اسفند 92

فردریش اشمیت یا اریک امانوئل دورنمات

هنوزم اشتباه می گیرمشون؛

 

جناب دورنمات / جناب اشمیت

هنوزم وقتی یکی میگه «اریک امانوئل اشمیت» ذهنم میره سمت کتابای دورنمات. از دورنمات تا حالا یه کتاب خوندم و توضیحات مفصل مقدمه در مورد سبک آثارش یادم مونده؛ اما حتی اولش کمی طول می کشه تا یادم بیاد اونی که من خوندم، «قاضی و جلادش» بود نه «سوء ظن». تو ذهنم نشسته من «سوءظن» رو خوندم !

فقط این برابر آلمانی و انگلیسی اسمش هست که با تاخیر ثانیه ای یادم میندازه چی به چی بوده. بازم از هیچی بهتره.

باید از هر دوتاشون چندتا کتاب بخونم تا قضیه برام حل بشه.

شاید همزمانی معرفی شدن این دو نویسنده، اونم با طرح عطف و جلد یه انتشاراتی مشترک بود که دوتا رو توی ذهنم تو هم پیچید..


تا روشنایی بنویس

این یه چیز، اصل، قانون است؛ ولی وقتی یکی مثل من در جریان یک کاری قرار می گیرد که حس خاصی نسبت بهش پیدا می کند، بهتر و بیشتر برایش درونی می شود :

اینکه « برای خبره شدن در هرچیز، باید خیلی تمرین و تلاش کرد و در هر قدم ایرادهای بزرگ و کوچک و خلأهای کار خود را شناخت».

_ تا چند وقت پیش به صورت جدی فکر نمی کردم بخواهم/ بتوانم در این امر، کاره ای بشوم. اما همین چند لحظۀ پیش یک حسی در من بیدار شد که با اطمینان و قدرت همان جملۀ بالا را برایم تکرار کرد.

_ یک مسألۀ مهم این است که آدم بتواند نقاط ضعف و قوت کارش را هربار پیش قاضی عادل کاربلد با حوصله ای ببرد ؛ خودش یا دیگران. اگر ناظر منصفی داشته باشی بهتر و با انگیزۀ بیشتری می توانی جلو بروی.

_ خیلی ها  هستند که ناظر بیرونی می خواهند تا پیش بروند؛ مثل شاگرد/ دانشجویی که وابسته به کلاس و استاد است. خود من در بیشتر موارد در این دسته قرار میگیرم. اما بعضی ها هستند که بیشتر چیزها را به قولی «سلف استادی» یاد می گیرند و معمولاً موفق هم هستند. من در دفعات اندکی اینطوره بوده ام. منتها همیشۀ همیشه هم حوصله و دقت این دسته آدمها را نداشته ام. بد است!

_ این مطالب برای همه مثل روز روشن است و چیز تازه ای ندارد. ولی من باید می نوشتمش و برای خودم این لحظه را ثبت می کردم. همان لحظه ای آن حس خاص، مثل نور کوچکی، یک تاریکی گسترده را در من روشن کرد .



حکایت کوزۀ ما

میگن « فلانی ده تا کوزه می سازه، یکی ش دسته نداره »...

گاهی حکایت ماست.

منتها این بار کوزۀ من دسته ش سرجاش نیست، کمی کج و کوله س ، یه همچین چیزایی !



حکایت من و پرتغالی ها

دنیا پر از به دست آوردن ها و از دست دادن هاست ، اینو همه می دونیم اما بعضی از دست دادن ها به طرز متفاوتی ناعادلانه و تاثیرگذار هستند.

دقیقاً دارم به «ازدست دادن» هایی مثل اونچه نصیب «زه زه» شد اشاره می کنم ؛ درخت پرتقال عزیزش و پرتغالی ش.

از یه زمانی به بعد بهم ثابت شد توی دسته بندی های زندگی م ، آدم هایی هستن که در حلقۀ خاص پرتغالی هام قرار می گیرن، برام پرتغالی میشن. نمی تونم بگم از لحاظ شباهت ظاهری ، یا اینکه در کنار باقی خصوصیات اصلی، ظاهر هم اهمیت داشته باشه _ چون بهترین پرتغالی از لحاظ ظاهر، داود رشیدی در فیلم «بی بی چلچله» بوده؛ حتی بهتر از این پیرمرده که توی جدیدترین نسخۀ فیلمش بازی کرده.

بهتره به جای «پرتغالی» دیگه بگم «پورتوگا» ، همون که زه زه گاهی می گفت.

اولین کسی که بی برو برگرد برام پورتوگا شد؛ خسرو شکیبایی بود. به خصوص بعد از چندبار دیدن فیلم «شکار». کنار اومدن با مردن اینجور آدمها برام خیلی سخته؛ شاید چون ناخودآگاه از دست رفتن یک بارۀ خود پورتوگای زه زه رو تداعی می کنه

از این آدمها بازم بودن / هستن . حتی احتمال داره خنده دار باشه ولی پاکو دِ لوسیا هم برای من پورتوگا بود؛ با اون چهرۀ خاصش و حس «مائسترویی» که درش وجود داشت..

از وقتی کتاب «بخشنده» رو خوندم، شخصیت بخشنده هم برام تبدیل به پورتوگا شده.

برای همین ته داستان رو اینطوری جمعش کردم که : یوناس بر می گرده و بخشنده رو از اون مجموعه بیرون می بره. حتی خودم هم نقش یوناس رو بازی کرم. حالا اینجای ماجرا از اینکه  کتاب تموم شده غمگینم، انگار پورتوگای جدیدم رو لای برگه های کاغذ جا گذاشته باشم .. اینم حکایت منه دیگه


افتادم توی سرازیری ..

« آن جغد چنان خوب صدای ترامپکین (دورف) را تقلید کرد که شلیک خندۀ جغدها از هرسو به گوش رسید. بچه ها متوجه شدند که نارنیایی ها به ترامپکین همان احساسی را دارند که بچه ها در مدرسه به برخی از معلم ها دارند؛ که زود عصبانی می شوند، معلم هایی که هم بچه ها را می ترسانند هم به خنده می اندازند و هیچ کس واقعا از آنها بدش نمی آید.» ص 50

"صندلی نقره ای" از سری ماجراهای نارنیا ؛ ترجمه محمد شمس

_ خوندن ماجراهای نارنیا، بین کتابای دیگه و انجام کارای دیگه، همچنان ادامه داره. 4تا کتاب ( خواهرزادۀ جادوگر / شیر، جادوگر و گنجه/ اسب و پسرکش / شاهزاده کاسپین ) رو خوندم و نوبت «کشتی سپیده پیما» بود اما پیداش نکردم. البته فکر کنم دانلودش کردم ولی خب نارنیا رو از هر طرف بخونی نارنیاست .. اینطوری درهم خوندنش هم برام جالبه چون واقعا اتفاق خاصی نمیفته.

_ توصیف های لوئیس توی این کتابا و تشبیه هاش رو خیلی دوست دارم. درسته که داستاناش خیلی بچه گانه س و حتی درحد بچه ها زیاد پیچیده نیست اما اصول روایت و شخصیت پردازی و گره افکنی که در حد داستان رعایت شده ، آدم رو ترغیب میکنه. توی این سن و سال هم از خوندنش پشیمون نیستم.

_ 4تای قبلی رو با ترجمۀ پیمان اسماعیلیان (انتشارات قدیانی) خوندم، این یکی کار محمد شمس (نشر پنجره) هست. به نظرم هردو تا حد زیادی موفق بودن. خب، تا اینجا 4تا مترجم کتابای نارنیا رو کار کرده ن. البته نمی دونم آرش حجازی و نشر کاروان هم همۀ کتابای نارنیا رو ترجمه و چاپ کردن یا نه. دوست دارم با اون ترجمه هم بخونم.

_ بین ماجراهای نارنیا، این تصویر بیش از همه روی من تاثیر میذاره، لحظه ای که اولین بار وارد نارنیا میشی و اون تیر چراغ برق، که ممکنه خیلیا متوجه نشن چرا اونجاس و چی ش به نارنیا می خوره، ولی مای خواننده می دونیم !

گذشتن بچه ها از دیوارۀ ته کمد و حس کردن نارنیا زیر پاهاشون خیلی ساده و قشنگ توصیف شده و برخلاف انتظارم منو واقعا سحر کرد.


از عطایای فیس بوکی

بندبازان

من با قوزک پایم
تاب می‌خورم.
او زانوهای تو را
می‌گیرد
و تو هم آن بالا
تابِ بندبازی را
به دماغت گیر می‌دهی.
فقط خواهشم این است:
وقتی در نسیم تاب می‌خوریم
محض رضای خدا عطسه نکن!

شل سیلور استاین



برگرفته از کتاب "تور ماه گیری" نوشته شل سیلور استاین، ترجمه‌ی: رضی خدادادی(هیرمندی)، نشر هستان


دنیای مارکز ی

 « آدم هاى عجیب و غریب مارکزى. دکترى که تنها غذایش جوشیده همان «علفى است که خر مى خورد.» کشیشى که همه او را توله سگ صدا مى زنند و اسم دیگرى براى او وجود ندارد و چهار سرخ پوست گواخیرویى که همه جا مثل شبح حضورى فراگیر اما پنهان در داستان دارند. جغرافیاى داستان «توفان برگ» را مجموعه اى از همین آدم ها تشکیل مى دهد. جغرافیاى آب هاى شور و هواى دم کرده: جغرافیاى مجمع الجزایرى مارکز که بر کاغذى پوستى طراحى شده و هیچ نسبتى با درک نشنال جئوگرافیکى ما ندارد. بى خبر از راه رسیده، در شیشه دربسته اى بر آب هاى لاجوردى و آرام به ساحل نشسته درست وقتى که در انتظار پستچى بودیم تا شماره جدید نشنال جئوگرافى را به دستمان دهد. نقشه اى است ابتدایى، بر پوستى کهنه طراحى شده و قدمتى باستانى دارد؛ نقشه گنج، مجمع الجزایر تنهایى و تک افتادگى، نقشه ماکوندو. شهرى که مارکز براى ما مى سازد، وجود خارجى ندارد اما آنچه ما را با آدم هایش همراه مى کند، هراس چسبناکى است که در مواجهه با این آدم ها (آدم هاى بسیار دور و چنین نزدیک) حس مى کنیم و این هول غلیظ، این باران کبود رنگ ساحلى تا آنجا پیش مى رود و همراه مى سازدمان که به ناگاه در مى یابیم یکى از همان آدم ها شده ایم...»

پرنیان

پروژۀ بعدی :

سفید، با خال خال های قرمز


از اون روزا

امروز از اون روزائیه که بعضی چیزا طبق برنامه پیش نرفته و آدم باید با دقت و کمی سرعت، چندتا کار رو با هم انجام بده.

از اون هفته باید تکلیفم رو آماده می کردم و تا چند ساعت دیگه بیشتر مهلت ندارم؛ ولی خب حسش نبود. یه کارایی حسیه؛ با اینکه میگن اجباریه، ولی باید یه چیزی از درون همراهی ت کنه .. و من چون از اون آدمهای «خوب شروع کنندۀ معمولاً به سختی پایان برنده» هستم که تازه از وسطهای کار هم دوست دارم تمرکزمو به چیزای دیگه م معطوف کنم، یه همچین روزایی توی زندگی م هست ناخواسته.

تازه صبح که بلند میشی و باید با انرژی شروع کنی، برعکس دوست داری بخوابی! از اون واکنش های بدن و اعصاب به این موقعیت ها که حتی کارای مورد علاقه ت هم بهت نمی چسبه؛ البته این نصفش مال عذاب وجدانه .

خلاصه که طرح توی ذهنم رو که چند روز روش کار می کردم تا تقریبا انتهاش پیش بردم بالاخره. می دونم تهش چی میشه ولی باید چیزی که مناسبش باشه پیدا کنم و بهش بچسبونم. البته باید بیش از یه روز برای ادیت نهایی ش وقت می ذاشتم اما نشد دیگه. ( خب یه جورایی م هست که نمیشه. باید واقعا وقت آدم دست خودش باشه برای یه کارایی. من از دوشنبه اینطور نبودم. کاریش هم نمی شد بکنم )

* برای دلخوشی خودم پریشب چند ص از «تابستان گندِ ورنون» خوندم .جالب بود. فعلا همون تصویر هُلدن کالفیلد ناتور و جامعۀ فلان آمریکا توی ذهنمه. از ترجمه ش خوشم اومده و کتاب هم به نظرم جالبه.

هاها!

تکلیف دیگه م هم آمادگی برای مراسم کتابخوانی گروهمونه که خوشبختانه فردا شبه. فردا ؟ ئه ! وقتم کمه که ! :/

از «طوفان برگ» مارکز که حدود 150 ص هست_نسخۀ من با ترجمۀ احمد گلشیری_ حدود 40 ص خوندم و یه سری یادداشت برداشتم. زندگی نامه ش هم آماده دارم و چندتا نقد سرسری کوتاه خوندم. از اونا که بهشون میگم «پیش-نقد». درواقع یادداشت هایی هستن که برای ورود به متن ، ذهن رو آماده می کنن . یا بخش هایی از اونها به این شکل هست. حالا وسطهاش خب اشاراتی از باب نقد به کل اثر دارن که آدم یا نمی خونه یا ندید میگیره :))

ولی باید مسلط باشم به قضیه. تا شب بشه و این کارمو با سلام و صلوات بفرستم بره خونۀ بخت، خیلی خیالم راحت میشه. با مارکز هم یه جوری کنار میام :))


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد