مرداد 94

شاید هم «یَحمِلُ اَسفار»

از بین دفتر/سالنامه هایی که در آن ها یادداشت کرده ام، این ها را بیشتر دوست دارم. پر تر و مصمم ترند.  به جز آن کوچکه که تازه اضافه شده.

آن سه تای بزرگتر سالنامه اند و آن کوچکه همان کاغذکاهیه است.

باقی آن ها که دوستشان دارم هم سالنامه اند و باید یک بار فرصتی کنار بگذارم و بهشان سر و سامان بدهم. اینطور که حساب می کنم کلی کاغذ نانوشته دارم که تا مدت ها باید بخوانم و ببینم تا پُرشان کنم.

89: یادداشت های هری پاتری م درون آن است. و این روزها هم  دم دستم گذاشته ام تا هرکتابی که می خوانم، در صفحه های باقی ماندۀ آن به صورت پخش و پلا یادداشت کنم. بعد می روم سراغ آن های دیگر که برگه های نانوشته دارند.

یادم آمد یادداشت های چند فیلم را هم در 89 نوشته ام. فکر کنم آن ها را هم به همین کاهی کوچک منتقل خواهم کرد و قبلی ها را دور خواهم ریخت.

93: داستان جالبی دارد! با تابستان گند ورنون شروع شد و در تابستان، با خانۀ اشباح و پرندۀ خارزار به اوج خود رسید و نیمۀ دوم سال، یکهو خالی ماند! از زمستان هم صورتی شد (یادداشت های مربوط به فیلم و سریال). کلی برگۀ نانوشته هم باید در آن باقی مانده باشد.

و اینکه 92 و 93 یادداشت های جوهری 2و3 را در خود دارند.

 

عاشقان

  دفترک کاهی با ثبت فیلمی* افتتاح شده که چنگی به دل نمی زند. آن چنان که بعد از دیدن، پاک کردمش. در طول فیلم دیدن، به خودم می گفتم «داری فیلمی هندی می بینی»! خب، دوسوم هنرپیشه ها هندی بودند و پایۀ داستان در هندوستان (زمان استعمار بریتانیا) رخ داده بود و ...

داستان فیلم در گذشته و آینده پیش می رود. تولاسانیک که ندیمۀ ملکه ای هندی است، رؤیا می بیند و رؤیایش ناخواسته تعبیر می شود. زندگی اش کاملاً در سایۀ این رؤیا پیش می رود. حرف بر سر زمان (و شاید شکستن مرزهای آن) و انرژی اشیا و این چیزهاست که اصلاً با قوتی که شایسته است بیان نشده. تنها چیز خوبی که داشت آن انگشتر دوگانۀ مارشکل بود و شخصیت تولاسا و هنرهایش و هنرپیشۀ زیبایی که برای ایفای آن نقش انتخاب شده بود.

بقیه ش خیلی بیخود بود!

به خصوص اول فیلم که خل بازی دختر ِ آینده باعث شد نامزدش تا آن سوی زندگی برود و چقدر من بهش ناسزا گفتم!

من چشمم به کارگردان/نویسندۀ این فیلم و فیلم های مشابه بیفتد از خجالتشان در نمی آیم، فقط دوست دارم بدانم انگیزه شان دقیقاً چه بوده! خب وقت اضافه داشتند، می رفتند بدمینتون بازی می کردند!

The lovers, 2015*


این گوشۀ دنیا

   این تصویر را دوست دارم. مرا یاد جاهای نارفته، کارهای ناکرده، "حرف های به میان نیامده"، و سکوت زمان می اندازد. زمان، که به رغم شیوۀ معمولش در منتظر نبودن برای کسی وتصمیم هایش، گاهی انگار خودش هم منتظر می ماند. شاید گاه بنشیند گوشه ای، روی نیمکتی، در آفتاب عصرگاه روزی که به یاری همدستانش نقشه هایش را برای بشر اجرا کرده باشد، و چشم انتظار لحظه ای که اتفاق روشنی برای کسی بیفتد.

