مرداد 94

فقط برای این که یادم بماند ...

اون گوشی سامسونگ 500=100

گوشی نوکیا= نوکیا درب و داغون شده

ماشین لباس شویی و اون ست های حراجی متنوع و ...


آه دیوار سپید اسپانیا! *

1. این بنّاها و ... حدود یک ماه است که گاه گاه چناااان به دیوار مشترک ضربه می زنند که جای آن دارد تصور کنم هرلحظه با ارّه و تیشه و بیل و کلنگشان پرررت بشوند وسط اتاق یا هال. بعد هم با چشم هایی دیوانه و پرتوقع نگاهی بیندازند به دور و بر و از همان حفره برگردند سر کارشان.

2. هربار چیزی را مزتب می کنم و به وسایل قدیمیِ مدت ها یک گوشه مانده سر می زنم، یاد یکی از حکایت های مکتوب1 از پائولو کوئلیو میفتم درمورد جادوگرها و یکی از سنّت هایشان و ... که همان فنگ شویی امروزه است. بعد هم یاید یکی از مطالب اینجا می افتم که درمورد کمد شلوغ و بی سروته خانۀ ماقبل قبلی نوشته بودم و یاد شعری از پابلو نرودا (نمی دانم چرا، شاید ابتدای مطلبم آن شعر را نوشته بودم) همان که اینطور شروع می شود:

به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر ... (فلان و بهمان)

و چون این شعر با آزاد کردن انرژی چیزهای مخفی م گره خورده، کلی خوشحال می شوم که چند قدم از آغاز مردن فاصله گرفته م. بعد خودِ الآنم را با خودِ آن سال ها مقایسه می کنم و خوشحال تر می شوم که چنین تغییراتی صورت گرفته و ... به می گویم کاش همین قدر که الآن به امروزم یقین داشتم، آن روزها با شک بهشان نگاه نمی کردم و ... چه کنیم که خاصیت روزگار و آدمی چنین است! بعد مطمئن تر می شوم که قرار است سال های آینده فلان طور و بهمان طور بشود، همان طورها که این روزها انتظار دارم باشند و ...

3. مجموعه ای از آوازهای عاشقانۀ اسپانیایی دانلود کردم و امروز، موقع مرتب کردن کشو، بهشان گوش می دهم. بعضی ها مشکل دارند و بعضی ها انگار نصفه مانده اند! خوبی ش این است که از هرکدام خوشم بیاید می توانم جداگانه سرچ و دانلود کنم.

جالبش اینجا بود که همه را انتخاب کردم و enter، ناگهان به طور تصادفی آهنگ خاصی پخش شد که دهانم واماند: Historia de un amor (داستان یک عشق) با صدای آنّا گبریل که البته من ورژن گوادالوپه پی نِدا را تا حالا شنیده بودم. این هم از شوخی های روزگار است!

4. گفتم کشو، آخ که چه کشویی! ظاهرش آرام و خندان بود اما درونش ماده ببری خشمگین و گرسنه خوابیده بود و انتظار مرا می کشید. تا حالاش که چندبار بهم پنجه زده و دست هایم را گاز گرفته.

*بندی از شعر خون منتشر از لورکا با ترجمۀ احمد شاملو

به قول یکی از دوستان: «غار علی بابا»

از دیروز به سرم زده این کشوی جنبل و جادوی شلوغ را که از سال پیش تاحالا مرتبش نکرده ام، حسابی به هم بریزم و نظم تازه ای بدهم. امروز هم به زحمت بیرون کشیدمش و گذاشتمش جلوی نور و عکسی هم از آن گرفتم و ..

ببینم چه ها که در آن پیدا نمی کنم!

*احتمالاً این مطلب قرار است کامل تر شود. شاید هم عکس کشو را گذاشتم! ببینم اجازه می دهد؟


کتاب های لی لی

یکی از عجایب شیرین دنیای وبلاگ ها، عکس هایی است که [لی لی کتابدار] برای مطالبش می گذارد. سبک خاصی دارند اما تاحالا برای من تکراری نشده اند. شاید به این خاطر که دنیای کتاب ها با یکدیگر متفاوتند.

