دارای بورد تخصصی از سنت مانگو

از بعدازظهر، دست به دماغ مبارک می‌کشم و هی به چپ و راست می‌چرخم و از زوایای متفاوت بررسی می‌کنم که چرا قرمز شده! یک- دو سناریوی فلان و بهمان که برایش نوشتم، سرشب یادم افتاد که "بابا جان! واقعا گربه است!" (آفتاب‌سوختگی جزئی بابت پیاده‌روی طولانی در شهر).

بعد هم دکتر مغزم از دماغ متمایل شد به درد کف دست چپ! مبارک است! آخرش فوق تخصصش را با خودم می‌گیرد!

«جاده»؛ دری به دنیایی موازی

چند شب پیش (شاید هفته‌ی پیش) بود که خواب پدرم را دیدم. هیچ‌وقت در عمرم آن‌قدر صمیمی و مهربان نبودم با او؛ داشتم دلداری‌اش می‌دادم، اعتراف می‌کردم، و اوضاع ایده‌آل بود. حتی در بیداری هم هیچ‌وقت چنین ایده‌آلی برای رابطه‌مان متصور نبوده‌ام؛ لازم نمی‌دیدم، عقل و احساسم به آن راه نمی‌برد،... هرچه.

توی خوابم، داشتیم سفر می‌رفتیم؛ بین شهرهای شمال لابد. در خیابان شلوغ شهر کوچکی، منتظر تاکسی بین‌شهری در صف ایستاده بودیم. صف هم شلوغ بود، شلوغی نه شهر و نه صف و نه خیابان آزارنده نبود؛ امنیت‌بخش بود انگار. کم‌کم باران گرفت و حرف‌ها شروع شد. به‌شدت راضی بودم از بحث به‌میان‌آمده و تا توانستم، قطعش نکردم. در واقع، خوابم قطعش کرد. فکر کنم پرید به خواب کوتاه دیگری که یادم نمانده و بعد هم بیداری.

خیلی سال پیش، فرصتش مهیا می‌شد که از این سفرها برویم؛ سفرهای دونفره بین شهرها. یکی‌ش جایزه‌ی تابستانی بود و تغییر حال‌وهوا و یکی‌ش به‌طفیلی دختر بهانه‌گیر فامیل که داشت زمین و زمان را به هم می‌دوخت چون عیدش داشت خراب می‌شد و پدرم، که عازم سفر کوتاهی بود، افتخار داد ما دوتا را ببرد که «شر بخوابد». خیلی راحت گفت: «دارم میرم پیش فلانی. میای؟» و نگاهش به من بود که فلانی را می‌شناختم و از خانواده‌اش خوشم می‌آمد. من که گفتم: «ئه،‌چه خوب! آره میشه بیام؟»، دخترک مفش را بالا کشید و گفت: «میام». و انگار تأییدکی هم از من گرفت که بهش بد نگذرد. مسیر خیلی خوب بود و خوشمزه (آن‌وقت‌ها عاشق ساندویچ الویه بودم). سر راه، در شهری ساحلی توقف یک‌ساعته‌ای داشتیم که معارفه‌ای زیرپوستی بود و البته دخترک آن‌قدر تیز بود که فهمید و برایم توضیح داد ولی من خودم را زدم به ناباوری. بعد هم، احساس می‌کردم به من ربطی نداشته که شاخک‌هایم را بخواهم به‌کار بیندازم؛ زندگی ما از مدت‌ها قبل سوا بود، چنانکه فقط تلاش داشتم مسیر خودم را بروم و به درودیوار نخورم.

سفر کوتاه یک‌شبه به حدود سه‌شبانه‌روز تبدیل شد و البته دخترک بیشتر از من سود برد. کلی هم راهکار و نصیحت و صمیمیت و فلان و بهمان نثارم کرد. پیاده‌روی دونفره هم داشتیم در شهر غریب؛ از آن‌ها که سعی می‌کردیم مسیری سرراست را انتخاب کنیم ولی ادای حواس‌جمع‌ها را درمی‌آوردیم که می‌توانیم مسیر برگشت را پیدا کنیم! شب اول را هم در اتاق میزبان سخاوتمند خوابیدیم که تخت بزرگ راحتی داشت و کتابخانه‌ای، به‌چشم من، دریایی و قرار بود تا صبح بیدار بمانیم و کتاب بخوانیم اما فقط برق را روشن گذاشتیم و بیشتر ورور کردیم و کتاب‌ها چندان بهمان نچسبید.

دو سفر بزرگ دیگر، یکی در مسیر شمال ‌ـ تهران بود که لحظاتی از بازگشتش را خاطرم مانده و دیگری از دل سرسبزی به کویر و دو پهنه‌ی یکدست که بی‌پروا خودشان را در معرض تماشا می‌گذاشتند؛ آسمان و بیابان. همیشه تغییر فضا برایم جاذبه‌ی خاصی داشته (لابد مثل خیلی‌ها) و اینکه از بین آن‌همه گیاه جسور سبز پرت شوم به جایی که بیشتر گل‌ها گلِ روییده بر خارند یا برعکس، یک‌مرتبه چشم و دلم را سیراب می‌کرده است. درخت‌های زیاد و درهم اما انگار در خون و طبیعت من سرشته شده‌اند چون، همان‌طور که به پستی و بلندی‌های کویر در جاده خیره می‌شوم، هروقت تک‌درختی می‌بینم، احساس خاصی پیدا می‌کنم. می‌توانم این‌طور بیانش کنم که، در نظر من، انگار آن درخت برگزیده‌ای، چیزی بوده که در آن فضای بسیار نامأنوس سبز شده است. انگار همه‌شان درختان حاجت‌اند، همیشه هم هوس می‌کنم زمان و ماشین بایستد و من راه بیفتم بروم آن دوردست یا بالای آن تپه در افق و درخت را از نزدیک ببینم. در کویر، همیشه این خواسته‌ی بی‌زمان و ناخودآگاه با من بوده که درنگ کنم و از تپه‌ها و کوه‌های نه‌چندان دوردست بالا بروم و ببینم پشتشان چه خبر است. معمولاً هیچ‌وقت هم منظره‌ی پشت سرم را مجسم نکرده‌ام؛ اینکه از آن بالا، جاده‌ای که فعلاً در آن هستم چطور به نظر می‌رسد.

سفرهای دیگری هم بوده؛ مثلاً سفر حدود سی سال پیش با اتوبوس (عید 70 فکر کنم) بین دو استان شمالی که خیلی در طول راه به من خوش گذشت. نه موسیقی‌ای برای گوش‌دادن داشتم و نه کتابی برای مطالعه. خودم زیرلبی زمزمه می‌کردم و با نگاه به جاده، خیال می‌بافتم و زمان از عمرم محسوب نمی‌شد. این سفرها دونفره نبود اما چنان از همه جدا بودم که انگار خودم برای رفتن تصمیم گرفته‌ام؛ یا آن سفرهای کم‌فاصله (گاهی حتی هفتگی) به‌سمت شرق که مثل مرخصی‌های چندساعته و فرودآمدن در سیاره‌ای دیگر بود. من آزادی و شکافتن موقت پوسته‌ای را تجربه می‌کردم اما دیگران مرا در زندگی معمول روزمره‌ام می‌دیدند (وانمودکننده‌ی خوبی بودم) و این‌طور بود که می‌توانستند با من ارتباط برقرار کنند وگرنه، ممکن بود بترسند، اگر با من حرف بزنند یا نگاهم کنند، از لب‌ها و چشمانم شعاع سوزانی از سرخوشی فشرده جاری شود که درجا خاکسترشان کند.

