا و امام محمد غزالی ، در آثاری که هر دو «رسالة الطیر» نام دارند ، حرکت دسته جمعی پرندگان برای پیدا کردن سیمرغ را دستاویز سخن وری درباره ی مسایل مهم عرفانی قرار داده اند .

تعداد ابیاتی که عطار در اثر خود به این داستان اختصاص داده ، حدود چهارصد و ده بیت است . داستان شیخ صنعان از آنجا مجال ورود به منطق الطیر را می یابد که مرغان ، یک به یک ، عذری می آورند تا در این سفر سخت و ناآزموده گام ننهند . هدهد زبان به نصیحت می گشاید و با آوردن چند حکایت کوتاه تر ، شرط های سفر را برای انها که مانده اند ، بازگو می کند . در نهایت می گوید که اگر کسی عاشق نباشد ، نمی تواند به مقصود برسد ؛ زیرا عشق همه موانع را از سر راه بر می دارد :

عشــق سوی فقـــر در بگشــایدت

فقــــر سـوی کفـــــر ره بنمـــــایدت 

چون تو را این کفر و این ایمان نماند

این تن تو گم شد و این جـان نماند ، 

بعـد از آن مــردی شَــوی این کــار را

مــــرد بـایـد این چنـیــن اســـــرار را

پای در نِـه همـچــو مــردان و مترس

درگـذر از کفــــر و ایـمـــان و متـرس 

چنـد ترسی؟ دسـت از طفـلی بدار

بـاز شو چـون شیـرمردان پیش ِ کار

و به عنوان نمونه ای از حدّ اعلای عشق و پاکبازی ، داستان شیخ صنعان را برای پرندگان تعریف می کند .

*زُ نّار : واژه ای یونانی ؛ به معنای بند و رشته ای که مسیحیان به آن صلیب می اندازند و در گردن خود می آویزند / کمربندی که زرتشتی ها به کمر خود می بستند / کمربندی که مسیحیان ساکن در ممالک تحت سیطره مسلمانان ، به کمر می بستند تا از مسلمانان متمایز شوند .

زنار بستن : کنایه از مسیحی شدن است .

** مطالب پیشین در مورد عطار :

[منطق الطیر اثر عطار نیشابوری]

[هفت وادی در منطق الطیر]

[عناصر مهم در مسیر سلوک در منطق الطیر]

[عناصر مهم در مسیر سلوک در منطق الطیر (۲)]

[عناصر مهم در مسیر سلوک در منطق الطیر (۳)]

[ادبیات تعلیمی]

۲ـ داستان های قدیمی تا کنون بارها به عنوان موتیف و بُن مایه ی داستان های جدیدتر به کار گرفته شدن . مثل رمان «‌ پاک کن ها » ؛ اثر نویسنده ی نوگرای ادبیات فرانسه ـ آلن رُب گری یه ـ که بُن مایه ی اون ، داستان اسطوره ای مشهور اُدیپ هست . مضمون داستان شیخ صنعان هم به صورت یک کهن الگو در بعضی داستان ها تکرار شده . از اون جمله اند :

 The scarlet letterاثر ناتانیل هاثورن (   ( Nathaniel Hawthorn؛ که با عنوان داغ ننگ ـ توسط سیمین دانشور ـ ترجمه شده . و  پرنده ی خارزار از کالین مکالو ؛‌ ترجمه ی [مهدی غبرایی] . در هر دوی این داستان ها عشق ممنوعه ی فردی مقدس مآب ـ یک کشیش ـ توصیف می شه . به این ترتیب شاید بشه عشق اون کشیش به اسمرالدا ـ در رمان گوژپشت نوتردام ـ رو هم به اینا اضافه کرد .

* این حرفا ، همشون بهانه ای شدن برای یادآوری آخرین جملات رمان پرنده ی خارزار ـ کتابی که نثر مربوط به ترجمه شو فوق العاده دوست دارم . مگی در آخرین پاراگراف کتاب خطاب به مادرش و در واقع خطاب به خواننده میگه :

« ... بگذار چرخه این بار با ناشناخته ای به چرخ افتد . از ماست که بر ماست . دیگری را از چه رو سرزنش می کنی ؟ من حتّی برای دَمی تأسف نمی خورم . پرنده ی خار در سینه قانونی ازلی را پی می گیرد . آن چه نمی شناسد و بر آن می داردش که خاری در سینه بنشاند و ترانه خوان ، به سوی مرگ بشتابد . آن دم که خار در سینه اش می خلد ، پرنده نمی داند که خواهدش کشت . همچنان ترانه می خواند ، ترانه می خواند تا توان سردادن نغمه ای و تک نغمه ای نمی ماند . امّا ، ما هنگامی که سینه به ورطه ی خارزار می سپریم می دانیم ، در می یابیم و چنین می کنیم ، چنین می کنیم » .  

۳ـلینک های امروز :

[کتاب هایی هست که مزه می دهد...]

اردیبهشت 87

انتشارات من

آخی !

یکیsearch کرده :

« چطور می تونم کتابمو منتشر کنم ؟ »

و رسیده به وبلاگ من !



بابا

« بعد دیدم بابا دست به کاری زد که هرگز نزده بود ؛ یعنی گریه کرد . از گریه مردهای بزرگ سال ترس برم می داشت . فرض بر این است که پدرها گریه نمی کنند . بابا داشت می گفت : « لطفاْ ... » اما علی دیگر به طرف در رفته بود و حسن به دنبالش . طرز حرف زدن بابا و دردی که در تمنایش نهفته بود و ترس او هرگز از یادم نمی رود » .


ص ۱۱۲ / کتاب بادبادک باز ؛ نوشته خالد حسینی ؛ ترجمه مهدی غبرایی ؛ نشر نیلوفر .



ایلوشکا

ایلیا دفتر شعرای تازه چاپ شده شو از روی میز برداشت . اولین کاراش بودن که به صورت کتاب در آورده بود . بازش کرد . صفحۀ اوّلشو بین انگشتای شست و سبابۀ چپش گرفت و با همون انگشتا نوازشش کرد . یه نگاه دقیق به سفیدی کاغذش انداخت . احساس کرد اون کاغذ ، مث یه بچّۀ نیمه برهنه ست که داره توی سرما می لرزه و نیاز به یه آغوش گرم داره . یه لبخند محو و چشمای نیمه بسته سراغش اومدن . ...

سریع چشماشو باز کرد ، قلمشو برداشت و کاغذ ظریف و تنها رو در آغوش گرم چند واژۀ ساده نشوند تا خوشبختی رو جاودانه کنه :

« به پدر و مادر عزیزم که تو اون زمستون دور و سرد ، تصمیم گرفتن کنار هم بمونن تا من زحمت نوشتن دو تقدیم نامه رو در صفحۀ اوّل دو کتاب به خودم هموار نکنم »

به یادداشتای روی میزش اضافه کرد :

« هر دوئی بهتر از یک نیست » !


چند لینک در مورد مترجم گرانقدر ، آقای

 مهدی غبرایی :

۱_ من و نایپـل خیلی شبیه همیم

۲_ ترجمه دریچه ای ست به جهان

۳_ برش هایی از زندگی مهدی غبرایی  


اعترافات یک بره گمشده

هر زمان اثری از آقای گلشیری مرحوم می خونم یا با نثری از ایشون مواجه می شم ، یه حس متفاوتی دارم . غیر از این که مثل همیشه داری با دنیای نویسندۀ متفاوتی _ که همۀ نویسنده ها دارنش _ رو به رو می شی ؛ باید مواظب باشی یه وقت مچتو نگیره ! انقدر که این بشر به هر چیزی دقّت داشته تو یه زمینه هایی . اصلاً انگار با یه منقاش داره ذرّه ذرّۀ آدمایی که باهاشون رودررو شده و می شه رو می شکافه . انگار دست خودشم نیست . چون این کار رو ذهنش انجام میده همیشه ؛ با رفت و برگشت های متوالی ، یادآوری خاطرات ، مقایسه ، تشبیه های ملموس و در عین حال بدیع ، ... خلاصه جدیداً تصمیم گرفتم اگه باهاشون رو به رو شدم ، قبلش یه شنل بپوشم با فیگور برونکا ( توی کارتون چوبین ) که تا زیر چونه ش بود و دستاشم بسته بود . زیاد هم به جایی نگاه نکنم و زیاد هم حرف نزنم ! مگر این که قسمش بدم قبل از نوشتن ِمن ، بهم بگه به چه نتایجی رسیده .

همچین آدم حس می کنه دلش از یه طرف داره یه جاهایی کشیده می شه وقتی نثرهای خیلی اندک غیر داستانی شو می خونه . منظورم دقیقاً مقدّمه مانندهایی هست که بر آثارش نوشته . خیلی صمیمی و رک و راست و دلنشین . مثلاً در مقدّمۀ مجموعۀ « جبّه خانه » و در بیان علّت تأخیر در چاپ آن ، جایی نوشته :

« ... امّا کار نشر آن باز به همّت ناشری دیگر سالی معوّق ماند و دست به دست هم شد ، از ناشری به ناشری ، که شاید سکّۀ ما اگر هم قلب نبود سکّۀ دقیانوس بود ، یا دقیانوس سکّه دیگر کرده بود و در ناهار بازارش قلب ما را نمی خریدند . ... »

و در مورد آخرین داستان ِ این مجموعه توضیح داده :

... « داستان سبز مثل طوطی ، سیاه مثل کلاغ که دو باری چاپ شده است
می بایست در مجموعه ای دیگر در می آمد با داستان هایی از این دست ... و به همین دلیل است که در این مجموعه سخت ناهماهنگ می نماید ، حتّی می توان آن را ناخوانده رها کرد ، امّا من بدین رسم که فرزند شل و کور را بیشتر از آن شاخ شمشادها دوست داریم به چاپ آن در این مجموعه رضا می دهم ، تا شاید همنشینی با آن دیگرها این یکی را از یادها نبرد . » 

 روحش شاد !

فروردین 87

آینه ها و آفتاب

۱ـ

« ما هم باید زهرابه تلخ دوره خودمان را در گلوی خودمان نگاه بداریم و بگذاریم آن دیگران که می آیند با زهرابه های خودشان گلو را تر کنند »                 

                                                آینه های در دار/ هوشنگ گلشیری

راوی ، احوالات نویسنده ای را بازگو می کند که در سفرش به چند شهر اروپایی ، در هر شهر داستانی از نوشته های خود را می خواند . در هر جلسۀ خوانش ، حضوری اندک اندک رنگ می گیرد و از سایه به نور می آید ؛ صنم بانو _ عشق دوران نوجوانی نویسنده . اما اکنون هر دو _ هم نویسنده و هم بانو _ زندگی های جداگانه ای دارند ؛ همسر و فرزندانی ، و محیط زندگی ، ایده و هدفشان با هم متفاوت است . نویسنده زبان ارتباط خود با انسان ها را در خاک خود می جوید و صنم ، در غربت آثار او و دیگران را می خواند و سعی در جمع آوری آنها دارد . نویسنده آن چه را که برای او عزیز و مهم بوده ، در داستان های خود گنجانده است . در ذهن خود در پی زن اثیری _ یک تکیه گاه عاطفی _ است ؛ بنابراین هر یک از ویژگی های چهره و ظاهر صنم بانو یا مینا / همسرش را در داستان های خود به یکی داده است . بیش از همه به خال توجه دارد که مظهر وحدت و جمعیت خاطر است ؛ گاه بر گونه ای می نشیند و گاه در چاه زنخدانی قرار می گیرد . اما هیچ یک تشویش فکری و پریشان خاطری او را درمان نمی کند و مردِ داستان او ، همچنان دو پایش در آب جوی ، دو دست بر زانو ، نشسته است . این مرد می تواند تمثیلی از خود نویسنده باشد و احوال او . همچنان که خصوصیات زنهای داستان هایش را از زنهای واقعی به وام گرفته است . روایت پیش تر که می رود ، گاه حرف از باختن به میان می آید ؛ انگار که هر فرد ، اگر نیمۀ راستین گمشدۀ خود را ندیده و نیافته باشد _ در گزینش آن به خطا رفته باشد ، باخته است . اما واقعیت فراتر از این هاست : در افسانۀ شخصی ِ هیچ کس نیست که همه چیز را با هم داشته باشد . خلاف آن نیز درست نیست که اگر کسی همه چیز را با هم نداشت ، باخته است .

« همیشه همین است . هیچ چیز یا همه چیز حرف پرتی است ، نمی شود هم خواند و هم انتظار داشت که قو بماند » .  

 ۲ـ

آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند . هفت دریا در راه پیش آمد . بعضی از سرما هلاک شدند و بعضی از بوی دریا فروافتادند . از آن همه ، دو مرغ بماندند . « منی » کردند که : « همه فرو رفتند ، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ » .

همین که سیمرغ را بدیدند ، دو قطره خون از منقارشان فرو چکید و جان بدادند . آخر این سیمرغ ، آن سوی کوه قاف ساکن است ؛ اما پرواز او از آن سو ، خدای داند تا کجاست .
این همه مرغان جان بدهند تا گـَردِ کوه قاف دریابند .

آلبوم : روی در آفتاب

آواز : علیرضا قربانی

راوی : پرویز بهرام


مقیاس

۱ـ چارلتون هستون* توی ذهن من همیشه برابر بوده با « بن هور » ، « میکل آنژ » و بعدها « موسی » ی ده فرمان . زمانی که کتاب « رنج و سرمستی » ایروینگ استون رو یواشکی ، توی جامیز ، سر کلاس باز می کردم و می خوندم ، با اسمش رو به رو شدم . توی این کتاب ، که زندگی نامۀ زیبایی از میکل آنژ هست ، چند عکس از فیلمش رو با بازی همین هنرپیشه گذاشته بود . اون موقع به نظرم میومد هستون گزینۀ مناسبی برای بازی در نقش میکل آنژِ یک دنده و پر سودای توصیف شده در این کتاب بوده .

 کتاب بن هور رو هم ، روزگاری می خوندم که ماجراجویی های قهرمان های کتاب ها ، خیلی برام جذابیت داشت . یادمه تصویر روی جلد اون کتاب هم ، برگرفته از چهرۀ چارلتون هستون بود .

 * نام اصلی ش :  John Charles Carter

۲ـ گاهی یکی پیدا می شه که وقتی بهش لطف می کنی* ، یه چیزایی توی ذهن خودش می بافه و می بینی که کنه شده ، یا داره می شه ! انگار همیشه باید یه ریموت کنترل دستت باشه .... توی هر کار و موقعیّتی ... یکی ش همین که گفتم .

 یه آدمی مث دکتر قمشه ای ، در چنین مواردی عقیده داره که آدم « باید عاشق باشه . اون وقت دیگه حواسش به این نیست که کی چی کار کرد و چی گفت یا چه توقّعی داشت . وقتی عاشق همه چی باشی ، خودت دوست داری به همه چی لطف کنی و محبت کنی . یعنی این که می بینی مورد لطف خدا واقع شدی ، اون وقت دوست داری تو هم به بقیه این لطف رو انتقال بدی » . خب این خوبه و خیلی هم قابل قبول . اما جنبه می خواد . من خودم می گم برای آدمی با روحیّات من خیلی وقتا یه خط کش لازمه . برای ......... تـنظیم و حفظ فاصله .

 البته بگم من مسئول اون وقتایی نیستم که خودم مث کنه به یکی یا نیرویی چسبیدم ها ! اتفاقاً واسه اون موارد هم بیشتر بیشتر اوقات خط کشه دستمه . حساب می کنم ؛ روی جنبۀ اون مورد یا انتظارات خودم و توقعاتی که اون موقعیت از من داره .... دیگه !

 من می گم یه وقتایی روابط باید با هشیاری کامل باشه . مگر زمان های اندکی که به واسطۀ یه فیضی ، داری کم کم اوج می گیری و مطمئنی هیچ اشارۀ بی جا و بی موقعی نمی تونه یه گوشه از تو رو بگیره و یهو بکشدت پایین . وقتی یه سطح بالاتر باشی ، می تونی با یه لبخند ملیح به همه لطف کنی !

* توضیحش توی ستاره آخری همین پست هست .

۳ـ  بعضی وقتها هست که یه نیرویی ، لذّت کشف دوباره _ نگاه دوباره و بازبینی نوین _ از یه سوژه رو بهت* هدیه میده :

این روزها آلبوم « جان عشّاق » استاد شجریان بر ذهن و روان من حکومت می کنه !

* این « ت » که مخاطبِ راوی ِ بعضی داستان ها یا متن ها هست ، خیلی وقتها دلالت بر خواننده نمی کنه . حالا سوای تعاریفی که در مجموعۀ عناصر داستانی از اون ارائه شده ؛ به نظر من لطفی هست که از طرف نویسنده ، شامل حال خواننده می شه . وگرنه این نیست که تا من توی یه متنی ، می بینم راوی از دانای کُل یا اوّل شخص تبدیل شده به مخاطب ، یه جور دیگه روی خودم حساب کنم ! این فقط منو آگاه می کنه به این که مواظب باشم ؛ مراقب این که ممکنه منم یه روزی _ به همین زودیا ، در همچین موقعیّتی قرار بگیرم .


فرصت دوباره

 لینک ها :

۱ـ { نمایش چوق الف های آقای شهریر ( بابای "جیرۀ کتاب " ) . اگه حوصله داشتین با استفاده از اون فلشهای چپ و راست ، همه شونو ببینید }

و

{ و کلّاً ماجرای چوق الف به روایت مانی شهریر }

کتاب هایی که مرگ منو به تعویق انداختند :

1_ بیگانه _  آلبر کامو

2_ ربه‌کا _ دافنه دو موریه

3_ تصویر دوریان گری _ اسکار وایلد 

4_ بلندی‌های بادگیر _ امیلی برونته

5_ جین ایر _ شارلوت برونته

6_ ناطور دشت _ جی. دی. سلینجر

7_ شیطان و دوشیزه پریم _ پائولو کوئلیو

8_ ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد _ پائولو کوئلیو

9_ گوژپشت نوتردام _ ویکتور هوگو

10_ بینوایان _ ویکتور هوگو

11_ تیمبوکتو _ پل استر

12_ سلاخ‌خانه شماره 5 _ کورت ونه‌گات

13_ گهواره گربه _  کورت ونه‌گات

14_ خانه ارواح _ ایزابل آلنده

15_ آخرین وسوسه مسیح _ نیکوس کازانتزاکیس

16_ جلال و قدرت _ گراهام گرین

17_ موشها و آدمها - جان استاین‌بک  ( : قبول نیست . باید دوباره بخونم . سنّم واسش خیلی خیلی کم بود ! )

18_ خشم و هیاهو _ ویلیام فاکنر

19_ گتسبی بزرگ _ اف. اسکات فیتز جرالد

20_ آنا کارنینا _ لئون تولستوی

21_ صد سال تنهایی _ گابریل گارسیا مارکز

22_ داستان دو شهر _ چارلز دیکنز

23_ کنت مونت کریستو _ الکساندر دوما

24_ رابینسون کروزوئه _ دانیل دفو

25_ حکایتهای ازوپ – ازوپ

از این جا به بعد توی لیست فارسی جیرۀ کتاب نبود و از روی لیست انگلیسی ش دیدم :

26_ جهالت _ میلان کوندرا

27_ هوای تازه ( Coming up for air ) _ جورج اورول

28_ تَرکه مرد ( The thin man ) _ دشیل هَمـِت

29_ مرد نامرئی _ هربرت جورج ولز

30_ بن هور _ لیو والاس ( + فیلمش )

*

1_ اینا رو فیلمشونو دیدم :

معمای آقایریپلی _ پاتریشیا های اسمیت

خاطرات یک گیشا _ آرتور گلدن

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

دکتر ژیواگو _ بوریس پاسترناک  ( : هنوزم موندم چرا خیلی ها از این یکی خوششون میاد ! خداییش هیچ وقت نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم !)

The Cider House Rules  _ جان ایروینگ                 

2_ بعضی از کتابای این لیست رو دارم اما هنوز نخوندمشون :

بازمانده روز - کازوئو ایشیگورو

مرشد و مارگاریتا _ بولگاکف

امپراطوری خورشید - جی.جی. بالارد

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی _ لارنس استرن

3_ اینا از اونایی اند که خلاصه شونو خونده بودم :

اولیور تویست _ چارلز دیکنز 

 بابا گوریو _ اونوره دو بالزاک

**

نمی دونم اینو از کجا آوردم یا کی برام نوشته بود ... اما قشنگه :

یک روز رسد غمـــی به اندازه ی کوه

یک روز رسد نشــــاط اندازه ی دشت

افسانه ی زندگی چنیــن است عزیز

در سایه ی کوه باید از دشت گذشت

*

دکتر قمشه ای در سخنرانی شون خوندن :

مرغکی اندر شــکار کـرم بود

گربه فرصت یافت آن را دررُبود

(همین )! 


مرداد 86

نیادی از یک کتاب

حدود 15 سال پیش بود که رمانی از دافنه دوموریه خوندم به نام بلاگردان یا سپر بلا . ماجرای جالبی داشت که خلاصه ش اینطوره :

یه استاد دانشگاه ِ انگلیسی به نام جان ، برای تعطیلات به فرانسه میره . در اون کشور چند نفر اونو به نام ژان صدا می کنند که براش خیلی عجیبه . بعدش اتفاقی با ژان ِ مورد نظر رو به رو می شه و می فهمه که اونا حق داشتن . چون ژان بی نهایت شبیه خودش بوده ! ژان که یه کارخانه دار ثروتمند و از نظر اخلاقی و مالی تا حدی بی بند و بار هست ، یه پیشنهاد هیجان انگیز و در نگاه اول ناممکن به جان می کنه . بهش میگه که از زندگیش خسته شده و براش خیلی جالبه که جاشونو به مدت چند ماهی عوض کنن . چون هم اسمشون مث همه و هم خیلی شبیهند و امکان نداره کسی قضیه رو بفهمه . جان بعد از اینکه با اصرار او رو به رو می شه ، پیشنهاد رو می پذیره و هر کدوم به مسیر اون یکی دیگه میرن .

وقتی جان وارد زندگی ژان می شه ، با دختر کوچیک او ، همسر و خواهر او رو به رو می شه . کم کم می فهمه که ژان به هر یک از اونا و بعضی افراد دیگه بی توجهی کرده یا در حقشون کوتاهی هایی انجام داده . مثلاً خواهرش _ بلانش (Belanch)_ قرار بود سال ها پیش با مردی ازدواج کنه و ژان اون ازدواج رو به هم زده . حالا بلانش تبدیل شده به یه آدم فوق العاده گوشه گیر و تقریباً تارک دنیا که با برادرش اصلاً رابطۀ خوبی نداره . ژان ثروتی که بهش رسیده رو ، قدر نمی دونه و اونو حیف و میل می کنه ..... جان با فهمیدن این موضوع ها سعی می کنه در حد توانش اشتباه ها و کوتاهی های ژان رو جبران یا برطرف کنه . روابط خانوادگی کم کم رنگ دیگه ای به خودش می گیره و اوضاع کاری ژان رو به راه تر می شه . اما _ دقیقاً یادم نیست به چه علّتی _ همسر ژان خودش رو می کشه . ....

از اون طرف وقتی مهلت این جا به جایی به پایان می رسه و جان به انگلیس مراجعت می کنه ، می بینه ژان آبروی اونو برده و اعتبارش زیر سوال رفته . این جا هم یادم نیست که جان چه خاکی توی سرش می ریزه !

اما یه چیزی که خیلی برام جالب بود سوتی های روزای اول جان هست . مثلاً وقتی می رسه ، چمدون ژان رو باز می کنه و می بینه به تعداد اعضای خانواده هدیه های بسته بندی شده وجود داره و اول اسم هر کدوم هم روی بسته ها نوشته شده . او  سر ِ میز شام هدیه ها رو تقدیم می کنه و بسته ای رو که روش نوشته شده B ، به بلانش میده . بلانش با ناباوری و حالتی تمسخر آمیز هدیه رو می گیره و بازش می کنه . توی اون یه شیشه عطر بوده که اصلاً به ظاهر و حال و هوای بلانش نمی اومده که هیچ ، یه یادداشت هم کنارش بوده با این مضمون :

تقدیم به بلّا ی عزیزم !

خلاصه با این کار ِ جان ، رابطۀ مخفیانۀ ژان لو میره و بلانش هم فکر می کنه که برادرش اونو مسخره کرده !

جان که برای کاری به پاریس میره ، با این خانوم ِ بلّا رو به رو می شه . بلّا تنها کسیه که می فهمه او ، ژان ِ حقیقی نیست . بعد ها هم دختر کوچولوی ژان متوجه تقلبی بودن پدرش می شه .

روی هم رفته رمان جالبی بود که اون روزا از خوندنش حسابی خوشحال بودم و چند سال بعدش هم به دنبال فرصتی می گشتم تا دوباره بخونمش . اما هنوز که هنوزه این فرصت پیش نیومده . 


می ناب

 1_

من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشیــد ِ بار تن نتوانـم

من بندۀ آن دمم که ساقی گوید

یک جـام دگر بگیــر و من نتوانم

(خیام)

*

خُنُک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش

بنــمانــد هـیچــش الّا هـوس قمــــار دیگــر 

(مولوی)

بیت دوم رباعی خیام و این بیت از مولوی مضمونی همانند دارند ؛ مضمونی که فکر کردن به اون رو خیلی دوست دارم . مثل اینه که آروم آروم ، از لب ساحل ، وارد دریا می شی و جذبۀ امواج و آبی ِ دریا همچین می کشدت که یه وقت می بینی این موج ها هستن که دارن روی سرت گام می زنن !

 ***

2_

پـدرم روضـۀ رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا ملک جهان را به جُوی نفروشم

(حافظ)

روضۀ رضوان ( بهشت ) در مقابل جهان مادی ، از ارزش والاتری برخورداره . وقتی پدرمان _ حضرت آدم (ع) _ در مقابل دو گندم ناقابل بهشت رو از دست میده ، چرا ما به چیزی که ناپایدار و بی ارزشه دل بستیم و بهش امید داریم ؟

جو : نیم جو ، جو ، دو جو ؛ کنایه از چیز بی ارزش ، ناچیز .

از طرف دیگه ، « جو » در کنار « گندم » معنای اصلی خودش رو هم به ذهن متبادر می کنه . یعنی این واژه در این بیت دارای صنعت ایهام هست .

_ « رضوان » که به تنهایی یا در ترکیب « روضۀ رضوان » به معنی بهشت به کار میره ؛ در اصل نام نگهبان بهشت هست . اما گاه بنا به ایجاز در کلام ، در معنی بهشت هم استفاده می شه .

***

3_

آینـه ت دانی چــرا غمـــاز نیــست ؟

زان که زنگار از رخش ممتاز نیست

(مولانا)

تا حوالی دوره صفوی آینه هایی که مردم استفاده می کردن ، شیشه ای نبوده ؛ فلزی بوده ! این آینه های شیشه ای سوغات فرنگ هستن که در دوره صفوی ، از اون جا که رابطۀ تجاری مون با اروپایی ها گسترده تر می شه ، به ایران آورده شدن . ( البته الآن نمی دونم تاریخ پیدایش آینه های شیشه ای کلاً چجوریه و ... ) بنابراین وقتی مولانا ما رو به زنگار ستردن از آینه ( حالا به هر معنی حقیقی و مجازی ) دعوت می کنه ، به آینه های فلزی _ خصوصاً آهنی _ اشاره داره که در مجاورت اکسیژن هوا ، به مرور اکسیده می شدن و به اصطلاح زنگار می گرفتن . 

***

4_

ز بس که به هر سو فتاده پاره های دلم

فضـای دهـر به دکان شیـشه گـر مانــد

(طالب آملی) 

 این بیت زیبا هم برای حسن ختام ، از یکی از شعرای سبک خیال انگیز هندی ذکر شد . می تونید فقط از زیباییش لذت ببرید !

تیر 86

عمق فاجعه !

« می دانید وقتی یک لاشخور دیوانه بشود چکار می کند ؟ »

هنک هم نمی دونست !

منظورم اینه وقتی یه لاشخور از فرط عصبانیت به مرز جنون برسه ، چیکار می کنه ؟

مثلا ً .... مثلا ً اگه دوتا کایوت نعلتی ولگرد ، اومده باشن جلو دهنۀ غار ِ محل سکونتش و با اون صداهای نخراشیده شون زده باشن زیر آواز . که چی ؟ که با جونیور همراهی کنن . جونیور ؟ پسر اون لاشخوره ست دیگه ! نگفتم ؟ خوب ! جونیور پسر ِ والاس لاشخور هست و دوست داره خواننده بشه . اما سازش کوک نیست و صداش هم خیلی بده . هنکی جون که بازم از مزرعه شون قهر کرده ، سر ِ شب می رسه به غار این دوتا . می خواد به جونیور کمک کنه . وقتی می زنه و می خونه ، اون دوتا کایوت هم پیداشون می شه و می زنن زیر آواز . اون وقت والاس ِ پیر که می خواست بخوابه ، از سر و صدای اونا کلافه می شه و حرص و جوش می خوره . هر چی هم به کایوت ها می گفت که صداشونو بــِبـُرَن ، اونا گوش نمی کردن ....

هنکی جون خودش شاهد این ماجرا بوده . بالاترین مرحلۀ عصبانیت یه لاشخور پیر رو دیدن ، نصیب هر کسی نمی شه . اما هنک دیده .  

هنک هم نمی دونست وقتی یه لاشخور خیلی عصبانی بشه ، چیکار می کنه ؟ اما بعد فهمید :

لاشخور پیر ، تاتی تاتی کنان جلو رفت و ...

« او روی آن ها بالا آورد » !!!

هنک بهمون کمک می کنه تا عمق فاجعه رو بهتر درک کنیم :

« اگر غذای خوب هم خورده باشی باز هم بد است . اما لاشخورها که غذای خوب هم نمی خورند . ... » *

خیلی دوست دارم بقیه توضیحات هنک رو بنویسم اما ... نمی تونم ! باور کنید نمی تونم ! می ترسم اون وقت اگه دستتون به من برسه ...

این مطلب توی کتاب دوم « هنک سگ ِ گاو چران » ** برای من جالب ترین و غافلگیر کننده ترین صحنه ای بود که نویسنده تونسته بود توصیف کنه . هیچ وقت این قدر به لایه های ژرف ِ زندگی یه حیوون ، اونم لاشخور ، نزدیک نشده بودم .

مجموعه کتابای هنک ، داستان های جذابی هستند در مورد یه سگ گاو چرون که راوی اول شخص دارن . اونم خود هنکه ! اواخر این کتاب دوم که هنک به محل نگهداری سگهای ولگرد برده می شه و بعد از اون جا فرار می کنه ، عجیب منو یاد مستر بونزی ِ کتاب تیمبوکتو ( نوشته پل استر ) می ندازه . شاید به خاطر این که به فاصله کمی این دوتا کتابو خوندم و شاید هم چون هر دوتا هاپوی این کتابا رو دوست دارم !

اگه بخواهید داستان های هنک رو برای بچه ها بخونید یا تعریف کنید فکر خوبیه . اونا حتماً خوششون میاد . اما یه شرط داره ؛ اونم اینه که مواظب باشید ! حسابی حواستونو جمع کنید که هنک شما رو با خودش .... نبره به دنیای خودش . اگه هم غرق داستان می شید ، بشید ؛ مانعی نداره . فقط باید اونی که براش این ماجراها رو تعریف می کنید هم  با خودتون همراه کنید ، غرقش کنید ، ... خوب چه میدونم دیگه ... طوری که نفهمه یهویی از پشت سر هلش بدید و بندازیدش اون تو . اون وقت ...

* ص 58 کتاب .

** زندگی سگی ؛ جان آر. اریکسون ؛ ترجمۀ فرزاد فربد ؛ انتشارات پنجره .

_ توی آرشیو وبلاگم یه پست دیگه هم در مورد داستان های هنکی جون هست . اگه درست یادم مونده باشه ، مربوط می شه به اوایل پاییز پارسال .



نگاهی به آثار و سبک نویسندگی غلامحسین ساعدی

 متن زیر خلاصه شدۀ یادداشت های دوست عزیزم م. فائز در مورد آثار و سبک نویسندگی غلامحسین ساعدی ، نویسندۀ معاصر ، است .

ساعدی در سال 1314 در آذربایجان به دنیا اومد و در سال 1364در پاریس از دنیا رفت.رمانهای او در ردۀ رمانهای روان ـ شناختی قرار می گیرند . این نوع رمان ها حالت های پیچیدۀ ذهن رو تحلیل می کنند و می شه گفت ادامۀ رمان نویسی مدرن هستند . ساعدی گونه ای درون گرایی رو در آثارش مطرح کرده که از طریق اون ، به تحلیل سرشت و اندیشۀ شخصیت هایی می پرداخت که به نوعی زوال و نابودی می رسند . در واقع می خواست به این صورت بحران اجتماعی و فرهنگی دورۀ خودش رو بیان کنه .

در بین نوشته های او چند تک نگاری وجود دارند که در بردارندۀ گذشته های تاریخی ، اسطوره ای ، ... یه منطقه ؛ مثل مراسم جشن و یا طرز درمان های سنتی هستند . رتبۀ نخستین ِ تک نگاری رو می تونیم به تات نشین های بلوک زهرا ، اثر مرحوم آل احمد اختصاص بدهیم و این مجموعه نوشته های ساعدی ، پس از اثر یاد شده ، در زمرۀ اولین تک نگاری ها به شمار میرن . ساعدی از این نوشته هاش و مطالبشون در آثار داستانی ش هم بهره برده

ایلخچی (1342) و خیاو یا مشکین شهر (1342) که دربارۀ آذربایجان هستند، در عزاداران ِ بَـیَـل (1343) تأثیر گذاشتند . اهل هوا (1345) دربارۀ جنوب هست و در ترس و لرز (1347) نمود پیدا کرده .

یکی از خصوصیات رمان مدرن که در آثار او خیلی واضح به چشم میاد اینه که شخصیت های داستان هاش در خلال گفت و گوها بروز پیدا می کنند . به همین دلیل بخش زیادی از داستان هاش رو     گفت و گوها تشکیل میدن .

رمان معمولاً در دورۀ صنعتی شدن جامعه رشد می کنه و محصول جامعۀ شهری به حساب میاد در حالی که داستان کوتاه بیشتر در فضای جامعۀ روستایی متبلور می شه . به همین دلیل اغلب داستان های کوتاهِ دورۀ اول داستان نویسی ما فضایی روستایی دارند . به عنوان توضیح باید بگم که جامعۀ ایرانی هم از این جریان مستثنی نبوده و شاهد این بودیم که عملاً تا دورۀ معاصر ، نوشته ای که بشه نام رمان رو بر اون اطلاق کرد در بین آثار ادبی ما به چشم نمی خوره . این نوع ِ ادبی در جامعۀ غربی پس از انقلاب صنعتی و شکل گیری مکتب رمانتیسم به وجود میاد و به دنبال ارتباط ایران با اروپا و ترجمۀ آثار و ... اتفاقات این چنینی ، کم کم در ادبیات ایرانی هم پا می گیره و روند تکامل خودش رو آغاز می کنه .

مضمون داستان های ساعدی ، ایران ِ دهه های 30 و 40 (دورۀ پس از کودتای 28 مرداد) هست که جامعه اندکی به ثبات رسیده ؛ اما این ثبات محصول ِ ظلم پایدار و آرمان های شکست خورده ست . در این اوضاع محورهای داستانی ، محورهای مبارزاتی اند و بیشتر در فضای روستاها شکل می گیرند (مثل کلیدر از محمود دولت آبادی) و این به دلیل وجود نظام ارباب _ رعیتی ، فقر و زندگی بی نهایت فقیرانه در روستاهاست . می شه گفت در این آثار ، روستاها یه نمای کلّی از تمام جامعۀ ایران رو نشون میدن . در این دوره ست که فضای داستان نویسی ِ ایران دارای حال و هوای رئالیستی می شه . ولی گاه پیش میاد که مضمون های مطرح شده صورت شعار به خودشون می گیرند و شعار یه حزب سیاسی رو تبلیغ می کنن ؛ مثل تفاوت نظام های طبقاتی و فاصله های طبقاتی .

ساعدی از اون جهت روستا رو به عنوان بستر داستان هاش انتخاب می کنه که در این محیط ، روابط آشکار و دارای پیچیدگی کمتری هست . بنابراین نمادها برجسته تر می شن و راحت تر    می شه تعلّقات رو مطرح کرد ؛ مثل ماجرای مش حسن و گاوش در عزاداران ِ بَـیَـل . مردم در دورۀ خاصی دیگه نمی تونند با حکومت مبارزه کنند و شکست می خورند . این جاست که به خرافاتِ مذهبی روی میارند . خرافات از جملۀ مسائل مربوط به جوامع توسعه نیافته ست و روستا می تونه سمبل چنین جوامعی باشه . تلخی های شدید اجتماع ، شخصیت ها رو دچار وهم و تخیّل می کنه و رئالیسمی که در این آثار به چشم می خوره و با وهم و تخیل بسیار آمیخته شده ، فضای بسیاری از صحنه های داستانی ساعدی رو تشکیل میده . قصد وی مطرح کردن دردهای اجتماعی ست ، ولی از اونجایی که عناصری از تخیل خودش رو وارد کرده ، صحنه ها بسیار اغراق آمیز ترسیم شدن و می شه گفت که او در زمینۀ به نمایش گذاشتن فضاهای وهمی موفقیت زیادی کسب کرده . از این منظر می تونیم ردّپای رئالیسم جادویی رو در آثارش ببینیم . ساعدی جزو اولین نویسنده هایی هست که تا حدّ زیادی به درونیات پرداخته و خیلی خوب تونسته درون و بیرون شخصیت ها رو با هم تلفیق کنه . بخش عمدۀ داستان هاش در تخیّل می گذره و واقعیت بیرونی نداره اما درون آدم ها رو به شکلی رئالیستی ارائه می کنه .   

در مورد فرم و ساختار آثارش می تونیم به تصویری بودنشون اشاره کنیم . به همین دلیل کم کم به نمایشنامه نویسی روی آورد . او در نویسنده های پس از خودش ، به ویژه مدرنیست امروزی، تأثیر بسزایی گذاشت .

آثار داستانی :

شب نشینی باشکوه (1339)

عزاداران بـَیـَل (1343)

دَندیل (1345)

واهمه های بی نام و نشان (1346)

ترس و لرز (1347)

توپ (1348)

نمایشنامه ها :

کلاتۀ گل (1345)

ده لال بازی (1342)

چوب به دست های وَرزیل (1344)

آی با کلاه ، آی بی کلاه (1346)

پرواربندان (1348)

فیلمنامه ها :

فصل گستاخی (1348)

ما نمی شنویم (1349)

گاو (1350)

عافیتگاه (1368)*

* اشاره شد که ساعدی در سال 64 از دنیا رفته ؛ در حالی که تاریخ آخرین فیلمنامه ش 68 هست . فکر می کنم این نوشته پس از فوتش به چاپ رسیده باشه .

خرداد 86

« شما که غریبه نیستید »

خوب من وقتی یه کتاب از آقای مرادی کرمانی می بینم ، غیر از این که ایشون یکی از نویسنده های معاصر ِ مورد علاقۀ من هستند ؛ یه جورایی اون گلبول های کرمانی که در بین خونم ، در رگهام جریان دارن قلقلک می شن و این میشه که با یه تعصّب خاصی سطر سطر ِ این کتابا رو می خونم . دو تا از این کتاب ها :

شما که غریبه نیستید ؛ نشر معین

مُشت بر پوست ؛ انتشارات توس (1)

صبح سه شنبه که چهرۀ بشّاش ایشون رو در تلویزیون دیدم ، دوباره یاد اون آرزوی قدیمی افتادم که هی عقب می افتاد ؛ این که چند خطّی در مورد کتاب « شما که غریبه نیستید »بنویسم . بلکه یکی دیگه هم هوس کنه بخوندش و اونم رستگار بشه ! باور کنید تا نخوندینش متوجّه نمی شید من چی می گم .

چشماتو که باز می کنی ، می بینی در میان دنیایی از واژه های ساده و معمولی نشستی که کلّی باهات حرف دارن .  

در این کتاب مثل باقی آثار ایشون اصلاً با واژه های مُغلَق و پر طمطراق رو به رو نمی شیم(2). همه کلمات ساده اند ؛ مثل همون روستای کویری و دور دست سیرچ(3) که کودکی شیطان و حسّاس به نام هوشنگ در آن زاده شد ، پا گرفت ، از درختهاش بالا رفت و ...

داشتم از واژه ها می گفتم . صفحه اول کتاب با توصیفی از عموی معلّم و منزوی آغاز می شه که شاگردها برای تبریک عید و دست بوسی ، خدمت می رسند . اولش فکر می کردم وارد یه فضای خاص شدم : فضای خشک و عبوس مدرسه و تحکّم معلم ها و .... اون هم در سال های دهۀ سی . نه بابا ! از این خبرا نیست ! هنوز یکی دو صفحه به پایان نرسیده که هوشنگ کوچولو شروع می کنه؛ سراغ مرغ و خروسهای پیشکشی میره ، توصیف های خودش رو از دور و برِش ارائه میده و دنیا رو اون جوری که می بینه ، تعریف می کنه .

این کتاب روزهای کودکی و نوجوانی نویسنده رو در بر می گیره و پُر ِ از خاطرات تلخ و شیرین . یه جاهایی دوست داری گریه کنی و یه جاهایی از شدّت خنده ، دور و بری ها رو متعجب می کنی !  

هوشنگ ، که تا وقتی بچه ست به لهجۀ کرمانی ها هوشو ( هوشنگ کوچولو ) صداش میزنن ، با خانوادۀ پدریش زندگی می کنه . مادرش مرحوم شده و پدرش نمی تونه ازش نگهداری کنه . آره ، یه کم مثل همون مجید ِ شیطون ِ« قصه های مجید » . ولی نه به اون تنهایی . منظورم البته شخصیت های داستان هستن ؛ اونجا بیشتر با مجید و بی بی ش رو به رو بودیم ، هوشو امّا به غیر از ننه بابا (مادر بزرگ) عموی مجرّدی در یکی از اتاق های خانه داره و آغ بابای ( پدر بزرگ ) پیری که گاه با ننه بابا یکی به دو می کنه . تفاوت صمیمیت و کوچکی ِ روستا (در اینجا) با تنهایی و بزرگی بافت شهری (در داستان های مجید) کاملاً به نظر می رسه (4). 

الفاظ ، اصطلاح ها و شعرهای محلی ، رفتارها ، اعتقادات و فرهنگ بومی چنان در بین خاطرات قرار گرفتن که می تونی به راحتی خودتو توی اون محیط حس کنی و از فاصله نزدیک تری اون آدم ها رو ببینی .  بعضی از این کلمه ها که به چشمم اومدن اینا هستن : ننو سکینه ، بچۀ مردینه ، مرفشو ، زنبور هُلوکی ، زنیور زارو ، کُت ِ زنبور(5) ، پَچَل (کثیف) ، لوک (شتر بزرگ)، هم داماد (باجناق) ، ...

حالا یکی از بخش های کتاب رو به عینه براتون می نویسم تا هم نثر نویسنده رو پیش ِ رو داشته باشید و هم پیشاپیش مستفیض بــِِشید؛ مربوط به روزهاییه که هوشنگِ نوجوان برای ادامه تحصیل به کرمان اومده . از اونجایی که به نمایش و تئاتر خیلی علاقه داره ، چند نمایشنامه می نویسه و  با هم مدرسه ای هاش اجرا می کنه . ماجرای اجرای یکی از این نمایشها :

« ... نمایش خوبی نبود و نحس بود . یک بار دیگر هم سر ِ اجرای دیگر همین نمایش بدبیاری آوردم . قرار بود بعد از این که برادر کوچک تیر می خورَد ، به خود بپیچد و حرفهای اخلاقی بزند و نتیجۀ نمایش را برای تماشاگران بگوید . من بغلش بگیرم و گریه کنم . ترقّه ها خیس بودند و در نرفتند و صدا نکردند . روی صحنه مانده بودم که چه کنم . هفت تیر را انداختم رفتم جلو و پنجه انداختم دور گلوی برادر کوچک و خفه اش کردم . باید آخر ِ نمایش می مُرد . خفه که شد ، مُرد . افتاد و حرف های اخلاقی اش را نزد . برادر ِ خفه شده را بغل گرفتم گریه کردم و گفتم :

" برادر بگو ، حرف بزن . قرار بود حرف بزنی و بعد بمیری ". او هم لای چشم هایش را باز کرد و گفت : " مرا کُشتی برادر ، اما بدان که دنیا انتقام مرا از تو خواهد گرفت . اشک های مادرم ، نفرین های او تو را رها نخواهد کرد . او مادرِ تو نیست . تو را از سر ِ راه برداشته ، آری تو برادر حقیقی من نیستی . پدر و مادرم تو را از بدبختی و یتیمی نجات دادند ، بزرگت کردند ، شیر و نان و آب دادند . امّا تو به من خیانت کردی و مرا کُشتی . من هیچ وقت نخواستم آبروی تو را ببرم " .

هر چه می گفت ، تماشاگران ، به جای این که دلشان به حال او بسوزد ، می خندیدند .

عاقبت بعد از گفتن ِ کلّی حرف ِ اخلاقی و برملا کردن اسرار زندگی ، گردنش را کج کرد و گفت : " حالا من می میرم . یک بار دیگر مرا خفه کن برادر " ! » ( ص 289)

و طرح روی جلد کتاب ؛ طرح دوتا دستِ در هم رفته ؛ نه که قفل شده باشن به هم ، این که یکی انگار نشسته رو به روی تو و دستاشو در هم فرو برده و داره صمیمانه خاطراتشو نقل می کنه . طرح یه شاخه گل ِ سه پَر که سایه انداخته روی دستها ... و اون فرد انگار یه ذرّه سرشو پایین آورده و می گه :

« آره ، شما که غریبه نیستید ! کودکی و نوجوانی ما هم این طور گذشت » ....

1_ یه کتاب باریک و لاغر (درست عین ِ خود ِ « موشو » ؛ شخصیت اول اون) در 80 صفحه . افتخارات این کتاب :

_کتاب شایستۀ معرفی ویژۀ شورای کتاب کودک

_کتاب سال مرکز کرمان شناسی(در زمینۀ ادبیات داستانی بومی)

_کتاب منتخب گروه تولید کتاب های ویژۀ شورای کتاب کودک

جهت تبدیل به « کتاب گویا » برای نابینایان کشور

2_ طبق آن چه خوانده ، گفته و شنیده شده

3_  نام یکی از روستاهای کرمان

4_ اشارۀ من به نسخه تلویزیونی « قصه های مجید » هست . هنوز متأسفانه نتونستم کتاباشو بخونم .

5_ زنبور کت و شلوار نمی پوشه ! منظور ، سوراخ و لانه زنبور است .



پرومته

نخستین خدای یونانی های بومی ِ این سرزمین ، گایا نام داشت که مادر ِ زمین بود . [ به احتمال بسیار زیاد واژۀ Geo_ به معنای زمین _ از این نام گرفته شده است .] اوبه تنهایی ، اورانوس ( پدر / آسمان ) را پدید آورد و او را به عنوان همسر خود برگزید . اورانوس اطراف زمین را در بر گرفت تا به صورت محیط مناسبی برای زندگی موجودات درآید .

از این دو زوج ، سه دسته فرزند پدید آمدند که هر سه نوع ، جاودانه اند . گروهی از این قرزندان که تیتان ( تایتان ) نامیده می شوند ، سیزده تا هستند که بعدها به همراه فرزندان خود کهن ترین نسل ِخدایان یونانی شدند . در واقع ، «خدایی» به عنوان یک میراث ، از طریق یکی از تیتان ها به نام کرونوس به فرزندش زئوس و سپس به فرزندان او منتقل شد .

...

و پرومته یکی از این تیتان هاست .

پرومتئوس (Prometheus) خلاق ترین و باهوش ترین ِ تایتان ها بوده که انسان را از خاک ِ رُس و آب به وجود آورد . او آتش را از خدایان رُبود و به انسان بخشید . به سبب این کار ، زئوس وی را مجازات کرد . پرومته در کوه قفقاز به بند کشیده شد و هر روز عقابی (یا کرکسی) می آمد ، سینه اش را می شکافت و جگر وی را می خورد . روز دیگر پرومته از نو زنده می شد و این رنج را دوباره متحمل می گشت .

پس از مدّتها هرکول (هراکلوس) طی مأموریت های ده گانه خود ، موظّف شد این عقاب را بکشد . بدین ترتیب پرومته آزاد شد و از طرف زئوس مورد بخشش قرار گرفت .

....

اما ...

می خواستم داستان کوتاهی رو از اسماعیل کاداره نقل کنم . در این داستان پرومته که به عذاب خو گرفته ، در انتظار عقاب است تا بیاد و ...

نگاهی دیگر به پرومته و استفاده از اساطیر برای بیان و نقد یکی از خوی های بشر !

از اونن جایی که متن داستان مورد نظر در دسترس نبود ، تنها تونستم اشاره ای به آن داشته باشم و به این بهانه نگاهی گذرا به اساطیر یونان و ... 

* در یکی از پُست های بهمن ماه گذشته ، از کتابی اسم برده بودم به نام « ترانه های رامی » سرودۀ ابراهیم منصفی . این کتاب رو در نمایشگاه کتاب امسال از نزدیک دیدم و از اون جایی که سروده های اون به زبان بومی (بندر عباسی) بودند ؛ فقط لوح فشردۀ اونو تهیه کردم . خودِ مرحوم منصفی این سروده ها رو به صورت آهنگین و همراه با نوای گیتارش خونده .

فکر می کنم برای لذّت بردن از شعرهای رامی باید به دنبال این کتاب باشم :

« رنجــترانه ها » ؛ نشر هفت رنگ !

** این بخش رو از دایرة المعارف بریتانیکا اضافه می کنم ( نقل به مضمون ) :

معنای ظاهری نامش _ دور اندیش _ بر جنبه خردمندانۀ شخصیت او تأکید می کند . او کسی بود که همه هنرها و دانش ها را به بشر آموخت و آتش را از خدایان دزدید و دوباره به زمین بازگرداند .

نخستین تنبیه او از سوی زئوس ، به این صورت بود که این خدا پاندورا را آفرید و با جعبه ای حاوی بدی ها و آرزوهای بی پایان نزد اِپی مـِتـِئوس ( برادر پرومته ) فرستاد . با این که پرومته به برادرش هشدار داده بود ؛ او با پاندورا ازدواج کرد . پاندورا هم در ِ جعبه اش را گشود و به این ترتیب دنیا به اندیشه ها و اعمال پلید آلوده شد . بنابراین ، از آن رو که پرومته فریفتۀ پاندورا نشد ، زئوس به صورتی که بیان شد او را مجازات کرد .


آه ای دریغ و حسرت همیشگی ... !

 و دو شعر زیبا ، از « آینه های ناگهان » ( دکتر قیصر امین پور ) :

 

قاف

و قاف

حرف آخر عشق است

آن جا که نام کوچک من

آغاز می شود!

*

سوگند

مردم همه

تو را به خدا

سوگند می دهند

اما برای من

تو آن همیشه ای

که خدا را به تو

سوگند می دهم !


نگاهی به کشف الاسرار

کشف الاسرار تفسیری مفصل بر قرآن کریم و در چندین مجلد ، اثر ابوالفضل میبدی است. میبدی از عرفای نیمه نخست قرن پنجم هجری و از ارادتمندان خواجه عبدالله انصاری بوده است . تفسیر میبدی دارای ویژگی هایی ست که آن را به نسبت دیگر تفاسیر قرآن ، قابل   تأمل تر می کند . نویسنده آن که در دوره رواج تصوف زندگی می کرد ، بر آن شد تا برای هر چه رساتر بودن معانی و مفاهیم بلند کلام خداوند ، شرحی مفصل از آیات ارائه کند . بنابراین کتاب خود را در سه بخش تدوین کرد و هر بخش را نوبت نام گذاری نمود . هر نوبت ، حاصل یک نگاه خاص به کتاب الهی است .

در نوبت الاولی ( نوبت اول ) تنها به ترجمه آیات اکتفا کرد و آن ها را به زبان پارسی روان برگرداند و سعی بسیار در رعایت امانت نمود .

نوبت الثانی دربردارنده همان نوع تفسیرهای عمومی ست که تا آن روزگار ارائه می شد و شیوه معمول اهل سنت بود . تا آن زمان مفسران سعی می کردند در تفسیر قرآن ، اخبار و روایاتی را نقل کنند که از پیامبر (ص) به آنها رسیده بود و اصلاً به محدوده تأویل آیات وارد    نمی شدند .

اما در نوبت الثالثه ، میبدی شیوه متفاوتی را عرضه می کند و با بهره گرفتن از تفاسیر عارفانه مراد خود ، خواجه عبدالله ، تأویل های عارفانه و اشاراتی را که پس از مطالعه دقیق آیات به ذهنش رسیده ، بیان می کند .

بدین ترتیب نویسنده سعی کرده در هر مرحله پرده ای را از رخسار کلام والای الهی برگیرد . باید به این نکته هم توجه داشت که در قرن های نخستین اسلامی ، بسیاری از علما حتی ترجمه قرآن از زبان عربی را روا نمی دانستند ؛ مبادا الفاظ و معانی آن در نقل به زبان دیگر تغییر یابد و از اصل دورافتد . اما در نیمه دوم قرن چهارم و در زمان پادشاهی منصور بن نوح سامانی ، فقها گرد آمدند و در پاسخ به درخواست این پادشاه ، ترجمه قرآن را جایز دانستند .

کشف الاسرار به عنوان یک کتاب منثور پارسی ، ویژگی های کلامی ، واژگانی ، صرفی و نحوی فراوانی دارد که هریک در جای خود قابل توجه است . شاید مهم ترین آن ها موزون بودن نثر و توجه بسیار میبدی به زبان کهن پارسی _ چه در برگزیدن واژه ها و چه در دستور زبان _ است که خواندن این متن را جذاب تر کرده . وجوه دیگری که می توان به آن اشاره کرد این است که چون بخش سوم این اثر حال و هوایی عرفانی دارد میبدی در این نوبت ، در جای خود از احوال و کرامات صوفیه و بزرگان پیشین ، حکایت هایی را نقل کرده و کتاب او از این جهت مانند آثار بزرگانی چون عطار ، مولانا و سنایی می شود . این کار او جنبه تعلیمی اثرش را نیز بالا برده است . نیز ابیات فارسی و عربی هم در این بخش به چشم می خورد .

... و جملاتی از این کتاب :

لقمان حکیم

« و لقد آتــَـینا لقمانَ الحکمة َ »( آیه : لقمان را حکمت دادیم ) . لقمان مردی حکیم بود از نیک مردان بنی اسرائیل . خــَلق را پند دادی و سخن حکمت گفتی و در عهد وی هیچ بشر را آن سخن حکمت نبود که او را بود ... و گفته اند پیغامبر نبود اما هزار ( نشان بسیاری ؛ نه این که واقعاً هزار باشد ) پیغامبر را شاگردی کرده بود و هزار پیغامبر او را شاگرد بودند در سخن ِ حکمت ( از او حکمت آموختند ) . ...

... بیشترین مفسران می گویند که غلامی سیاه بود نوبی ( اهل نوبه در شمال افریقا ) ... ادبی تمام داشت و عبادت فراوان و سینه آبادان و دلی به نور حکمت روشن. بر مرمان مشفق و در میان خلق ، مُصلح و همواره ناصح . بر مرگ فرزندان و هلاک ِ مال غم نخوردی و از تعلم هیچ نیاسودی . و در عصر داود بود . .. و از پس ِ داود زنده بود و تا به عهد ِ یونس بن متی . سبب ِ عِــتق ِ ( آزاد شدن از بندگی ) وی آن بود که مولا نعمت ِ ( ولی نعمت و سرور ) وی ، او را آزمودنی کرد تا بداند که عقل وی چند است . گوسپندی به وی داد . گفت « این را قربانی کن و آن چه از جانور ، خوشتر و نیکوتر است به من آر ( بهترین بخش بدن آن را برای من بیاور) . » لقمان از آن گوسپند دل و زبان بیاورد . گوسپندی دیگر به وی داد که « این را قربان کن و آن چه از جانور بـَـتر (بدتر) است و خبیث تر ، به من آر » . لقمان همان دل و زبان به وی آورد . خواجه گفت: « این چه حکمت است که از هر دو یکی آوردی ( در هر دو بار ، مشابه عمل کردی ) ». گفت : « راستی که این دو _ دل و زبان _ بهترین چیزند هر گاه پاک باشند و پلیدترین چیز ، هرگاه ناپاک باشند » .

* از کتاب « برگزیده کشف الاسرار و عـُـدّة ُ الابرار میبدی » ؛ دکتر محمد مهدی رکنی یزدی .

** اگر دوست دارید با اساطیر و شعرهای ناب رو به رو شَوید می توانید به این وبلاگ هم نگاهی بندازید :

www.esmail2.persianblog.ir


اردیبهشت 86

« خردمندی نیابی شادمانه »

 « باغ سبز عشق کو بی منتهاست

جز غم و شادی ،

 در او بس میوه هاست »

حضرت مولانا

برای دوست عزیزی که به تازگی از همراهی ناگزیر ، ولی شیرین دو یار ازلی و ابدی ، غم و شادی ، بسی زیبا و شایسته یاد کرده است :

 دیدار سرنوشت ساز مولانا و شمس تبریزی

« ... اما آن روز ، که با همه خرسندی و بی خیالی ، از راه بازار به خانه باز می گشت ، عابری ناشناس با هیئت و کسوتی که یادآور احوال تاجران خسارت دیده بازار به نظر می رسید ، ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش آمد . گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پر مهابت و غرور شهر ( مولانا ) را گرفت . در چشم های او که هیچ یک از مریدان و شاگردان جرأت نکرده بود شعاع نافذ و سوزان آن ها را تحمل کند ، خیره شد و طنین صدای او سقف بازار را به صدا درآورد . ... »

آها ! و یک سؤال . سؤالی که تنها می توانست از شعله بی پروای وجود شمس زبانه بکشد و تندبادی از ژرفنای جان مولانا پاسخ گوی آن باشد :

« ـ محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام* ؟

 ـ محمد (ص) سر حلقه انبیاست . بایزید بسطام را با او چه نسبت ؟ »

شمس که هنوز در جوش و خروش بود بانگ بر داشت که :

ـ چرا محمد (ص) گفت سبحانک ماعرفناک و بایزید سبحانی ما اعظم شأنی** ؟

مولانا ! حال چه بگوید ؟ چگونه ، در میان آن همه چشم ، آن همه شور و غلیان را پاسخ دهد ؟ پاسخی درخور ....

پوشیده نیست که بایزید عارف صاحب نامی بود و مولانا نمی توانست به آسانی سخن چنین کسی را رد کند . هم به خوبی می دانست که سخن او با آن چه پیامبر (ص) فرمود ، هر دو از یک سرچشمه سیراب می شوند . منتها دو بشر ، با دو درجه شناخت بسیار متفاوت ، خدای خود را به نهایت بزرگی یاد کرده است .

...

پس از لحظه ای تأمل ، پاسخ داد :

ـ ظرف شناخت بایزید از حق تعالی بسیار کوچک بود . با جرعه ای از کرشمه الهی ، پر شد و لبریز گشت . از آن رو چنین دعوی کرد ... اما انتهای سبوی جان محمد (ص) را کسی ندید . از آن تا در آن می عشق و معرفت می ریختند ، پر نمی شد . بدان گفت :

 خدایا !

نشناختیمت، آن چنان که سزا بود شناختنت را

و

بندگی نکردیم تو را

آن گونه که بایسته بود بندگی کردت را !

مولا جلال الدین بلخی ، چون غزالی از دام شکارگر هوشمند خود گریخت اما به اراده خود در چاه عشق شمس فرو شد !

ـ بخش هایی که در « » آمده ، نقل مستقیم از کتاب دلنشین « پله پله تا ملاقات خدا » ست ، اثر جاودانه مرحوم دکتر عبدالحسین زرین کوب . کتابی درباره زندگی، اندیشه و سلوک مولانا . 

باقی بخش ها ، برداشت آزاد از سطرهای همین کتاب .

* بایزید بسطامی عارف مشهور قرن سوم هجری است . جد او سروشان زرتشتی بود و اسلام آورد . اهل بسطام و درگذشته به سال ۲۶۱ هجری . در همان خانقاه خودش مدفون گشت . ( توضیحات منطق الطیرعطار ، به اهتمام صادق گوهرین )

** این سخن بایزید به معنای حمد و ستایش خود است « حمد و ستایش مراست و چه والاست شأن و مقام من ! » آن چنان که خداست !

و سخن محمد (ص) که در حق خدای خود چنان گفت که « ما عرفناک حق معرفتک و ما عبدناک حق عبادتک » . به معنای آن اشاره شد .

ـ عنوان این پست ، مصراعی از شهید بلخی است . 



عناصر مشترک در آثار ایزابل آلنده (۱)

« ... مهم ترین مسائل ِ زندگی یک نفر ، در غرفه های پنهان قلبش رُخ می دهد که نمی توان آن ها را در این زندگی نامه ها گنجاند .

فکر می کنم مهم ترین حاصل عمر من ، نه نوشته هایم ؛ که عشق من است به خانواده ام . ولی این عشق برای روزنامه نگارها و فرهنگ نویس ها جذابیتی ندارد.» (1)

در مورد ایزابل آلنده (2) پیش از این هم نوشتم . الآن می خوام به چند نکته خاص اشاره کنم که در آثار او وجود داره. بهانه این کار هم مجموعه «داستان های اوا لونا» هست که این روزا مشغول مطالعه ش هستم . از این نکات می شه به عنوان عناصر مشترک آثار او یاد کرد که در هر اثر ، به صورتی جلوه می کنن .

۱_ زنان داستان گو

معمولاً در نوشته های ایزابل ، این زنان نقش محوری دارند . «خانه ارواح » با یادداشتهای ساده یک دختر کوچک _ کلارا _در دفتر مشقش آغاز می شه و با باز خوانی همون نوشته ها توسط آلبا _ نوه دختری ش _ به پایان می رسه . کلارا از قدرت فوق العاده ای برخورداره . اون می تونه با ارواح ارتباط برقرار کنه و از حوادث در پیش رو ، خبر بده . به دلیل نظام مردسالاری حاکم بر جامعه ، نمی تونه از سوی همسرش عشقی بی شائبه و لطیف رو دریافت کنه ؛ بنابراین تصمیم به سکوت می گیره و از جهتی کم کم از یاد میره .

آلبا در سال های بعد دست نوشته های کلارا رو پیدا می کنه و با خوندن اون ها به تاریخ فراموش شده خانواده و سرزمینش پی می بره . خانواده کلارا ، با وسعت و عظمتی که در رمان ایزابل پیدا می کنه ، می تونه استعاره ای از تمام مردم شیلی و امریکای لاتین باشه که در سال های استبداد و زور ، تاریخ و حقیقت زندگی شون سانسور شد . همسر کلارا هم دقیقاً نمونه بارزی از ارباب ها و نظام زورگوی حاکم بر اون روزگار هست .

کلارا با نوشتن ، از فراموشی و رواج دروغ جلوگیری می کنه . بعدها در شرایطی سخت تر و تحمل ناپذیرتر ، ضمیرش به کمک آلبا میره ؛ کلارا به او یادآوری می کنه که در ذهنش بنویسه تا بتونه شکنجه های زندان رو تاب بیاره ، تا از فراموش شدن و اضمحلال خودش جلوگیری کنه و این روزهای سخت رو از یاد نبره . روزهایی که تنها او درگیرشون نبوده . روزهایی که بسیاری از مردمش پشت سر گذاشتن .  ...

در رمان جذاب « اوالونا »، این نقش بر عهده اوا گذاشته می شه . او جنبه های دیگه ای از گذار یک ملت از مرحله ای به مرحله دیگر رو برامون بازگو می کنه . این جا دیگه با زندگی اربابی و ساختمان های مجلل و ... رو به رو نیستیم . ماجرا از خانه یه پزشک پیر آغاز می شه که در اون ، کتاب های بسیار زیاد پزشک ، دنیای کوچک اوا رو از ابتدای کودکی به دنیای بی انتهای افسانه ها و حقایق گوشه گوشه دنیا پیوند میدن. اوا هر چه رو که به یاد داره و هر چه رو که از مادرش شنیده و به پیش از تولدش مربوط می شه ، روایت می کنه . البته یه سیر روایت دیگه هم وجود داره که به ظاهر به دنیای اوا مربوط نمی شه . این داستان از دهکده ای کوچک در اتریش آغاز می شه و به یک کولونی بسته ، در میان کوه های شیلی پیوند می خوره . مردم این روستای کوچک هم مثل قهرمان این بخش از داستان _ رولف کارله _ از مهاجران آلمانی زبان ِ شمال اروپا بودند که از همون ابتدای ورود به این سرزمین ، با ایجاد یک کولونی ، سعی کردند آداب و رسوم ، فرهنگ و حتی نوع زندگی گذشته خودشون رو حفظ کنند و موفق هم شدند . به طوری که اگه کسی رو با چشم بسته به اون روستا ببرند و اون جا چشمانش رو باز کنند ، فکر می کنه به شمال اروپا اومده! اما رولف پس از ورود به این جامعه کوچک ، به طور اتفاقی با حوادث بیرون اون ارتباط پیدا می کنه و نمی تونه از کنار اون همه حادثه که مث یه سیل ِ مخرب ، در لحظه ای مسیر زندگی دسته بزرگی از انسان ها رو عوض می کنه ، بی تفاوت بگذره . او یه دوربین فیلمبرداری روی دوشش می ذاره و با دفترچه یادداشتش میون چریک ها میره. مث اونا زندگی می کنه تا بتونه دلیل مبارزاتشون ، انگیزه و هدفشون رو درک کنه . او بدون این که بخواد ، به یه گزارشگر موفق تلویزیونی تبدیل می شه ؛ اما مدارکی که به صورت فیلم و گزارش تهیه کرده ، علیه دوستان چریکش هست . به همین دلیل اونا رو از دسترس مقامات دور  می کنه و در مسیر کمک به دوستانش هست که زندگی او و  اوا به هم پیوند می خوره . در واقع راوی تمام حوادثی که از ابتدای زندگی بر رولف گذشته ، اوا هست! این خاطرات و شنیده ها رو خود رولف برای اوا بازگو کرده و در ذهن اوا صیقل خورده و ...... شاید بخشی از اونا هم برساخته ذهن خود اوا باشن ! چیزی که مسلمه اینه که حقایق ، انکار ناپذیرند و اگه متعلق به زندگی رولف نباشن ، به خیلی های دیگه تعلق دارن . مهم اینه که اتفاق افتادن .

اوا هم یک زن معمولی نیست . او عنصر مهم داستان های ایزابل هست ؛ پس باید توانایی های خاص داشته باشه ، مث ساختن یه زندگی پر فراز و نشیب برای شخصی همچون رولف .

راوی رمان « پائولا » و قهرمان بلا منازع اون ، خود ایزابل هست . او در این کتاب خودش رو و خانواده و ملتش رو برای دخترش پائولا روایت می کنه . پائولا ی عزیز او در 1990 به کما رفت و در 1991 درگذشت . ایزابل در این یک سال که بر بالین دخترش بود ، زندگی خود را برای او روایت کرد و سه سال بعد آن ها را به صورت کتابی منتشر کرد که نام دخترش را بر خود داشت .

« در پائولا اولین بار بود که خاطرات می نوشتم . در خاطرات ، از آدم انتظار دارند حقیقت را بگوید . ناپدری و مادرم در تمام صفحات این کتاب اعتراض داشتند ؛ چون آن چه من از کودکی و زندگی ام در ذهن داشتم ، کاملاً با ان چه آن ها دیده بودند تفاوت داشت . من نقاط برجسته ، احساسات و شبکه ای نامرئی را می دیدم که این نقاط را به هم متصل  می کرد . این هم شکل دیگری از حقیقت است . » (3)

با این که رمان « از عشق و سایه ها » توسط دانای کل روایت می شه ؛ راوی حقیقی اون هم یک زن هست . ایرنه ، عکاس و خبرنگار مجله ای برای زنان که یادآور خود ایزابل در سال های جوانی ش هست . زمانی که خود او چنین شغلی داشت . صحنه ای دهشت آور در این رمان وجود داره که بد نیست بهش اشاره بشه . ایرنه با همکارش فرانسیسکو ، پنهانی به یک معدن متروکه میرن که پرده از حقیقتی دردآور بردارند . طبق ادعای چریک ها و اعترافات مدهوشانه یه نظامی ، گروهی از مردم به صورت دسته جمعی در اون معدن دفن شدند . ایرنه و فرانسیسکو موفق می شن که از اجساد و محل ، عکس تهیه کنند و این عکس ها از طریق پسر دایی ایرنه _ که خودش هم نظامی بود _ بین افسران ارتش پخش می شه . دولت برای جلوگیری از روی دادن آشوب و شورش بین نظامیان ، گروهی از اونا از جمله پسر دایی ایرنه رو ، به جرمی واهی ، تیر بارون می کنه و دستور به انفجار و انهدام معدن میده تا مدرکی برای بعد باقی نمونه . ایرنه و فرانسیسکو از شیلی به اسپانیا می گریزند و مسئولیت روایتگری ایرنه از همین جا اغاز می شه ؛ از نقطه ای که با وطنش شیلی خداحافظی می کنه و قول میده تا یاد و خاطره مبارزان و قهرمانان اون رو زنده نگه داره .

جالب این جاست که ایزابل در کتاب « پائولا » تعریف می کنه :

مدتی پس از انتشار « از عشق و سایه ها » اتفاقی به یه کشیش برخورد  می کنه . اون کشیش از ایزابل می پرسه که ایا حادثه معدن متروکه رو از جایی شنیده و در رمانش نقل کرده بود ؟ ایزابل هم توضیح میده که همه رو از ذهن خودش بیرون کشیده بوده . بعد از اون کشیش بهش میگه : « این ماجرا عیناً و در همون سال ها اتفاق افتاده و یکی از کسایی که به اون معدن رفته و اجساد قربانی ها رو از نزدیک دیده ، خود من بودم ! » ... و ایزابل به ما میگه که نمی دونسته چطور برای اون کشیش ، در مورد نیروهای نامرئی که بعضی مطالب رو به ذهنش القاء می کنن، توضیح بده !

1_ ماهنامه فرهنگی هنری کامیاب ؛ ش 1 ، اسفند 80 ؛ ص 8 .

2_ تلفظ صحیح آن ایزابل آیــِــنده است . اما بین ما به این صورت ( آلنده ) جا افتاده .

3_ منبع پیشین ؛ ص 17 .


عناصر مشترک در آثار ایزابل آلنده (۲)

2_مردانی که رفتارها و تمایلاتی متفاوت با جنسیت خود دارند 

دختر خانواده در « خانه ارواح » ، در عشق و سپس در ازدواج با چالش های زیادی مواجه می شه . دلداده بلانکا ، مردی از تبار رعایاست و با برخوردها و تدابیر سرسختانه ارباب ، این دو به وصال هم نمی رسند . همسر به ظاهر نجیب زاده ای که ارباب برای بلانکا انتخاب می کنه ، اصلاً به او توجهی نداره و در آتلیه ممنوع الورود خودش ، سرگرم تهیه عکس های غیر معمول می شه . برخی از اعمال این مرد نامتعادل ، درست مانند کارهایی هست که ایزابل گاه در خاطرات خودش از اطرافیان نقل می کنه ؛ منتها این جا با ابعادی بزرگتر و رنگ و لعابی چشمگیرتر رو به رو هستیم.

به طور کلی از اون جایی که مایه اصلی آثار ایزابل آلنده ، واقعیت هست ؛ چنین شباهت ها و کاربردهایی در نوشته های او زیاد به چشم می خورند . اما به فراخور حال ، تأثیر و غلظتشون و همچنین دامنه حضورشون در زندگی شخصیت های داستان ، با اون چه در اصل بوده تفاوت هایی پیدا می کنه .

ماریو ؛ آرایشگری که در داستان « از عشق و سایه ها » در فرار مبارزان داستان نقشی اساسی داره ، نمونه دیگه ای از این مردان هست . مشتریان او عموماً زنان اشراف هستند و ماریو با ذوق و ظرافت فراوانی که داره ، تونسته به ظاهر میان اونها جاییگاهی برای خودش پیدا کنه .

فرد بعدی ملسیو هست در رمان جذاب « اوا لونا ». ابتدا با لباس مبدل و در هیأت زنان ، در کاباره ها به آوازخوانی مشغول می شه . اما بعد ، در زندگی درونی و بیرونی خودش تغییر چهره ای اساسی به وجود میاره ! ملسیو می تونه همون ماریو باشه که این جا مورد توجه و پرداخت ویژه نویسنده قرار گرفته . بنابراین    می تونه با شخصیت اول داستان درد دل کنه و از رنج های درونی و علل ریشه ای این تغییر حرف بزنه .

نیمی از شخصیت های ظاهراً عجیب و غریب در داستان های ایزابل ، آیینه تمام نمای صفات دوست داشتنی انسانی هستند که قربانی دیکتاتوری و ظلم های پی در پی نیروی حاکمه شدند .

3_ دیکتاتورها 

خودشون رو در قالب حاکم نظام ، ارباب و همسر نشون میدن . روحیه بسیار متفاوت و غیر قابل لمسی دارند . تنها به یه نقطه کوچک خیره می شن که کمترین ارزش انسانی رو داره ، اون رو برای خود در اوج قرار میدن و برای رسیدن بهش حاضرند خیلی چیزها رو زیر پا بگذارند . ارتباط برقرار کردن باهاشون بسیار سخت و می شه گفت ناممکنه . حتی وقتی در رمان « از عشق و سایه ها » ، مادر ِ ایرنه رو با چنین مشخصاتی می بینیم ، نمی تونیم خودمون رو راضی کنیم به صرف زن بودنش هم که شده ، اندک امتیاز و حقی رو برای رفتارهاش قائل بشیم .

4_صاحبان محله های بدنام ؛ افراد با نفوذ 

لاسینیورا ی « اوا لونا »و ترانسیتوی « خانه ارواح » ، قابل اشاره ترین این افرادند . خوش فکر و بسیار محتاطند و در حرفه خودشون صاحب اعتبار بالایی هستند . به همین دلیل طرف حساب افراد مهم دولتی و نجیب زاده ها محسوب می شن ! چنین هست که تلویحاً گفته می شه فساد در این طبقات بیداد می کنه ! سوی دیگه ارتباط این خانم ها با افراد مهم کشور ، برخوردار شدنشون از اطلاعات محرمانه و نفوذی هست که پنهانی در راه انقلاب و برانداختن همون افراد مهم مصرف می شه .

5_مبارز / عاشق

این افراد معمولاً نمونه کمالند . رولف کارله در « اوا لونا »، پدرو ترسه رو گارسیا در « خانه ارواح » ، فرانسیسکو لئال ِ « از عشق و سایه ها »، ... این ها افرادی انقلابی اند که فکر کردن به اهداف بزرگ و جمعی ، کمتر تونسته جنبه عاطفی وجودشون رو خدشه دار کنه . بنابراین عشاق موفقی هم محسوب می شن . نمونه های کوچک تر و ضعیف تر از اونا هم گاه به چشم می خورند ؛ مث هوبرتو نارانخو که فکر می کنه عاشق اوا ست ، اما پیوستن به گروه چریک ها تأثیر بسیار زیادی بر او می گذاره و نمی تونه به هر دو جنبه زندگیش بپردازه .

جالب این جاست که این سکه دورویه ، گاه به نام دیکتاتور داستان هم زده  می شه ! در چنین مواقعی دیگه نمی شه از کمال انسانی سخن گفت . تنها  می شه به جرقه ای اشاره کرد که در زندگی تاریک این افراد زده می شه و بدون این که پا بگیره و به شعله ای دائمی بدل بشه ، بی هیچ تأثیر مثبتی خاموش  می شه .

6_اهمیت دادن به سرخپوستها و بومیان

سخن گفتن از رنج های خاموش و روح بزرگ اقوام ، گاه به صورت مجزا و گاه در کنار هم ، همچون یک سایه داستان های ایزابل رو تعقیب می کنه . چون این افراد با تمام ویژگی ها و سرنوشتی که براشون ذکر می شه ، سالهای سال هست که در کشور ایزابل و کشورهای همسایه ش حضور دارند و گریز از اونها ناممکن و بی معنیه . حتماً گستردگی دامنه تخیل و حس داستان گویی این زن هم می تونه هدیه و میراثی از سوی اون ها باشه .

...

« و شهرزاد همان گونه که داستان می گفت ، چشمش به نخستین پرتوهای سحرگاهی افتاد و از سر احتیاط لب از سخن فرو بست . »

( داستان های اوا لونا ؛ ایزابل آلنده ؛ ترجمه علی آذرنگ ؛ انتشارات کاروان )


من و ترس ؟!

دوست عزیزمون مهتابی منو به نوشتن از ترسهام دعوت کرده . راستش ، وقتی سنم کمتر بود ، راحت تر می تونستم موارد ترس انگیز زندگی مو بشناسم و ببینم . اما حالا حس می کنم اونا در لایه های ابهام بیشتری پیچیده شدن ؛ به طوری که گاهی از وجودشون آگاهی هم ندارم .

به هر صورت چیزایی که در کل زندگی م مایه های پررنگ تری از ترس رو در من ایجاد می کردن و الآن یادم میان ، اینا هستن :

_ سایه های پشت سرم ؛ چیزایی که در بچگی فکر می کردم ممکنه از فرصت استفاده کنن و از دل سکوت تاریکی بیان بیرون ، بهم نزدیک بشن و قبل از این که من بتونم ببینمشون ، بر من غالب بشن . بیشتر اوقات هم عبارت بودن از : روح ، جن ، اسکلت خون آلود ( این مال یه فیلمه که برام تعریف کرده بودن _ خدا بگم چیکارشون کنه ! ) ...

_ داستان ها و فیلم های ترسناک . البته اگه قرار بود کسی تعریفشون کنه ، گوش میدادم . ولی امان از اون لحظه هایی که تنها می شدم !

_ یه ترس که در واقع برای من یه پیش بینی ناخودآگاه بود . متأسفانه چیزی که ازش واهمه داشتم ، دوبار در طول زندگی م و به طور ناخواسته ، منو با خودش برد .

......

_ چیزایی که توی این روز و روزگار حس وحشت رو به من منتقل می کنن ، معمولاً اون قدر ارزش ندارن که زیاد بهشون فکر کنم یا بازگو بشن . ولی متأسفانه وقتی پیداشون می شه ، ذهنمو بیشتر از روزایی که ترسام بزرگتر بودن ، به خودشون مشغول می کنن . شاید بشه اسم بیشترشون رو همین استرس ها و اضطراب هایی گذاشت که خیلی راحت ، عادت کردیم خودمون برای خودمون به وجود بیاریم .

_ و در نهایت : ( فکر کنم باید اداشو در بیارم ! ) واااااااااای ... من الآن دارم بدجوری از فریبرز می ترسم ! خوب ، وقتی مهتابی تهدیدمون می کنه که اگه ننویسیم با فریبرز طرفیم ، لابد باید یلی باشه برای خودش دیگه !

من فکر می کنم بخش جالب توجه این حرفا ، چیزایی باشه که از بچگیامون می گیم . یا چیزایی که در بعضی هامون به صورت غیرطبیعی و متفاوت از بقیه وجود داره ...

فروردین 86

« نردبان یعقوب »

با کسب اجازه از محضر بیهقی گرامی که در شرح سوگنامه ش وقفه ای حاصل می شه !

فیلمی که دیشب در برنامه سینما ماوراء _ از شبکه چهارم سیما _ پخش شد و مورد تحلیل قرار گرفت ، « نردبان یعقوب » نام داشت . مدتی پیش در همین برنامه و طی نقد فیلمی به نام « بمان » ( Stay ) ، نام فیلم دیشب رو شنیده بودم و خیلی دوست داشتم اونو ببینم . همیشه فکر می کردم باید موضوع و معنایی عرفانی یا مذهبی داشته باشه . اما این طور نبود . در واقع ، بیش از اون که در پی رسوندن چنین مفهومی باشه ، به مسأله جنگ ویتنام و آثار سوء اون بر سربازان امریکایی بازمانده از اون جنگ می پردازه . « نردبان » هم ، نام دارویی توهم زا بوده که طبق اذعان سازندگان فیلم ، در اون جنگ بر روی گروهی از سربازان امریکایی آزمایش شده تا اونا رو به حدی از خشونت برسونه که تا جان در بدن دارن ، بکــُُشن و بکــُشن ! اما اونا به جون همدیگه افتاده بودن و بدون به خاطر سپردن اون لحظات کشنده ، همدیگه رو از بین برده بودن !

نام شخصیت اصلی فیلم ، دکتر Jake _ مخفف Jackob _ یا همون یعقوب هست . بنابراین اسم فیلم ، به نام این فرد هم اشاره داره ؛ نردبانی برای پیمودن پله های خشونت تا رسیدن به اوج جنون .

اما اون چه در ابتدا و پیش از دیدن فیلم به ذهن می رسه ، رؤیای یعقوب پیامبر ( ع ) است که در سفر پیدایش ( فکر کنم ! ) تورات بیان شده ( الآن تورات در دسترسم نیست تا از درستی آدرس و ارجاع مطمئن بشم ) . دراین رؤیا ، حضرت یعقوب ( ع ) از نردبانی صعود می کنه که این صعود ، در معراج حضرت محمد ( ص ) هم به چشم می خوره . « نردبان » و « پله » از   آرکی تایپ ها یا همون کهن الگوهای جهانی و قدیمی هستند . این دو مستقیماً به عروج و ترقی روح و نزدیک شدن یا رسیدن به دیدار حق اشاره   می کنند . جالب این جاست که دکتر کزازی در کتاب « از گونه ای دیگر» در باب آئین مهری ( میترائیسم ) گفتند : در این آئین ، برای رسیدن به مراحل بالای سلوک ، سالک باید از هفت مرحله بگذره که از اونها به صورت  « هفت زینه » ( پله ) یاد می شه . 

نکته جالب دیگه ای که در حین پخش این فیلم به نظرم اومد این بود که : یک رویه اون به جنبه ای دردآور از جنگ و به ویژه جنگ ویتنام می پردازه و رویه دیگه اون عاطفی و تا حد زیادی خانوادگیه . بیان می شه که Jake از ازدواج اولش سه پسر داشته ؛ اما ما با مردی رو به رو هستیم که یکی از پسرهاش _ به نام گابریل ( جبرئیل ) _ رو در حادثه دوچرخه سواری از دست داده . کل فیلم یک جریان دایره ای از زمان هست که ما تا انتهای فیلم متوجه این چرخش نمی شیم . فقط گاهی با چیزهایی مواجه می شیم که بیشتر به جریان سیال ذهن شبیه می شن . در دقایق انتهایی متوجه می شیم که خود Jake توسط یکی از هم رزم هاش و به دلیل استفاده از همون داروی توهم زا شدیداً زخمی شده ؛ ولی او هم مث ما تا اون لحظه از این جریان بی اطلاع هست . در واقع اون رو فراموش کرده . این هم یکی دیگه از تأثیرات این دارو ست که فرد ، اتفاق های زمان توهم خودش رو اصلاً نمی تونه به یاد بیاره . اما Jake در این چرخش دایره وار زمان ، کم کم به آگاهی می رسه .

او با دیدن عکس های گابریل ، خاطرات مربوط به اون رو مرور می کنه و این کار براش درد آوره . تا جایی که همسر دومش تمامی عکس های گابریل رو به دست شعله های آتش     می سپره . فقط یه عکس از پسرش براش باقی مونده که در کیف پولشه . اما بابانوئل کیف پولش رو ازش می دزده . تا اون زمان دیدن عکس ها بودن که گابریل رو پیش چشم Jake زنده نگه می داشتن ؛ ولی بعد از اون یه صحنه هست که خود گابریل ظاهر می شه .

به نظر میومد بابانوئل خیلی شبیه Jake  هست . به طوری که انگار همون هنرپیشه ، در لحظاتی نقش بابانوئل رو هم بازی کرده . یعنی خودمون هستیم که گاه خاطرات زیبا رو از خودمون دریغ می کنیم ؟!

... از حضور گابریل گفتم . پیش از به آگاهی رسیدن Jake ، گابریل رو می بینیم که روی یه پله نشسته . با پدرش که از دیدن اون متعجب شده ، صحبت می کنه و دستشو می گیره و از پله ها بالا می بره . اونا به آرامی به سمت نور خیره کننده ای که در بالای پلکان و از پنجره ای می تابه، پیش میرن .

در اون لحظه ست که Jake لحظات توهم رو به خاطر میاره ؛ او با سرنیزه یکی از همرزم هاش زخمی می شه و در بیمارستای صحرایی جان میده .

در واقع سیر دایره وار زمان که داستان و اتفاق های فیلم رو تشکیل میدادن ، لحظات کوتاه پس از مجروح شدن تا جان دادن Jake رو در بر می گیرن ؛ زمانی که روح به آگاهی کامل می رسه !

در این جاست که معنای نمادین دومی هم برای نام این فیلم ، به ذهن می رسه . معنایی که به نظر من می تونه اشاره کمرنگی به مفهوم عروج روح داشته باشه .

* گرامی باد یاد و خاطره شهید بزرگوار ، سید مرتضی آوینی . امروز چهاردهمین سالگرد شهادت ایشونه و ........ همه اینا البته تکرار مکرراته . اما چیزای جالبی رو چند سال پیش به قلم ایشون خونده بودم که خیلی خوشم اومده بود.. .


« ... چنان که تنها آمده بود ... »

بالاخره زمان بر دار کردن حسنک فرا رسید . بیهقی میگه برای مشروع جلوه دادن این عمل ، دو نفر رو به هیئت پیک های خلیفه درآوردند و این طور وانمود کردند که این دو نفر از بغداد اومدند و حامل نامه ای از طرف خلیفه اند :

« ... نامه ی خلیفه آورده که حسنک ِ قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کـُشت تا بار ِ دیگر بر رغم ِ خلفا ، هیچ کس خلعت ِ مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرَد » ( به این مطلب اشاره داره که حسنک برای مصلحت وقت ، در راه حج به دیدار خلفای فاطمی در مصر رفته بود و ... ) 

مقدمات این کار که فراهم شد ، امیر مسعود یه برنامه سه روزه شکار ترتیب داد و به این بهانه از شهر و مسائل اون دور شد .

بیهقی در این جا شروع می کنه به شرح دادن مراسم اعدام : « ... و حسنک را به پای دار آوردند ، و دو پیک ( همون پیک های قلابی!) را ایستانیده بودند که از بغداد آمده اند ، و قرآن خوانان قرآن می خواندند ...و همه خلق به درد می گریستند . خودی ( کلاه خود ) روی پوش ِ آهنی بیاوردند ( تا سر و صورت حسنک رو بپوشونند ) ... و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود ( از ضربات سنگ ، در امان بمونه ) ، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک ِ خلیفه . ... در این میان احمد ِ جامه دار بیامد سوار ( در حالی که سوار بر اسب بود ، نزد حسنک اومد )  و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند ِ سلطان ( امیر مسعود ) می گوید : " این آرزوی توست که خواسته بودی و گفته که چون تو پادشاه شوی ، ما را بر دار کن . ( سلطان مسعود از طریق این فرد داره بهانه های واهی برای حسنک میاره و حرف های قدیم خود حسنک رو به او یادآوری می کنه ... ) ما بر تو رحمت خواستیم کرد ، اما امیرالمؤمنین ( خلیفه بغداد ) نبشته است که تو قرمطی شده ای و به فرمان او بر دار می کنند ". حسنک البته هیچ پاسخ نداد . (می خوان نشون بدن کشتن حسنک دستور مستقیم خلیفه بغداد بوده ؛ اما سلطان مسعود هم به این طریق دلگیری ها و کینه های گذشته خودش از حسنک رو یادآوری می کنه )

از جایی که حسنک ایستاده بود ، تا پای دار فاصله بود . به او فرمان دادن که بدود . اما او این فرمان را انجام نداد . مردم شروع کردند به اعتراض و نزدیک بود سروصدا بلند بشه که سواران به سمت مردم تاختند و سرو صدا رو خوابوندند : و حسنک را به سوی دار بردند و ... بر مرکبی که هرگز ننشسته بود ( کنایه از دار ) بنشاندند . جلادش استوار ببست ( جلاد محکم دستهاشو بست ) و رسن ها فرود آورد (دار رو آماده کرد ) . و آواز دادند که " سنگ دهید " ( به مردم دستور دادند که به سمت حسنک سنگ پرتاب کنند ) . هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند ، خاصه نشابوریان ( چون خود حسنک هم نیشابوری بود ) . پس مُشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند ( بنابراین به تعدادی از اوباش شهر ، پول دادند تا به سمت حسنک _ که بر بالای دار بود _ سنگ پرتاب کنند ) و مَرد ، خود مــُرده بود که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خَبه کرده ( اما حسنک پیش از این مرده بود . چون جلاد طناب بر گردنش انداخته ، خفه ش کرده بود ) . این است حسنک و روزگارش . ... او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند ، نیز برفتند رحمة الله علیهم ( هم حسنک مرد و هم کسانی که این بساط دروغین رو برای از بین بردنش فراهم کرده بودند . خدا همه شونو رحمت کنه !

و این افسانه ای است بسیار با عبرت ... احمق مَردا*  که دل در این جهان بندد ! که نعمتی بدهد و زشت بازستاند ( دنیا هر چیز خوبی رو که به انسان میده ، به بدترین وجهی پس می گیره ) .

چون از این ( کشتن حسنک ) فارغ شدند ، بوسهل و قوم ( مردم ، اونایی که پای دار جمع شده بودند ) بازگشتند و حسنک تنها ماند ؛ چنان که تنها آمده بود از شکم مادر .

یکی از دوستان بیهقی که اتفاقاً از نزدیکان بوسهل بود ، برای او نقل کرده که : روزی بوسهل مجلس بزمی ترتیب داده بود و به نوشیدن شراب مشغول بود . پیش از اون دستور داده بود سر ِ حسنک رو در یه سینی ِ درپوش دار بگذارند و آماده نگه دارند : « پس (بوسهل) گفت " نوباوه آورده اند ، از آن بخوریم "  ( بوسهل ، این حرف رو از روی تمسخر گفته )... آن طَبَق ( سینی ) بیاوردند و از او مِکَبه ( در پوش )  برداشتند . چون سر ِ حسنک را بدیدیم ، همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم ( از حال رفتم ) و بوسهل بخندید ، و به اتفاق ( اتفاقاً ) شراب در دست داشت ؛ به بوستان ریخت (شرابی که در دست داشت رو به باغ    ریخت ) *** ... و این حدیث ( ماجرا ) فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند ».

... و حسنک قریب ِ هفت سال بر دار بماند ؛ چنان که پای هایش همه فرو تراشید و خشک شد ؛ چنان که اثری نماند ( گوشت و پوست پاهاش از استخوان جدا شد و ریخت ) . تا به دستور گرفتند و دفن کردند ( به این حال بود تا زمانی که به دستور سلطان ، جسدش رو از بالای دار پایین آوردند و دفن کردند ) چنان که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست ( مخفیانه و ناشناس او رو به خاک سپردند ) .

و مادر  ِحسنک زنی بود سخت جگرآور ( با شهامت ) . چون بشنید ، جَزَعی نکرد چنان که زنان کنند ( وقتی ماجرا رو شنید، مث زن های دیگه داد و بیداد راه ننداخت و شیون نکرد ) . بلکه بگریست به درد ( از روی درد و اندوه ) چنان که حاضران از درد وی خون گریستند . پس گفت : " بزرگا مردا ** که این پسرم بود ! که پادشاهی چون محمود ، این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود ، آن جهان ( پسرم چه مرد بزرگی بود که پادشاهی مث سلطان محمود ، وزارت و ریاست در این دنیا رو بهش عطا کرد و پادشاهی مث سلطان مسعود _ با فرمان قتلش _ اون دنیا رو بهش داد ) . و ماتم ِ پسر سخت نیکو بداشت ( به بهترین وجهی برای پسرش عزاداری کرد ) و هر خردمند که این بشنید ، بپسندید و جای آن بود ( هر فرد عاقلی که از عکس العمل مادر حسنک آگاه شد ، اون رو تأیید کرد و حقش هم همین بود ) .

* « الف » ی که در این ترکیب ، به دنبال واژه « مرد » اومده ، برای بیان کثرت هست و معنی ش می شه : فردی بسیار احمق !

** اما « الف » افزوده شده به این واژه ها برای بیان بزرگداشت و تکریم هست و همچنین برای بیان تعجب گوینده : « پسرم عجب مرد بزرگی بود ! »

*** این توضیح رو چون جالب بود ، عیناً از متن نقل می کنم :

« این عادت ( جرعه افشانی بر خاک ) نخست در یونان باستان نشأت یافته است . یونانیان چون مو [ انگور ] را گیاهی آسمانی می پنداشته اند که به وساطت ِ خاک ، بار می دهد ؛ از این رو به عنوان سپاس گزاری از عطیه خداوند ِ شراب ، به هنگام نوشیدن آن ، جرعه ای بر خاک می افشاندند . به عبارت دیگر هدیه ای نثار زمین می کردند . به هنگام خلافت عباسیان و در عصر ِ ِترجمه ( قرن دوم و سوم هجری ) که به علت ترجمه ی کتب ِ یونانی به عربی ، معارف آن ملت ... به ایران منتقل شد ؛ تأثیر عادات و افکار یونانی در ایران قابل ملاحظه است . در نزد اقوام عرب هم عادت مذکور رواج داشته و ایشان غالباً مانند تمام اقوام سامی ، خون قربانی های خود را برای این عمل به کار می بردند ... و بعدها شراب را که خون انگور می نامیدند ، به عوض ِ خون خود مورد استفاده قرار دادند ( دکتر محمد معین _ دکتر غلامحسین صدیقی ؛ مجله یادگار ؛ سال اول ، ش هشتم ) . در شعر فارسی به ذکر این عادت ، فراوان بر می خوریم و مشهورتر از همه ، شعر حافظ است که می گوید :

اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک

از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک

به هر حال ، عمل بوسهل زوزنی _ ریختن شراب به بوستان _ شاید بی ارتباط بدین رسم و عادت دیرینه نباشد که گویا در موارد مختلف انجام می گرفته است ؛ از جمله پس از شنیدن خبر منکوب و مخذول شدن دشمن و برای ابراز شادی و پیروزی » .

بخش هایی که از ماجرای حسنک وزیر نقل شد ، برگرفته از این کتاب اند : 

« گزیده تاریخ بیهقی » ؛ با شرح و توضیح دکتر نرگس روان پور ؛ نشر علم ؛ چاپ هفتم ، 1376 .


« قضا در کمین بود ، کار خویش می کرد »

به این ترتیب امیر حسنک ، به دستور سلطان مسعود بازداشت و به بوسهل سپرده شد . او هم از فرصت استفاده کرد و از تحقیر و سخت گیری نسبت به حسنک کم نگذاشت :  و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند ( به او اعتراض کردند ) که « زده و افتاده ( آدم ناتوان ) را توان زد . مرد آن مرد است که گفته اند العفو ُ عِندَ القدرة به کار تواند آورد ... ( بتواند هنگام توانایی و اقتدار گذشت کند )

بزرگان دربار هر کدوم به نوبه خویش سعی می کردن از حسنک رفع اتهام بشه اما قضا در کمین بود ، کار خویش می کرد .

در آغاز اموال حسنک را در حضور خودش ، با نوشتن قباله هایی و رضایت گرفتن از او ، به نام سلطان زدند . در واقع یک مجلس صوری بود که طی اون حسنک اموال و زمین هاش رو در مقابل اندک مالی به نام سلطان می زد تا پس از اعدامش حیف و میل نشن و به خزانه همایونی سرازیر بشن ! اون طور که بیهقی اشاره کرده ، خواجه بوسهل در اون جلسه هم نتونسته جلوی خودش رو بگیره و با یاوه سرایی آبروی خودش رو برده :

بوسهل را طاقت بِرَسید ( بوسهل از دیدن احترامی که در اون مجلس به حسنک می گذاشتند طاقتش طاق شد ) گفت ( خطاب به وزیر وقت ) : « خداوند را کِرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد به فرمان امیرالمومنین ، چنین گفتن ؟ » ( آیا شایسته شما که وزیر هستی ، این هست که با چنین شخص بی ارزش از دین برگشته ای که قرار است به دستور سلطان اعدام شود ، این طور با احترام حرف بزنی ؟ ) خواجه به خشم در بوسهل نگریست . حسنک گفت : « سگ ندانم که بوده است . خاندانِ من و آن چه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت ، جهانیان دانند . ( نمی دونم منظورش از سگ کیه ؟ اما خاندان و تبار من رو همه می شناسن و اون چه داشتند و بزرگی و مال و احترامی که از اون برخوردار بودن ، معرف حضور همه هست ) جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است . ( از نعمات و خوشی های جهان برخوردار شدم ، هر کاری دلم خواست کردم و همه بالاخره یه روزی می میرند ) اگر امروز اجل رسیده است ، کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار ( اگر زمان مردن من امروز فرارسیده ، هیچ کس نمی تونه اونو به تعویق بندازه؛ حالا می خوان منو به دار بکشن یا از طریق دیگه ای کشته بشم!) ، که بزرگتر از حسین ِ علی نی ام ( زیرا من برتر از امام حسین ( ع ) نیستم _ که با همه تقدس و بزرگی اش کشته شد ) . این خواجه که مرا این می گوید ( بوسهل که داره در مورد من چنین حرفایی می زنه ) ، مرا شعر گفته است و بر در  ِ سرای من ایستاده است ( در مدح من شعر سروده و زمانی که بر سر قدرت بودم ، در ِ خانه من می ایستاد تا به او اجازه باریابی و حرف زدن بدم ) . اما حدیث قرمطی به از این باید ( اما قضیه قرمطی خواندن من جالب تر از اینه که داره می گه ) ، که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا ( زیرا روزگاری خود این بوسهل رو به این نام بازداشت کرده بودن و کسی منو به این نام منسوب نکرده ) و این معروف است ، من چنین چیزها ندانم ( از این امر همه با اطلاعند و من از این گونه اتهامات بی خبرم ) .

بوسهل را صفرا * بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد ( بوسهل با شنیدن این حرفها حسابی عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت و خواست دشنام بده ) ، خواجه بانگ بر او زد ( وزیر سرش داد زد ) و گفت : « این مجلس سلطان را که این جا نشسته ایم هیچ حرمت نیست  ( آیا این مجلسی که به دستور سلطان تشکیل شده حرمتی نداره ) ؟ ما کاری را گرد شده ایم ( ما این جا برای انجام کار مهمی دور هم جمع شدیم ) ، چون از این فارغ شویم این مرد پنج و شش ماه است تا در دستان شماست ، هر چه خواهی بکن ( وقتی کارمون تموم شد با این مرد که از پنج – شش ماه پیش زندانی و در دستان تو هست هر کاری دوست داری انجام بده ) بوسهل خاموش شد و تا آخِر مجلس سخن نگفت .

یکی دیگر از بزرگان دربار هم برای بیهقی نقل کرده که بعد از اون مجلس و شب پیش از بر دار کردن حسنک ، بوسهل پیش پدر او آمده و گفته : « از این جا تکان نمی خورم تا بخوابی ؛ مبادا که به قصد شفاعت از حسنک برای سلطان مسعود نامه ای یا پیغامی بنویسی . » بوسهل تا آخرین لحظه تمام سعی خودش رو کرده تا حسنک به سمت مرگ پیش بره و کسی یا چیزی هم نتونه این جریان نامطلوب رو برگردونه . ... **

* صفرا مایع تلخی هست که از کبد ترشح میشه . اما این که چرا این اصطلاح برای نشون دادن خشم و غضب به کار میره ، اینه که در طب قدیم چهار مزاج برای انسان قائل بودند : صفرا ، دَم ( خون ) ، بلغم و سودا . در نظر اطباء پیشین این چهار مزاج اگر در فردی به حالت تعادل وجود داشتند ، این فرد در سلامت به سر می برد و همه بیماری ها در انسان ناشی از بر هم خوردن تعادل بین این چهار مزاج بود . در حالت دوم یکی از این اَمزَجه ( مزاج ها )  بر بقیه غلبه پیدا می کرد و فرد بیمار _ بنا بر غلبه یک مزاج خاص _ به نام های دََمَوی ، سودایی ، بلغمی و یا صفرایی خونده می شد و هر یک از این حال ها و بیماری ها ، نمودهای خاص خودشون رو داشتند ؛ مث عصبانیت ، روان پریشی ، .... به این ترتیب صفرایی مزاج ، صفرا و تمامی مشتقات اون کم کم کنایه ای شدند برای افراد تندخو و عصبانی .

 ** این ماجرا بازم ادامه داره و از اون جایی که در ذکر باقی اون نمی تونستم داستان رو قطع کنم ، ترجیح میدم بقیه شو در یه پست جداگانه بنویسم . 

مهر 85

در کوچه باغهای پیدا و ناپیدا

دریا

« حسرت نبرم به خواب آن مرداب

کآرام درون دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از توفان :

دریا همه عمر خوابش آشفته ست »

* بعد از ظهر تنهایی و کتاب لاغر « در کوچه باغهای نشابور » از دکتر شفیعی کدکنی



اندیشه

 دیروز زاد روز شاعر عارف مولانا جلال الدین محمد بلخی ـ مشهور به مولانا و رومی ـ بود . قصد نداشتم از مولانا چیزی بنویسم ؛ چون برای اهل معنا ، در هر کسوت و درجه ای ، تعریف شده و شناخته شده است و آن قدر با ارزش که آثار و نوشته های بسیار در موردش یافت می شه . اما میان یادداشت های چند سال پیش ، به طور اتفاقی ، چشمم به این چند بیت از مثنوی افتاد که برای من مفاهیم والایی داره ؛ در واقع مولانا بیان می کنه که هرگاه چیزی دریافت می کنیم به ناچار بهایی برای اون باید بپردازیم . اما آیا همیشه اون چه که ما دریافت می کنیم ، برتر از چیزی هست که داریم از دست می دهیم ؟

می دهند افیون به مرد زخم مند

تا که پیکان از تنش بیرون کننــد

وقت مــرگ از رنــج ، او را می درند

او بدان مشغول شد ، جان می برند

چون به هر فکری که دل خواهی سپرد

از تو چیــزی در نهـــان خواهنــــد بــرد

هر چه اندیشی و تحصیلی کنی

می درآید دزد از آن سو که ایمنی

پس بِدان مشغول شو کآن بهتر است

تا ز تو چیــزی برد کآن کِـــهتر است

* مثنوی ؛ دفتر دوم ، ابیات ۱۵۰۷ ـ ۱۵۰۳ 


سرزمین های ناشناخته

از رازها ( یا گفته های در ِ‌ گوشی ) اندروماک :

مرا به سوی سرزمین های ناشناخته می راند

از بلندای ترس ها و تردیدها

بدون هیچ دستاویزی به اعماق فرو می افکند

و فرصت باز اندیشیدن و یافتن گریزگاهی نمی دهد .

همواره باید در این اندیشه باشم

که به ریشه پوسیده گیاهی چنگ بزنم

تا دقایقی چند

بیش تر فرصت نفس کشیدن داشته باشم .

همه زیبایی ها

در پس سایه هایی لرزان

از روشنایی به تیرگی در می آیند

موج بر می دارند

و با تلنگری ناچیز می شکنند

و خرده هایشان حتی

از دستانم می گریزند .

برای دوست داشتن دو چهره وجود دارد

همیشه در مقابلم

دو نیمه دست نیافتنی پدیدار می شود .

بر لبه هر پرتگاهی

یاد قله ای حک شده است

که روزگاری با هم بر آن پای نهاده بودیم .

نه اندوه ، اندوه است

و نه دوست داشتن ، دوست داشتن .

واژه ها

خطوط لغزان دروغین شده اند

تا مرا از لحظات جدا کنند

و واژگون

میان دو معنای متناقض

بیاویزند .

چگونه است که میان دو معنا واژه ای نیست

تا خود را تسکین دهی

و از گوشه تیره ، به سوی روشن داستان ره بسپاری ؟

همه پرندگان از خواندن باز می ایستند

به نقطه ای نامعلوم چشم می دوزند

و افق ها درهم می شوند

امواجی هول انگیز سر بر می آورند

از جایی که تنها آواز جوشش چشمه های آرام شنیده می شد .

خلأ  همه چیز را در بر می گیرد

کلمات به جایی نمی رسند

و چون برگ های خزان زده در پایم می ریزند .

شهریور 85

زوزه افقی

اندکی درباره یک مکتب ادبی که اوایل قرن بیستم و پس از جنگ جهانی نخست پدید آمد ؛ درست پس از فجایع و ویرانی های یک جنگ خانمان سوز . در میان ویرانه های عواطف و اندیشه های تار و پود از هم گسیخته ، بشر باز هم طغیان می کند ، بر می آشوبد و زشتی و نابسامان ـ  کاری خویش را قی می کند . ببینید ! انبوهی از اشعار و واژه هایی که به صورت تصادفی و بدون معنا و هدف در کنار یکدیگر چیده شده اند . رخوت ، بی ثباتی ؛ آن قدر که جای اعتراض برای این چینش نوین باقی نمی گذارد .

 

نمایی از یک کافه ـ کافه « تراس » ـ در شهر زوریخ سوییس را پیش رو داریم . گاه شمار ، روز هشتم فوریه سال ۱۹۱۶ را نشان می دهد . یک چاقوی کاغذ بری ، طغیان گر ، سر در میان برگه های فرهنگ لغات کوچکی فرو می برد و از صفحه ای که در آن موقع کسی نمی دانست کدام صفحه است ، کلمه ای را ـ که آن هم در آن موقع ناشناس بود ـ می بُرد و با خود بیرون می آورد . فرزندی متشکل از چهار حرف در سرمای آن روزگار زاده شد که اکنون دیگر نامش را تا همیشه بر خود داشت . سر بر آورد و نام خود را زمزمه کرد : دادا Dada 

 

کلمه ای که هیچ ربطی به حاملش ـ مکتبی ادبی با همین نام ـ ندارد ! تریستان تزارا ، اهل رومانی ، با چند تن از همراهانش ( مارسل یانکو ، هوگو بال ، ریشارد هوئلز برگ ، هانس آرپ ، ... ) با انجام این کار متولی پدید آمدن مجموعه ای از آثار بی معنی شدند و نام دادائیست را به خود بستند .

 

دادائیسم قرار بود همه چیز را نفی کند ، همه مکتب ها و سبک های ادبی پیش از خود را ؛ اگر پیام و محتوای انبوهی از آثار ادبی در طی قرن ها نتوانسته عنان گسیختگی ضد انسانی انسان ها را مهار کند ، دیگر چه نیازی به ادامه آن ؟ پس دنیای درهم و برهمی شکل می گیرد که در آن هرج و مرج حرف نخست را می زند . دنیایی که با همه قیل و قال هایش دیری نپایید ( ۱۹۱۶ ـ ۱۹۲۱ ) و اوج آن در ۱۹۱۹ بود .

 

اساس دادائیسم بر نفی همه چیز قرار داشت ، پس ناچار بود خود را نیز نفی کند ! کسی نباید انتظار داشته باشد پایه گذاران این مکتب ، بیانیه قابل فهم و معنی داری در مورد شیوه نوشتن خود ارائه داده باشند . زیرا در صورت صدور بیانیه ادعای خود ـ مبنی بر نفی همه چیز ـ را زیر سوال می بردند .

 

خاستگاه اصلی دادا ، سوییس و امریکا بود و سپس به اغلب کشورهای اروپایی گسترش یافت . این فرزند خلف ویرانگری و عصیان ، با شمشیری در دست ، هرگونه چارچوب نظام مندی را در ساحت هنر و ادبیات در هم می شکند و بر مرزهای موجود بین این دو خط بطلان می کشد . « شعر بیانیه ، تابلو بیانیه ، شعر همراه سرو صداهای اضافی ، کولاژ ، مونتاژ عکس و غیره با استفاده از انواع موادی که به نظر می آید بیگانه با هنر باشند ( از قبیل سیم آهنی ، چوب کبریت ، زبان عامیانه ، عکس ، شعارهای روزنامه ای ، اشیاء دست ساز و غیره ) و سرهم کردن آنها خارج از هر نظامی ، به جز تناسبی که خاص خودشان بود و نپذیرفتن هرگونه انتقادی مگر از دیدگاه خاص خود ». ( ص ۷۵۰ )

 

با این که سخنان تاثیر گذار در مورد بیهودگی همه چیز نقش مهمی در این زایش عجیب داشت ؛ این ثمره غریب مقدمه ای برای شکل گیری تمامی جریان های ادبی و هنری زمان خود شد . تناقض ، نفی ، . . . تا آن جا که در مراسمی نمادین پیکره ناپیدای دادا توسط هوادارانش تشییع و به خاک سپرده شد ! تزارا صراحتا ً گفت که شعر برای آنها همان زندگی بوده و دادا یک یاغی علیه همه آن چه تا آن روز تحت لوای ادبیات گرد آمده بودند ، به شمار می رفت . اما این یاغی به مدد حیله و نیرنگ ، برای این طغیان در همان مسیرهایی طی طریق کرد که ادب و هنر از اعتبار افتاده پیموده بودند . دادا واقعاً می خواست چه چیزی بگوید ؟ دور انداختن قراردادها برای دادا به معنی یافتن سرچشمه آفرینش اثر ادبی در خود است نه در آثار گذشته . این مکتب سعی کرد شعر را از ویترین تزئینی واژه ها به رهگذار عمل و آمیزش با اجتماع آورد و آن را وادار به زندگی کند .

 

درست است که جنگ در شکل گیری چنین جریانی موثر بود ؛ اما تنها عامل و یگانه بهانه پدید آمدنش نیز نبود . چرا که هیچ یک از دادائیست ها ، به عنوان فردی خواستار صلح ، مستقیماً مخالفت خود را با جنگ ابراز نکرده اند . آنها فقط پوچی منتشر شده در فضای اطراف خود را می دیدند و آن را انعکاس می دادند .

 

فرمول سرودن یک شعر دادائیستی از زبان تزارا ( بخش هشتم از بیانیه دادا ) :

 

« برای ساختن یک شعر دادائیستی‌ :

 

روزنامه ای بردارید

 

یک قیچی هم بردارید

 

در آن روزنامه مقاله ای را انتخاب کنید که طول آن معادل شعری باشد که می خواهید بگویید .

 

مقاله را از روزنامه جدا کنید .

 

بعد هر یک از کلمات آن مقاله را با دقت ببرید و در کیسه ای بریزید .

 

کیسه را آهسته تکان دهید .

 

آن وقت هر یک از کلمات بریده را تک تک بیرون  بیاورید

 

با دقت رونویسی کنید

 

به همان ترتیبی که از کیسه بیرون آمده اند .

 

شعر شبیه شما خواهد بود .

 

اینک شما نویسنده ای هستید بسیار تازه و بی سابقه و با حساسیتی جذاب هر چند که عوام الناس چیزی از اثرتان نخواهند فهمید . » ( صص ۲ـ۷۷۱ )

 

با نگاهی به این دستورالعمل دیگر از دیدن نوشته های منسوب به این مکتب که با حروف بزرگ چاپ شده اند یا نقطه گذاری و فاصله بین کلماتشان نیست ، چندان متعجب نخواهیم شد .

 

نمونه ای از نوشته های دادائیستی :

 

« بلوری از فریاد مضطرب می اندازد روی صفحه ای که خزان . خواهشمندم نیم بیان مرا به هم نزنید . غیر ذی فقار ، شامگاهان آرامی حسن و جمال دوشیزه ای که آب پاشی راه پوشیده از مرداب را تغییر شکل می دهد » . ( ص ۷۷۲ )  

 

* با نگاهی به « مکتبهای ادبی / ج ۲ » ؛ نوشته رضا سید حسینی



آلاچیق چلچله ها

آلاچیق چلچله ها برگزیده شعر چین و ژاپن با  برگردان دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور ، استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی تهران ، است . کتابی به غایت زیبا و لطیف ، هم در ظاهر و هم محتوا . در گزینش شعرها دقت و سلیقه فراوان لحاظ شده و اشعار دارای برگردانی روان هستند . پیش  گفتار گنجانده شده نیز مفید و خواندنی است . کتاب توسط نشر اسطوره ، در قطع جیبی منتشر شده با برگه هایی به رنگ گلبرگهای نیلوفر صورتی !

در مقدمه کتاب به آمیزش شعر با فرهنگ چین اشاره شده است و این که : « شعر در باور چینی های اصیل به گونه یک مذهب تلقی می شده و پالاینده روح انسان بوده است تا به واسطه آن ، زیبایی و راز هستی را بیان کنند . از این رو ، مضامین آیینی و مذهبی در گنجینه شعر چین کم رنگ است . چه شاعران چینی بیش تر زیبایی طبیعت ، اندوه عشق و راز زندگی و مرگ را در اشعار خود تصویر کرده اند . » ( ص 18 )

 شعر چین دارای دو سویه عاشقانه و انعکاس ناب طبیعت است . زبان و شعر در ادبیات چین ، به دلیل کاربرد خط زیبا و تصویری چینی ، پیوندی خاص و عمیق دارند که راز و رمز بسیار در آن نهفته است .

در بخش دیگر مقدمه ، درباره گونه ای شعر ژاپنی به نام هایکو چنین آمده است : « هایکو راوی نگرشی عرفانی ، بودایی است و از ذن بهره می گیرد ؛ نگرشی که می گوید حقیقت تنها از راه شهود به دست می آید و از این نظر به نگرش اشراقی و کشف و شهود عرفانی ایران نزدیک است . بودا در سحرگاه بود که به ستاره ای روشن نگریست و به گونه ای شهودی بودا ( روشن و آگاه ) شد . الهام شاعر هایکو سرا کاملاً آسمانی و علوی است ، نه انسانی و زمینی . در واقع ، شعر چون پیکی پرنده وار به شاعر می رسد ، نه آن که شاعر به قصد شعر بسراید و در این رهگذر ، راستکاری ، صداقت ، پاک دلی و شیفته جانی از نخستین شرایط گام سپردن است .» ( ص 205 )

 چند شعر از متن کتاب :

 

( چین : )

به ماه بنگر

 و در آرزوی کسی باش که در دور دست هاست

( جانگ جیولینگ 673 _ 740 م )

 

ماه می درخشد

                                 بر دریا

نگاهش می کنیم از دور دست ها

گلایه از شب دراز گیسو ؟

بر می خیزی

و غم عشق در قلبت

                                      چه سنگین !

شمع را فوت می کنم

اما هنوز نور هست

قبایم خیس

                   از شبنم سپیده دمان

این مهتاب شیری را

نتوان به دستت سپرد

به بستر می روم

غوطه ور

                             در رؤیای شیرینت !

  *******

  گل ارکیده

( چیان چیانی 1582 _ 1664 )

 

نه در کنار هم

که دل در دل هم

چه خوشبو این چمن

                              به سان گل ارکیده !

برعکس علف های کنار دریاچه

چشمان شبنم زده اش

هر لحظه می نشیند

در قلب دلدار .

  *******

 

خورشید

( آی چینگ 1910 _ 1996 )

 

از گورهای عهد قدیم

از اعصار ظلمت

از جویبار مرگ انسانیت

کوهساران بیدار خواب

به سان چرخ آتش بر تل روشن

خورشید می غلتد به سوی من ...

با پرتو شکست


روزها

روزهایی هست که در ذهن خود به گردش می روم و دلتنگی هایم را با

 اندیشه ها جبران می کنم‌ ؛ زیرا که مجالی  برای پر و بال دادن بیشتر

به آنها  ندارم .‌‌‌ تنها می مانم ، تنها می روم ، به تنهایی می اندیشم و

در سکوت به صداهایی که بر می خیزند تا چیزهایی بگویند ، گوش می

دهم . هر صدا چیزی می گوید ؛ چیزهایی می شنوم که گاه قادر به

درکشان نیستم . صدایی همیشه هست که آهنگ سرزنش دارد ؛

صدایی دیگر نیز ، شیطنت آمیز و فرمانروایانه ، به بی حسی و خلاْ

دعوت می کند . صداهایی گنگ و تیره ـ روشن ، از جایی که نمی دانم

کجاست ، گاه سر بر می کشند و راه به جایی نمی برند . نمی توانند از

حصار چنبرین زمان که مرا تنگ در بر گرفته و مدام بر من نهیب می زند ،

عبور کنند و خود را به من نشان دهند . صدایی اما هست . می بینمش

در پس ابرها ، در تابش ذرات آتشین خورشید و در همه جا ، پژواکی

شیرین ، همان چیزی که مدت ها گم کرده ام . هر چه گوش می سپارم ، فهمش نمی کنم . صداهای دیگر پر رنگ می شوند و مرا به هر سو می برند ، اما آن صدای همیشگی جاری را نمی شنوم ، نمی شنوم ، نمی شنوم . . .

کسی هست که می خواهد همراه من باشد اما من ، خود من ، نمی خواهم ؛ او را نمی بینم .



« زمان که مراقب همه چیز است به رغم خواست تو راه حل همه چیز را به دست داده است . »

( سوفوکل )