_ مشابه بعضی عکس ها را با کمی وقت گذاشتن می شود خودمان هم بگیریم. چیدمانش آسان به نظر می رسد. اما بعضی هاشان یک جور بدیع بودن در دل خود دارند و تقریباً همیشه با عکس های هر پست امکان غافلگیر شدنمان هم می رود. نمی دانم، شاید هم من در این زمینه چندان خلاقیت ندارم و اینطور شگفت زده می شوم. دیگر اینکه، گاهی آیتم هایی در عکس هایش دیده می شود که متعجب می شوم همۀ همۀ این چیزها را چطور دم دست دارد؟!

__ بعضی عکس ها را که از زوایای کتابخانه (اش؟) می گذارد خیلی دوست دارم. آن ها احساس دیگری به من منتقل می کنند.

___ روی عکس ها و مطالب وبلاگ نمی شود راست-کلیک کرد!

____ دلم می خواهد مدتی وقت بگذارم و برای خودم چنین کاری بکنم. حتی شده تقلید صرف از عکس های لی لی. اما گاهی دلم می خواهد عکس ها، یا دست کم نسخۀ دومی از عکس های خودم، احساسات درونی ام را به هر کتاب نشان بدهند. مثلاً برای کتاب آتش، بدون دود باید چیزی، مجسمه ای کنار کتاب بگذارم تا فریادزدنی مداوم و رو به آسمان و یک طرفه را نشان بدهد.


اندکی آشفتگی

«مادام، شما کسی نیستید، اون هم در جایی که همه برای خودشون کسی هستن. این بیشتر شما رو "کسی" می کنه (بهتون شخصیت می بخشه).»

 

فیلم A Little Chaos را بیشتر به خاطر آلن ریکمن و کیت وینسلت و آن فضای قرن 17ی که توی تیزرش نشان می داد بر آن حاکم است، دیدم. ماجرای خلق باغ ورسای است.

دلم می خواهد فقط از زیبایی کیت وینسلت بنویسم؛ آن پُری هیکلش و طلایی موهایش که بر چهره اش سایه انداخته، انگار مشتی طلا روی سرش ریخته اند و پخش شده روی صورتش، ...

_ صحنه های زیادی از فیلم را دوست داشتم؛ تمام آن طبیعت سبزی که بیشتر ماجرا در آن غلت می خورد و به خصوص باغ شخصی مادام دبارا (وینسلت)، صحنۀ ابتدایی فیلم که دشت سبز وسیعی بود و در خط تلاقی آن با آبی آسمان چند مرد و اسب به خط شده بودند و آرام آرام درختی را با ریشه کنده شده جا به جا می کردند. موسیقی ابتدای فیلم طوری است که انگار باید منتظر حادثه ای باشیم و بعد ختم می شود به ماجرای انتخاب طراح باغ ورسای.

__ شخصیت دبارا که هر روز هم پای مردان کار می کرد و تاحدی خلاف عرف بودنش و نظم داشتن به شیوۀ خودش ستودنی است. غیر از آن صدف هایی که داشت را خیلی دوست داشتم.

___ یک جایی پادشاه برای استراحت به باغچۀ کوچکی می آید و دبارا اتفاقی او را می بیند و ابتدا نمی شناسد و .... صحنۀ دوست داشتنی بعدی مجمع زنان اشراف در فونتن بلو است و تعجب بسیارشان از دیدن زنی آن قدر متفاوت با خودشان و درعین حال زیبا همچون خودشان و همدلی شان با یکدیگر و صحبتشان از رنج های مشترک است. این صحنه به ملاقات زنان با پادشاه و صحبت های استعاری شاه و دبارا درمود گل سرخ منتهی می شود.

____ از یک جایی زندگی دبارا با زندگی استاد گره می خورد چون دید یکسانی پیدا می کنند به هنر و نیز بخشی از داستان زندگی شان ناخواسته مثل هم شده.

_____ جایی دیگر درخت مقدسی نشان داده شده که پارچه و روبان و شمع و گل و گیاه و میوۀ خشک شده به آن آویخته اند. بیش از هرچیز مرا یاد بی بی چلچلۀ عزیزم انداخت و اینکه باید آن را داشته باشم.

House نگاری

«ما ذره ای از دانش نوشین خودمونو زدیم تنگ خودِ دانش که افزایش تپش قلب رو با آسیب سینه بزنیم تنگ هم»

فصل 7 House رو با زیرنویس دکتر سپهر می بینم! هم کلی اطلاعات و توضیح پزشکی داره (که خب البته همه شون تو ذهنم نمی مونه ولی آدم یه قدری هیجان لحظه رو درک می کنه) هم اینکه گفتار هاوس رو به زبون هاوسی برگردونده!

البته به انگلیسی ش که گوش میدی آنچنان با زیرنویس های نرمال قبل فرقی نداره حرف زدنش، ولی این سبک گفتار به اخلاق و قیافۀ هاوس خیلی میاد.


در محاق

شاید هاوارد فاست با اثرش، اسپارتاکوس، شناخته شده باشد اما برای من موسی دوست داشتنی تر و جذاب تر بود. و البته احتمال دارد مترجم در این میان تأثیر زیادی داشته (مترجم اولی: ذبیح الله منصوری و مترجم دومی: م مؤید).

یکی از شب های فروردینی آن سال ها، کنج یک لوازم التحریری کهنه پیدایش کردم و بلافاصله و بااشتیاق خواندمش. سه ماه بعد دوباره خواندمش و بعد از آن کنج کتابخانۀ خودم مانده تا باز هم خوانده شود. نمی دانم چرا روایتش را دوست دارم و مطمئنم دست کم باری دیگر می خوانمش. گاهی که یادش میفتم، بین کتاب ها به زحمت پیدایش می کنم. همین الان ندیدمش و متعجب مانده بودم به چه کسی امانتش داده ام که ناگهان پیدایش کردم.

عطفش بسیار بی رنگ شده و همین دیدنش را بین کتاب های دیگر سخت می کند.

جا دارد چیزهای بیشتری دربارۀ آن برای خودم ثبت کنم. بهتر است منتظر بمانم تا زمان بازخوانی اش فرا برسد.

Megan Follows

ای جانم!

House ببینی و دقایق ابتدایی اپیسود با یکی از قشنگ ترین لبخندهای دنیا رو به رو بشوی! پا به سن گذاشته و با صدای اصلی خودش، موهایی با رنگ متفاوت از آنچه در ذهن ها جاگیر شده، عینک و کت دامن امروزی و ...

 

   کلۀ صبح_نوشت: Friendsهام تمام شده. تا انتهای فصل 3 جمعشان کرده بودم و آرام آرام می دیدم که هفتۀ پیش، یهو پا گذاشتم روی گاز و .. از اول هفته هم آن شرلی ها را جمع و جور می کنم و هنوز 2 بخش دانلود نشده مانده. احتمالاً تا آخرهفته پروندۀ دانلودش بسته می شود. بعدش ادامۀ Friends.

  دنبال جانشین مناسبی برای مراسم Friendsبینی م می گشتم، Max هم که فعلاً تمام شده و ذهنم به جای مناسبی قد نمی داد_ بارنی و دوستانش باید فعلاً منتظر بمانند، که یاد Reba جانم افتادم. گزینۀ مناسبی است.


کیوان

تا حالا چندبار پیش آمده که درمورد جنسیت نویسنده های خارجی اشتباه کرده باشم. تا جایی که یادم می آید، مثلاً فلنری اُکانر، و چندتای دیگر که الآن یادم نیست.

اما اینکه جنسیت مترجم وطنی را اشتباه بینگارم، آن هم به خاطر اسمش که در عرف نامی مردانه است، نـــه! پیش نیامده بود.

اتفاق جالبی است. به خصوص که من دوست دارم اسم ها بی جنسیت باشند. مثل اسم ها در زبان فرانسوی که کمتر پیش می آید حتماً الف مؤنث بودن به انتهایشان اضافه شوند؛ بارها شنیدم اسم هایی مثل امانوئل و ... اسم زنی بوده. یا غیر از فرانسوی، Blake و Shanon که برای هر دو جنس به کار می روند.

با این حال، امروز هم شوکه شدم هم شاکی. بهتر است برای مواردی که غریب به نظر می رسند، یک طوری به آقا/ خانم بودن فرد (البته بیشتر خانم بودنش) اشاره شود تا این مسئله بیشتر جا بیفتد.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد