سنگ‌های ساکت؛ سنگ‌قبر هفتادوسوم

کاملاً مشخص است؛ خودم را با سر و دست و پا و کبد و کلیه و ... پرت کرده‌ام توی این جریان.

دلم را با نخ موم‌آلود آن شمع گره زده‌ام به شعله.

دلم می‌خواهد بین اینجا و آنجا رفت‌وآمد کنم؛ انگار تازه آن محیط را فتح کرده باشم. قلمرو اندوه و کاستی و امیدهای واخورده را.

ولی می‌دانم مرا به حال خودم نمی‌گذارند. با هواپیمای سمپاش و آفت‌کششان، به‌خیال نگرانی و لطف، مثل سایه‌ای دراز تا ابد کش می‌آیند و دنبالم می‌کنند.

دلم می‌خواهد توی آفتاب کم‌جان عصرها دست بکشم به دیوارهای پوسیده و بی‌صدا و سنگ‌قبرها و وانمود کنم زمزمه‌ها را می‌شنوم.

می‌خواهم روشن و بی‌ هیچ حجاب و مانعی بدانم شباهت‌هایم باهاشان چیست.

مدام بهم ثابت می‌شود تردیدها و ترس‌هایی که باعث می‌شود مخفیانه و آشکارا با خودم واگویه داشته باشم بیشتر شبیه حماقت و ناتوانی است تا احتیاط و دوراندیشی.

کاش با من حرف می‌زدند و می‌گفتند واقعاً چه پیش آمده. کاش راستش را می‌گفتند. کاش صادقانه می‌گفتند از دریچه‌ی نگاه خودشان چه دیدند، چه گفتند و چه شنیدند.

الآن من مانده‌ام و جزیره‌هایی پرت و متروک و طوفان‌زده با هویت ظاهری برخی از نزدیکانم که ناخدای هیچ کشتی‌ای راه به سویمان نمی‌برد.

کاش تفاوت‌ها نشانه‌ی بیماری و ضعف و مایه‌ی انزجار نبود!