    آن دوربین و تصویر قاب گرفته هم مرا یاد کتاب هایی می اندازند که هنوز خوانده نشده اند و کلی تصویر زیبای امیدوارکننده که قرار است با هر خواندن خلق شوند. انگار نویسنده ای بخشی از داستان هاش را اینجا گذاشته.

  آن روز نه چندان دور، این کارت پستال را از شهرکتاب برای خودم خریدم و برخلاف همیشه، فوری با پونزی نصبش کردم به دیوار، در مسیر رفت و آمدم توی خانه. هربار هم یاد موارد مشابه میفتم که باید بگردم پیدایشان کنم و آن ها را هم جایی نصب کنم.


انگار که هر روز صبح از خواب بلند شوی، دری را باز کنی و ...

جلد 3 آتش، بدون دود تمام شد و بلافاصله جلد 5 آن شرلی را شروع کردم؛ آن شرلی در خانۀ رؤیاها. باید پشت سرهم کتاب ها را بخوانم تا بتوانم فردا با خیال راحت پسشان بدهم. وگرنه ناخوانده می مانند.

اتحاد بزرگ سنگین بود. یک سوم ابتدای آن به کندی و سختی پیش رفت. تحمل هرچه در آن می گذشت راحت نبود. اما یاد کمبود وقتم که می افتادم، من هم مثل اوجاها تصمیم می گرفتم این صحرا را هم زیرپا بگذارم. البته مسئلۀ من این است که اگر آن شرلی و کتاب سداریس نخوانده/ نیم_خوانده بمانند، دوباره پیدا کردنشان کار حضرت فیل است. در حالی که، آتش، بدون دود همیشه همچنان در قفسه ها هست. حالا این کتابخانه نشد، از آن یکی با احتمال بسیاری می شود دست پر برگشت. این دو اتفاق، بهانۀ خوبی بودند برای اینکه دست کم آن شرلی را بخوانم و بعد بروم سراغ نیمۀ باقی ماندۀ ماجرای 400 و خرده ای صفحه ای ترکمن ها. اما نتوانستم!

برای همین امروز نیم ساعت پس از ماجراهای صحرای کم آب بی درخت، به سراغ پرنس ادوارد سرسبز خیال انگیز رفتم و الآن دیگر 70 ص از آن را خوانده ام. خب، داستان ساده و روانی است که با فونت درشت چاپ شده! اگر تا شب تمام شود هم جای تعجب ندارد.

اما از ترجمه اش خوشم نیامده! نام ها را با لهجه برگردانده اند! همۀ آن ها هم پانویس لاتین ندارند! باید برعکس می شد، تلفظ اصلی حتماً در پانوشت درج می شد و نام ها همان طور که تاحالا معمول بوده نوشته می شد. بعد هرکسی با لهجۀ خودش آن ها را می خواند! چشم همۀ ما، در هر مرحله از زبان آموختگی که باشیم، با همان نوشتار قدیم عادت کرده و این سنت شکنی نا به جا چیز جالبی از آب درنیامده. تازه، همین قضیه هم همه جا صدق نمی کند! وقتی پرینس ادورد و کروفرد داریم، پس باید ویلی یم /ویلیم داشته باشیم نه ویلیام!

تا همین جا هم چند اشکال تایپی و ویرایشی پیدا شده و ...

کاش برای تهیۀ کتاب هایی که خوانندۀ زیاد دارند، بیشتر وقت می گذاشتند!

_ راستش، عادت دارم حرف کاری را پیش از اجرای تمام و کمال یا نیمی از آن (تاحدی که مطمئن شوم به پایان می رسد) نزنم. مثلاً همیشه صبر می کنم کتاب خواندنم تمام شود بعد نام آن را به [جن های درون بطری شیشه ای] می سپارم. اما امروز صبح، درمورد آن شرلی برعکس همیشه رفتار کردم! فکر کردم این بار نوعی الزام به وجود می آید برای حتماً خواندنش. و باز هم مثل بارهای قبل فکر می کنم اگر همت کوین سالیوان و رفقا نبود، من از خواندن فقط کتاب های مونتگمری لذت نمی بردم. درواقع، هربار با تکرار زیبایی های پرنس ادوارد و .. که در قالب کلمه ها درآمده اند، همۀ آن تصویرهایی که رؤیای بهشت را برای من ساخته اند مرور می کنم. انگار که هرروز در همان بهشت چشم به روزی دیگر باز می کنم و زندگی دیگری شروع می شود.


