دی 89

" آودا کداورا "

« زنبور ویژ ویژوی جوشان ! »

« نوشیدنی گازدار ترش ! »

.

.

.

حوصله شو ندارم بیشتر به یادم بیارم ... فقط ... فکر می کنم دیگه کسی زیر ناودون کله اژدری وا نمی ایسته تا این رمزها رو به زبون بیاره ...

چون فقط دامبـلــدور از این روزها برای ورود به دفترش استفاده می کرد ...

جلد دوم شاهزادۀ دورگه تقریبا تموم شده ...

شاهزاده گریخت و ... دامبـلــدور    مرد !

حداقل هاگوارتزی ها این شانس رو داشتن که آوای غمگین درون خودشون رو از حنجرۀ فاوکس ِ ققنوس بشنون ... من اما حس می کنم یه آوای ققنوسی در کنار روحم کم دارم ، تا بدون این که کم کم فراموش کنم ، بار اندوهم سبک تر بشه .



از پناهگاه و کوچه ی دیاگون

١_ دامبلدور در تأیید او ضربه ی آهسته ای به پشتش زد و گفت :

« واقعا که فرزند خلف پدر و مادرت و پسر خونده ی حقیقی سیـریـوسی . به احترام تو ، کلاهمو از سرم بر می دارم _ یعنی اگه نمی ترسیدم عنکبوت های روی کلاهم ، روی تو بریزند این کارو می کردم ... » ص ١٠۵

2_ خانم مالکین چشمش به هری و رون افتاد که هر دو چوبدستی هایشان را درآورده و مالفوی را نشانه گرفته بودند . از این رو با دستپاچگی اضافه کرد :

« در ضمن ، هیچ خوشم نمیاد توی مغازه م کسی چوبدستی بکشه » ص ١۵١

هری پاتر و شاهزاده ی دورگه / ج١

Happy birthday


سپر تدافعی و دیوانه سازهای روزمره

سرصبحی توی یه بانک شلوغ بودم . آدم دور و برم زیاد بود ؛ نصفشون نشسته بودن و نصفشونم ایستاده جلو باجه ها یا گوشه کنار سالن . یه موج همهمه ی آشنایی درگرفته بود که واسه یکی مث من شدیداً رخوت آور بود . فقط یه جادوی واقعی می تونه این رخوت ناخواسته و جایگاه_نشناس رو از من دور کنه .

آره درست توی یه جای به این شلوغی و خوف آوری بود که آقایان پانمدی ، مهتابی ، فلان و بهمان ، اسنیپ طفلکی رو گرفتن به باد توهین !

ای خدا ! وقتی رسیدم به اون جایی که می گفتن : « اسنیپ باید به سرش لجن بماله و کی این ابله رو استادش کرده ؟ » دیگه من مگه تونستم سرجام بند شم ؟

به بهانه ی نزدیک شدن شماره م پاشدم واستادم و هی نیشم باز می شد .

* قبل از اونم خیلی سعی کردم جلو خودمو بگیرم وقتی گریفندور از ریونکلاو توی مسابقه ی کوییدیچ برد ، داد نزنم !

** یادمه یه بار _ سه سال پیش بود _ یه اشتباهی کردم ؛ تو یه همچین جای مخوفی با خودم بورخس بردم . آقا ، سنگینی فضا چند برابر شده بود !

هری پاتر و زندانی آزکابان


جهت ثبت در تاریخ ... یا یه چیزی مث این !

چند دقیقه ی پیش به طور اتفاقی متوجه شدم در قرن پانزدهم ، شیمی دانی فرانسوی به نام نیکلاس فلامل وجود داشته که نظراتی در باب چیزی شبیه به کیمیاگری ارائه داده ... ایشون در سال ١۴١۶ فرموده :

« وقتی فلز ناب در نهایت کمال آماده سازی شد ، پودر عالی و سفید رنگ ِ طلا به دست می آید که همان سنگ فلاسفه است .»

و نیکلاس فلامل اسم شخصیتی ست در کتاب هری پاتر که به کیمیاگری مشهوره و همکاری نزدیکی در این زمینه با دامبلدور داشته .


El Amor

 _ عموی فلورنتـینو میخواد بُعد مسافت بین شهرشون و جایی رو که می خواست فلورنتینو رو برای رهایی از وبای عشق بفرسته به اونجا ، به ترانسیتو خانم نشون بده ؛ روی نقشه شمرد : « سه وجب » و گفت : « سه هفته » !

_ فرمیـنا ، خسته و ژولیده و بهت زده و ناامید ، سرشار از خشم و یکدندگی ، می رسه به دهکده . نمی تونه روی پاهاش بند بشه . ئیـلده براندا ی خوشکل می گه : « می خوام غافلگیرت کنم » و می کشدش با خودش و نامه های فلورنتینو رو بهش میده .

_ ترانسیتو خانم یک مادر خاصه ... یک مادر عمیق _ شخصیت عمیقی داره ؛ درست مث این که یه سنگ بخوای بندازی تهش تا عمقشو بتونی تخمین بزنی ... به این زودیا محاله صدایی بشنوی . حواست میره پی خودش ، ناخودآگاه صدائه رو بی خیال می شی .

اون جنون آخر عمرش هم یک مورد خاصه ؛ خاص خودش .

_ « این زندگی ست ، نه مرگ ، که حد و حصری ندارد » : فلورنتینو آریثا ؛ جمله ی آخر فیلم .

* یه وقتایی آدم نمی تونه همچین راحت از کنار بعضی چیزا بگذره ... فقط می تونه خلاصه شون کنه ...

این ، می شه مثلاً دوباره خوندن یه کتاب یا دوباره دیدن یه فیلم یا ... هرچی .


می چرخم و می چرخم و ...

گردندۀ گرامی :

از این پس به حضرت گوگـل و اعوان و انصارشون بفرمایید : « ضـرب المثل های بومی فلان و بهمان » ، نه « زنـبـور مثل های ... » .

در غیر این صورت این موتورهای جستجو رحم و مروت سرشان نمی شود که ، دستتان را می گیرند و صااف میاورندتان یه جاهایی _ عینهـو این جا _ که نه زنبور مثل هست و نه کندوی عسل و ... خلاصه اینطوری .

حالا یه چندتا سوال هم داشتم خدمت انورتان که هرچی بالا و پایینشان می کنم ، بیشتر بی خیال پرسیدنشان می شوم !

ایشالله به مراد دلتان رسیده باشید و بالاخره سرچ دندان گیری داشته باشید.

آذر 89

کاراکترهای تغییر دهنده

بعضی شخصیت هایی که توی کتابا و فیلما باهاشون همراه
می شیم ، ممکنه محوری نباشن و یا در کل تأثیر خاصی روی آدم نذارن . ولی گاهی وقتا هست که یه چیزایی رو در ما عوض
می کنن ، یا باعث می شن که یه چیزایی در ما شروع کنه به عوض شدن ...

جاستین _ دختر مگی ِ نازنین در کتاب پرندۀ خارزار _ برای من همینطوریه . وقتی کتابو می خوندم زیاد ازش خوشم نمیومد _ نه این که ازش بدم بیاد ، نه _  فقط آزاد منشی ش رو تحسین
می کردم و عاشق اسمش بودم .

اما همین بشر یه کاری کرد ، یه کاری کرد که در طی سال ها آروم آروم قیدهایی از دست و پای ذهنم باز شدن ؛ حالا از هر جهت و زاویه که بشه فکرشو کرد . چون نمونه های متفاوت براش زیاد دارم :

اون جایی که جاستین و برادرش مشغول آب تنی بودن و پدر رالف از راه می رسه و حالا دیگه در سلسله مراتب کلیسایی ، به جایی رسیده که باید جلوش خم شن و دستشو ببوسن ، دین با علاقه و ایمان قوی زانو می زنه و انگشتر عالیجناب رو می بوسه . اما جاستین خیلی راحت میگه : « ممکنه میکروب داشته باشه و من مریض شم » و آسوده و سبک بار از کنار قضیه رد می شه !

 جاستین این جوری در ذهن من جای خودشو باز کرد و  اون لحظه فقط طرز تفکر و برخوردش برام مهم بود . اما تو این روزگار ، گاه که میام ریشۀ افکارم و برخوردهام و خواسته هام رو پیدا کنم ، به اون دختر شیطون مو هویجی متفاوت می رسم .



به در بسته می خورد یعنی ؟

یکی هس هر روز میاد اینجا سر میزنه ، حالا چجوری ؛ خودآگاه یا ناخودآگاه میرسه اینجا ...

با وایمکس هم میاد !

بازم بگم ؟ بگم ؟ بگم ؟

آی پی بنویسم ؟

آخه اینجا که هر روز آپ نمیشه که ! اصن هر موقع نوشتم خودم میام می گم ، باشه ؟

تیر 89

این آدم شادی خودش از یافتن موزیک های دوست داشتنی شو ثبت می کنه در گوشه ای از تاریخ ، باشد که شخص دیگری خوشش آید :

دانـلود کنید :

 [ Yanni/ November sky (Bajo en el cielo de Noviembre) / Ender thomas ]

[Ritual de Amor (Desire) / Ender thomas & Yanni ]

[ Mi todo eres tu (Hasta el ultimo momento) / Chloe & Ender & Yanni ]

November sky / music ]

Ritual de Amor (Desire) / music ]

Until the last moment / music ]

« ویــرانی ، نه از بیان حقیقت ؛ بلکه از کتمان حقیقت روی می دهـد . »

دل سگ ؛ میخائیل بولگاکف ؛ ترجمۀ مهـدی غبرایی ؛ نشر تندیس ؛ ص ١٧٣

( مقالۀ انتهایی رمان / نوشتۀ شمس لنگرودی )

 

نوستـر اختـاپـوس

علی عمادی می گفت :

٨ پائه ، ٨ تا پیشگویی کرده و تیم اســپـانـیـا با ٨ گل پس از ٨٠ سال ، هشتــمین کشوری بود که جام جهانی رو برد !



هی ی ی ی ی ی ی ی ...

puyol سرت درد نکنه !

تشکر ویژه هم از Casillas بابت حفظ چارچوب دروازه

 راستی یادم نره از [ هش پائه ]هم تشکر کنم .غذای ٨پا چیه براش بگیرم ببرم ؟


A mis Rojas queridas

اسپانیا جان !

حتماً حواست هست که الآن دیگه جزو ۴ تیم برتری .

یه امشبو جلوی آلمان جان ( سلام عرض کردیم آقای آلمان ) تاب بیار.

واسه فینال م یه فکری می کنیم ؛ دعایی ، انرژی مثبتی ، سوتی ،‌تشویقی ، هیجانی ، ...

٢ سال پیش رو یادته دیگه ؟

 اول شدی توی اروپا ، ... یادته چقد کیف داشت ؟ ...

آفـــــــــــــــــرین ! خوب بازی کن امشب باشه ؟

گراسیاس

 * مرتبط : [ واسه فینال ، اسپانیا رو بخور !‌]


ستیغ کوه آتوس

می شه گفت همیشه این طوری نیست که سیمرغ ، یهویی سیمرغ بشه ... گاهی باید آشیانه شو عوض کنه ... چند بار شاید .. بیش از یک بار کلاً .

هی بشینه از بالاهای هر جایگاهی ، دور دست ها رو دید بزنه ... چشم بدوزه ... منتظر بشه ... بیینه افق مورد نظرش از کدوم زاویه بهتر دیده می شه .. اصلاً کدوم مکان به افق های ناممکن بیشتر راه داره ... دید داره .

بعضی آفاق هم که فتح شدن ، دیگه درنگ جایز نیست . باید کندن و رفتن . ...اما دور دست هایی هستند که همیشه باید درنوردیده بشن . هر مولکول هواشون با مولکولای دیگه متفاوته ... باید تا می شه تو هواشون نفس کشید ... تا بی نهایت درشون مأوا کرد ، موندن ؛ انگار از آغاز اون جا بودی و هیچ به رفتن  فکر نخواهی کرد ... مثل بهشت .

* تقدیم به : گزارش به خاک یونان و کازانتزاکیس و ترجمۀ صالح حسینی / Yanni و پرواز خیال انگیز ش

** درست دَه سال پیش ... گیریم ٣-۴ ماه زودتر .



چنین گفت شرلوک هلــمـز

« می دانی ، به نظر من مغز انسان در واقع شبیه یک انباری کوچک و خالی است و آدم باید اثاثی را در آن انبار کند که خودش انتخاب می کند . آدم احمق هر جور تیر و تخته ای که پیدا کند آن تو می گذارد . طوری که برای دانشی که ممکن است به کارش بیاید جایی باقی نمی ماند یا ، در بهترین حالت ، با کلی چیز دیگر قاطی می شود و به زحمت دستش به آن می رسد . خب ، کارگر ماهر البته خیلی دقت می کند که چه چیزهایی را در انباری مغزش جا می دهد . چیزی نگه نمی دارد مگر ابزاری که ممکن است برای انجام کارش به دردش بخورد ، ولی این مجموعۀ ابزارش بسیار متنوع است و خیلی هم مرتب و منظم . اشتباه است اگر تصور کنی که این اتاق کوچک دیوارهای انعطاف پذیری دارد و هر اندازه که بخواهی بزرگ می شود. یقــین داشته باش زمانی می رسد که در مقابل هر اطلاعاتی که اضافه می شود ، چیزی را که قبلاً می دانستی فرامـوش می کنی . بنــابراین بی نهــایت اهمـیـت دارد که اجـازه ندهی واقعـیـت های بی فایده واقعیت های مفید را بیرون برانند ». ( صص ١٨_١٧ )

اتود در قرمز لاکی ( مجموعه داستان های شرلوک هلمز ) ؛ سر آرتور کانن دویل ؛ ترجمۀ‌مژده دقیقی ؛ نشر هرمس .



ِِِ هارلی ِ درون

منم یه بولمیای خفته دارم که هر از گاهی بلند می شه ، چرخی میزنه ، دلی از عزا درمیاره ... بعد با خیال راحت بدون عذاب وجدان ، در حالی که ضربه های کوچیک به شکمش می زنه ، به خواب زمستونی ش فرو میره

 

* الآنم رفتم براش یه قوطی شکلات مغزدار گرفتم !


از نگفــته ها

در زندگی م همیشه نامه های ننوشته ای وجود داشته اند که دوس داشته ام بذارمشون تو یه بطری و بفرستم برا گیرنده



چنیـن کرده اند بـزرگان

معلّمی هم داشتیم به نام غلامحسین آهنی که در همین اواخر فوت کرد . همۀ کسانی که شاگرد او بودند می دانند او عاشق درس دادن بود و عجیب است که از تابلو نویسی دکان به استادی دانشگاه رسید . مدرک او هم تصدیق مدرّسی بود . برای این مدرک امتحانی در دانشگاه منقول و معقول می گرفتند ... آهنی به کسانی که علاقه به درس خواندن داشتند ، رایگان در مواقع قبل از شروع مدرسه ، وسط زنگ های تفریح و بعــد از تعطیــل مدرسه ، هنــگام ظهــر و پس از تعطیــلی مدرسه می ایستاد و درس می داد . گاهی رئیس دبیرستان به او اعتراض می کرد که چرا خستگی در نمی کند. اما این تدریس ها را دوست داشت . مثلاً مدرسه ای بود به نام جدّه ، از مدارس قدیمی اصفهان ، من و یکی دو نفــر دیگر صبــح های زود می رفتــیم آنجا و در حجــرۀ او درس می خواندیم تا ساعت ٧:٣٠ . بعد از آنجا می رفتیم مدرسه . در آنجا پیش او متون قدیمی می خواندیم . اکثر این متون هم کتاب هایی بزرگ با جلدهای چرمی بودند . کتاب ها شکل و شمایل نامتعــارفی داشتنــد که من در مدرسه جایی آنها را مخفــی می کردم تا دانش آموزان نبینند و مسخره ام نکنند . این معلّم بیشترین تأثیر را بر من داشت و خیلی هم آدم سلیم النفسی بود ... ( صص ٧-۵۶ )

 

[ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران: ضیاء موحد ]


هنرمند خارستان

Now, in Shattered Love, he poignantly recounts his lifelong struggle to find happiness

[ این کتاب ] از این آقا :

( هنرپیشۀ نقش پدر رالف در مینی سریال پرندۀ خارزار )

 اینم آدرس سایت شخصی شون :

richard-chamberlain.com

و اینم آدرس نقاشی هاشون :

http://richard-chamberlain.com/gallery.html


کورسویی در تاریکی

« مرگ از بین رفتن روشنایی نیست

خاموش کردن چراغ است ،

آن گاه که

سپیده دم پدیدار می شود »

 

* دیشب با شنیدن این شعر تاگور از برنامۀ کتاب ۴ ( شبکۀ ۴ ) غافلگیـر شدم

اسفند 87

از « تقریرات خدایگانی » تا « یافتن دوبارۀ خویشتن »

١_

این که آدم مدتی سـِـر هرمس را بخواند و تا بعدترهایش ، هر از گاهی ، سری به بارگاه خدایی ایشان بزند و بدتر از آن ، مشترک صفحه های « رفقا و اذناب » گرامی ایشان باشد _ همۀ این ها اگر حتی پرسه های جسته و گریختۀ خاموش ( آف لاین ) و تا حدی مشتاقانه باشد _ کافی ست تا این بندۀ فانی هم هوس کند خدایگانی بنویسد .

اصلاً گویا از دیر باز خاصیت بشر این بوده که از خدای خویش تقلید کند . گیریم حالا یک نفـر بیاید این وسـط برای خودش دم و دستـگاهی مجازی بیـافریند و از المــپ و زئوس و این ها بگوید و خودش هم خدای سخن باشد ( هرمس در اساطیر کهن ، رب النوع سخن وری بوده دیگر . حالا آن « بازرگانی و دزدی » که به دنبالش می آید به کنار _ که البته در آدم نوعی حس شیطنت و رندانگی شیرین نسبت به این خدا بیدار می کند _ اما همان واژۀ هرمنوتیک که همیشه وسوسه گر است و دری به دیگر سو ، کافی ست تا آدم را به کرنش در برابر نامی وابدارد که این واژه از آن گرفته شده ) و این یک نفر از قضا هنرمند باشد ، معماری بداند و کتاب زیاد خوانده باشد و چپ و راست از فیلم های خوب بگوید و باز هم از قضا به آقای ونه گات مرحوم علاقه داشته باشد و .... و به خیلی های دیگر که در لیست خداهای قابل تقلید ما هستند ...

آن وقت است که آدم بدجوری دلش غنج می زند برای الگو برداری . گیریم که آن عرش کبریایی _ مثل قلمرو دیگر خدایان _ جولانگاه ما نباشد ؛ اصلاً سبک بوده گی و مشی و دیدگاه و اینها متفاوت باشد ...

اصلاً مسأله در شباهت کلی و حتی علایق مشترک نیست . چیزی که آدم را وسوسه می کند و مثـل یک شعـلۀ موذی ( بگویم « کـرم » بد است دیگـر ) به جان ذهـن آدم می افتد فقط نوع بیان است . درست مثل این که مواد لازم را در اختیار یک استاد کار بگذاری و او به سبک خودش هیأتی باشکوه برایت بیافریند ؛ آن چنان که ارزش و شکوه مواد اولیه در سایۀ این هیأت جدید قرار بگیرند . مسأله دقیقاً آفرینش است ؛ اینکه کورتی نازنین یا آقایان کوئن و آلمودوار و رضا قاسمی و استر و همۀ این عزیزان ، مخلوقاتی در خور تحسین داشته باشند اما بالاخره یک نفر پیدا شود و از این مخلوقات در خلق جهانی دیگر _ جهان کاملاً مختص به خودش _ به درستی استفاده کند . و این « کاملاً مختص بوده گی » منجر می شود به یک سبک شخصی در بیان دیدگاه ها و ذهنیات و این ها . آن وقت درست که این آفرینش جدید به شخصی که در آن فضا زندگی نمی کند ارتباطی ندارد ؛ اما زبان بیانش شیفته کننده است . آدم را می برد با خودش و گاهی اجازه می دهد دزدکی سیر کنی در آن فضاهایی که مال خودت نیست .

جمله های سـِـر هرمس با آن واژه هایش ، حرف ربط هایش ، کش و قوس هایش آدم را به دام می اندازد . ( حالا من کاری با این ندارم که چندتا از رفقا و اذناب ایشان هم خواسـته یا ناخواسـته _ تا حـدی _ شبـیه ایشان می نویسـند و آدم تا بخـواندشـان ، می فهمد سِر هرمس خوان قهّاری هستند .)

خود خودم در بهترین حالت هم با تقلید از سبک نوشتاری هیچ نویسنده ای موافق نبوده ام . چون در همان « بهترین حالت » می شوی بهترین مقلد یک نویسندۀ معروف که این با ذات خلاقانۀ نویسندگی در تضاد است . اما تقلید اگر منجر شود به خلق یک سبک شخصی _ آن هم موفق و کارآمدش _ کار بدی نیست . زیرا این تقلید هوش و درک بالای مقلد را می طلبد که ذات نوشتۀ محبوبش را دریافته باشد و به روح آن رسوخ کرده باشد .

حالا به هر صورت بعد از گذشت دو سال و اندکی بیشتر ، معلوم است بالاخره دارم اعتراف می کنم  که وسوسۀ این تقلید به جان من هم افتاده است ؛ از همان ابتدا .

گاس هم که یک مدتی خدایگانی نوشتیم برای دل خودمان ( سلام سر هرمس )*. گفتیم که اگر کسی خواند و _ بلا تشبیه _ ذهنش خواست به سمت و سوی از ما_ بهتران برود ، متهم به دزدی نشویم و دیگر این که اصلاً شباهتی در کار نیست ؛ تنها یک برداشت آزاد ذهنی است که ممکن است هنگام نوشتن به سراغ آدم بیاید. آدم است دیگر ؛ گاهی تقلیدش می گیرد ( باز هم سلام  ) . شاید یک بار یا نهایتش چند بار نوشتن و تجربه کردن ، منجر به نوعی فاصلۀ سازنده و رستگار شدن راقم این سطور شود .

* این « سلام کردن » هم خودش یک « سلام کردن » جداگانه می طلبد . این قانون کپی رایت در بارگاه المپ نشینان و رفقا و اذناب است که به جای زیرنویس دادن ، به صاحب ایده و اصطلاح سلام می کنند .

٢_

مطلب قبلی طولانی شد . این را هم برای دل خودم بگویم تا یک وقتی یادم نرود کشف ارزشمند مبهوت کنندۀ این روزهایم را .

هیچ وقت فکر نمی کردم آدمی را پیدا کنم که تا حد خیلی خیلی زیادی شبیه آن تصویر ذهنی دوست داشتنی و ایده آلی باشد که سال های پیش تر ، از خودم داشتم . این آدم دقیقاً ( این که می گویم « دقیقاً » یعنی با تفاوت های اندکی ، که گاه چندان مهم نیستند ) مانند همان تصویر ذهنی دوست داشتنی زندگی می کند و همۀ آنچه برای خودِ آن روزگارم می خواستم ، دارد .

آدم وسوسه می شود بداند تصویر ذهنی او از خودِ این روزگارش چه بوده که به این جا رسیده .

خداوندا ! گاهی چه شگفتی های شیرینی به بنده هایت هدیه می کنی .



The Thorn birds



There’s a story … a legend about a bird that sings just once in its life . From the moment it leaves its nest, it searches for a thorn tree and never rests until it’s found one . And then it sings … more sweetly than any other creature on the face of the earth …  and singing it impales itself on the longest , sharpest thorn

the thorn bird

But as it dies , it rises above its own agony to out- sing the lark and the nightingale . The thorn bird pays its life for just one song ; but the whole world stills to listen , and God in his heaven smiles....[It means] That the best , is bought only at the coast of great pain

  

تقدیر

 

پدر دو بریکاسار :

_ چی شده ؟

مگی :

_ هیچی !

... ( کمی بعد ادامه میده : )

_ پسرا همراه پیت ، به سمت تمام چراگاه های دور دست سواری می کنن . اونها حتی به من اجازه نمیدن روی اسب بشینم .

_ خب مگی ، شاید مامانت فکر نمی کنه این کار برات بی خطر باشه .

_هاه ، اون حتی نمی دونه که من زنده م . حواسش به هیچکی نیست به جز فرانک . اما من یه چیزی بهتون می گم پدر ؛ وقتی بزرگ شدم ، هیچ وقت یکی از
بچه هامو بیشتر از اونای دیگه دوست نخواهم داشت .

( پرنده ی خارزار )

* مقایسه بشه با زمانی که دین ( پسر مگی ) به دنیا میاد ... علاقه ی بیش از حد مگیبه اون با تمام جلوه هاش ... و مهم تر از همه دلیلش !

همه چیز دقیقاً تکرار می شه ؛ انعکاس تقدیر مادر در سرنوشت فرزند .

** معمولاً هر چیزی که ادعاش رو بکنیم ، به عنوان یه آزمون در معرضش قرار
می گیریم .



ecstasy


I never felt such ecstasy in God’s presence as I felt with her .

I found a pleasure in her I never dreamed existed .

No just in her body ; but because I love to be with her , smile at her , talk with her , share her food , share her thoughts .

Rachel Ward & Richard Chamberlain






I wanted never to leave her



عشق و وبا

1_

برای این که بتونن همیشه در کنار هم باشن ، به کاپیتان پیشنهاد کردن که پرچم مخصوص بیماری وبا رو بالا ببره تا هیچ بندری اجازۀ توقف به اونا نده .

اینطوری بود که به یُمن وبا عاشق موندند و پس از سالهای طولانی ، مرحلۀ نوینی رو در زندگی شون آغاز کردند .

* ( پ. ن. خصوصی ) : تقدیم به فرمینا داثا ی عزیز و با تشکر از سوار ِ اسب چوبی و « آ » که در کشف این کتاب همراهی کردند .

2_

« هنوز خیلی جوان بود که درک کند قلب خاطرات بد را کنار می زند و خاطرات خوش را جلوه می دهد و درست از تصدق سر همین فریب است که می توانیم گذشته را تحمل کنیم . . . » ( ص 176 )

با خوندن این بخش از کتاب می شه به یک سری تردیدها غلبه کرد و  اشتباهات شیرین ذهنی رو اصلاح کرد ؛ غلط های فاحشی که _ شاید مث یه مادۀ مخدر وسوسه کننده _ ما رو بارها و بارها در ورطۀ هولناک تجربۀ مکرر تلخی ها و دورهای بی مورد زندگی گرفتار می کنه .

درسته ... وقتی دکتر اوربینو از پاریس زیباش بر می گرده ، همین که از عرشه پا به خشکی میذاره ، واقعیت در هیأت بوهای مشمئز کننده و مناظر اسف انگیز ، یک دنیا تصور واهی بهشت گونه از زادگاهش رو در هم می شکنه و شهود جدیدی رو بهش هدیه می کنه .

* شخصاً گواهی میدم بیشتر رمان ها اگر به درستی خونده بشن ، می تونن تکلیف خیلی چیزا رو در زندگی مشخص کنن . . . . خیلی چیزا  ....

** کلاً باید دقت کرد و عشق رو از وبا تشخیص داد !