گفت: ببین چی پیدا کردم
دایناسور پلاستیکی آبی کوچکی بود
...
همیشه زمین را میکند و چیزهایی جمع میکرد. اتاقش پر از یافتههایش بود، تمیزشده و چیدهشده روی قفسهها و زمین. میگفت زمین پر از چیزهایی از گذشتههاست و روزی گنج واقعی را پیدا خواهد کرد، چیزی باارزش و در زمین سرد و تاریک. ص 46
چقدر آلموندی! مخصوصاً انتهایش: زمین سرد وتاریک، مرا یاد کیت و اسکییو میاندازد. چیزهایی از گذشته هم یاد مالونی، رفتن در کنه رفتارهای عادی بچهها هم یاد مینا.
یاد روزهایی افتادم که با برادرهایم توی دل زمین خاکی خوشبو چند اسباببازی کوچک پلاستیکی چال کردیم. یکیشان لاکپشت نارنجی پلاستیکی کوچکی بود که دوستم به من داده بود و میگفت: «اگه بذاریش تو کاسة آب، شروع میکنه به شناکردن.» منظورش این بود که حرکت میکند. ما امتحان کرده بودیم و لی حرکت لاکپشت محسوس نبود. شاید به همین علت بود که، طی تصمیمی ناگفته، آن را با اندک چیزهای دیگر دفن کردیم. انگار فکر میکردیم خراب شده و دیگر کار نمیکند.