جن های بطری

_ زمستان 92 ایدۀ جالبی در فیسبوک دیدم و تصمیم گرفتم همینطوری امتحانش کنم. یک بطری با نام کتاب هایی که می خوانم پر شود.  از اول ژانویه 2014 این بطری را دارم و الآن تقریباً به نیمه رسیده. فکر می کنم اسم چند کتاب از قلم افتاده باشد و مطمئنم 2-3 نام درون بطری هستند که تا آخر خوانده نشده اند.

سمت دیگر دنیا

_ مدتی بود دیگر دلم با آن سالنامۀ پر ز صورتی ها نبود. بهترین چیزی که به فکرم رسید این بود که دفتر یادداشتی بردارم، فارغ از سالنامه بودنش، و فیلم و سریال های روزانه و هفتگی را در آن ثبت کنم، با تاریخ. در کاغذهای تاریخ دار که می نویسم، انگار محدود به همان روزها می شوم. اگر چیزی کمتر یا بیشتر از جای مشخص شده برای هر روز باشد دل چرکین می شوم. برای همین مدتی است یادداشت های کتاب خواندن هام را در سالنامه های قدیمی می نویسم و لا به لای کتاب خواندن های پیش تر و اینطوری هم دلم خوش است در مصرف کاغذ صرفه جویی کرده ام (از وسواس های من)، هم مطالب کتابی کنار هم قرار می گیرند. حالا این میان، تجدید دیداری هم با کتاب های خوانده شده رخ می دهد.

__ از مدتی پیش، آن دفترچه یادداشت کاهی با جلد کهنه نما و قطع جیبی چشمم را گرفته بود. چند روز پیش با اطمینان برش داشتم و امروز اولین فیلم را در آن ثبت کردم. بد نشد! خیلی بهتر از سیستم قبلی است. هرچقدر هم دلم بخواهد می توانم بنویسم. هیچ تاریخی هم مرا محدود نمی کند.

___ دیروز خیلی به سرم زده بود هرچه آن شرلی ساختۀ کوین سالیوان است را ببینم. بالاخره گشتن هم نتیجه داد و در کمال تعجب کشف کردم آن چه می خواهم، 4 سری ساخته شده؛ سال 85 و 87 و 2003 و 2008. مطمئن نبودم آن بخش که دوستم اواخر پاییز برایم آورده بود تا کجای این تقسیم بندی را در بر می گیرد. برای همین از آخر شروع کردم برای دانلود! بخش اول سال 2008 را چک کردم. آن شرلی ِ پا به سن گذاشته را باربارا هرشی بازی می کند که چندان ازش خوشم نمی آید. گویا گریزی به دوران کودکی آن  دارد که نقش آن را دختری بازی می کند که ..

ولی هرچه باشد فضای پرنس ادواردی آن مرا جذب خواهد کرد. بنابراین، بدون تأمل بخش دوم را هم گذاشته ام برای دانلود تا بعدش بروم سراغ سری های قدیمی تر و ...

[دانلود سریال آن شرلی]

از روزگار رفته حکایت

«قلب خاک خوبی دارد؛ هر دانه که در آن بکاری از هر جنس، از همان جنس صدها دانه بر می داری». ص210

__ آتش، بدون دود (ج1:) گالان و سولماز؛ نادر ابراهیمی

***

_ همیشه دنبال این بودم نسخه ای تلویزیونی/ سینمایی از رمان محبوبم کنتِ مونته کریستو داشته باشم. مینی مجموعه ای که ژرار دُپاردیو بازی کرد و چندبار از تلویزیون خودمان هم پخش شد چندان چنگی به دلم نزد! ژرار دپاردیو در نقش ادموند دانتس! خب البته خیلی مظلوم و طفلکی بود ولی باز هم ... باید به تصویر ادموندی آن سال های شیرین خواندن رمان احترام می گذاشتم.

