جناب جک گانتوس دیوانة بامزة دوستداشتنی!
آخر این چه وضع کتابنوشتن است؟ چطور نمیدانید یک نفر این سر دنیا نشسته و کتاب شما را میخواند و عاشق شیوة روایتتان میشود؛ هم قاهقاه میخندد و هم قلبش قدری مچاله میشود؟
واقعاً که! باید بندوبساطتان را جمع کنید و نویسندگی را کنار بگذارید! چون همین یک کتاب را باید بیشتر از یکبار بخوانم و بارها روی جملههایش تأمل کنم؛ بس که طنز و جذابیت در آنها جریان دارد. امیدوارم باز هم از کتابهایتان ترجمه شود و از خواندن بامزگیهایتان بینصیب نمانم.
سوئیچ را چرخاندم، موتور تراکتور ساکت شد اما صدای مامان جای موتور تراکتور را گرفت. مامان به ذرتهای قطعشده اشاره کرد و باعصبانیت گفت: «معلوم هست داری چکار میکنی؟» ... بدون آنکه فکر کنم، گفتم: «دنبال طلای اینکاها میگشتم. میخواهم ماشین بخرم». ذرتها را به طرفم پرتاب کرد و گفت: «بهتر است به جای ماشین به فکر نعشکش باشی». ص 58
توجه دوشیزه ولکر به من جلب شد و گفت: «تمام زمین را خونی کردی. بگذار نگاهی به دماغت بیندازم». بعد با همان حالت وحشتناک به طرفم آمد و صورتم را لمس کرد. همان موقع صدایی مثل واقواق سگ از دهانم خارج شد و مثل مرده افتادم روی زمین. ص 32
گانتوس اتفاقات عادی روزمره را طوری تعریف میکند که خواننده فکر میکند متن خاصی را میخواند. البته خواننده حق هم دارد؛ متنی که روایت عادیاش اینقدر جذاب باشد خاص است دیگر! شخصیت اصلی کتاب هماسم نویسنده است. جک بر اثر هر نوع هیجانی خوندماغ میشود و بابت همین مسئله باید خیلی مراقب سلامتش باشد. تا حالا چندتا دستهگل به آب داده که سبب شده مادرش سراسر تابستان او را در اتاقش حبس کند. این حبس قرار است چطور بگذرد؟
هنوز ابتدای کارم و نمیدانم چه خواهد شد. چون جک فقط اجازه دارد برای کمک به پیرزن بامزه و عجیب همسایهشان، دوشیزه ولکر، از حبس خارج شود و به نظر میرسد که فتنههایی زیر سر همین دوشیزه ولکر باشد. خلاصه اینکه از ماجرای خونیبودن همة لباسهای جک، بهدلیل بیماری عجیبش، گرفته تا خرابکاری با تفنگ پدرش و حتی کمکهایش به دوشیزه ولکر، که به وقایع عجیب مسخرهای ختم میشود و فراریدادن آهو از تیررس پدرش،چون جک دلرحم است و دوست ندارد آهو شکار شود، آنقدر جذاب نقل شده که واقعاً بهسختی کتاب را کنار میگذارم.