همیشه باید نگاهم را به افق می‌دوختم و با لبخندی پنهانی، پشت سکوتم، در دل می‌گفتم: «شما که خبر ندارید!»

همان همیشگی

از وقتی آن سنبله‌ی کذایی را پشت سر گذاشتم، دیگر هیچ فاصله‌ای برایم ترسناک و ناامیدکننده و ورطه‌ناک نیست؛ صرفاً واقعیتی است که، بنا به خواست یا سیاست طرفین رابطه، آگاهانه یا ناخودآگاه، ممکن است رخ بنماید [1].

«تکرار فرجام همیشگی

کمی اختلاف نظر
کمی فاصله
ناگهان سایه‌هایی از دور پدیدار می‌شن
تصویری که آن‌همه دلخواه بود برات شکل دیگری می‌گیره
حس شومی بهت می‌گه که واقعیت چیز دیگریست
که همه‌چیز چقدر چقدر توخالی و متظاهرانه‌ست
و بعد خودت رو می‌بینی که زدی زیر میز و داری با سرعت صحنه رو ترک می‌کنی.»

از کانال مورد علاقه‌م.

ـ ممنون اندرونی جان، این، با اختلافات اندکی، همان چیزی بود که جمعه عصر را رقم زد!

ـ بله،‌ می‌شود بدون به‌رخ‌کشیدن «فاصله»‌ها پیش رفت و این هشیاری و صبوری و طبعاً ظرفیت بالایی می‌طلبد.

[1] بخشی از شعر سهراب که از آیه‌های ایمانی زندگی‌ام شده: «همیشه فاصله ای هست./ اگرچه منحنی آب بالش خوبی است/ برای خواب دل‌آویز و ترد نیلوفر،/ همیشه فاصله‌ای هست.»

چیزنوشت عصر جمعه‌ی ملتهب

و شد آنچه امکان رخ‌دادنش می‌رفت!

شاید می‌شد صورت بهتری داشته باشد اما در آن لحظات از دست من خارج بود.

و اینکه چنین مواقعی فقط تو پیش‌برنده‌ی جریان نیستی که خوب و بدش پای تو باشد؛ به‌خصوص آنکه پیش‌آورنده‌اش هم نبوده نباشی.

دست بر نبضم می‌گذارم؛ چشم بر ثانیه‌ها. مشوشم و آرام می‌شوم. به خودم قول داده بودم ضربان‌ها را به سرمنزل برسانم و بعضی چیزها بر جسمم رواست.

دست از نبضم برمی‌دارم و به دوستی آرامِ پاگرفته در وبلاگ فکر می‌کنم و او که طی این سال‌ها چقدر خوب و حدنگه‌دار بوده است.

به نبضم فکر نمی‌کنم؛ به این فکر می‌کنم که تفاوت‌ها باعث رشد می‌شود اما باید رک و بی‌پرده بود و حدومرزها را پررنگ کرد. اگر آن‌قدر بی‌پروایی که پا به ورطه‌ی تفاوت بگذاری، نخواه که تو را بر دوش خود حمل کنند (همیشه بپذیرند) یا مدام زیر پایت خالی شود؛ دست‌کم ادای شناکردن را دربیاورتا اقیانوس حیا کند از فروبردنت.

من امروز دست‌وپا زدم و خود را روی آب نگه داشتم اما حیف که قطرات آب به این‌سو و آن‌سو می‌پاشد و کامشان را شور می‌کند.



«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»

قرار نیست رازی را با شما در میان بگذارم؛

فقط قصد دارم یکی از طناب‌های ابریشمی رهایی‌ام از بن چاه را معرفی کنم:

خمره‌ی کوچک اسطخدوس که هر چند دقیقه، بدون تصویری در ذهنم، در آن نفس عمیق می‌کشم و آلبوم خانم النی.

Image result for النی کاریندرو

اتفاقی: جالب است! خاله‌ام رفته و بدون دیدنش در لحظه‌ی آخر، در هوای این باد-آفتاب بازیگوش اسفند که از پنجره‌ی باز و پشت گلیم نیمه‌کاره به عرشه‌ی اولیس دست‌اندازی می‌کند، با این یکی آهنگ اشک بر لبه‌ی چشمانم می‌لرزد! کی فکرش را می‌کرد سندبادکم؟ و اسم آهنگ هم Closed Roads است. والسلام!

حال‌وهوا-نوشت: تصور قشنگ جاده‌های خاکی و کویری سال‌های دور و دلخو‌شی‌های کوچک گرم.

صید قزل‌آلای بوگندو در لیوان نوشیدنی

کمتر از یک ساعت پیش که داشتم تندتند حاضر می‌شدم بروم به جلسة فلان، یک‌دفعه ایستادم. نگاهی به ساعت کردم و نگاهی به صفحة‌ اسنپ. پیش خودم فکر کردم یعنی در این زمان باقی‌مانده مرا می‌رساند به مترویی که رأس ساعت حرکت می‌کند؛ آن هم با این قیمت پایین که سبب می‌شود راننده‌های کمتری رغبت کنند بپذیرند؟ اژدها هم سرش را از لاکش بیرون آورد که: «سندباد خانم! بشین توی خونه و به کارهای عقب‌افتاده‌ات برس! هرروز پاشی بری این‌ور اون‌ور، یهو دلت رو می‌زنه و دوباره  می‌شی اصحاب کهف». البته وقتی اژدها افاضات می‌فرمود، گرگه دم گرفته بود: «برو، برو، برو،...» و آن‌قدر در پس‌زمینة سخنرانی اژدها تکرار کرد که خودش شروع کرد به خواندن آهنگ «برو، برو»ی شیلا. من هم لباس‌های نپوشیده را برگرداندم سرجایشان و ایستادم بالای سر کازیه و مرتبش کردم.

بد نشده. بیش از 90٪ مرتب شده و آن باقی‌مانده هم شیرینی ماجراست. اصلاً مرتب‌کردن‌های من طوری است که باید چیزی تهش باقی بماند تا به خودم بچسبد. انگار یک قرار ناگفته با خودم؛ برای زمانی که معلوم نیست کی برسد وقولی برای مرتب‌کردن بیشتر که فکرکردن به آن خوشایندتر از انجام‌دادنش است. انجامش بدهی دیگر تمام می‌شود ولی اگر هی یاد قولت بیفتی و مرتب‌شده‌اش را مجسم کنی لذت‌بخش می‌شود. این هم کرمی است از کرم‌های مربوط به «لب‌مرزایستادن»؛ گویا اگر پاهایم را کاملاً آن‌طرف مرز بگذارم، جادو باطل می‌شود. راه‌حل؟ عادت‌کردن به کاستن فاصله‌های مرتب‌کردن، دست‌کم درمواردی که برایم جالب‌ترند.

خیب!

گویا امروز شده روز فکرها و کارهای یک‌هویی. یک پروژة یک‌هویی دیگر هم بی‌هوا آمد توی کله‌ام. راستش اول با فکر درست‌کردن اریگامی شروع شد. هنوز 2-3تا از آن کاغذهای خوشکلی که پرکلاغی جان بهم داده نگه داشته‌ام. بعدش گفتم به کاموا و نخ‌های رنگی و پارچه فکر کن. و همین باعث شد بگردم دنبال مدل و الگو برایش. یک ورزقة کوچک پلاستیک حباب‌دار هم از توی کابینت درآورده‌ام و حالا باید دنبال اصل کاری بگردم. خب این یکی خیلی بیشتر از اریگامی زمان می‌برد ولی مهم تمام‌شدنش است.

این وسط‌ها هم دلم نوشیدنی گرررم خواست. از آنجا که بعد مدت‌ها دو لیوان چایی سبز رقیق خورده بودم با شکلات‌جان‌هایم (پریروز عصر بالاخره برای خودم شونیز و تک‌تک خریدم)، یاد آن بستة آخر کاپوچینوی بوگندو افتادم؛ همان لامصبی که بو و طعم چسبندة‌ ماهی می‌دهد. کمی کافی‌میت تویش ریختم؛‌همچنان بوی ماهی خشک‌شده می‌زد بالا. یک تکه نبات هم توی لیوان انداختم و چند جرعة‌ آخر هم پودر کاکائو قاطیش کردم. یک‌جورهایی جالب شد. حالا چرا من این بستة مصیبت را نگه داشته بودم و چرا خوردمش؟ برای تنوع! خواستم امتحان کنم ببینم چنین چیز کوفتی بالاخره رام می‌شود و چیزی هست که طعمش را برگرداند؟ در واقع، نه! چرا اصرار به این آزمایش‌های غیرعلمی و غیرعقلانی داشتم؟ مگر قرار بود باز هم از این چیزها بخرم و بخورم؟ نه! ولی دلم نمی‌خواست، مثل رازی سربه‌مهر، آن بستة‌ آخر را نیازموده بیندازم دور و بعداً مدام به آن فکر کنم.

بروم سراغ پارچه‌ها ببینم چیز دندان‌گیری بینشان دارم؟

حتی اژدها هم به کارهای عقب‌افتاده اشاره‌ای نمی‌کند. فکر کنم عاشق این پروژه است!

صبح تابستانی خنکی که رنگ آسفالت خیابان، از پشت پنجره، فریب زیبای باران نیمه‌شب دارد

گویا همان «دوری و احترام» بس بود.

توی آینه، وقتی ماسک صبحگاه صورتم را می‌شستم، جویده‌جویده در دلم می‌گفتم: آخر تو فلانی هستی؟ بهمانی هستی؟ پس چرا در جوابم می‌گویی خواستی مثل آن‌ها باشی ـ که دوستان صمیمی‌ات هستند؟ صرف اینکه همدیگر را می‌فهمید دلیل تقلید نمی‌شود. آن‌ها، دست‌کم از یک رو، مثل تو نیستند؛ سرِخر ندارند. تو، با این سرِخرهایت که در طول زندگیت علم کرده‌ای و موظفی بهشان جواب پس بدهی، چرا گاهی هوا برت می‌دارد که می‌توانی مثل فلانی و بهمانی عمل کنی؟ تو هنوز هم باید به گذشته‌ات، حالت، و بخشی از آینده‌ات پاسخ بعضی عملکردهایت را بدهی؛ به مسئولیت‌هایت و بعضی نقش‌هایت هم همین‌طور. تو هنوز در سایة «گذشته»ات هستی؛ باقی موارد بماند. گذشته‌ات بدجور تو را «تربیت» کرده و با هربار گریزت، لگدی به ماتحتت زده و گوشة میدان پرتابت کرده؛ مِیدانی که توقع دارد مثل اسب عصاری، آن چوب ناساز متصل به مرکز گذشته  را مدام بچرخانی.

این را بدان، خودِ واقعی‌ات را با محدودیت‌هایش ببین. خواسته‌هایت را بشناس و با توان واقعی‌ات و تبعات هر پاآن‌سونهادن از خط بسنج. همة این‌های مربوط به خودت را از آن سرِخرها مجزا کن ولی فراموششان نکن. در کنار محدودیت‌هات، برساختة منقایی از خودت بیرون بکش و عجله هم نکن؛ ذره ذره بنایش کن و سر حوصله، هرسش کن و از نو بساز.

دقت کن!


آهنگ روز: «می‌خواهمت»، آواز: مهرشاد حاجیلو، آهنگساز: مهیار علیزاده، شعر: علیرضا کلیایی

تو روان به خواب شهری، من از این خیالْ ترسان

مگریز از خیالم، مگریز رومگردان

+ «در انتظار باران»؛ کیهان کلهر و بروکلین رایدر

این هم، شاید[1] ، تفأل تقریباً هم‌زمان، از نینوچکا:

بس کن و چون ماهیان
باش خموش اَندر آب..

..مولانا.

[1]. لااقل مدتی؛ تا تحلیل‌هایت درست از آب دربیایند.

بادکنک شجاعت

فکر می‌کنم بعضی وقت‌ها شجاعت در گفتن حقیقت (بیان واقعه/ تعریف ماجرایی که گذشت) نیست بلکه شجاعت در توانایی رهاکردنش است؛ در بیخودی پای آن را به میان نکشیدن. آن اولی شجاعت نیست، عین ترس است؛ ترس از به‌دوش‌کشیدن احساسات متناقض و کُشنده بابت نگه‌داشتن آن برای خودت.

فقط باید رهایش کرد تا، مثل بادکنکی، آرام برود یک جای دور و به خار تیزی بخورد و چنان بترکد که اتم‌هایش پخش شوند و در عینِ وجودداشتن، دیگر چیزی از آن باقی نماند.

خندة تلخ، البته نه‌چندان تلخ

هارهارهار!

دارم کم‌کم برمی‌گردم به همان دوران کودکی؛ با همان ترس‌های وهمی بی‌پاسخ، احساس تنهایی ازلی در میان درختان بلند حیاط خانة شبانگاه که انگار به باغ بی‌پایانی می‌رسند که هیچ‌وقت نمی‌توانم کشفش کنم یا حتی ببینمش، و تلاش در پنهان‌کردن احساسات (شبیه اما سوان و کت قرمزش).

چرا؟

واقعاً ناخودآگاهم فکر می‌کند این سال‌های میانه، که سعی داشته شیوه‌های متفاوتی را امتحان کند و خودش را با ابراز احساسات راحت گذاشته، هیچ فایده و نتیجه‌ای نداشته‌اند؟

یا شاید بدتر،

فکر می‌کند همان برداشت نخستین و بی‌واسطه‌اش در آن سال‌های دور درست‌تر بوده و هرچه آزموده، در نهایت، به همان ختم می‌شوند؟

جایی در اندالوسیا

بین یادداشت‌های سال‌های قبل، چشمم افتاد به این جمله از لئوناردو داوینچی، لئوی آفریدة سریال شیاطین داوینچی که مسلماً داوینچی تاریخی و واقعی نیست، و این یک جمله بدجور گویای دست‌وپازدن‌های ذهنی این روزهایم است:

I just fight to be free. I need a future where I control my own fate


Image result for andalusia


Image result for andalusia


راه تویی،

راه را وامگذار!


لامصصب!

گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
ــ حافظ جان

اه، لامصصب!

از آن لامصصب‌های درست که یک‌هویی وسط راهت جرقه می‌زنند و با برق شیطنت و محبت در نگاهشان، انگار قلوه‌سنگ کوچکی رو با نوک پا هل می‌دهند درست جلوی پایت؛ که به‌آهستگی بزنی به آن سنگ و نرمای گرد آن پهلویش را، که پایت را به آن زده‌ای، احساس کنی؛ تلنگری را که به آن زده‌ای و به‌معنای «گرفتم» است، روی پوست انگشت پایت خاطره کنی و هروقت «توانستی»، «بکوشی»؛ به‌شیرینی «بکوشی»!

ــ ممنون از کانال Dispersed که کشف امروزم بود و در کنار این بیت، از هداستند نوشته و عکس گذاشت و من به ترسم احترام گذاشتم و بر آن شدم فقط بکوشم؛ حتی شده در حد جدا کردن نو انگشتان پا از سطح زمین. بالاخره من هم روی سرم می‌ایستم؛ بدون کمک دیوار؛ مثل معصومه.

قباد در سواحل هاوایی

داشتم به این فکر می‌کردم که این قبادِ طفلک داشت یک‌جورهایی جوانه می‌زد در دامان شهرزادش؛ اما چه شد؟

شاید وقت آن رسیده این فرضیه را باور کنم که ما همیشه همانیم که بوده‌ایم. از آنجا که هیچ بنی‌بشری کامل نیست، پس اگر مثال نقص عضو را درموردش به کار ببرم، ناامیدکننده و بدبینانه نیست؛ فقط مثال است و بیان و صورتی از واقعیت. این «بودن» ما در کل مثل نقص عضو است که از یک جایی (بدو تولد یا زمانی دیگر،‌ طی حادثه‌ای) همراه ما می‌شود. نمی‌شود هیچ کارش کرد؛ حتی اگر از اندام مصنوعی یا پیوندی استفاده کنی، مثل اولش نمی‌شود. جایش در روح و حافظة تک‌تک سلول‌هایمان خالی است و هیچ نوع فراموشی یا پیشرفتی نمی‌تواند این خلأ را نادیده بگیرد. «خلأ» به‌معنای نقص و ناتوانی نه؛ به‌معنای فقط «نبودن» چیزی: بیان واقعیت.

پرورش ما از کودکی تا آن زمان معهود شکل‌گرفتن و نقش‌بستن خیلی چیزها، هرطور که باشد، کار خود را می‌کند؛ خلأهای متعددی در ما باقی می‌گذارد. خانواده،‌ اجتماع، مکان و زمانه همگی عوامل آگاه و ناآگاه این نقش‌آفرینی‌اند. نمی‌توانیم آن‌ها و تأثیرشان را انکار کنیم فقط باید واقعیت را بپذیریم و همة این چیزها را، تا می‌توانیم، خوب و عمیق بشناسیم. ممکن است چیزی را، طی دورة زمانی مشخصی، به‌تدریج، بشناسیم ولی چیز دیگر را با تناوب. مثلاً طی بازه‌های زمانی فلان‌ساله (که حتماً متغیر هم است)، درموردش نکتة‌جدیدی کشف کنیم.شناخت به‌معنای آرامش است چون، در هر موقعیت طوفان‌زایی، کمتر و کمتر غافلگیر می‌شوی و برای بعضی موارد، می‌توانی از قبلش تمهیدی اندیشیده باشی؛ می‌توانی به جای غصه و حسرت‌خوردن، به تقویت سپر تدافعی‌ات فکر کنی و برای آن وقت بگذاری. طعم شکلات را در کامت پررنگ‌تر و قوی‌تر کنی و خاطرات درخشان دیرپایی در بعضی لحظات زندگی‌ات خلق کنی تا سپر دفاعی‌ات جان بگیرد.

می‌شود بعضی خلأها را پنهان کرد و در موقع مناسب، نیمة روشنشان را دید و قدردان حضورشان بود. ...

قباد فقط چند درخشش پرفروغ اما گذرا در روزهایش داشت؛ نه فرصت تثبیتشان را داشت، نه شناختشان را و نه اینکه به صرافت بیفتد واکنش مناسبی در برابرشان و از آن‌سو، در برابر شرایط «قبادساز» زندگی‌اش داشته باشد. برای همین، هربار، به اصل خودش برمی‌گشت؛ آن اصل هیمشه همراهش که از او اینی ساخته بود که بود؛‌نه آن اصل فراموش‌شده در عمق نگاه کمرنگ تصویر مادرش در قاب کهنه.

به «قباد» درونم فکر می‌کنم که همیشه قرار است بدون تغییر بنیادین بماند چون قبادهای دیگران را می‌بینم که نمی‌توانند، از هر موقعیت خوبی که نصیبشان می‌شود، بهرة لازم را ببرند و به حرکتی آن‌ها را یک‌به‌یک به باد می دهند. می‌بینم و سرزنششان نمی‌کنم چون «قباد» خودم در کمین نشسته تا هر موقعیتی را حتی در نطفه خفه کند و مرا به زیر بکشد.

درظاهر، ناامیدکننده است اما چون واقعیت دارد پس معنایی در خودش دارد. فعلاً دریافتم این است که نیمة تاریک/ روشن هر چیزی را به‌درستی بشناسم و به فکر سپر دفاعی‌ام باشم و در این راه، حتی از به‌خاطرسپردن تکه‌هایی از بلاهت‌های شیرین جویی تریبیانی هم نگذشته‌ام! اینکه حواسم باشد کی سر خر دارد کج می‌شود، سمت جبرهای سرنوشت‌سازی که مرا «این» کردند، و هویج جادویی را جلو چشم خره آویزان کنم و مسیرش را، شده حتی اندازة چند درجه، تغییر بدهم.

من از موج‌های بلند و خالی‌شدن زیر پایم می‌ترسم ولی نمی‌توانم انکار کنم موج‌سواری بسیار هیجان‌انگیز و غرورآفرین است. بارها شده صدای به‌هم‌خوردن دندان‌هایم از ترس را شنیده‌ام ولی، خیس و آب‌کشیده هم که شده، حتی حتی آویزان به یک دست از تخته، از موجی گذشته‌ام. همة این موارد هم به انتخاب خودم نبوده؛ بارها چشم باز کرده‌ام و خودم را روی تخته‌ای بین امواج دیده‌ام. خب، چاره چیست؟ می‌خواهم بگویم شجاع و پیشرو نیستم ولی سعی خودم را می‌کنم.

نکتة دیگر اینکه اگر واقعیت «قباد درون» را خیلی سال پیش می‌دانستم، مثلاً در نوجوانی، ممکن بود به‌شدت ناامید و سرگشته بشوم و پایه‌های ترس و مسائل روانی عمیقی در من رشد کند. اگر بیست سال پیش آن را می‌دانستم، ممکن بود کمی محتاط‌تر بشوم و نمی‌دانم این احتیاط به‌نفعم می‌شد یا به‌ضررم. شاید فقط انتخاب‌های منطقی و حساب‌کتاب‌دار می‌کردم و... اما،‌اما اگر در کودکی این را می‌دانستم، یا خیلی واویلا می‌شد و حسابی در هم می‌شکستم یا مدام سعی می‌کردم خلافش را به همه ثابت کنم. درمورد دوم م نمی‌دانم کدام نتیجه عایدم می‌شد؛ موفق می‌شدم مورد به‌ظاهر استثنایی برای «قباد درون» باشم یا شکست می‌خوردم و باید راهی برای پذیرشش پیدا می‌کردم.

ولی مسئله این است که، در بهترین حالت، گریزی از ماجرای  «قباد درون» نیست. بهترین حالتش هم آن موفقیت‌ها و شکست‌دادن‌های عوامل «قبادساز» و کمرنگ‌کردن آن‌ها نیست؛ موفقیت در پذیرش و شناخت و پیداکردن راه‌های رویارویی با آن است.

ته‌ـ نوشت: تغییر را نفی نمی‌کنم و از آن ناامید نیستم بلکه آن را می‌ستایم. ولی حرفم این است که هرچه رنگ‌ها عوض بشوند، بر بستر ثابتی دگرگون می‌شوند؛ شب برود، روز بیاید و برعکس، همة این‌ها بر زمین ما عارض می‌شود و زمین همیشه یکی است.

اردیبهشت به‌وقتِ کازانتزاکیس

بخارای مبارک را با شب کازانتزاکیس آغاز کردم [1] اما نمی‌دانم چرا آن موزیک زیبای آرام، که روی تصاویر نیکوس کازانتزاکیس پخش می‌شد، سبب شد احساس دل‌گرفتگی بکنم! شاید یادآوری یک‌باره و بی‌هوای آن روزها برایم سخت شده؛ روزهای بیم و امید که آغشته به قلم جذاب این نویسنده و چیزهای دیگر بود. عجیب که آن روزها به‌شدت احساس آرامش می‌کردم. خب، دنیایم خیلی کوچک بود و من سلطان بلامنازع آن قلمرو محدودبودم. برایم حکم باغچه‌ای را داشت که بسیاری از گوشه‌هایش را سبز کرده بودم و بذرها یک‌به‌یک به بار می نشستند. اما طعم‌ها بسیار محدود بودند و میوه‌ها بسیار کوچک. خوبی انکارناشدنی آن روزها این بود که اشتهای سیری‌ناپذیری داشتم و هر چیزی مرا برمی‌انگیخت برای «خواستن». فرض کن همین موسیقی دل‌انگیز! مطمئنم اگر آن روزها می‌شنیدمش، با تمامی وجود سر در پی یافتنش می‌گذاشتم و با اینکه احتمال دست‌خالی‌ماندنم زیاد بود، در گوشه‌ای از ذهنم یا دفتری، برگه‌ای، حس‌وحال یا خاطره‌ای مربوط به آن را یادداشت می کردم تا بعدها که بتوانم بالاخره بیابمش.

شاید هم دلم برای سطربه‌سطر نوشته‌های کازانتزاکیس تنگ شده است. شاید برعکس، به آن روزهام حسودی‌ام می‌شود!

Image result for kreta heraklion 

[1]. با تشکر از حضور خوب پرکلاغی.

با کلة زخمی ولی آرام و آرامش‌بخش

خواب یکی از آرزوهای برآورده‌نشده‌ام را دیدم و فکر کنم احساسم توی خواب خیلی خیلی شیرین‌تر از اصل واقعی آن، در صورت تحقق، بود. نمی‌دانم چرا خواب‌ها این‌طورند!

نمی‌دانم توی بیداری برایش چه کاری باید بکنم! لحظه‌ای که باید تجربه بشود؛ حالا به چه صورت؟ و آن لحظه پیش‌درآمد و تبعات هم نداشته باشد. خودِ خودِ خودش اصل و ناب است؛ یک برش بدون همة جوانبش. و این در واقعیت ممکن و منطقی و حتی جذاب هم نیست. اصلاً چیز ماندگاری نیست. مثل گذاشتن تکه‌ای از بهترین خوردنی دنیا توی دهانت است که تا با بزاق در هم نیامیزد نمی‌توانی از آن لذت ببری ولی همین آمیختگی شروع زوال آن و لذت در پی‌اش است. مثل فواره‌ای که به‌محض زیبایی‌آفرینی سقوط می‌کند و حتی اگر از آن عکس هم بگیری، چون حرکت ندارد، آن زیبایی یگانه‌اش را نمی‌تواند به تو هدیه کند. همان حرکت سبب کمال و زوالش است.

پارادوکس عجیبی که قلبم را فشرده می‌کند!

یادم‌ـباشد-نوشت: تهش که شیما هم آمد و تأیید کرد مشکلی نیست و من از همة هیاهوهای چند قدم آن‌سوتر به‌دور بودم و در خوشی مستغرق!

درس امروز

در حالی که از دست فرستندة دیمنتورهای امروز شاکی بودم و توی ذهنم مدام سعی می‌کردم در این زمینه مسئولیتی قبول نکنم (به موضوع مطرح‌شده فکر نکنم و هی راهکار ندهم و خودم را مثلاً به آب‌وآتش نزنم و بعد از مدت‌ها، یک‌بار هم بگویم: خب به من چه!)، یادم آمد که با کفش‌های او راه بروم [1].

البته فقط احساس پوشیدن کفش‌ها را دارم و هنوز هم نمی‌توانم راه‌حل درستی بدهم. بله، کفش‌ها زشت و آزارنده و نامتناسب‌اند؛ کلاً به‌سختی می‌شود با آن‌ها راه رفت ولی من چه کمکی می‌توانم به صاحب اصلی کفش‌ها بکنم؟ فعلاً هیچ. چون نه حاضر است کفش‌ها را دربیاورد و نه بپذیردشان. فقط دوست دارد توی ذهنش مدام آن‌ها را به گوشه‌ای پرت کند و بعد هم از پابرهنگی پریشان شود و ...

تنها هنرم فقط این است که بفهمم پوشیدن این کفش‌ها به‌صلاح نیست و باید برایشان کاری کرد. بفهمم این کفش‌ها آزارنده‌اند و باعث خستگی و تاول و عقب‌ماندن در مسیر می‌شوند. اینکه از فرستندة دیمنتورها دوری نکنم و شکلات بیشتری بخورم و به چیزهای خوب و خنده‌دار و شادی‌آفرین بیشتری فکر کنم تا انرژی‌ام تحلیل نرود.

گرچه با خوابی که سرصبحی دیده بودم و خودم در موقعیت شکننده‌ای قرار گرفته بودم،‌ دیگر این یکی نورعلی‌نور بود و فحش‌لازم! پاسخ یک «پس من چه» ذهنی را به خودم بدهکارم و دلم حمایت قوی بیرونی می‌خواهد.

[1]. درمورد انرژی آدم‌ها، مخصوصاً دوست‌داشتنی‌ها، اشتباه نمی‌کنم. همین دیروز عصر خانم آشتیانی عزیز گفتند کتاب با کفش‌های دیگران راه برو کتاب سوگلی‌شان است.

آروم باش بُخی جان، بخی‌بخی!

دلم می‌خواهد شب‌ها، ساعت11، جادویی بیهوشم کند یا خواب آرام و عمیق و کاملی به من بدهد و صبح بیدارم کند. نمی‌خواهم خواب ببینم؛ نمی‌خواهم همة جزئیات خواب‌هام یادم باشد، ...

خوب‌خوابیدن نعمتی است که همیشه در صدر فهرست نعمت‌های زندگی قرار دارد.

Image result for ‫اختاپوس‬‎

پرنده‌های اندوه

به صدای سازی به نام hang گوش می‌دهم و به من کمک می‌کند آرام‌تر باشم و آرامش پس از بیدارشدنم را همچنان حفظ کنم و بتوانم، درمورد کتابی که خواندم، چیزهایی را یادداشت کنم که دوست دارم در یادم بمانند.

Image result for hang music luminous emptiness


پدر: مادرت رفت؛ برای اینکه می‌خواست برود

سال: ما باید جلویش را می‌گرفتیم
ـ آدم پرنده نیست که بشود در قفس نگهش داشت
ـ او نباید می‌رفت، اگر نرفته بود...
ـ مطمئنم او قصد داشت برگردد
 بابا گفت: تو نمی‌توانی چیزی را پیش‌بینی کنی. آدم نمی‌تواند آینده را ببیند؛ تو هرگز نمی‌فهمی...
به دوردست نگاه کرد و من  احساس کردم که چقدر هردو درمانده‌ایم. به‌خاطر لجبازی و اذیت‌کردن او معذرت‌خواهی کردم. او دستش را دور من حلقه کرد و روی ایوان نشستیم؛ دو انسان قابل ترحم و سرگردان. ص 126


پدر فیبی با دستمال آشپزخانه مشغول پاک‌کردن یک بشقاب بود. بعد یک‌مرتبه دست نگه داشت و به بشقاب خیره شد. من به‌وضوح پرنده‌های اندوه را، که به سرش نوک می‌زدند، می‌دیدم اما فیبی سرش به ضربه‌های پرنده‌های اندوه خودش گرم بود. ص 142


(فیبی موقع خواب گریه می‌کند)

احساس بدی به فیبی داشتم. می‌دانستم باید بلند شوم و سعی کنم با او خوب باشم اما یاد زمانی افتادم که احساسی مثل او داشتم و می‌دانستم بعضی وقت‌ها آدم ترجیح می‌دهد با پرنده‌های اندوهش تنها باشد. بعضی وقت‌ها آدم باید در تنهایی خودش گریه کند. ص 148


تنها چیز خوب داخل جعبة پاندورا امید بود و برای همین است که با وجود تمامی چیزهای بد و اهریمنی، هنوز کمی امید هست... بودن امید در جعبه جای خوشبختی بود. اگر اینطور نبود، ... [چیزهای بد دنیا] باعث می‌شدند پرنده‌های اندوه برای همیشه درمیان موهای آدم آشیانه بسازند. حتماً باید جعبة دیگری هم وجود داشته باشد؛ جعبه‌ای پر از چیزهای خوب مثل آفتاب، عشق، درخت‌ها. آیا ته این جعبة خوب، چیز بد وجود داشته؟ شاید این چیز بد نگرانی باشد؛ حتی در زمانی که همه‌چیز خوب و درست به نظر می‌رسد، من نگرانم که اتفاقی بیفتد  و همه‌چیز دگرگون بشود. ص 3-152


ما با کفش‌های همه راه می‌رفتیم و این‌طوری چیزهای جالبی کشف می‌کردیم. یک روز متوجه شدم که سفر ما به لوئیستون هدیه‌ای از طرف مامان‌بزرگ و بابابزرگ به من بوده است. آن‌ها این موقعیت را برای من فراهم کرده بودند تا با کفش‌های مادرم راه بروم؛ تا چیزهایی را که او دیده بود ببینم و احساس او را طی سفرش حس کنم. ص 238

وای لعنتی! تا صفحه‌های خییلی نزدیک به آخر، نتوانستم واقعیت را حتی حدس بزنم. همه‌ش همراه سال، من هم عجله داشتم تا از صداها عقب نمانم. متأسفانه موقع بدی غافلگیر شدم و آن‌قدر تحت تأثیر واقعیت ناراحت‌کنندة برملاشده در انتهای کتاب قرار گرفتم که احتمالاً ترس و بیداری نیمه‌شبم بیشتر به همین علت بوده است. به حساب خودم، داشتم موقع خواب کتاب خوبی می‌خواندم که درِدنیای هیولاها به روی خوابم باز نکند!

البته کتاب خوب است؛ در واقع، عالی است! پیرنگ خیلی خیلی خوب و قوی‌ای دارد و روایتش هم با انسجام لازم پیش می‌رود. پرداخت شخصیت‌ها و تعدادشان و بود و نبودشان در صحنه‌ها هم مناسب است. مسئله این است که با چنین گره‌گشایی‌ای، خیلی عالی می‌شود که کتاب را یک بار دیگر هم بخوانم. فرقی همنمی‌کند بلافاصله یا با فاصله باشد اما ارزش بیش از یک‌بار خوانده‌شدن را دارد.

کتابی که من خواندم چاپ اول است و طرح جلدش با چاپ‌های جدیدتر، که فقط دوتا پا با کفش بنددار را نشان می‌دهد، فرق دارد. توی گودریدز هم طرح جلد کتابم را به همینی برگرداندم که روی کتاب در دستم است:

Image result for ‫با کفش‌های دیگران راه برو‬‎

نام اصلی کتاب فرق می‌کند و راستش هنوز منظورش را متوجه نشده‌ام؛ دو ماه! گفتم که بهتر است کتاب را دوباره بخوانم.

کتاب برندة نشان نیوبری و جایزة پروین اعتصامی (1378؛ در حوزة ادبیات نوجوانان) شده است.

حتی از این طرح جلد هم کمی بیشتر از قبلی خوشم آمد:

768376

اما همان بالایی به نظرم واقعی‌تر است.

با کفش‌های دیگران راه برو، شارون کریچ، ترجمة کیوان عبیدی آشتیانی، نشر چشمه (کتاب‌های ونوشه).

Walk two moons, Sharon Creech

نهنگ گرسنه به‌وقت فروردین

1. آه بله!

برنامه‌ریزی برای دو مهمانی که طی جمعه و یک‌هفته بعدش برگزار می‌شود (هارهار هار! افتاد به هفتة بعد!) همچنان ادامه دارد . فهرست چیزهایی را که دوست دارم برای ناهار درست کنم می‌نویسم؛ به‌علاوة چیزهایی که لازم است خریده شوند و کارهای انجام‌شدنی.

2. کسی  که از خیابان انقلاب دست‌خالی برمی‌گردد حق دارد خسته باشد.

3. یک‌جوری شده‌ام طی این یک‌ماه که کش‌آمدن کارها در طول روز را انگار جزء عمرم حساب نمی‌کنم و بابتشان عصبی یا نگران نمی‌شوم که «ای وای! می‌توانستم فلان صفحه کتاب بخوانم یا فلان‌قدر از فلان کار را انجام بدهم». یک‌طور خوبی است که فکر کنم هم به مدیریت زمان (حالا نه حتماً از نوع استانداردش) مربوط می‌شود و هم به دم‌غنیمت‌شمردن (آن هم نه به شکل مطلوب و کاملش) و هم به چیزهای دیگری در همین مایه‌ها. مثال؟ همین امروز که بابت چهار برگه قراردادنوشتن کلی معطل شدم و البته مقصر آن ناپیدایان بی‌مسئولیت بودند که گویا هیچ‌وقت من و امثال مرا نمی‌بینند و حتی زحمات کارفرمایم را ارج نمی‌گذارند؛ یا همان انقلاب‌گردی که همیشه پر است از خیلی چیزها ولی وقتی دنبال چیز خاصی هستی می‌بینی فقط «پر» است...

4. به به! به لطف هوشمندی صبح زودم، الآن چند اپیسود دیگر از ماجرا فرستگان دعامستجاب‌کن را دارم که موقع صرف غذا ببینم و لذت ببرم.

5. آخخخ! این کتاب آواز طولانی نهنگ چقققدررررر خووووب و ماچ‌کردنی بود! حتم دارم اگر در ملأ عام صفحه‌های آخرش را نمی‌خواندم، قدری اشک برایش می‌افشاندم. همین‌طوری‌اش هم چشمانم داشت سرریز می‌شد. ممنونم از همة عوامل کتاب؛ الا و جک و عمه‌میویس و سامسون و جوزف و مامان و چشم‌های آبی‌اش.

مهر 91

همۀ فرزندان جوهری من !

هر کتابی که وارد حریم آدم میشه واقعا دنیای متفاوتی ، زندگی تازه ای رو با خودش به همراه میاره . خودم وقتی یه کتاب جدید رو می خرم که مدتها برای خوندن و داشتنش نقشه کشیده بودم ، احساس درک یه اتفاق بزرگ و متفاوت رو دارم ؛ همین که مبلغش رو پرداخت می کنم و اون کتاب مال من می شه ، اینکه کسی نمی تونه ازم بگیردش و بذاردش توی قفسه پیش باقی کتابا ، ... انگار دیگه اون کتاب مشخصه که جاش اونجا نیست . و وقتی با هم وارد خونه می شیم انگار یه بچۀ تازه متولد شده با همۀ امیدها و آرزوها ، رنجها و ناامیدی های بزرگ شدن ، شکست ها و موفقیت های کوچک و بزرگش همراه من وارد خونه شده ؛ که نسبت به تک تک شخصیت هاش مسئولم .

_ آخرین کتابی که خریدم و این حس رو برام داشته ؛ « آزادی یا مرگ » از نیکوس کازانتزاکیس عزیزم بوده .. همین چند روز پیش .

قبل از اون ؛ سال پیش و کتاب « قلب جوهری » از کورنلیا فونکه

و قبل ترش مجموعۀ « هری پاتـر » :)

__ واای به وقتی که این فرزند ، ناخلف از آب دربیاد ! برای من به معنی ارتباط برقرار نکردن با کتاب و جور نبودنش با روحیاتمه . حس می کنم بدجور شکست خوردم . دوست دارم خیلی زود سرپرستی اونو به یکی واگذار کنم که بهتر می تونه باهاش کنار بیاد .

__ وقتی یه کتاب رو می خرم ، حتی اگه تا مدتها خونده نشه ، اون جادوی ناگشوده ش که در پس برگهای درهم گرفتارش جنبش داره ، نوسانش رو هر از گاه بهم منتقل می کنه .. از دیدرسش رد که می شم انگار شخصیت ها از همون جایی که توی داستان خلق شدن و درش رفت و آمد دارن ، یه لحظه دست از کار داستانی شون می کشن و بهم خیره می شن ؛ همه با هم با یه هماهنگی پنهانی . انگار منتظرن من تصمیمم رو بگیرم و یه پرندۀ با ارزش رو از یه قفس طلایی آزاد کنم تا پرواز کنه و اوج بگیره ؛ .. با خوندنش ! 



آفرینش

 تقدیم به بانوی مهربانی که نامش برساخته از دو واژۀ « نور » است و لبخندش روشنگر :

 

به « امروز » ش نگریست . تصویر آسمان بی انتهایی را دید با توده های درهم پیچیده و بی تردید ابرها و بارقه های نور ، که با وجود نازکی و تُردی دلنشین شان روزنه هایی به زمین _ زمینی که رویش ایستاده بود و بام تا شامش را بر چهرۀ آن رسم کرده بود _ پدید آورده بودند . کلاف های درخشان نور در پهنۀ قدرتمند تیره  سایه روشن دلنشینی را شکل داده بودند و او باهمۀ ترس های شیرین و کنجکاوی برانگیز همیشگی ش از ناشناخته ها و ابهام آیندۀ همیشه نیامده به این دوگانگی لبخند می زد ؛ از آن رو که مسئول اصلی گشوده شدن دریچه های نور در قطعیت بی چون و چرای حاکم بر آن روز ،خودش بود

شهریور 91

« در خیــال »

یه نگاه به عکسای پست های اخیر انداختم ...

یادم افتاد یه زمانی ، در دوردست ها ، نگرانی عمده م این بود که آیا بالاخره یه روزی میرسه که من دست از دنیای تخیلی ، خیالات ، خیالبافی ، اجرای نقش در زندگی های موزای و همزمان ، ... بردارم یا نه ؟

همیشه به خودم امید میدادم بالاخره تو یه سنی آدم جدی تر می شه ، اصن جدّی می شه .. شروع می کنه یه جور دیگه دنیا رو دیدن ، مثلا وقتی وارد جامعه شد ، وقتی کارمند شد ، .. یه سنّی رو برای خودم در نظر می گرفتم که مثلا از اون به بعد دیگه امکان نداره آدم اینجوری باشه . اون سن و سال میومد و من همچنان همون جوری بودم و یاد توقعم برای این تغییر می افتادم و باز یه مرز جدید تعیین می کردم ..

الآن اما یه لحظه یادش افتادم ، یاد انتظار جدی و غیرممکن دوردست برای خودم .. دیدم الآن عیــــــــــــــــن خیالم نیس که اون اتفاق بیفته یا نه ! مهم نیس ، تازه یاد گرفتم چجوری زندگی کنم :)



هم ذات پنداری یا «میــو» و زهـرمـار !!

تو زمانهای مختلف که کتابهایی رو می خوندم و در اونها نویسنده ها از خودشون و عادات و احوالات شخصی شون گفتن ، پیش اومده که شباهت هایی بین خودم و بورخس ، مارکز ، فُن گات و ... پیدا کردم :پی

یه شباهت مهم دیگه که همین الآن بین خودم و یه شخصیت ویژه یافتم اینه که : علاوه بر شلخته بودن و الکی خوش بودن ، من و پاتریک دوتاییمون حال و حوصلۀ گربه مُربه نداریـم !!

* وقتی پاتریک لنگه کفششو پرت می کنه تو حلق گربه هایی که دارن شب زیر نور ماه آواز می خونن و میو میو می کنن و میگه : « میو و زهرمار » !


آرزوهای جادویی م

خب من که سندباد م و قالیچۀ پرنده م که دارم ؛

اگه یه چراغ جادو و غولشو هم داشتم که گاهی اوقات تو بعضی کارام بهم کمک کنه خیلی عالی می شد ! فکر کنم سفر بعدی م باید به سمت سرزمین ..... باشه تا چراغه رو پیدا کنم .

* البته من بیشتر دوست دارم یه « دابی » داشته باشم به جای اون غوله ! :)



اژدهایی!

الآن می بینم مدتیه " سنـسا " رو هم دوست دارم .. خیلی بیشتر از حدی که فکرشو می کردم !

* این خون « استارک » ها خیلی قدرتمنده ؛ نمیشه از دوست داشتنشون گریزی داشت :)

قدرت بارز و وجه افسانه ای پنهانی اژدها رو دارن ، ولی با خضوع تمام ، نشانشون « دایرولف » ِ <3


مث بارون ، مث آب

نه تنها {  کتابا و داستان هایی که با جمله " تمام روز باران می بارید ... " } شروع می شن ، دوست داشتنی ن ...

فیلم هایی م که با بارش بارون شروع می شن یه حس خاصی درشون هست .. مخصوصا که با یادآوری خاطرات قدیمی و صدای بغض آلود لرزان یه آدم مسن همراه باشه :)


در ستایش تکنولوژی

انقدر این روزاااا فیس بوک بازی می کنم ، دیگه یاد وبلاگم نمی افتم . فقط وقتایی مث حالا که واقعا دلم براش تنگ میشه میام سراغش . اما همیشه م چیز مناسبی برای اینجا نوشتن نیس ؛ یا بوده و چون امکان نوشتن نبوده ، قهر کرده رفته .

اصن بلاگر جدی ، فردی قابل تحسینه ؛ کسایی رو می شناسم که فیس بوک دارن اما وبلاگشون براشون حرف اولو می زنه . نوشته هاشون ارزش بلاگ شدن داره ؛ عمق داره ، معنا ، برخاسته از تجربه های شخصی ، ... 

بعضیام زندگی شون مث همین قضیۀ « بلاگ و فیس بوک » می مونه ؛ بدون فکر زمینۀ استفاده شونو عوض می کنن . وقتی میری فیس بوک می بینی همه چی سریع و به همون نسبت سطحی شده ؛ نوشته ها کوتاه و کوتاه تر ؛ بیشتر در جهت مسخره بازی و شوخی با این و اون ، جک درآوردن برا همه چی ، البته نصف قضیه م اطلاع رسانیه ، « شـِـر کردن » اخبار داغ رسمی و غیر رسمی _ هرچند گاهی صداش درمیاد که فلان چی اشتباه و شایعه بوده و لطفا به اشتراک نگذارید ! 

اما زندگی کردن وبلاگی هرچی باشه واسه من یه معنی دیگه ای داره ؛ به حرمت نوشته هایی که سالهای پیش توی نت می خوندم و بارها بهشون فکر می کردم ، چیزای مهمی که لابه لای واژه ها پیدا کردم و نتایجی که بابت همراهی با جمله ها گرفتم .

* اما فیس بوک برای من چن تا جای تشکر باقی گذاشته : پیدا کردن بعضی دوستای دور و دیدن دوباره شون ؛ هرچند مجازی ، دوست شدن با آدمای مختلف که واقعا باهاشون تعامل انسانی و دوستانه داشته باشم ، و لذت بخش ترین کار فیس بوکی برام که گشتن بین آلبوم های عکس پیجای مختلف دوست داشتنی م و دیدن تک تک اون عکسا و ذخیره کردنشونه ... دقیقا وجهی از آرزوهای دووور و دراز بچگیامه که برآورده شده ؛ دیدن گوشه گوشۀ دنیا ! البته من دیدن و لمس کردنشو از نزدیک آرزو کرده بودم و دارم ؛ اما همین مجازیشم فعلاً _ میگما فععلا! _ غنیمته .

** آی روزگار ! برآوردن این آرزو رو بهم مدیونی :)


خرگوش توی کلاه /ماجراهای من و تکنولوژی

تا دَه سال پیش با دست نامه های بلند بالای چندین صفحه ای طولانی برای دوستام می نوشتم و با استفاده از تمبر و پاکت پستشون می کردم .. اینکه به مقصد برسن و وسط راه گم نشن _ معمولاً برای 10% شون این اتفاق می افتاد _ بعدم حساب می کردم فلان روز می رسه ... رسیده ... امروز می خوندش .. فردا پس فردا جواب میده ... تا فلان روز پست می کنه جوابشو ... این مدت توی راه ... فلان روز باید برسه !

تا 50% پیش بینیا درست از آب درمیومد و جواب نامه مو در روزهای موعود می خوندم و بازم قلم به دست می شدم !

بعدش پست الکترونیکی اومد تو زندگیم . اوائل بهش رغبتی نداشتم چون دوستایی که ارزش نامه نگاری داشتن ، ای میل نداشتن _ هنوزم نصفشون استفاده نمی کنن ؛ چون سرشون خیلی شلوغه و کار و بار اونقدر جدی و بیزنس میزنسی ندارن که ای- میل لازم بشن _ و خلاصه اینکه با دوستای اینترنتی معمولا میل بازی می کردیم . بعدشم این سرنوشت دوست یابی من به شکلیه که با هرکی دوست میشم یا دوستش دارم یا از هم دوریم یا بعدنا دووور می شیم ! تا چن وقت پیش خائن ماجرا خودم بودم ، یعنی هر چن وقتی یه بار شهرمو/ مونو عوض می کردم . اما پیش اومد واسم که یه مهرۀ دیگه غیر خودم جاش عوض شه . 

بله اینجوری دیگه . همیشه قلم/ کیبورد لازم هستم انگار ، ولی این یه طرف ماجراس .

در کل خواستم بگم اون موقع ها با وجود استفاده از تکنولوژی قدیمی و هندلی نامه های دست نویس ، امید به دریافت جواب بیشتر بود انگار . امروزا که ای-میل میدی جواب گرفتنت با کرام الکاتبینه ! انگار « تکنولوژی و در خدمت بشر بودنش » یجور فریبناکی داره در خودش ، خود من مثلاً وقتی ای میل می گیرم 20% مواقع فوری جواب نمیدم . این فریب فوری بهم چشمک می زنه که : با یه کلیک میرسه دستش ... چه عجله ایه ؟ بعدنام بنویسی میشه خب !

در صورتی که اون طرف ماجرا همیشه تصور و حداقل ناخودآگاهش اینه که : برقی باید جوابو دریافت کنه .

اینه که دلم برا دوستم تنگ شده ولی انقد سرش شلوغه که تکنولوژی هم نتونسته کاری براش انجام بده .