__ سال پیش [یکی] از فیلم های برگرفته از این داستان را دیدم و خیلی خوشم آمد. این یکی خیلی چیزهاش برایم دوست داشتنی اند؛ از ادموند ش، که هنرپیشۀ محبوب من است، تا آبه فاریا، با بازی ریچارد هریس، و .. مرسدس دوست داشتنی مقبولی هم دارد. همیشه فکر می کردم حق این داستان همین بوده که دست کم مرسدس آن خاص و دوست داشتنی باشد.

 

Dagmara Dominczyk

___ هم شخصیت مرسدس را دوست دارم، هم عاشق اسمش هستم. از کلاس چهارم دبستان عاشق این اسم بوده م. یکی از اسم های خیالی م که در صدر این فهرست قرار داشت مرسدس بود، هنوز هم هست! بعدتر که فهمیدم معنای قشنگی هم دارد بیشتر دلبستۀ آن شدم. به همین خاطر هم بهترین ماشین دنیا برایم مرسدس بنز است و ته دلم دوست دارم فکر کنم کسی که اسم این ماشین را انتخاب کرده، عاشق یک مرسدس بوده یا این نام او را به سفرهای رؤیایی خاصی می برده. شاید هم روزی آن قدر دیوانه شدم که گشتم و دلیل این نام گذاری را پیدا کردم و ممکن است حتی به قیمت فروریختن کاخ خیال هایم تمام شود، ولی آن وقت مطمئن می شوم طرف تمام حقیقت را ثبت نکرده!

____ اولین بار که وارد دنیای ادموند دانتس شدم، از طریق کتاب جیبی برگه کاهی ای بود که تابستان خوبی برایم ساخت. یک شخصیت محوری طفلکی داشت که در حقش جفا شده بود، اما آن قدر شجاع و توانا بود که دنبال ماجراجویی برود و حقش را بگیرد، دریا و کشتی و جزیرۀ گنج داشت، دختر زیبارویی که متعلق به طبقۀ اشراف نبود، پیرمرد قصه گو و تونل کندن و تلاش برای حفظ جان و .. . و از همه مهم تر تنهایی های دوست داشتنی ای داشت؛ از عرشۀ کشتی و آن جزیرۀ متروکه گرفته تا خانۀ پدری و .. حتی در کنج سلول آن زندان مخوف!

هرچه در خواندن داستان پیش می رفتم، بیشتر به نظرم آشنا می آمد. یادم هست آخرین لحظات زندگی فاریا بود که یادم آمد این داستان قبلاً به گوشم خورده! ولی هنوز هم یادم نمی آید انیمیشن آن را دیده بودم یا فیلم، یا ... ولی می دانستم بقیه اش چه می شود!

_____ هنـــوز هم دلم می خواهد نسخۀ اصلی کتاب را با تمام جزئیاتش و با ترجمه ای خوب بخوانم.


آن «ن» دیگر

دلم پیشش است.

شاید بیشتر از این نتوانم برایش کاری بکنم، دست کم حالا.

ولی همیشه به او فکر می کنم، می دانم.

و سرنوشت با بی رحمی تکرار می شود تا خودش را به رخ کسی بکشد که زمانی قربانی ضعیفی در چنگالش بوده.

متأسفانه آینۀ جادویی در دستان من است و آن که باید، به آن نگاه نمی کند تا گذشته را ببیند و از آینده پرهیز کند. و به همان راه می رود که او را بردند.

کاش می شد کاری کرد!

سفره ای به وسعت صحرا

ای جان دلم!

چقدر این جلد سوم آتش، بدون دود جا برای اشک ریختن دارد! هم اشک اندوه، هم اشک شادی.

اتحاد بزرگ غرورانگیز است. جای آت میش هم خالی نیست تا وقتی آلّا و یاماق هستند.

اینچه برون هم برای من حکم هاگزمید را پیدا کرده؛ دلم می خواهد گاه آخرهفته ها سری به آنجا بزنم و نشان قهرمان هایم را بگیرم. و زن هایی مثل ملّان.

از دیشب تا حالا، یک نفس کتاب را خواندم، نیمی از آن را. فکر می کنم پرورق ترین مجلد این داستان بوده باشد. کتاب ها را باید زودتر از موعد بازگردانم. برای همین باید تا فردا تمامشان کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد