بهمن 87

Teddy bear

چرا تدی بــِر ؟

« تئودور روزولت _ که رفقاش اونو تدی صدا می کردن _ به شکار خرس علاقۀ زیادی داشت . اما یه روز از شکار خرسی که در دام افتاده بود ، منصرف می شه . از اون روز به بعد در کاریکاتورهایی که از روزولت می کشن ، همیشه یه خرس هم حضور داره . به همین دلیل خرسای عروسکی به teddy bear معروف می شن ؛ یعنی خرس روزولت » .

* تاریخچۀ ساخت خرسای عروسکی به حدود سال 1904 ( آلمان / خانوادۀ Steiff ) بر می گرده .

« شبکۀ 4 ، برنامۀ موزه های صنعتی »


بر تپه های جلجتا

روی سنگ چینی نشستیم و کلیسا را نگاه کردیم . باز هم پطروس بود که سکوت را شکست :

_ می دانی باراباس یعنی چه ، پائولو ؟ بار - Bar- یعنی پسر و آبا –Abba- یعنی پدر .

او خیره به صلیب بالای برج نگاه می کرد . ... با صدایی که در میدان خالی طنین انداخت ، گفت :

_ چقدر مقاصد خداوند حکیمانه است ! وقتی پیلاتوس* از مردم خواست که انتخاب کنند در واقع انتخابی وجود نداشت . او مردی را نشان داد که شلاق خورده و درهم شکسته بود و دیگری را که سربلند بود و انقلابی یعنی باراباس** . خداوند می دانست مردم آن را که ضعیف تر است به سوی مرگ خواهند فرستاد تا عشقش را ثابت کند .

و نتیجه گرفت :

_ با این حال انتخاب هرچه بود ، نهایتاً پسر ِ پدر مصلوب می شد .

( سفر به دشت ستارگان ؛ پائولو کوئلیو ؛ ترجمۀ دلارا قهرمان ؛ ص 70 )

* نام حاکم رومی « یهودیه » در سال 29 میلادی که بسیار ظالم بود . او بود که مسیح را به یهودیان تسلیم کرد . ( فرهنگ فارسی معین ؛ ج 5 )

** نام دزدی که قرار بود هم زمان با مسیح ، مصلوب شود . پیلاتوس انتخاب را به مردم واگذار کرد تا از آن دو ، یک نفر را آزاد کنند و دیگری را به مجازات برسانند . در نهایت مردم به آزادی باراباس و تصلیب مسیح رأی دادند .


اینم یه جورشه

١

 درهم شدن تصویرهای ذهنی « بی گناهان » رو خیلی دوست دارم :

دوربین دستای لیلا رو نشون میده که داره کتاباشو بر میداره ، رو جلدشونو نگاه می کنه ، جا به جاشون می کنه ... یه لحظه دستا ثابت می مونن و این هم زمان هست با صدای باز و بسته شدن یه در . انگار دستا دارن گوش میدن و منتظرن ...

 فروغ یه استکان چایی ( چای نه ؛ دقیقاً همون چایی _ چون خودم نوشیدن چایی رو بیشتر از چای دوست دارم ) ریخته برای خودش و پشت میز نشسته . چشماشو که می بنده همهمۀ گنگ حاکی از یه درگیری و شلوغی به گوش می رسه . اول آدم خیال می کنه دوباره یاد روزای پر هراس و حادثۀ خیلی قبل افتاده . اما این یه درگیری واقعیه بیرون از خونۀ فروغ که ... دقیقاً می تونه یه پیش درآمد واسه شکل گیری یه تعلیق باشه . فروغ از خونه میره بیرون و ته کوچه ، جلال رو می بینه که آروم و منتظر وایستاده ...

در انتها چندتا تلفن هم زمان ؛ موضوع همه شون جلال هست و همۀ اونایی که با هم صحبت می کنن یه جورایی اضطراب دارن . دوربین در خلال این گفتگوها چهرۀ جلال رو نشون میده که آروم تر از اونای دیگه ؛ انگار منتظر یه سرنوشت محتوم هست . نمیگم پیش بینی می کنه که الآن پلیس میاد بگیردش . انگار به این اطمینان رسیده که اگه بازداشت هم بشه ، ترس و نگرانی خاصی نداره . بوق اشغال یکی از تماس ها روی چهرۀ جلال شنیده می شه که یه کمی تو فکره و از پنجره بارش تند و بی وقفۀ بارون رو نگاه می کنه . ...

٢

* خودم به طور ویژه خیلی خوشحالم که داریوش فرهنگ در نقش جلال بازی می کنه ؛ با همۀ ریزه کاری های موجود ...

 ٣

؟ امیر آقایی نقشفریدرو با شباهت های نزدیکی به پیمانِ«اولینشب آرامش» ارائه کرده . پیمان تا حالا بین نقش های پذیرفته شده توی ذهن من ، جاشوخوب باز کرده بود . اما این کار ، به جای این که طبق معمول بازی دوم رو در سایۀبازی اول قرار بده ، داره کم کم نقش پیمان رو همون جا ( توی ذهن من ) ‌می برهزیر ذره بین . البته شاید طی هفته های آینده این گره باز بشه .

۴

* گوش دادن به موسیقی تیتراژ « بی گناهان » برام خیلی لذت بخشه !


لولیــتا

1_

او « لو » بود ؛ « لو » _ واضح و روشن در صبح گاه . . .

« لولا » بود ؛ با لباس راحتی اش ،

در مدرسه « دالی » بود . . .

و ( در نهایت ) « دُلورِس » بود .*

لولیتا

 

در آغوش من ، او همیشه « لولیتا » بود . . .

نور زندگی ام ،

آتش تمنای جسمانی ام ،

روح من . . . و گناهم .

لولیتا . . .

2_

کودکی که دوستش داشتم از دست رفته بود .

اما تا مدتهای مدیدی که خود ، کودکی ام را واپس نهاده بودم ؛

همچنان در پی اش بودم .

این زهر در زخم بود

و زخم شفا نمی یافت .

3_

سپس آن چه شنیدم ، آواز کودکانِ در حال بازی بود ، لولیتا

و دیگر هیچ .

و می دانستم آنچه نا امیدانه گزنده و سخت می نمود ،

نبود ِ لولیتا در کنار من نبود . . .

بلکه عدم حضور صدای او در میان آن هم آوایی بود .

*She was “ Dolores “ on the dotted line

مرتبط : ( این دوتا لینک باید با هم خونده بشن )

[ یواشکی های دوست داشتنی ]

[ لولیـــتا ]


« هیش - کی - تو - این - دُن - یا لولیتای من نیس »

Lolita

 

Lolita

 


گاهی آدم تو خواباش می خواد از یه جایی ، یه موقعیتی فرار کنه ، دور بشه . اما انگار به پاها سرب بستن ؛ کند و سنگین ... انگار دارن درجا می زنن ؛ در حالی که ضربان قلب چیز دیگه ای می گن ، می گن که « کیلومترها دویدی » ...

یه حالت دیگه هم مث این هست ؛ این که خواب ببینی داری یه شماره ای رو با تلفن می گیری اما بعضی شماره ها اشتباه می شن ؛ دستت اشتباهی می خوره به یه رقم نادرست ، یه عدد رو جا میذاری ، یا قبل از اتمام شماره گیری بوق های پی در پی می شنوی ...

این درست مث همون حالته که ضربان قلب بالا رفته و مطمئنی که کیلومترها دویدی ؛ ولی از اون موقعیت نامطلوب فاصله ی چندانی نگرفتی ...


ناپلئون ، جشنواره ی فجر و درد جاودانگی(1)

1_ حدود یک ساعت پیش برنامه ای از شبکۀ 4 سیما پخش شد به نام « سفر از مرکز زمین » که در مورد ارتباط رنگ ها با کانی های موجود در طبیعت و کشف رنگ های جدید در چند صد سال گذشته بود . در بخشی از این برنامه گفته شد که :

محققان در موهای ناپلئون ، آثار ارسنیک پیدا کردند . اونا متوجه شدند که رنگدانه های سبز موجود در کاغذ دیواری اتاق خواب ناپلئون ، در شرایط مطلوب با هوا ترکیب می شدن و ارسنیک آزاد می کردند . این ماده ی سمی به تدریج باعث مسمومیت و مرگ ناپلئون شده .

2_ خدا رو شکر که در برنامه ی اختتامیه ی جشنواره ی فجر امسال ، قرار نبود من اسم نامزدها و برنده ها رو بخونم ؛ وگرنه نام خانوادگی « صابر اَبـَر » رو می خوندم  « ابــر » ( با ب ساکن ) و اسباب تفرج خاطر حضار و بینندگان رو فراهم می آوردم !

خب آخه اولین بار که اسمشونو دیدم ، به نظرم اومد خیلی قشنگه که فامیلی آدم ابر باشه ! واسه همین توی ذهنم موند .

3_ بعضی وبلاگ ها در بعضی وبلاگ های دیگه جاودانه می شن :

اشاره م به لینک دادن به وبلاگ های دیگه س ، در حین نوشتن متن خودمون ؛ وقتی احساس می کنیم که یکی دیگه هم چیزی گفته که می تونه به صورتی مرتبط به حس و مطلب مورد اشاره مون باشه .

دقیقاً احساسم اینه که وقتی آدم یه کتابی رو می خونه ، گاهی نویسنده یا مترجم میاد تو پاورقی یه اشاره ای می کنه به یه کتابی ، یا مجموعه آثار یه نویسنده ای ، یا نقل قول و بیان عقیده ای از یه نویسنده ، ... که با اون بخش از کتاب اصلی ِ در حال مطالعه ارتباط داره. اون وقت آدم در حین خوندن ِ ( یا حتی مغازله با ) کتاب مورد نظر ، می بینه که عاشق یه وجه ثالث شده ... میره اون کتاب یا مکتوبات اشاره شده رو پیدا می کنه و بُعد جدیدی براش پدیدار می شه .* ...

گاهی دنبال کردن لینک های مورد نظر ، در بطن وبلاگ اصلی ، آدمو میبره به یه فضای جدید. وقتی وارد میشی و مطلب اشاره شده رو می خونی ، تازه ماجرا شروع میشه ؛ میری به صفحۀ اصلی وبلاگ ، پست های اخیر رو می خونی ، صفحه که تموم شد چندتا آرشیو باز می کنی ، ... و گاهی هم کل آرشیو رو می خونی و بعضی مطالب رو _ و در موارد نادری هم کل آرشیو رو _ ذخیره می کنی .

* یکی از شیرین ترین نمونه هاش که خیلی اوقات توی ذهنمه اینه :

داشتم « روزینیا ، قایق من »(٢) رو با علاقه و تمرکز زیاد می خوندم که به اینجا رسیدم :

" می خواهی قسم بخورم ؟ خوب . به پنج زخم قدیس فرانسیس آسیزی قسم می خورم " ( ص 14 )

مترجم در مورد قدیس ِ نام برده ، به عنوان توضیح ، در پاورقی نوشته :

" به فرانسه : سن فرانسوا دِ اسیز (٣)  1182 ؟ - 1226 ، مؤسس فرقه ی فرانسیسیان و یکی از بزرگترین قدیسین مسیحی ؛ متولد آسیزی ایتالیا ... گویند در عالم مکاشفه زخم هایی مطابق زخم های مسیح مصلوب بر تن او ظاهر شد  ( به اختصار ، به نقل از دایرة المعارف مصاحب ) " .

...

یه همچین موقع هاییه که آدم دیگه دست خودش نیست . دوس داره بره بگرده و مطالبی در مورد زندگی نامۀ این فرد پیدا کنه ... و اون وقت شیفتۀ یه دنیای جدید میشه ...

(١) نام کتابی از میگل دِ اونامونو ؛ فیلسوف اسپانیایی .

(٢)  اثر ژوزه مارو دِ واسکُنسِلوش ؛ ترجمه ی قاسم صنعوی .

(٣) Saint Francois d' Assise

دی 87

عناصر مهم مسیر سلوک در منطق الطیر ، دمیان و پیغام آن برای خانم نویسنده !

 میس دانر برای من همانند خضر بود. سال‌ها بود که راه دلم را برای رویت او آب و جاروکرده بودم. برای یک سال، به عنوان مهمان، به دانشگاه دریک آمده بود. روزی کهمی‌رفت، گریه می‌کردم و انگشتر عقیق‌ام را به او هدیه دادم. . .

زمانی که نویسنده ای ، کتابش را معرفی می کند و در باره انگیزه نوشتن آن ، چنین زیبا می گوید ؛ راحت تر می توان باور کرد که آن را با تمام روح و  اندیشه خود نوشته است . نقطه های درخشانی که این طور « نوشتن » ها در ذهن باقی می گذارند ، گاه بیشتر از آن چیزی است که خود کتاب برایمان به ارمغان می‌آورد .( گویا باید رو خط قرمزای بالایی کلیک کنید تا کل ماجرا دستتون بیاد . نمی دونم چرا نمی شه زیر خط دارش کرد ـ اصطلاح پرشن بلاگی ! ) با تشکر از [ جیره کتاب ] !

عناصر مهم مسیر سلوک در منطق الطیر

1_ یکی از این عناصر ، عدد هفت است . عدد هفت تواناترین همۀ اعداد رمزی است و از جملۀ اعدادی است که از زمان های بسیار دور در امور مذهبی ، غیر مذهبی و روزمرّه با بشر همراه بوده و البته بیشتر در امور مقدّس کاربرد داشته است . در نجوم قدیم یا نجوم بطلمیوسی برای هر یک از سیاره های هفت گانه _ قمر ( ماه ) ، عطارد ، زهره ، خورشید ، مریخ ، مشتری و زحل _ یک آسمان یا فلک قائل بودند که جمعاً هفت آسمان را تشکیل می دادند . به نظر قُدما این اجرام آسمانی به ترتیبی که ذکر شد ، از زمین فاصله داشتند . بنابراین عقیده ، نزدیک ترین سیاره به زمین ، ماه و دورترین آنها زحل بودند . « سومریان که از قدیمی ترین اقوام بشر به شمار می رفتند ، به عدد هفت اعتقاد داشتند و بنی اسرائیل نیز این عدد را به تقلید از بابلیان مورد توجه قرار دادند » ( نقش و تأثیر عدد  هفت  ؛ رسول تواضعی ؛ ماهنامۀ ادبستان ؛ ش 4) . از موارد تقدّس این عدد می توان به این ها اشاره کرد :

« هفت پروردگار هندوان که ادی تیا نام داشتند .

هفت امشاسپندان در مذهب زرتشتیان ایرانی که بسیار مورد احترامند .

اعتقاد به هفت مقام و درجه مقدّس در آئین مهر پرستی ، هفت الهه در مذهب مانوی ، هفت سیاره در آئین صابئین ، هفت نماز در آئین مزدکیان ، ... » ( منبع پیشین )

در دین اسلام نیز این عدد از روحانیّت ویژه ای برخوردار است : هفت عضو بدن که هنگام سجده باید بر زمین قرار گیرند یا مواردی که مستقیماً در قرآن ذکر شده اند مانند هفت آسمان و زمین ، اعداد اصحاب کهف که به روایتی هفت تن بوده اند ، هفت دوزخ ، هفت گاو فربه که هفت گاو لاغر را خوردند ( داستان یوسف ( ع ) ) ، ...

در شاهنامه هم به عنوان یکی از آثار گران سنگ ادب فارسی ، سی مورد ِ هفت گانه ذکر شده که می توان به این ها اشاره کرد :

هفت خوان رستم ، هفت خوان اسفندیار ، هفت بخشش کیخسرو ، هفت جام می کبروی ، هفت زنی که شاه شدند ، هفت رؤیا ، ...

2_ سفر : سفر در اصطلاح عرفا توجّه دل به سوی حق است . وقتی سالک مدارج ِ خاصی را طی می کند تا به مقام وصل و فنا برسد ، این حرکت وی را سلوک می نامند . سلوک هم می تواند در عالم ظاهر باشد و هم در عالم باطن که در اصطلاح به سیر آفاق و انفُس مشهور است .

پیشینۀ سفر عارفانه در مکاتب درویشی و فرهنگ صوفیان ، به آئین مهر پرستی باز می گردد . در این آئین سالک ( راز آموز – سر سپرده ) باید هفت زینه را پشت سر می گذاشت و هفت آزمون دشوار را می گذراند تا به مرحلۀ نهایی و هفتمین زینه می رسید . گاه هر یک از زینه ها خود دارای مراحل درونی بودند و هفت آزمون را به دوازده مرحله نیز می کشاندند . در آئین مهری فرد برای دستیابی به بالاترین مرتبه بایستی مرگی نمادین را پشت سر می گذاشت ؛ یعنی آزمودن مرگ در زندگی* . برای او آئین سوگواری و مرگ برپا می کردند تا به نظر برسد که واقعاً مرده است و پس از آن ، او با آغاز زندگی نوین انسان دیگری می شده ؛ گویی برای دومین بار به این دنیا قدم گذارده است ، آن چنان که حتی نام دیگری برای خود بر می گزید . اعتقاد انها چنین بود که تنها با مردن می توان به روشنی جاوید رسید . این مرگ در زندگی ، همان است که صوفیان به آن فنا فی الله می گویند و زندگی دوباره پس از مرگ نیز بقا بالله است . شاید بتوان چنین تجربه ای را یکی از تجارب عارفانۀ جهانی قلمداد کرد .

بازتاب هفت ردۀ مهری در افسانه های پهلوانی ، هفت خوان را پدید آورده و در آئین های درویشی ، هفت وادی طریقت را  ( از گونه ای دیگر ؛ دکتر میر جلال الدین کزّازی ؛ ص 186 ) . پهلوان حماسه با درنوردیدن هفت خوان ، در مقابله با نیروهای اهریمنی نقاط قوّت خویش را نمایان می سازد و پهلوانی می شود برتر از دیگر پهلوانان . سالک هفت وادی نیز با پیمودن این مسیر از اسارت تن و آلایش جسمانی می رهد و به رستگاری و پاکی روحانی می رسد . برای او پیروزی به منزلۀ شناخت خویش و به واسطۀ آن ، شناخت خداوند است ( : مَن عَـرَفَ نَـفسَه ، فَـقَد عَـرَفَ  رَبـَـّه ).

آن چه عطّار در منطق الطیر و سفر عارفانۀ مطرح شده در آن بیشتر بدان توجه دارد ، آفات سلوک و موانع طریقت است که سالک باید در پی نهد و به عالم بی خبری و بی نشانی برسد .

. . .

ادامه دارد 

* پائولو کوئلیو در کتاب « سفر به دشت ستارگان » از چنین تجربه ای به عنوان مرحلۀ آخر سلوک خویش تحت تعالیم شخصی به نام پترس سخن گفته است .

]مراسم یادمان ابراهیم منصفی در تهران / روز ناصر ، روز هرمزگان[



365 ،

6 ،

7 ،

... یک _ دو روز بیش و کم !

چه فرق می کند ،

به جز گذر ثانیه ها ؟

همان " سیصد و شصت و پنج حسرت "* ، غنچۀ شکفته بر قلم نازنین شاعر خودمان بهتر است ! .....

گاه حادثه ای در قلب زمان می شکند که تهی بودن نقطه ای را در چرخش بیست و چهار ساعتۀ روزها ، هر روز ، احساس می کنی . نقطه ای که دیگر روشن نخواهد شد ، هرگز ! مشعله ای که آن را برافروزد ، از جنس ما نیست . برای برافروختنش ، همچنان که فرو مردنش ، _ فرو کشتنش _ را ، باید در انتظار ِ _ در حسرت ِ _ حادثه ای بود .

نقطه ای که فراتر از یک انسان است .

همیانی از زمان را به دوش می کشم ، همیانی آن چنان فراخ که هر روز ِ بعد از این را باید همچون ستاره ای از شاخسار شب بچینم و در دل آن پنهان کنم  . این ، گاه شمار ِ روی دیگر زندگی من است .

مرکز حادثه ای که سرآغاز این تقویم بود ، به طرز غریبی شایستۀ ستایش با واژگانی این چنین فاخر و رسا است :

چه مردی ! چه مردی !

که می گفت

قلب را شایسته تر آن

که به هفت شمشیر عشق

در خون نشیند

و گلو را بایسته تر آن

که زیباترین نام ها را

بگوید .

و شیرآهنکوه مردی از این گونه عاشق

میدان خونین سرنوشت

به پاشنۀ آشیل

در نوشت . _

رویینه تنی

راز مرگش

اندوه عشق و

غم تنهایی بود .

« آه اسفندیار ِ مغموم !

تو را آن به که چشم

فرو پوشیده باشی ! »**

 * محمد علی بهمنی

** احمد شاملو

سوگ سهراب؟ سوگ ناصر؟


هفت وادی در منطق الطیر

تعداد ، نام و توضیح وادی ها _ آن طور که در منطق الطّیر آمده _ چنین است :

1_ وادی طلب _ وادی نخست است و اولین قدم در تصوّف و سلوک به سوی حق . در اصطلاح به معنای « جستجو کردن مراد و مطلوب » است ( فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ؛ سید جعفر سجادی ؛ ص 553 ) . در این مرحله رهرو باید از مادیات و نفسانیات برهد و از کثرت به وحدت برود . مطلوب را باید در خود بطلبد نه خارج از خود . این منزل ، اگرچه نخستین منزل است ، در میان هفت وادی مشکل ترین آنهاست ؛ زیرا سالک نباید دمی آسوده بماند ، باید مدام در حرکت باشد . 

2_ وادی عشق _ سهمناک ترین وادی ؛ آتشی که دل طالب را می سوزاند و مهم ترین رکن طریقت در مسیر رسیدن به حقیقت است . عشق نزد اهل عرفان ، در مقابل عقل در نزد فلاسفه قرار می گیرد و تعریف کامل و کافی نمی توان از آن به دست داد . سهروردی از آن به درختی به نام عَشَقه تعبیر کرده که در پای درختان می روید و هنگام رشد بر بدنۀ آنها می پیچد و تمام آن را فرا می گیرد و شیرۀ جان درخت را خشک می کند . عشق حقیقی که به وصال حق ختم می شود ، در سایۀ معرفت به دست می آید که خرد را می سوزاند و تمام وجود عارف را فرا می گیرد .

3_ معرفت _ نزد عارفان ، شناخت خداوند است ؛ شناخت او به اسماء و صفات . سالکی که از پلیدی ها و غیر او پاک شده در همۀ حالات خدا را بر خود ناظر می داند . در رسیدن به این وادی ، سالک به اصل و بطن توجّه می کند و از ظاهر بیرون می آید .

در انوار التّحقیق آمده :

" غرض از آفرینش ، عبادت حق است و عبادت بی معرفت ، عبث مطلق است . اول معرفت او حاصل کن ، پس طاعتش را از جان و دل    کن ." ( اندیشه های عرفانی پیر هرات ؛ علی اصغر بشیر ؛ ص 103 )

4_ استغنا _ ( استغنا به معنای بی نیازی است ) در این وادی همه چیز برای سالک ، قدر و بهای خود را از دست می دهد . هشت بهشت و هفت دوزخ ناپدید می شوند و آن چه باعث خود بینی و خودپرستی انسان شده ، درهم می ریزد . همه چیز به قطره ای در دریای هستی و حضور حق بدل می شود .

5_ توحید _ عُرفا توحید را چنین معنا می کنند : جدا شدن ذات الهی از صفات و تصورات و تحقّق ِ بنده به حق . چون کسی به این مرحله برسد ، همه چیز برایش یک می شود و با حق یگانگی می یابد . در این یگانگی ِ حاصل شده ، بد و خوب در نظر سالک یکی می شوند و از دو عالم روی بر می گرداند .

" توحید آن نیست که او را یگانه خوانی ، توحید آن است که او را یگانه دانی . توحید آن نیست که او را بر سر زبان داری ، توحید آن است که او را در میان جان داری . توحید نه آن است که یک بار گویی و یگانه باشی ، توحید آن است که از غیر او بیگانه باشی . " ( اندیشه های عرفانی پیر هرات ؛ علی اصغر بشیر ؛ ص 115 / برگرفته از " مقولات " خواجه عبدالله انصاری )

6_ حیرت _ وادی ششم ، سرگردانی است . هنگام تأمل و حضور و تفکر بر قلب عارفان وارد می شود و مانع و حجاب آن تأمل و تفکر می شود . روزبهان در « شرح شطحیّات » می گوید که حیرت در آن زمان که بر دل عارف وارد می شود ، او را در طوفان معرفت می افکند ؛ به طوری که هیچ چیز را باز نمی شناسد .( فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ؛ سید جعفر سجادی ؛ ص 333 ) در منطق الطّیر ، سالکی که به این مرحله می رسد همواره در درد و حسرت است زیرا مراحل پیش و پس خود را نمی شناسد . « به حکم حیرت ، هیچ گونه خبر و اثری نمی توان از او یافت » ( شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطّار نیشابوری ؛ بدیع الزّمان فروزان فر ؛ ص 387 ) .

7_ فقر و فنا _ منظور صوفیان از فقر ، نبود و عدم حضور آن چیزی است که بدان نیاز دارند و حقیقت ِ آن احتیاج است . فنا نهایت ِ سلوک به سمت حق است و بقا ، ابتدای سیر فی الله . زیرا با پایان گرفتن سفر به سوی حق ، سفر در حق میسّر می شود . سالک که در فنای مطلق ( دوری از هر چیز مادّی و بشری ) بود ، به عالمی می رسد که در آن دارای صفات و اخلاق الهی می شود . با فنا یافتن ، سالک از مرتبۀ عقلانیّت فراتر می رود و برای رسیدن به این مقام باید ریاضت های فراوان را متحمّل شود . این مرحله آخرین مرحلۀ  سلوک است که در آن ، سالک از هستی خود فارغ و بی خبر می گردد . ذهن او تمامی به مشاهدۀ صفات حق مشغول می شود و در نهایت از مرتبۀ وصول خویش به مقام فنا نیز بی خبر می شود . بقای پس از این فنا ، در حکم زندگی دوباره ای است برای سالک که در آن تحت سلطۀ خرد الهی و حکم خداوند است و خارج از سلطۀ عقل دنیایی و مصلحت اندیش . وادی یی که عین فراموشی و بیهوشی است . دیوانگی که در آثار عرفانی و به ویژه آثار عطّار بدان اشاره شده ، همین عالم نفی خرد و بقای پس از فناست که خردِ دنیایی را می ستاند .

. . .

ادامه دارد

مهر 87

« منهای عشق »

منهای عشق ( چهره ای به رنگ سپیا* ) ؛ نوشته ی ایزابل آلنده ؛ ترجمه ی گیسو پارسای ؛ نشر آریابان

ظاهراً این رمان دنباله ی رمان دیگری از همین نویسنده ست به نام « دختر بخت » ، امّا قهرمان اصلی و مرکزی این داستان ، نوه ی شخصیت اصلی داستان قبلیه ست . از طرفی یه تعداد از شخصیت های رمان حاضر ، قبلاً در کتاب اصلی و مهم آلنده یعنی « خانۀ ارواح» معرفی شدن و اینجا وجه دیگه ای از شخصیتشون ارائه می شه که منافاتی با اونچه پیش تر در موردشون گفته شده بود ، نداره اما به نویسنده اجازه میده داستان جذاب دیگه ای رو نقل کنه .

آئورا ( لای - مینگ ) یه دختر دورگه ست که چند سال ابتدای دوران کودکیش ، بخش مهمی از رازهای زندگیش از اون مخفی می شه . در پنج سالگی به اجبار محیط و فضای دلخواه زندگیش عوض می شه و اونو می سپرن به خانواده ی پدری و در واقع به مادربزرگش ؛ مادربزرگی که بر تختخواب عظیمی از جنس چوب ، با دلفین ها و پری های دریایی حکاکی شده بر اطراف اون می نشست و تا آخرین روزهای عمرش اطرافیانشو از فرمانروایی مطلق و فراست خارق العاده و مجهول الهویه ش بی نصیب نذاشت . آئورا مثل باقی قهرمان / زن های آلنده که بیشتر برگرفته از شخصیت خود نویسنده هستند ، مشغولیت نامتعارفی ( از دیدگاه جامعه ی اون روزگار ) رو برای خودش دست و پا می کنه که به نوعی با روزنامه نگاری و قرار گرفتن در متن رویدادها ارتباط پیدا می کنه ؛ به شاگردی نزد یه عکاس حرفه ای  می پردازه . همونطور که آلبا در « خانه ی ارواح » با نوشتن خودش و گذشته شو کشف کرد ، آئورا هم با پرداختن به عکاسی و محو شدن در اون رازهایی مهم در زندگیشو کشف می کنه و می تونه مسیر درستی برای ادامه ی اون پیدا کنه . به نظر میاد واژه ی سپیا در نام اصلی این رمان هم به عکاسی و نقش مهم اون در خودشناسی شخصیت اصلی اشاره داشته باشه .

از طرف دیگه ماتیاس _ پدر آئورا _ الگوی دیگه ای از پدر خود ایزابل آلنده رو پیش چشم میاره ؛ مردی که با کمترین احساس مسئولیتی در قبال کسی که عاشقش شده و همچنین در قبال فرزندش ، اونها رو به حال خودشون رها می کنه ؛ در صورتی که از وجهه ای مقبول در جامعه برخورداره و پرورش یافته ی خانواده ای متشخص هست .

سه ورو که قیمومیت آئورا رو می پذیره ، به همراه خانم پینه دا ( معلم سرخانه ی آئورا) دو نیمه ای هستند که مشترکاً به رامون ( شوهر مادر ایزابل آلنده ) اشاره دارند . رامون نقش مهمی در تربیت و شکل گیری شخصیت ایزابل در دوران نوجوانی داشت . آئورا هم مثل ایزابل یاد می گیره به همه چیز شک کنه ، چیزی رو چشم بسته نپذیره و به جای پاسخ ، در پی یافتن راه حل باشه .

آلنده در این اثرش هم همچنان  از رنگ و لعاب زیبای عشق و جاذبه ی قوی اون استفاده کرده تا خواننده رو به هرجا که خودش می خواد بکشونه ؛  به سیاست ،  مسایل اجتماعی  ،  وحشت و کابوس و گاه  دنیای فراموش ناشدنی رئالیسم جادویی ، ... تا چهره ی اعجاب آور امّا لمس شدنی تری رو از کشورش و مردمش در اختیار خواننده _ از هر نژاد و ملیتی که می خواد باشه _ قرار بده .

و آئورا به کمک همین نیروی سه حرفی قوی و جادوئیه که می تونه بالاخره معنای کابوس های دراز مدت شبانه شو بفهمه و تکه ی گمشده ی شخصیتشو در مسیر کامل کردن سرنوشتش پیدا کنه  .

* سپیا : رنگ قرمز مایل به قهوه ای است که در فیلم های عکاسی به کار می رود .

( روزنامه ایران ؛ 1381/6/1 )



EMMA

1_

« وقتی آقای نایتلی و اِما به طرف خانه بر می گشتند ، اِما مال آقای نایتلی بود . .. » ( متن کتاب )

اِما ... اِمای نازنین ... دوشیزه وودهاس ِ دوست داشتنی ، مغرور و زیرک !

http://irapic.com/uploads/1196082772.jpg

شخصیت های این رمانِ جین آستین ، موقع مطالعه به قدری راحت با ذهن خواننده ارتباط برقرار می کنن که به رغم تفاوت فرهنگی زمانی ( داستان مربوط به اواخر قرن 18 و اوایل قرن 19 می شه ) خیلی زود
می تونیم در کنار خودمون مجسّمشون کنیم و ذهنیات ، دغدغه ها و تشویش هاشونو بفهمیم .

بین این همه ( شاید حدود بیست نفر که در کلّ رمان ازشون نام برده شده ) دو نفر بیشتر جلب توجّه می کنن : آقای جورج نایتلی ( شوهر خواهر اِما ) و خود اِما . با پیش رفتن در مسیر داستان ، یواش یواش ذهن خواننده به سمتی میره که منتظر باشه ورای حوادثی که برای بقیه پیش میاد ، بالاخره چه چیزی قراره در زندگی این دو نفر اتفاق بیفته . شور و هیجانی که حاصل کـُنش ها و اندیشه های شخصیت های دیگه ست ، بالاخره چه زمانی از رویۀ داستان کنار میره تا به مسیر اصلی زندگی این دو نظری بندازیم ؟

اِما که در تصوّراتش برای هر شخصی که باهاش رو در رو می شه ، سرنوشتی رو پیش بینی می کنه ، به تخیّلاتش بال و پر میده و سعی داره نتیجه گیری های خودشو که به نظرش کاملاً صائب و بی هیچ برو برگردی درست و حساب شده و به صلاح اون فرد هستند ، به واقعیت نزدیک و نزدیک تر کنه ...

و اجازه نمیده کسی براش تعیین تکلیف کنه ، فقط و فقط یک نفر رو دارای این ارزش و شایستگی می بینه که از کارهاش انتقاد کنه و سعی داره خودشو در نظر اون فرد ، اِما ی دوست داشتنی و فهمیده ای نشون بده ( و اون کسی نیست جز آقای نایتلی ) ...

و آقای نایتلی ؛ فردی که در تنهایی و سکوت فضای اطراف محل زندگیش _ قلمروش _ از هر روزش نهایت استفاده رو می کنه تا خوب زندگی کنه ، رعایت حال همه رو بکنه و در ضمن به هر کسی هم اجازه نمیده وارد حریم خصوصی ش بشه ، ...

تنها بانویی رو که در عین ایراد گرفتن ها و انتقادهای گاه به گاهش از او، فقط او رو شایستۀ ستودن و توجّه بیش از اندازۀ خودش میدونه ( و اون کسی نیست جز دوشیزه اِما وودهاس ) ، ...

بالاخره در میان هیاهوی روزمرگی های اونای دیگه جایی برای خودشون باز می کنن تا مدّتی در صدر خبرهای شگفت انگیزی باشن که بین اهالی ردّ و بدل می شن .

« اِما وودهاس دختری است خوش قلب ولی خیالباف که تصوّر می کند همۀ آدم ها را می شناسد و می تواند سرنوشت آنها را رقم بزند . به تدریج پردۀ پندار کنار می رود و اِما در جریان حوادث از خودفریبی به خود شناسی می رسد . جین آستین در این رمان اوج هنر طنز خود را به نمایش گذاشته است » ( پشت جلد کتاب )

از وقتی که حدس زدن های اِما جدی تر شدند و تلاشش برای کنار هم گذاشتن تکّه های پازل زندگی افراد رنگ تازه ای گرفتند ، دیگه منم عادت کرده بودم پا به پای اون حدس بزنم و بسیاری اوقات با توجه به شواهد ، حدس های غلط اونو تصحیح کنم. در این بین زیباترین حدسی که می شد زد ، مربوط به همون دو نفر آدم دوست داشتنی بود که ذکر خیرشون رفت !

شخصیت ها با این که معمولاً قابل پیش بینی و به دور از پیچیدگی خاصی هستند؛ در اکثر موارد خیلی خوب پرداخت شدن : خانم اِلتن بدون این که مستقیماً از شیشه خورده دار بودنش حرفی به میون بیاد ، با افکار و رفتارهای نا بجا و زننده ش خودشو کاملاً کوته بین و سطح پایین جلوه میده . خانم وستن ( دوشیزه تیلر سابق ) همیشه خیرخواه و محبوب همه س و فرانک چرچیل ( ناپسریش ) با این که دوست داره پیچیده و دور از دسترس باشه ، در نهایت نشون میده ناپخته و گاه آزارنده عمل کرده .

دوشیزه بـیتس ممکنه تا اواسط کتاب موجود سبک مغزی به نظر بیاد که فقط حرف می زنه ؛ اونم معمولاً بدون فکر قبلی و فقط هر چی رو به ذهنش میرسه ، بی درنگ به زبون میاره . ولی در جریان حادثۀ مهمّی که برای خواهرزادۀ دوست داشتنی و عزیزتر از جانش پیش میاد ، نشون میده که خیلی رئوفه و همۀ این کارهاش از روی حسن نیّته . به قدری که شخصی مث اِما برای از بین بردن هر سوء تفاهمی احتمالی که ممکن بود طی یک مکالمه بین او و این بانوی سلیم دل پیش اومده باشه ، خودشو سرزنش می کنه و در صدد دلجویی از او برمیاد .

در این بین شخصیت هریت اسمیت ( که مدّتی دوست صمیمی اِما بود ) خیلی جالبه : با وجود تردیدهایی که ابتدا داشت ، به کمک اِما خودش رو از سطح و طبقه ای که متعلق به اون بود دور نگه میداره ؛ تا جایی که چندین بار دچار تنش های عاطفی و احساسی می شه . امّا در نهایت اون هم عاقبت به خیر می شه ، به این ترتیب که طیّ یک سیر نزولی نامحسوس ، دوباره به جایگاه واقعی خودش بر می گرده .

2_

- اِما ؛ جین آستین ؛ ترجمۀ رضا رضایی ؛ نشر نی .

سایر کتاب ها از همین نویسنده ، همین مترجم و ناشر :

- منسفیلد پارک

- عقل و احساس

- غرور و تعصب

و در پیش گفتاری بر این کتاب ، مترجم سخن از انتشار دو اثر دیگه گفته به نام های ترغیب و نورثنگر اَبی .

این کتاب ها به صورتی شکیل و چشم نواز ، با کاغذهای خیلی خوب ، طرح جلدهای شایسته و مهم تر از همه ترجمۀ روان و درخور تحسین ( با توجه به این یکی که من خوندمش و بازم با توجه به سابقۀ مترجم مورد نظر) ، چاپ و منتشر شدن که به نظر میاد مطالعۀ اونها و نظرات خوانندگان ، می تونن مشوّق خوبی برای این زحمات باشن.

تا جایی که یادم میاد فقط یه غلط نگارشی ( و شایدم تایپی ) پیدا کردم و اونم واژۀ « فَبها المُراد » بود که اشتباهی « فبه المراد » درج شده بود . یکی دوتا مورد دیگه هم خیلی کم رنگ یادم مونده که متأسفانه نمی تونم پیداشون کنم .

3_

 

از خود راضی

« بله ، اِما دیگر چیزی نمی خواست جز این که درس هایش از سر به هوایی های گذشته سبب شود در آینده فروتنی و دور اندیشی اختیار کند ». ( متن کتاب )

مهر 87

ای کاش ...

١_ « روزی بود ، روزگاری بود ؛

این فرمول ، جادویی است مرسوم در تمام دوران ها و در تمام فرهنگ ها برای گشودن ذهن و دل کسی که می خواند و یا اغلب بیشتر گوش می کند . دعوتی است  برای گذشتن از مرز ناپیدای قصّه های شگرفی که تمام روایت هایشان به ما می گویند که آنها حاوی حکمتی ، رازی و رمزی هستند که فقط کودکان می توانند درک کنند و نیز تمام کسانی که دلِ کودکانه را حفظ کرده اند » .

مقدمه ی Cecile Tricoire ، مترجم فرانسوی کتاب کاخ ژاپنی ؛

نوشته ی ژوزه مائورو دِ واسکونسلوش

٢_ « کاش یکی بود یکی نبود / اوّل قصّه ها نبود » ...

یغما گلرویی

3 _ پریشب خواب دیدم تو یه ایستگاه خلوت نشستم . یه سالن که هیچکی توش نبود و فقط چندتا نیمکت برای انتظار داشت . دوتا پنجره ی سالن کوچک ، رو به خیابون بود . خیابون که نه ؛ همون مسیر و جاده ای که اینجا به صورت یه تقاطع کم رفت و آمد خودنمایی می کرد و من باید از یکی از همون تقاطع ها می رفتم به ...

آره ، منتظر بودم یه وسیله ی نقلیه که دقیقاً نمی دونستم چیه ؛ ارابه ، ماشین ، قطار ، ... بیاد تا باهاش برم ماکاندو . یکی از همون سرزمین های جادویی و واقعیت های ملموس . هوا هم یه کم حال و هوای طوفانی شدن داشت ؛ یعنی دلش آشوب بود اما انگار نمی خواس به روی خودش بیاره . چون آفتاب کم رنگی هم می تابید .

من دوبار خودمو توی اون سالن انتظار دیدم : آخه یه بار در میانه ی انتظارم ، یه دفعه تغییر مکان دادم . یه جای خیلی بزرگ و پیچ در پیچ بودم . یه ساختمون بزرگ بزرگ با راهروها و پله های زیاد و رنگ سرد دیواراش . پر از آدم . هیچ کس هم به من نگاه نمی کرد و کاری بهم نداشت . اونجا یه دیوونه خونه بود . من دنبال یه چیزی بودم . پیداش نکردم ؛ اما یادمه به یه نتیجه ای رسیدم که خواستم دوباره همون سفر قبلیمو ادامه بدم . بعدش بازم توی اون ایستگاه خلوت نشسته بودم و می خواستم برم ماکاندو . اما تا وقتی من اونجا بودم فقط باد بود که می وزید و تنها موجود زنده ی غیر از من ، درخت نخلی بود که وسط اون تقاطع ، توی باد به یه سمت کشیده می شد .

4_ بی ارتباط با عنوان :

این فیلم Disturbia ، سرشار از هیجان و تعلیق های کوچولوی جالب بود برای من ؛ خیلی منو یاد کتاب استخوان های دوست داشتنی ( نوشته ی آلیس سبالد ) انداخت . یعنی تنها شباهتش خصوصیات و رفتارای اون قاتله بود و کارایی که برای مخفی کردن جسدها می کرد . خُل بازی های رونالد _ دوست Kale_ خیلی بامزه بود . بهترین بخش فیلم که بازم مربوط می شه به رونالد ، اونجایی بود که Kale رو گذاشت سر کار و اون بیچاره هم فکر کرد دوستشو کشتن و اون همه دیوونه بازی راه انداخت و توجه ترنر ( قاتل ) رو به خودش جلب کرد . اما بعدش فهمید رونالد توی کمد خونه قایم شده .



تنهایی ابدی بشر

« آنچه بوده است ، همان است که خواهد بود . آنچه شده است ، همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه یی نیست » . ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ ص ٣۴۴ )

فضای داستان های پس از مشروطه ، آرام آرام اجتماعی - سیاسی می شود و از حوزه ی تخیّل و محدود شدن به مسایل مربوط به طبقه ی اشراف خارج می شود . امّا فضا هنوز به اندازه ی کافی باز نیست ؛ بنابراین شخصیت ها از تاریخ ( گذشته ) انتخاب می شوند  تا از تله ی سانسور بگریزند. به این ترتیب ادبیات نمادین در این سالها شکل گرفت .

تقی مدرّسی ( ١٣١١ - ١٣٧۶ ) « یکلیا و تنهایی او » را در ٢٣ سالگی نوشت که جایزه ی مجله ی سخن را برد و بهترین رمان ایرانی در سال ١٣٣۵ شناخته شد . این اثر ، داستانی اسطوره ای است که نویسنده  با بهره بردن از داستانی در کتاب مقدس ، زمینه ای برای طرح مشکلات بنیادین جامعه ی روزگار خود فراهم آورده است .

یَـکُـلیـا ، دختر شاه اورشلیم ، عاشق چوپان پدرش است و چون نمی تواند به وصال او برسد ، خانه را ترک می کند . شیطان در هیأت چوپانی پیر بر او ظاهر می شود و در بحث و جدل هایی که با او دارد ، داستان میکاه شاه را برای او باز می گوید . میکاه شاه نیز دچار درگیری درونی نفس بوده و سرگذشتی همچون یکلیا داشته است . او دلباخته ی زنی به نام تـامار می شود و با توجه به وسوسه های اطرافش نمی تواند بر خواست دل خود فائق آید . تامار به دستور او و علی رغم خواست کاهنان ، به قصر راه می یابد و شاه دچار خشم یهوه می شود . او در نهایت از این عشق دست می شوید اما اسیر تنهایی جاودانه می شود . زیرا تمام کوشش هایش برای بازگشت دوباره به ابدیت و دامان یهوه نافرجام می ماند .

با وجود مضمون قابل تأمل و داستان پردازی دارای کشش آن ، سیر داستان در جاهایی کند و کسالت آور است . زیرا شخصیت ها به دام فلسفه بافی های خسته کننده افتاده اند . و به جای این که جلوه ی بارز و مستقلی داشته باشند ، بیشتر بازگو کننده ی نظریات نویسنده اند .

نویسندگان این سالها ( دهه ی ١٣٣٠ و ١٣۴٠ )  سرخورده از اوضاع موجود ، به رمانتیسم و مطرح کردن شخصیت های افسانه ای - اسطوره ای گرویدند و بهشت گمشده ی خود را در جهان اسطوره ای جستجو کردند . انسان در این آثار مستقل از تاریخ و تابع قوانین ابدی طبیعت _ مانند انزوا ، گناه ، عشق ، اضطراب و مرگ _  است و نویسنده که قصد رسیدن به کلیّتی فلسفی و ادبی را داشته ، با خلق تجربه های راز آمیزی همچون ملاقات با شیطان ، دنیایی فراسوی این جهان را می آفریند . در واقع اسطوره ها هنگام بازسازی شدن ، به اقتضای زمانه معنای جدیدی پیدا می کنند و رنگ عواطف و آرزوهای روشنفکری هر دوره را به خود می گیرند .

* با این که خودم دو سال پیش این رمان رو خوندم ؛ به این دلیل که الآن کتابشو ندارم ، نتونستم به جز بخش های اندکی از این نوشته رو از خودم بنویسم . بخش زیادی از این نوشته ، از مقاله ی دوستی برداشت شده که متأسفانه به منابعش اشاره نکرده . با این حال به نظر میاد مهم ترین منبعش برای نوشتن ، کتاب صد سال داستان نویسی ایران از حسن عابدینی ( نشر چشمه ) باشه .


یه وقتایی هست که آدم عجیب حالش خوب می شه ...

مث وقتی که بعد از یه درد کشنده و آزار دهنده و به هم ریزاننده ، قرصی ، دارویی ، آمپولی ، ... اثر می کنه و ... یهو کرختی بی دردی و سبکی خالی بودن جای اون درد مهیب رو می شه با تمام سلول ها حس کرد ...

مث وقتی که انگار ساعت ها و لحظه های یه روز که همین طور دارن می گذرن ، برای تو نمی گذرن . کش نمیان ، نه ! اصن انگار اون روز و بعضی لحظه هاش قرار نیس پای عمرت حساب شن ...

یه وقتایی آدم عجیب دوس داره موذیانه و هیجان زده به یه معجزه های کوچولویی که می بینه ، بخنده ...


« و پدر و مادر را بر تخت نشاند و ( برادرانش ) بر او سجده بردند و به پدر گفت :

این تعبیر خوابی بود که پیشتر دیده بودم و خدای من آن را محقق فرمود و در حق من نیکی فراوان نمود ... » ( یوسف / ١٠٠ )

شهریور 87

جشن می گیریییم م م !

چند روز پیش یه بسته از جشن کتاب ( انتشارات کاروان ) به دستمون رسید. بازش کردیم . بر خلاف انتظارمون و به جای شماره ی جدید نشریه ، یه کتاب با قطع جیبی از توش بیرون اومد . من تازه داشتم با خودم فکر می کردم که نشریه چرا این شکلی و ... اصلاً این چیه ... ؟؟؟

دوس جون شروع کرد به خوندن نامه ای که ضمیمه ی کتابه بود :

« دوستان و همراهان عزیز جشن کتاب

حرفمان کوتاه است : جشن کتاب به دستور معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد لغو امتیاز شد . تحریریه ی جشن کتاب نشریه ی شماره ی شش را با تعداد صفحات تقریبی چهارصد صفحه آماده ی انتشار برای شما کرده بود که این خبر به ما رسید . متأسفانه ، ... »

_ یعنی چی ؟

...

اون روز خیلی پکر شدم . نمی دونم چرا دقیقا ً احساس کردم یکی دیگه مرده .

پ.ن. : ماجرای اون کتاب داخل بسته اینه که قراره اگه اعضای باشگاه کتاب راضی باشن ، به جای این که هزینه ی اشتراکشون عودت داده بشه « به سیاق تمام باشگاه های کتاب دنیا ، در هر فصل یک کتاب » در عوض نشریه ی مرحوم ، براشون ارسال بشه .

شهریور 87

کریستین ، کید و اسدالله

کریستین و کید رمان عاشقانه ای است که نویسنده اش _  گلشیری _ آن را در ردۀ رمان های نو فرانسه قرار داده است . او نوشتن این رمان را ابزاری برای شناخت احساس خود می دانست و از طریق آن عاشق بودن خود را درک کرد . رمان در هفت فصل ، و در هر فصل با بندی از کتاب مقدّس آغاز شده که یک روز از هفت روز آفرینش را بیان می کند .

نویسنده به جای ایجاد تعلیق و ماجرا در داستان ، سعی می کند جنبه های پنهان ماندۀ مسایل را کشف کند . در ظاهر جملات می بینیم که نحو جملات تغییر کرده ؛ در هر جمله کلمات معترضه که تأکیدی هستند ، با تأخیر بیان می شوند و مانع اطلاع رسانی دقیق و کامل جمله ها می شوند ، به آنها عدم صراحت و ابهام می بخشند و کمتر جمله ای است که صریح و واضح مفهوم خود را منتقل کند .

دلیل ذکر بخش هایی از تورات در داستان مانند تقلید از خلقت است ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ میرعابدینی ؛ ص ۶٨٣ ) ؛ همچنان که خداوند آسمان و زمین و انسان را آفرید ، نویسنده نیز ضمن زیستن و تجربه کردن ، داستان آن را هم خلق می کند ... و با خلق داستانی یا بخشی از داستان سعی می کند که همان داستان در واقعیت ، همان طور که او رقم زده تکرار شود .

****************

[ اسدالله روح ها را می بیند ! ]

مرداد 87

تو همیشه خود خودتی

میگه :

_ چی میشه [عادل مشرقی] رو که گرفتن ، بعدش معلوم بشه که قاتل اصلیِ زنِ « حمید دوستدار » همون دختره بوده که نقششو مهناز افشار بازی کرده ( خیلی هم خوب بازی کرده ها _ اینو دوتامون می گیم ) . اون وقت عادل یه مدت زندون می مونه و دوباره آزاد می شه ، میره پی زندگی و عشقش ...

آه می کشه ، با یه لبخند محو .

می گم :

_ گیریم که اینطور بشه ؛ [ لیلا ] رو چیکار می کنی که هم سمّ بهش خوروندن هم گلوله زدنش ؟

( خودمم ناراحت می شم از این تصور _ به خصوص از تصور عادل بدون لیلا ... )

یه کم مکث می کنه و بعد تندی میگه :

_ خب واسه اونم می شه یه فکری کرد ؛ این که تصور کنیم سمّی که دختره ریخته توی لیوان شیر لیلا ، اشتباهی سم نبوده باشه . می فهمی ؟

« اوهوم » که میگم ، به سرعت ادامه میده :

_ گلوله رو هم به کارگردان ] می گیم بی خیالش شه ؛ یعنی بذاره شلیک بشه ها ، اما با فاصلۀ میلیمتری از کنار لیلا رد بشه . یا این که زیاد جدّی نباشه و یه خراش جزئی ... .

قبل از این که تصوراتمون کامل بشه لبخند رضایت مندی مون رو یه تلخی جبرآلود محو می کنه !

***

عادل مشرقی !

باور کن ما تقصیری نداشتیم . دیدی که تمام سعیمونو واسه عوض کردن قسمت مهمّی از سرنوشتت کردیم . ولی خب دیگه ، گاهی نمی تونیم اندوه مونو پنهان کنیم  ، واقعاً نمی تونیم .

می بینی بعضی شخصیت ها رو اگه بخوای یه خطّ سیر دیگه ای واسشون تعیین کنی ، از قالب اصلیشون فاصله می گیرن _ حالا کم و زیادش فرقی نمی کنه امّا به هر حال می خوره تو ذوقت و ترجیح میدی گرفتار همون جبر و تلخی معهود خودشون باشن . امّا تو رو هر جوری که بنویسن و هر مسیری که پیش پات بذارن ، همون خودت می مونی ؛ عادل مشرقی !



باد می وزد

و میوه نمی داند

که وقت افتادن او امروز است

تو هم برو

تا امروز چه تعداد پرنده رفته اند و دیگر باز نگشته اند

من دلم به دوری عادت دارد

می روی و جاده پشت سرت آه می کشد

می چرخم و دم به دم شعله ورتر می گردم

چه بسیارند آنها که با اشتیاق صدای تو را گوش می دهند

و آنگاه که صبح فرا می رسد

ناله ها بر می آید که :

« بازگرد

 ای شب مقدس ! ای رؤیاهای شکـّرین !

دوباره باز گرد »

...

بخشی از شعر شمس لنگرودی که هفته ی پیش یه جایی شنیدم .


کوچولوهای دوست داشتنی

خب ،

اون روز دوست داشتنیِ فراموش نشدنی که تو سالن مطالعۀ اون کتابخونه _ که خیلی از سرشاری ها و سرگشتگی هامو بهش مدیونم _ نشسته بودم و ولع آلود ، مجلۀ مورد علاقۀ اون سالهام _ جناب گلستانه _ رو ورق می زدم ،

اون شماره شو می گم که ویژۀ « مارگریت دوراس » بود ( یادم باشه [پیام یزدانجو] می گه : تلفّظ درستش « دورا » هست ) ،

نشسته بودم توی آخرین دقایق زمان باقی مونده م ، تند و تند اسم کتابای دوراس رو با تاریخ چاپشون ، تو یه فیش کوچولو _ از همون پشت زردایی که اون سالها داشتم _ می نوشتم . حالا همچین کم هم نبودن و آخراش دیگه داشتم پشیمون می شدم که : « که چی ؟ اینا رو تند تند داری می نویسی واسه چی ؟ خیلیاشون _ یعنی بیشترشون _ هنوز ترجمه هم نشدن ! به چه دردت می خوره داشتن اسمشون ؟ »

دیدم چند تا بیشتر نمونده . جلوی تردید زودگذر و گرفتم ....

حالا الآن....

بعد ِ چند سال ....

یکی از کتابای مربوط به زندگی و آثار دوراس رو داری . خیالت جَمعه که می تونی سال انتشار آثارشو از کتابنامۀ انتهاش پیدا کنی .

کتابو بر می داری ...

نه کتابنامه داره ، نه یه چیزی مث فهرست اعلام و راهنما و نمایه ... که دیگه الآن ته ِ همۀ کتابای قابل توجّه چاپ می شه !

دوراس و ... اسم کتاباشو ....

یه دفعه یاد اون فیشای پشت زرد کوچولو میفتی !

اگه نگهشون داشته باشم !

ب ب ب  .... مممممممممم ...... اااااااااا ممممممممم ....... کجا بودن ؟ توی سالنامۀ همون روزا ؟ نه! .......

تو یه پاکت سفید ، کنار بقیۀ یادداشت های سیراب کنندۀ اون سالها !

نگهشون داشته بودم !

همه شونو !

حالا می تونم سال انتشار هر کتابی از دوراس رو که نیاز باشه ، وارد کنم .

از این به بعد باید بیشتر مراقب یادداشت های کوچولوی دوست داشتنی م باشم .

و یه جای ثابتِ همیشه در خاطر موندنی براشون در نظر بگیرم .

این وسط خاطرۀ شیرین اون روزای ( « دوست داشتنیِ فراموش نشدنی که تو سالن مطالعۀ اون کتابخونه » ) هستن که سلول های ذهنت رو رخوتناک کردن ! وگرنه خیلی راحت ، با یه search می شه نه تنها سال انتشار کتابای دوراس ، که ... نمی دونم خیلی چیزای دیگه رو از دل و رودۀ اینترنت کشید بیرون .


احساسات بی مهار

تو قسمتی از نوشتۀ داریوش فرهنگ ، این جمله ها بود :

« آنقدر سیر و سفر در احساس و خیال است، آنقدر پرنده احساس ما میل پرواز به دوردست ها را دارد که اگر مقداری کم، مهارش نکنی تو را ویران می کند، همه را ویران می کند، از تنظیم خارج می کند ... »

اصلش [ اینجاست ] و در کل مربوط به یه موضوع خاص . به من چه که این جمله ها رو اگه جدا بخونیم یه حال و هوای خاص ایجاد می کنن در آدم . به من چه که کل نوشتۀ ایشون مربوط به یه موضوع خاصه که ممکنه همه خوششون نیاد ! من وظیفه م بود نقل کنم منبع رو .


« من دفتر ممد رضا [ نعمت زاده] رو ورداشتم ، باید ببرم بهش بدم »

 کیومرث پور احمد که در زمان ساخت فیلم « خانه ی دوست کجاست » دستیار کارگردان بوده ، در سال ١٣۶٨ در کتابی* وقایع نگاری پشت صحنه ، فیلمنامه ، نظر منتقدان و نظر تماشاگران رو منتشر کرده .

بخشی از صفحات ابتدایی کتاب اختصاص داره به چگونگی جلب موافقت پدر و مادر بچه ها ( بابک و احمد احمد پور که نقش های اصلی رو بازی کردن ) ، که اتفاقاً کار سختی هم بود :

« قبل از عقد قرارداد مادر بچه ها می گوید :

_ من نمی خوام بچه م از درس و مشق وابمونه و یک عمر سرگردون این کار باشه .

توی دلم به این زن احسنت می گویم چون انگار او نسبت به کشش غیر قابل مقاومت بچه ها و نوجوانان به سینما آگاه است و از حالا می خواهد با این خطر مقابله کند . اما دنباله ی حرف های زن کنجکاوی را بر می انگیزد :

 _ من نمی دونم که این کار چه کاریه که باید این همه سال طول بکشه ؟ من می دونم اگه بچه م بیاد توی فیلم ، دیگه بچه ی من نیست . سی سال بعد هم که اون بزرگ بشه از کجا معلوم که من زنده باشم و بتونم پیداش کنم ؟

چرا او فکر می کند که کار ما سال ها طول خواهد کشید ؟

بالاخره کاشف به عمل می آید که او در سفر اخیر خود به تهران در خانه ی یکی از آشنایان یک فیلم هندی دیده است ( تنها فیلمی که به عمرش دیده ) . داستان این فیلم طبق معمول ماجرای بچه ی گمشده ای است که سالها بعد وقتی مرد بزرگی می شود مادرش را طی یک زوم سریع به همراه یک موسیقی بسیار هیجان انگیز پیدا می کند .

ظاهراً مادر بچه ها فکر کرده است فیلم ما هم سی سال طول خواهد کشید و ... »  

* خانه ی دوست کجاست ؛ نوشته ی کیومرث پور احمد  ؛ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ؛ ١٣۶٨ / ص ص ١٣ و ١۴ .

تیر 87

پمپئی

« هنوز هم از ورود از دری که در زمان بردگی اجازه ی وارد شدن از آن را نداشت لذت می بُرد . به دربان با لبخند پاسخ گفت . حال خوشی داشت ، به قدری که وقتی به وسط سرسرا رسید ، ایستاد و گفت :

_ تو راز خوشبختی را می دانی ماساوو ؟

دربان سر بزرگش را به علامت « نه » تکان داد .

_ این است که بمیری .

با بازیگوشی مشتی حواله ی شکم ماساوو داد و اخم کرد :

_ بمیری و بعد از نو زنده شوی و قدر هر روز را بدانی . آن وقت هر روز برایت مانند پیروزی بر خدایان ، لذت بخش است » . ( ص ٢۶١ ) *

* پــُمپــئی ؛ نوشته ی رابرت هریس ؛ ترجمه ی خجسته کیهان ؛ نشر افق

***

رمانی در مورد روزهای وقوع آتش فشانی که پمپئی را زیر و رو کرد . کاهنی پیشگویی می کند که پمپئی به شهری مشهور تبدیل خواهد شد ، مردمان زیادی از آن دیدن خواهند کرد که چهره های گوناگون دارند و به زبان های بیگانه سخن می گویند . اما اشراف شهر ، این پیشگویی دور را حمل بر زمانی نزدیک کردند و از شهرت شهرشان خشنود شدند . آنها گمان می کردند شهر همیشه پابرجا خواهد ماند و روز به روز بر رونقش افزده خواهد شد .

داستانی بر اساس اسناد و مدارک معتبر در مورد پمپئی که سرنوشت اشراف فاسد و مردان دانش در آن به هم گره می خورد . روزنامه ی گاردین ( Guardian) آن را کنایه ای برای حادثه ی ١١ سپتامبر می شمارد . ( پشت جلد رمان )

خواندن ۴٠ صفحه ی ابتدایی آن اندکی کسالت بار و کند پیش رفت . اما از آن به بعد دری به دنیای قدیم و افسانه ای به رویم گشوده شد . شخصیت پردازی ها تا حد زیادی خوب بود . ریتم رمان به دلیل دوری از حادثه پردازی ها و تعلیق های فراوان ، روی هم رفته تند و هیجان انگیز نبود . اما حادثه ی اصلی ، همچون گدازه های مهیب آتش فشان ، منتظر زمان مناسب بود تا فوران کند . تقریباً از همان ابتدا احساس خطر و دلهره ای پنهان خواننده را همراهی می کند . ...

ترجمه ی فارسی کتاب ، خوب و روان است فقط در بخش های زیادی از آن تلفظ لاتین نام ها اصلاً ذکر نشده و از لذت خواندن آن می کاهد .

تیر 87

برّه های گمشده

تحوّلات سال های ١٣۴٠ تا ١٣۵٠ که خاستگاه اصلی آن جامعۀ ایرانی نبود ، روشنفکران را به ریشه ها متوجه کرد ؛ در نتیجه ادبیّات مبارزه با وابستگی شکل گرفت . نتایج این تحوّلات در آثار این دورۀ هوشنگ گلشیری و به ویژه مجموعه داستان مثل همیشه ، به صورت بیان سقوط روشنفکران ، سرخوردگی ، تسلیم شدن به حکومت یا کنار کشیدن نمود یافت که داستان خودباختگی و زوال این نسل است . ساختار داستان های او در این دوره بر اساس « جستجوی هویّت خویش در فضایی که مایۀ اصلی اش زوال و اضمحلال است » ، شکل گرفته است ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ حسن میرعابدینی ؛ ص ۴٠٧) .

در رمان برّۀ گمشدۀ راعی نیز ، گلشیری در باورهای تثبیت شده ، شک و تردید ایجاد می کند تا اضمحلال روشنفکران دهۀ 1350 را عنوان کند . ویژگی این افراد از دست دادن امیدها و آرمان ها ، منتظر تباهی نشستن ، حسرت خوردن بر ارزش های کهن که رو به زوال می روند و دیگر دسترسی به آنها نیست و در عین حال امید نداشتن به آینده است . او شکست این افراد را می نویسد که « می خواستند دنیا را تغییر بدهند » امّا دچار دورِ بیهوده ای شده اند و به سقوط معنوی گرفتار ، و « از مجموعۀ سنّت ها بیرون افکنده شده اند » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . گلشیری به دنبال این بود تا بفهمد یک روشنفکر در مقابل مذهب چه می تواند بکند _ مسأله ای که آن روزها باب شده بود _ و در صورت کنار نهادن آن ، چه نظامی را جای آن می گذارد . به همین دلیل قصّۀ شیخ بدرالدین _ شیخی که از ایمان دست می شوید _ را با نثری کهنه ، از زبان راعی برای شاگردهایش باز می گوید و این همان زیر سؤال بردن برخی چیزهاست .

در جلد اوّل رمان پاسخی برای این پرسش ارائه نمی دهد و دو جلد دیگر ان نیز به چاپ نمی رسند. وی در خلال نثر امروزی داستان ، هر کجا با مسأله ای شرعی یا برخاسته از مذهب رو به رو شده ، آداب یا مراسم مربوط به آن را به تفصیل و با نثری که برگرفته از کتاب های حدیث و روایات است ، شرح می دهد ؛ مثل آداب سنگسار کردن شخص یا شستن و دفن میّت ، ...

« روشنفکران پس از کودتای مرداد ١٣٣٢چارۀ سرخوردگی و بی پناهی خود را در کانون خانواده جستجو می کردند ، امّا روشنفکر امید باخته و هراسان دهۀ ١٣۵٠این آخرین پناه را نیز از دست داده است » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . دلیل آن سرازیر شدن یکبارۀ مظاهر جدید تمدّن غرب به کشورهای در حال توسعه ای مثل ایران بود که بسیاری را دچار سردرگمی و از خود بیگانگی کرد .



« خانه ی عروسک »

گشتاسپ : " خانم حسام ! می دونید کاری که من کردم کم از کار شما نبوده ؟ ! "

سارا : " یعنی شمام برای نجات جون همسرتون کار خطرناکی کردید ؟ "


فـُروم

Forum: تالارهای مجازی بحث و گفتگو در باب موضوعات مختلف ، که برای نظر دادن و ارائه مطالب خودمون در اون مورد باید حتما عضو اون تالارها بشیم . مثل :

http://www.persian-forum.us

و

http://www.iran-forum.net/

« در رُم باستان به فضاهایی گفته می شد که علاوه بر عملکرد عادی ، محل گردهمایی و بحث و گفت و گوی شهروندان نیز بود  » *. ( یادداشت مترجم در پاورقی ص ١٣٣ )

 *  رمان پُمپئی ؛ نوشته ی رابرت هریس ؛ ترجمه ی خجسته کیهان ؛ نشر افق .



خرداد 87

« داستان پسر بچه ای که یک روز ، درد را کشف کرد »

« آدم پیش از تولّد نمی تواند پدرش را انتخاب کند . اما اگر من می توانستم ، تو را انتخاب می کردم » .

نوع دیگری از جریان سیّال ذهن هست که لزوماً از تکنیک های نویسندگی به شمار نمی آید . در واقع یک ویروس است که ذهن شخصیت اصلی داستان را آلوده می کند . بسته به میزان مقاوت این شخص در برابر بیماری اغوا کنندۀ « غرق شدگی در خیال و رؤیا » ، خواننده هم تا حد زیادی درگیر می شود . اگر شخصیت ، خود را واگذارد ، بیماری تمام ذهن او را فتح می کند و هیچ حفره ای خالی هم برای امیدواری باقی نمی گذارد .

این نوع از جریان سیّال ذهن ، در آغاز خود را به صورت فلاش بک های کوتاه و مکرّر در ذهن شخصیت نشان می دهد . همین که عرصه را خالی دید پا پیش می گذارد و به همۀ سوراخ سنبه ها سرک می کشد ...

زه زه ( مخفّف ژوزه ) _ که جملۀ ابتدایی این متن را به پرتغالی محبوبش گفت ؛ پس از مرگ مانوئل والادرس ( همان پرتغالی ) به این بیماری دچار شد . بزرگ ترین ضربه بعد از خبر قطع شدن قریب الوقوع درخت پرتقالش _ که در تنهایی با هم حرف می زدند و وقتی زه زه حوصله اش سر می رفت ، اسب چوبی او می شد _ مرگ مانوئل بود . به این ترتیب روزها و شب هایش ، در تاریکی مطلق و ناامیدی ، میان خاطرات این دو تقسیم شد . آن قدر که کم کم داشت با این جهان خداحافظی می کرد :

« ناگهان طغیانی بزرگ در من بیدار شد .

_ عیسی کوچک ، تو بدجنسی . مرا باش که فکر می کردم این بار برای من به صورت خدا متولد می شوی و آن وقت تو این کار را با من می کنی . چرا مرا مثل بچه های دیگر دوست نداری ؟ من عاقل بودم . دعوا نکردم ، درس هایم را یاد گرفتم ، حرف بد نزدم ...

 عیسی کوچک ، چرا این کار را با من کردی ؟ آن ها می خواهند درخت پرتقال کوچکم را قطع کنند و من حتی عصبانی هم نشدم . فقط کمی گریه کردم ... و حالا ... و حالا ...

باز هم سیلاب اشک دیگری .

عیسی کوچک ، می خواهم که پرتغالی ام برگردد ، بایستی پرتغالی ام را به من برگردانی ...

در آن وقت صدایی بسیار ملایم ، بسیار با محبّت با قلبم حرف زد . باید صدای تأثّر آلود درختی باشد که رویش نشسته بودم :

_ بچه جان گریه نکن . او در آسمان است » .

و اندوه با تمام نیرویی که در خود سراغ داشت ، سراسر قلب او را درنوردید .

فقر ، فقر و باز هم فقر ، سرمنشأ تمام مسائل بود . تمام افراد بزرگ سال خانواده کار می کردند . آن قدر خسته و فلک زده بودند که جایی برای شیطنت های معمول یک بچۀ کوچک در خانه وجود نداشت . فاصله ها روز به روز بیشتر می شد و تنها دوستان زه زه درختان و یک خفاش کوچک بودند ؛ تا این که پرتغالی و ماشینش از راه رسیدند .

پرتغالی غم نان نداشت . آن قدر وقت آزاد داشت که زه زه را با خود به گردش های کوچک ببرد و با او حرف بزند . این بود که زه زه با تمام قلبش و به اندازۀ تمام زندگی اش عاشق او شد .

و حالا او مرده بود ؛ پرتغالی عزیز او با ماشینش زیر چرخ های بی رحم قطار خرد شده بودند :

« و من به پرتغالی فکر می کردم . به قاه قاه های خنده اش ، نحوۀ حرف زدنش ... نمی توانستم از فکر کردن به او دست بردارم . دیگر به راستی می دانستم که درد یعنی چه . درد به معنای کتک خوردن تا حدّ بیهوشی نبود . بریدن پا بر اثر یک تکّه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود . درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آن که بتواند رازش را برای کسی تعریف کند . دردی که انسان حتی یارای آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت بدهد » .

* درخت زیبای من ؛ ژوزه مائورو دِ واسکونسلوس ؛ ترجمۀ قاسم صنعوی ؛ انتشارات سحر .

***

[کلاس پرنده]



مقایسه ی هفت خوان رستم و اسفندیار

هر دو قهرمان _ رستم و اسفندیار _ در ابتدای راه ناچار به گزینش اند و هر دو مسیر کوتاه و مشکل را انتخاب می کنند . با نگاهی به این دو سفر ، شباهت ها و تفاوت های ظاهری آن دو به چشم می آیند ؛ مرحلۀ سوم و چهارم در هر دو ، یکی است . خوان دوم رستم با خوان ششم اسفندیار در تضادند ؛ رستم از راهی گرم و سوزان و اسفندیار از مسیری سرد و یخبندان می گذرند . رستم در خوان پنجم و اسفندیار در خوان هفتم ، مجبور به گذر از تاریکی هستند . هر دو در مسیر خود با رهنمون همراهند ؛ با این تفاوت که رستم در میانۀ راه از راهنمایی برخوردار می شود .

رستم در مسیر خود بیشتر به نیازهای مادّی و نفسانی توجّه دارد و در اغلب مشکلات ، نیروهای دیگر او را یاری می دهند ؛ آن که با شیر نبرد می کند رَخش است ، در خوان دوم میش به کمک او می آید ، رهایی اش از سرزمین تاریکی نیز به یاری رخش انجام می شود . به نظر می رسد که در خوان های اوّل تا ششم ، تقدیر می خواهد غلبۀ خود را بر زور و پهلوانی وی ثابت نماید و به او نشان دهد که بی خواست و کمک خداوند ؛ هیچ کاری از وی بر نمی آید . چنان که رستم در پایان خوان ششم به این معرفت رسیده و آن گاه در خوان هفتم تقدیر به یاری وی می آید . رستم در پایان خوان هفتم « چنان پخته و سوخته سخن می گوید که پیداست سرانجام ، خود را از یاد برده ، به تقدیر خویش خرسند است . در این سخنان رستم از خودکامگی و خویشتن بینی نشانی نیست . آن چه هست ، نمایش تسلیم پهلوان به خواست پروردگار و واگذاردن کار خویش به عنایت اوست »( از رنگ گل تا رنج خار ؛ قدمعلی سرّامی ؛ ص 1010 ) .

امّا اسفندیار در این سفر مهم ، جلوه گر انسانی خداترس است که هر پیروزی را از جانب خدا می داند . تمام کارها را از روی خِرد انجام می دهد . برخی موارد که در این هفت خوان به چشم می خورد ، به آن جنبۀ دینی و تقدّس قوی می دهد ؛ برای مثال ، سپاهیان او دوازده هزار نفرند و عدد دوازده در باور زرتشتیان از اعداد مقدّس است . وی در مراحل مختلف به نیایش می پردازد . زن جادو را با زنجیری که زرتشت از بهشت آورده و به گشتاسپ هدیه کرده ، به دام می اندازد . همۀ این ها « چنین می نماید که موبَدان زرتشتی [ این داستان را ] ساخته و پرداخته اند تا اسفندیار را ، که بر بُنیاد روایات ، زنده کنندۀ دین بِهی ( دین زرتشتی ) و از پاکان این آیین است* ، چون جهان پهلوان در اندیشۀ ایرانیان هرچه ماندگارتر کنند »( همان کتاب ؛ ص 1024 ).

می توان گفت که جلوۀ اسطوره ای هفت خوان رستم ، در مقایسه با سفر اسفندیار ، بیشتر است ؛ مانند راهنمایی میش اهورایی ، سخن گفتن اژدها ، درمان کردن کوری چشم شاه با خون دیو ، ... زیرا این داستان ریشه ای اساطیری و دیرپا و کهن دارد . امّا هفت خوان اسفندیار تسلسل منطقی دارد و شکل آن کمال یافته تر است . همچنین بر آیین زرتشت تکیه می کند . این عوامل ، به علاوۀ تقذّم سفر رستم بر سفر اسفندیار در متن شاهنامه نیز می تواند همان اندیشۀ دخالت موبدان در پرداختن به این داستان را به ذهن آورد ؛ زیرا غیر از این موارد ، کلّاً در تمام داستان های مربوط به اسفندیار سعی شده وی را در حدّ یک پهلوان بزرگ و بی مثال بالا ببرند . نمونه ای از این کوشش ها ، رویین تنی اوست . همچنین او در داستان پادشاهی گشتاسپ ، امید و تکیه گاه ایرانیان است و مردم در هر امری که مستأصل شوند به وی رو می کنند .

در مقایسه با این چیزها رستم هم جهان پهلوان ایرانیان است و پوششی دارد به نام بَبرِ بَیان که او را تا حدّ زیادی آسیب ناپذیر می کند .

* در نام اسفندیار هم واژۀ سپند به معنای مقدّس به چشم می خورد . این نام در اصل « سپنتا دات » بوده به معنای آفریدۀ خرد پاک* که به مرور ، به شکل امروزین آن درآمده است( رزم نامۀ رستم و اسفندیار ؛ دکتر جعفر شعار و دکتر انوری ؛ ص 52 ).


هفت خوان اسفندیار

در زمان سلطنت گُشتاسپ جنگ هایی میان ایران و ارجاسبِ تورانی در می گیرد . طیّ این جنگ ها دو دختر گُشتاسپ _ همای و به آفرید _ به اسارت ارجاسب در می آیند . گشتاسپ از پسرش اسفندیار می خواهد که آن دو را از زندان رویین دژ برهاند . اسفندیار به همراه برادرش ، پَشوتن ، و دوازده هزار سپاهی از بلخ به راه می افتند و گُرگسار نیز به عنوان رهنمون همراه آنهاست . بر سر یک دوراهی و پس از پرسش از گرگسار ، مشخص می شود اسفندیار سه راه در پیش رو دارد که کوتاه ترین راه ، دشوارترین آنهاست . اسفندیار با گزینش راه کوتاه تر ، از هفت تنگنا عبور می کند و به رویین دژ می رسد .

١_ در نخستین خوان با دو گرگ می جنگد و آنها را به هلاکت می رساند .

٢_ خوان دوم ، جنگ با دو شیر است که به دست وی از پا می افتند .

٣_ در خوان سوم اژدهایی را از بین می برد ؛ برای این کار بر بدنۀ یک صندوق تیرهایی می نشاند و آن را بر گردونه ای سوار می کند . خود به درون صندوق می رود و با اژدها رو به رو می شود .

۴_ اسفندیار در حالی که آواز می خواند و تنبور می نوازد ، به جایگاه زنِ جادو می رود . پس از پدیدار شدن زن ، اسفندیار در فرصتی مناسب و با زنجیری که از بهشت است و بر بازوی خویش بسته ، او را به دام می اندازد . زن جادوگر در اسارت پهلوان ، به پیرزنی زشت روی تبدیل می شود و با خنجر اسفندیار از پای در می آید . در همان دم بادی سیاه بر می خیزد و آسمان در تیرگی فرو می رود .

۵_ اسفندیار صندوق و گردونه ( خوان چهارم ) را برای جنگی که با سیمرغ دارد ، به کار می برد و بر این موجود نیز غلبه می کند .*

۶_ او و همراهانش مجبور می شوند از برف و سرما عبور کنند . سه روز و سه شب برفِ تیره بر آنها می بارد . همه دست به دعا بر می دارند و از این خوان هم به سلامت می گذرند .

٧_ گرگسار ، از روی نیرنگ ، خوان هفتم را بیابانی خشک و بی آب و علف توصیف می کند . امّا اسفندیار و همراهانش در تاریکی به دریای ژرفی می رسند . طلایۀ سپاه او در آب می افتد و اسفندیار نجاتش می دهد . گرگسار با مژدۀ بخشایش از سوی اسفندیار ، از وی پوزش می خواهد و سپس آنها را راهنمایی می کند تا از آب بگذرند .

* در شاهنامه به غیر از آن سیمرغ که جلوۀ مثبت و روحانی دارد ، سیمرغ با جلوۀ منفی هم توصیف شده است .


هفت خوان ها در شاهنامه / هفت خوان رستم

تمام داستان های مربوط به گذر از هفت خوان های مختلف ، محتوا و ساختار یکسانی دارند . در تمام آنها قهرمان راهی دشوار را بر می گزیند و طیّ آن آزمون های دشوار را پشت سر می گذارد تا سرانجام ، با غلبه بر همۀ مشکلات ، به هدف می رسد . از جملۀ این گذارها می توان به دوازده خوان هرکول ( نیمه خدای یونانی ) و گیلگمِش ( داستان بابِلی ) و هفت خوان های رستم و اسفندیار در شاهنامه اشاره کرد .

رویدادهایی که قهرمان ناچار است با آنها مقابله کند ، با روابط عقلی و منطقی به هم مربوط نمی شوند . در شاهنامه ، از همان ابتدا که قهرمان در پی گزینش مسیر خود است ، برخلاف خرد و منطق ، راه دشوار و خطرناک را بر می گزیند و نشان می دهد که عقل تنها در امور روزمرّه و در قلمرو جزئیّات روایی دارد و در امور بزرگ و کلیّات ناتوان است و کنار نهاده می شود . هفت خوان ها را می توان داستان هایی با یک قهرمان به شمار آورد که همراهان او _ اگر همراهی داشته باشد _ نقش هایی انفعالی دارند .

در شاهنامه ظاهراً تنها دو داستان هفت خوانی به چشم می خورد ؛ هفت خوان رستم و هفت خوان اسفندیار . امّا در برخی داستان های دیگر این منظومه نیز گونه هایی رنگ باخته از هفت خوان به نظر می رسند ؛ مانند داستان های مربوط به اسکندر ، گشتاسپ ، داستان کسری و بوزرجمهر . « هفت خوان ، شورش گستاخانۀ آدمیزاد بر ترس ها و دلواپسی هایی است که آزمون های زندگی با گذشت قرن ها در او پدید آورده است »( از رنگ گل تا رنج خار ؛ قدمعلی سرّامی ؛ ص 994 ).

هفت خوان رستم _این سفر ، بخشی از داستان پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران است . وی توسّط شاه این سرزمین به اسارت گرفته می شود . کیکاووس از زال یاری می خواهد . زال ، رستم را به نزد او می فرستد و به او سفارش می کند که مسیر دشوار امّا کوتاه هفت خوان را برگزیند .

١_ خوان نخست ، نبرد با شیر است . در حالی که رستم در کنار نیستانی خوابیده ، رخش با شیر مبارزه می کند و آن را از بین می برد .

٢_ در خوان دوم رستم ، که از گرما و تشنگی از پا افتاده ، از خداوند یاری می خواهد . با راهنمایی یک میش ( که در این جا موجودی اهورایی است ) به چشمه ای گوارا می رسد و پس از نوشیدن آب و خوردن گورخری بریان ، در کنار چشمه به خواب می رود .

٣_ اژدهایی سه بار رستم را از خواب بیدار می کند و هربار ناپدید می شود . در مرتبۀ سوم ، رستم او را می بیند و از پای در می آورد .

۴_ در خوان چهارم ، رستم مهمان بزم آراستۀ زنی جادوگر می شود و به نواختن و خواندن مشغول می شود . زن جادوگر به شکل زن زیبارویی بر او ظاهر می شود . رستم فریفتۀ او می شود و جام می بر کف ، خداوند را به خاطر چنین زیبارویی سپاس می گوید . امّا با شنیدن نام خدا ، چهرۀ زن جادوگر تیره می شود و اصل خود را نمایان می کند . رستم با شناختن او ، با کمندی گرفتارش می کند و با خنجر او را می کشد .

۵_ رستم در خوان پنجم سرگردانِ سرزمین تاریکی ها شده است . به راهنمایی رخش به سرزمین روشنی که کشتزاری است سبز و خرّم ، می رسد . در آنجا به خواب می رود و رخش را در کشتزار رها می کند . دشتبان که با دیدن اسب رها شده برآشفته شده ، رستم را با نواختن چوب به پایش بیدار می کند . رستم از گله های او عصبانی می شود و گوش هایش را از بیخ می کَند . دشتبانِ شگفت زده گوش هایش را نزد اولاد _ مرزبان آن منطقه _ می برد و او را از ماجرا خبردار می کند . اولاد به جنگ رستم می رود ، از او شکست می خورد و با کمند شصت خم وی اسیر می شود تا جایگاه دیو سپید را به رستم نشان بدهد . رستم نیز به عنوان پاداش این راهنمایی ، قول پادشاهی مازندران را به او می دهد .

۶_ رستم با ارژنگ دیو و هزار و دویست دیو دیگر ، که نگهبان چاهساری شگفت هستند ، می جنگد و آنها را از پای در می آورد . با راهنمایی اولاد به جایگاه کاووس می رسد . کاووس از او می خواهد تا دیوها خبردار نشده اند ، به سرعت خود را به محلّ دیو سپید برساند و او را از بین ببرد . او که بینایی خود را از دست داده ، همچنین از رستم در خواست می کند که با گذشتن از هفت کوه ، خون و مغز دیو سپید را برای او بیاورد . زیرا با چکاندن سه قطره از خون این دیو در چشمهای کاووس ، وی بینایی خود را باز می یابد .

٧_ در آخرین خوان ، رستم با راهنمایی اولاد و به همراهی رخش ، پس از گذر از هفت کوه به غار دیو سپید می رسد . اولاد می گوید که دیو با برآمدن آفتاب به خواب می رود و رستم باید تا آن زمان در انتظار بماند . رستم اولاد را محکم می بندد و سپس تمامی دیوها را می کشد . پس از نبردی سهمگین ، جگر دیو سپید را بیرون می کشد و به همراه اولاد ، آن را برای کاووس می آورد . بدین ترتیب ، هفت خوان رستم با کشتن دیو سپید و چکاندن خون او در چشم های کاووس ، بازگشت بینایی این پادشاه و آزاد شدن وی و باقی همراهانش ، به پایان می رسد .

خرداد 87

"بابا" های خالد حسینی

نویسندۀ محترم ، جناب خالد حسینی ؛

در میانۀ هر دو رمان شما* ، زمانی که به طرح داستان ها و روابط عناصر فکر می کردم ، دستتان را خواندم . گره اصلی رمان هایتان خیلی زودتر از آن چه در متن آمده ، باز شدند . من خیلی زودتر از امیر فهمیدم که حسن برادر اوست و زمانی که با خشونت های رذیلانۀ رشید در قبال مریم و لیلا رو به رو می شدم ، به نظرم آمد نکند خبر مرگ طارق ساختگی و نقشۀ همان رشید فرومایه باشد ؟

امّا باید اعتراف کنم در صفحات انتهایی هزار خورشید تابان ، وقتی لیلا در ِ آن صندوقچه را که پدر مریم برای دخترش به یادگار گذاشته بود باز می کند و نوار ویدئویی پینوکیو را می بیند و از دلیل وجود آن در صندوقچه سر در نمی آورد ، احساس کردم قلبم مچاله شد !

اعتراف دومم این است که هنوز هم بدجوری تحت تأثیر شخصیت بابا در بادبادک باز هستم !

اصلاً این پدرهای اصلی داستان هایتان _ بابا و جلیل _ گوشت و پوست و عصب دارند و انگار آبشخور همۀ حوادث خوب و بد ، آنها هستند . با این که بابا خیلی قوی و مقتدر است و جلیل خیلی ضعیف و ترسو ؛ هر دو درک شدنی اند و گاهی ترحّم برانگیز .

امّا در مورد مادر مریم ؛ سطح انتظارات ، نوع تفکّر و طرز بیان احساساتش قدری بالاتر از حدّ یک روستایی زادۀ بی سواد و خدمتکار خانۀ اعیانی نبود ؟

*بادبادک باز و هزار خورشید تابان


بنا به توصیه ی عمو شلبی...

احیاناً هرکس جناب لافکادیو رو _ به صورت اتفاقی _ دید ، بهشون بگه که این جانب چند روز پیش _ به صورت بسیار اتفاقی و بیشتر می شه گفت غیر منتظره _ مارشمالو رو کشف و خریداری کردم .

با این که تصمیم جدی برای خرید و خوردن دوباره ش ندارم ؛ این برخورد غیرمنتظره خیلی برام جالب و فراموش نشدنی بوده . دیگه این که به یه شیر با هیبت جناب لافکادیو میاد که مارشمالو رو  دستش بگیره و با علاقه لیسش بزنه ، بذاره چند دقیقه توی دهنش خیس بخوره ، با زبونش آروم آروم این ور و اون ورش کنه ، بعد درش بیاره و با هیجان وصف ناپذیری نگاش کنه . مطمئن بشه چندتا لیس دیگه ازش مونده و دوباره با اشتها ، بذاره توی دهنش ....

حالا تصور می کنم اگه به جای واژه ی مارشمالو ، با واژه های دیگه ای مث یه باغ_خونه ، سفر دور دنیا ، چه و چه و چه .......... ( هزار چیز گفتنی و نگفتنی دیگه ) رو به رو شده بودم ، بازم این اتفاق می افتاد یا نه ؟ 



نمازخانه ی کوچک من

راوی داستان نمازخانه ی کوچک من _از مجموعه ای به همین نام ، نوشته ی هوشنگ گلشیری _ تکّه گوشتی به صورت زائده در بدن خود دارد ؛ درست کنار انگشت کوچک پا و به شکلی که به راحتی برای دیگران قابل رؤیت نیست .

این زائده باعث فاصله و احساس تفاوتش با دیگران شده است . نقصی است که در تمام عمر،  همیشه  باید از دیگران می پوشانده تا مورد تمسخر و اشاره قرار نگیرد . این فاصلۀ ناخواسته باعث پدید آمدن انزوای شیرین و خود خواسته ای برای او شده که وی را بیش از حد به آن زائده ، وابسته و علاقمند می کند .

در کُل ، این آدم شخصیتی است که از کشف شدن می ترسد ، نمی خواهد به تمامی دیده شود . فکر می کند در این صورت برای دیگران تمام می شود . بنابراین تنها نقطۀ قوّت او پنهان نگاه داشتن آن زائده است که او را با دیگران متفاوت می کند . این زائده برایش دو وجه دارد ؛ هم باعث اندوه و حقارتش می شود و هم پنهان داشتنش به او اعتماد به نفس و برتری می بخشد :

 « حالا من خوشحالم . امّا ناراحتی من این است که فقط یکی می داند . یکی که می داند من یک انگشت اضافی دارم ، یکی هست که مرا عریانِ عریان دیده است و این خیلی غم انگیز است ».  ( نیمه ی پنهان ماه ؛ هوشنگ گلشیری ؛ ص ٢۶١ )



اردیبهشت 87

شیخ صنعان

۱ـ ادامه مطالب در مورد عطار :

مهم ترین و طولانی ترین داستان منطق الطیر ، داستان مشهور شیخ صنعان است که توسط هدهد ، پیش از مطرح شدن ماجرای به راه افتادن پرندگان ، بیان شده است . خلاصه آن چنین است :

شیخ صنعان زاهدی بود با مریدان بسیار . عاشق دختری ترسا ( مسیحی - نصرانی ) شد که چهره اش را در رؤیا دیده بود و برای وصال او ، شرط های معشوق را رعایت کرد ؛ شراب نوشید ، بر صلیب سجده کرد و زُنار* بست ، به مدتی معیّن خوک بانی کرد و قرآن را از یاد برد . مریدان شیخ در چلَه نشستند تا ایمان و عافیت پیر خود را از خداوند طلب کنند . دعای آنها به ثمر نشست و شیخ ، ایمان گم گشته خود باز یافت . دختر ترسا در پی خوابی که دید ، نزد خدا توبه کرد و به دنبال شیخ رفت . به دست او مسلمان شد و در پای وی جان سپرد . 

این داستان به صورت های دیگر در چند منبع کهن دیگر نیز آمده است . همچنان که «منطق الطیر» تنها به عطار اختصاص ندارد و به غیر از وی افراد دیگری هم کتاب هایی با این عنوان نوشته اند . منطق الطیر تعبیری قرآنی است که از این آیه برگرفته شده :

« و سلیمان که وارث مُلک ( پادشاهی ) داود شد ، به مردم گفت ما را زبان مرغان ( منطق الطیر ) آموختند و از هرگونه نعمت عطا کردند . این همان فضل و بخشش آشکار است » . ( نمل / ۱۶ )

مضمون اصلی این کتاب ـ سفر گروهی از مرغان ـ موضوعی بوده که پیش از عطار به آن پرداخته شده است . بزرگانی همچون بوعلی سینا و امام محمد غزالی ، در آثاری که هر دو «رسالة الطیر» نام دارند ، حرکت دسته جمعی پرندگان برای پیدا کردن سیمرغ را دستاویز سخن وری درباره ی مسایل مهم عرفانی قرار داده اند .

تعداد ابیاتی که عطار در اثر خود به این داستان اختصاص داده ، حدود چهارصد و ده بیت است . داستان شیخ صنعان از آنجا مجال ورود به منطق الطیر را می یابد که مرغان ، یک به یک ، عذری می آورند تا در این سفر سخت و ناآزموده گام ننهند . هدهد زبان به نصیحت می گشاید و با آوردن چند حکایت کوتاه تر ، شرط های سفر را برای انها که مانده اند ، بازگو می کند . در نهایت می گوید که اگر کسی عاشق نباشد ، نمی تواند به مقصود برسد ؛ زیرا عشق همه موانع را از سر راه بر می دارد :

عشــق سوی فقـــر در بگشــایدت

فقــــر سـوی کفـــــر ره بنمـــــایدت 

چون تو را این کفر و این ایمان نماند

این تن تو گم شد و این جـان نماند ، 

بعـد از آن مــردی شَــوی این کــار را

مــــرد بـایـد این چنـیــن اســـــرار را

پای در نِـه همـچــو مــردان و مترس

درگـذر از کفــــر و ایـمـــان و متـرس 

چنـد ترسی؟ دسـت از طفـلی بدار

بـاز شو چـون شیـرمردان پیش ِ کار

و به عنوان نمونه ای از حدّ اعلای عشق و پاکبازی ، داستان شیخ صنعان را برای پرندگان تعریف می کند .

*زُ نّار : واژه ای یونانی ؛ به معنای بند و رشته ای که مسیحیان به آن صلیب می اندازند و در گردن خود می آویزند / کمربندی که زرتشتی ها به کمر خود می بستند / کمربندی که مسیحیان ساکن در ممالک تحت سیطره مسلمانان ، به کمر می بستند تا از مسلمانان متمایز شوند .

زنار بستن : کنایه از مسیحی شدن است .

** مطالب پیشین در مورد عطار :

[منطق الطیر اثر عطار نیشابوری]

[هفت وادی در منطق الطیر]

[عناصر مهم در مسیر سلوک در منطق الطیر]

[عناصر مهم در مسیر سلوک در منطق الطیر (۲)]

[عناصر مهم در مسیر سلوک در منطق الطیر (۳)]

[ادبیات تعلیمی]

۲ـ داستان های قدیمی تا کنون بارها به عنوان موتیف و بُن مایه ی داستان های جدیدتر به کار گرفته شدن . مثل رمان «‌ پاک کن ها » ؛ اثر نویسنده ی نوگرای ادبیات فرانسه ـ آلن رُب گری یه ـ که بُن مایه ی اون ، داستان اسطوره ای مشهور اُدیپ هست . مضمون داستان شیخ صنعان هم به صورت یک کهن الگو در بعضی داستان ها تکرار شده . از اون جمله اند :

 The scarlet letterاثر ناتانیل هاثورن (   ( Nathaniel Hawthorn؛ که با عنوان داغ ننگ ـ توسط سیمین دانشور ـ ترجمه شده . و  پرنده ی خارزار از کالین مکالو ؛‌ ترجمه ی [مهدی غبرایی] . در هر دوی این داستان ها عشق ممنوعه ی فردی مقدس مآب ـ یک کشیش ـ توصیف می شه . به این ترتیب شاید بشه عشق اون کشیش به اسمرالدا ـ در رمان گوژپشت نوتردام ـ رو هم به اینا اضافه کرد .

* این حرفا ، همشون بهانه ای شدن برای یادآوری آخرین جملات رمان پرنده ی خارزار ـ کتابی که نثر مربوط به ترجمه شو فوق العاده دوست دارم . مگی در آخرین پاراگراف کتاب خطاب به مادرش و در واقع خطاب به خواننده میگه :

« ... بگذار چرخه این بار با ناشناخته ای به چرخ افتد . از ماست که بر ماست . دیگری را از چه رو سرزنش می کنی ؟ من حتّی برای دَمی تأسف نمی خورم . پرنده ی خار در سینه قانونی ازلی را پی می گیرد . آن چه نمی شناسد و بر آن می داردش که خاری در سینه بنشاند و ترانه خوان ، به سوی مرگ بشتابد . آن دم که خار در سینه اش می خلد ، پرنده نمی داند که خواهدش کشت . همچنان ترانه می خواند ، ترانه می خواند تا توان سردادن نغمه ای و تک نغمه ای نمی ماند . امّا ، ما هنگامی که سینه به ورطه ی خارزار می سپریم می دانیم ، در می یابیم و چنین می کنیم ، چنین می کنیم » .  

۳ـلینک های امروز :

[کتاب هایی هست که مزه می دهد...]

اردیبهشت 87

انتشارات من

آخی !

یکیsearch کرده :

« چطور می تونم کتابمو منتشر کنم ؟ »

و رسیده به وبلاگ من !



بابا

« بعد دیدم بابا دست به کاری زد که هرگز نزده بود ؛ یعنی گریه کرد . از گریه مردهای بزرگ سال ترس برم می داشت . فرض بر این است که پدرها گریه نمی کنند . بابا داشت می گفت : « لطفاْ ... » اما علی دیگر به طرف در رفته بود و حسن به دنبالش . طرز حرف زدن بابا و دردی که در تمنایش نهفته بود و ترس او هرگز از یادم نمی رود » .


ص ۱۱۲ / کتاب بادبادک باز ؛ نوشته خالد حسینی ؛ ترجمه مهدی غبرایی ؛ نشر نیلوفر .



ایلوشکا

ایلیا دفتر شعرای تازه چاپ شده شو از روی میز برداشت . اولین کاراش بودن که به صورت کتاب در آورده بود . بازش کرد . صفحۀ اوّلشو بین انگشتای شست و سبابۀ چپش گرفت و با همون انگشتا نوازشش کرد . یه نگاه دقیق به سفیدی کاغذش انداخت . احساس کرد اون کاغذ ، مث یه بچّۀ نیمه برهنه ست که داره توی سرما می لرزه و نیاز به یه آغوش گرم داره . یه لبخند محو و چشمای نیمه بسته سراغش اومدن . ...

سریع چشماشو باز کرد ، قلمشو برداشت و کاغذ ظریف و تنها رو در آغوش گرم چند واژۀ ساده نشوند تا خوشبختی رو جاودانه کنه :

« به پدر و مادر عزیزم که تو اون زمستون دور و سرد ، تصمیم گرفتن کنار هم بمونن تا من زحمت نوشتن دو تقدیم نامه رو در صفحۀ اوّل دو کتاب به خودم هموار نکنم »

به یادداشتای روی میزش اضافه کرد :

« هر دوئی بهتر از یک نیست » !


چند لینک در مورد مترجم گرانقدر ، آقای

 مهدی غبرایی :

۱_ من و نایپـل خیلی شبیه همیم

۲_ ترجمه دریچه ای ست به جهان

۳_ برش هایی از زندگی مهدی غبرایی  


اعترافات یک بره گمشده

هر زمان اثری از آقای گلشیری مرحوم می خونم یا با نثری از ایشون مواجه می شم ، یه حس متفاوتی دارم . غیر از این که مثل همیشه داری با دنیای نویسندۀ متفاوتی _ که همۀ نویسنده ها دارنش _ رو به رو می شی ؛ باید مواظب باشی یه وقت مچتو نگیره ! انقدر که این بشر به هر چیزی دقّت داشته تو یه زمینه هایی . اصلاً انگار با یه منقاش داره ذرّه ذرّۀ آدمایی که باهاشون رودررو شده و می شه رو می شکافه . انگار دست خودشم نیست . چون این کار رو ذهنش انجام میده همیشه ؛ با رفت و برگشت های متوالی ، یادآوری خاطرات ، مقایسه ، تشبیه های ملموس و در عین حال بدیع ، ... خلاصه جدیداً تصمیم گرفتم اگه باهاشون رو به رو شدم ، قبلش یه شنل بپوشم با فیگور برونکا ( توی کارتون چوبین ) که تا زیر چونه ش بود و دستاشم بسته بود . زیاد هم به جایی نگاه نکنم و زیاد هم حرف نزنم ! مگر این که قسمش بدم قبل از نوشتن ِمن ، بهم بگه به چه نتایجی رسیده .

همچین آدم حس می کنه دلش از یه طرف داره یه جاهایی کشیده می شه وقتی نثرهای خیلی اندک غیر داستانی شو می خونه . منظورم دقیقاً مقدّمه مانندهایی هست که بر آثارش نوشته . خیلی صمیمی و رک و راست و دلنشین . مثلاً در مقدّمۀ مجموعۀ « جبّه خانه » و در بیان علّت تأخیر در چاپ آن ، جایی نوشته :

« ... امّا کار نشر آن باز به همّت ناشری دیگر سالی معوّق ماند و دست به دست هم شد ، از ناشری به ناشری ، که شاید سکّۀ ما اگر هم قلب نبود سکّۀ دقیانوس بود ، یا دقیانوس سکّه دیگر کرده بود و در ناهار بازارش قلب ما را نمی خریدند . ... »

و در مورد آخرین داستان ِ این مجموعه توضیح داده :

... « داستان سبز مثل طوطی ، سیاه مثل کلاغ که دو باری چاپ شده است
می بایست در مجموعه ای دیگر در می آمد با داستان هایی از این دست ... و به همین دلیل است که در این مجموعه سخت ناهماهنگ می نماید ، حتّی می توان آن را ناخوانده رها کرد ، امّا من بدین رسم که فرزند شل و کور را بیشتر از آن شاخ شمشادها دوست داریم به چاپ آن در این مجموعه رضا می دهم ، تا شاید همنشینی با آن دیگرها این یکی را از یادها نبرد . » 

 روحش شاد !

فروردین 87

آینه ها و آفتاب

۱ـ

« ما هم باید زهرابه تلخ دوره خودمان را در گلوی خودمان نگاه بداریم و بگذاریم آن دیگران که می آیند با زهرابه های خودشان گلو را تر کنند »                 

                                                آینه های در دار/ هوشنگ گلشیری

راوی ، احوالات نویسنده ای را بازگو می کند که در سفرش به چند شهر اروپایی ، در هر شهر داستانی از نوشته های خود را می خواند . در هر جلسۀ خوانش ، حضوری اندک اندک رنگ می گیرد و از سایه به نور می آید ؛ صنم بانو _ عشق دوران نوجوانی نویسنده . اما اکنون هر دو _ هم نویسنده و هم بانو _ زندگی های جداگانه ای دارند ؛ همسر و فرزندانی ، و محیط زندگی ، ایده و هدفشان با هم متفاوت است . نویسنده زبان ارتباط خود با انسان ها را در خاک خود می جوید و صنم ، در غربت آثار او و دیگران را می خواند و سعی در جمع آوری آنها دارد . نویسنده آن چه را که برای او عزیز و مهم بوده ، در داستان های خود گنجانده است . در ذهن خود در پی زن اثیری _ یک تکیه گاه عاطفی _ است ؛ بنابراین هر یک از ویژگی های چهره و ظاهر صنم بانو یا مینا / همسرش را در داستان های خود به یکی داده است . بیش از همه به خال توجه دارد که مظهر وحدت و جمعیت خاطر است ؛ گاه بر گونه ای می نشیند و گاه در چاه زنخدانی قرار می گیرد . اما هیچ یک تشویش فکری و پریشان خاطری او را درمان نمی کند و مردِ داستان او ، همچنان دو پایش در آب جوی ، دو دست بر زانو ، نشسته است . این مرد می تواند تمثیلی از خود نویسنده باشد و احوال او . همچنان که خصوصیات زنهای داستان هایش را از زنهای واقعی به وام گرفته است . روایت پیش تر که می رود ، گاه حرف از باختن به میان می آید ؛ انگار که هر فرد ، اگر نیمۀ راستین گمشدۀ خود را ندیده و نیافته باشد _ در گزینش آن به خطا رفته باشد ، باخته است . اما واقعیت فراتر از این هاست : در افسانۀ شخصی ِ هیچ کس نیست که همه چیز را با هم داشته باشد . خلاف آن نیز درست نیست که اگر کسی همه چیز را با هم نداشت ، باخته است .

« همیشه همین است . هیچ چیز یا همه چیز حرف پرتی است ، نمی شود هم خواند و هم انتظار داشت که قو بماند » .  

 ۲ـ

آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند . هفت دریا در راه پیش آمد . بعضی از سرما هلاک شدند و بعضی از بوی دریا فروافتادند . از آن همه ، دو مرغ بماندند . « منی » کردند که : « همه فرو رفتند ، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ » .

همین که سیمرغ را بدیدند ، دو قطره خون از منقارشان فرو چکید و جان بدادند . آخر این سیمرغ ، آن سوی کوه قاف ساکن است ؛ اما پرواز او از آن سو ، خدای داند تا کجاست .
این همه مرغان جان بدهند تا گـَردِ کوه قاف دریابند .

آلبوم : روی در آفتاب

آواز : علیرضا قربانی

راوی : پرویز بهرام


مقیاس

۱ـ چارلتون هستون* توی ذهن من همیشه برابر بوده با « بن هور » ، « میکل آنژ » و بعدها « موسی » ی ده فرمان . زمانی که کتاب « رنج و سرمستی » ایروینگ استون رو یواشکی ، توی جامیز ، سر کلاس باز می کردم و می خوندم ، با اسمش رو به رو شدم . توی این کتاب ، که زندگی نامۀ زیبایی از میکل آنژ هست ، چند عکس از فیلمش رو با بازی همین هنرپیشه گذاشته بود . اون موقع به نظرم میومد هستون گزینۀ مناسبی برای بازی در نقش میکل آنژِ یک دنده و پر سودای توصیف شده در این کتاب بوده .

 کتاب بن هور رو هم ، روزگاری می خوندم که ماجراجویی های قهرمان های کتاب ها ، خیلی برام جذابیت داشت . یادمه تصویر روی جلد اون کتاب هم ، برگرفته از چهرۀ چارلتون هستون بود .

 * نام اصلی ش :  John Charles Carter

۲ـ گاهی یکی پیدا می شه که وقتی بهش لطف می کنی* ، یه چیزایی توی ذهن خودش می بافه و می بینی که کنه شده ، یا داره می شه ! انگار همیشه باید یه ریموت کنترل دستت باشه .... توی هر کار و موقعیّتی ... یکی ش همین که گفتم .

 یه آدمی مث دکتر قمشه ای ، در چنین مواردی عقیده داره که آدم « باید عاشق باشه . اون وقت دیگه حواسش به این نیست که کی چی کار کرد و چی گفت یا چه توقّعی داشت . وقتی عاشق همه چی باشی ، خودت دوست داری به همه چی لطف کنی و محبت کنی . یعنی این که می بینی مورد لطف خدا واقع شدی ، اون وقت دوست داری تو هم به بقیه این لطف رو انتقال بدی » . خب این خوبه و خیلی هم قابل قبول . اما جنبه می خواد . من خودم می گم برای آدمی با روحیّات من خیلی وقتا یه خط کش لازمه . برای ......... تـنظیم و حفظ فاصله .

 البته بگم من مسئول اون وقتایی نیستم که خودم مث کنه به یکی یا نیرویی چسبیدم ها ! اتفاقاً واسه اون موارد هم بیشتر بیشتر اوقات خط کشه دستمه . حساب می کنم ؛ روی جنبۀ اون مورد یا انتظارات خودم و توقعاتی که اون موقعیت از من داره .... دیگه !

 من می گم یه وقتایی روابط باید با هشیاری کامل باشه . مگر زمان های اندکی که به واسطۀ یه فیضی ، داری کم کم اوج می گیری و مطمئنی هیچ اشارۀ بی جا و بی موقعی نمی تونه یه گوشه از تو رو بگیره و یهو بکشدت پایین . وقتی یه سطح بالاتر باشی ، می تونی با یه لبخند ملیح به همه لطف کنی !

* توضیحش توی ستاره آخری همین پست هست .

۳ـ  بعضی وقتها هست که یه نیرویی ، لذّت کشف دوباره _ نگاه دوباره و بازبینی نوین _ از یه سوژه رو بهت* هدیه میده :

این روزها آلبوم « جان عشّاق » استاد شجریان بر ذهن و روان من حکومت می کنه !

* این « ت » که مخاطبِ راوی ِ بعضی داستان ها یا متن ها هست ، خیلی وقتها دلالت بر خواننده نمی کنه . حالا سوای تعاریفی که در مجموعۀ عناصر داستانی از اون ارائه شده ؛ به نظر من لطفی هست که از طرف نویسنده ، شامل حال خواننده می شه . وگرنه این نیست که تا من توی یه متنی ، می بینم راوی از دانای کُل یا اوّل شخص تبدیل شده به مخاطب ، یه جور دیگه روی خودم حساب کنم ! این فقط منو آگاه می کنه به این که مواظب باشم ؛ مراقب این که ممکنه منم یه روزی _ به همین زودیا ، در همچین موقعیّتی قرار بگیرم .


فرصت دوباره

 لینک ها :

۱ـ { نمایش چوق الف های آقای شهریر ( بابای "جیرۀ کتاب " ) . اگه حوصله داشتین با استفاده از اون فلشهای چپ و راست ، همه شونو ببینید }

و

{ و کلّاً ماجرای چوق الف به روایت مانی شهریر }

کتاب هایی که مرگ منو به تعویق انداختند :

1_ بیگانه _  آلبر کامو

2_ ربه‌کا _ دافنه دو موریه

3_ تصویر دوریان گری _ اسکار وایلد 

4_ بلندی‌های بادگیر _ امیلی برونته

5_ جین ایر _ شارلوت برونته

6_ ناطور دشت _ جی. دی. سلینجر

7_ شیطان و دوشیزه پریم _ پائولو کوئلیو

8_ ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد _ پائولو کوئلیو

9_ گوژپشت نوتردام _ ویکتور هوگو

10_ بینوایان _ ویکتور هوگو

11_ تیمبوکتو _ پل استر

12_ سلاخ‌خانه شماره 5 _ کورت ونه‌گات

13_ گهواره گربه _  کورت ونه‌گات

14_ خانه ارواح _ ایزابل آلنده

15_ آخرین وسوسه مسیح _ نیکوس کازانتزاکیس

16_ جلال و قدرت _ گراهام گرین

17_ موشها و آدمها - جان استاین‌بک  ( : قبول نیست . باید دوباره بخونم . سنّم واسش خیلی خیلی کم بود ! )

18_ خشم و هیاهو _ ویلیام فاکنر

19_ گتسبی بزرگ _ اف. اسکات فیتز جرالد

20_ آنا کارنینا _ لئون تولستوی

21_ صد سال تنهایی _ گابریل گارسیا مارکز

22_ داستان دو شهر _ چارلز دیکنز

23_ کنت مونت کریستو _ الکساندر دوما

24_ رابینسون کروزوئه _ دانیل دفو

25_ حکایتهای ازوپ – ازوپ

از این جا به بعد توی لیست فارسی جیرۀ کتاب نبود و از روی لیست انگلیسی ش دیدم :

26_ جهالت _ میلان کوندرا

27_ هوای تازه ( Coming up for air ) _ جورج اورول

28_ تَرکه مرد ( The thin man ) _ دشیل هَمـِت

29_ مرد نامرئی _ هربرت جورج ولز

30_ بن هور _ لیو والاس ( + فیلمش )

*

1_ اینا رو فیلمشونو دیدم :

معمای آقایریپلی _ پاتریشیا های اسمیت

خاطرات یک گیشا _ آرتور گلدن

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

دکتر ژیواگو _ بوریس پاسترناک  ( : هنوزم موندم چرا خیلی ها از این یکی خوششون میاد ! خداییش هیچ وقت نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم !)

The Cider House Rules  _ جان ایروینگ                 

2_ بعضی از کتابای این لیست رو دارم اما هنوز نخوندمشون :

بازمانده روز - کازوئو ایشیگورو

مرشد و مارگاریتا _ بولگاکف

امپراطوری خورشید - جی.جی. بالارد

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی _ لارنس استرن

3_ اینا از اونایی اند که خلاصه شونو خونده بودم :

اولیور تویست _ چارلز دیکنز 

 بابا گوریو _ اونوره دو بالزاک

**

نمی دونم اینو از کجا آوردم یا کی برام نوشته بود ... اما قشنگه :

یک روز رسد غمـــی به اندازه ی کوه

یک روز رسد نشــــاط اندازه ی دشت

افسانه ی زندگی چنیــن است عزیز

در سایه ی کوه باید از دشت گذشت

*

دکتر قمشه ای در سخنرانی شون خوندن :

مرغکی اندر شــکار کـرم بود

گربه فرصت یافت آن را دررُبود

(همین )! 


آذر 86

هفت وادی در منطق الطیر

تعداد ، نام و توضیح وادی ها _ آن طور که در منطق الطّیر آمده _ چنین است :

1_ وادی طلب _ وادی نخست است و اولین قدم در تصوّف و سلوک به سوی حق . در اصطلاح به معنای « جستجو کردن مراد و مطلوب » است ( فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ؛ سید جعفر سجادی ؛ ص 553 ) . در این مرحله رهرو باید از مادیات و نفسانیات برهد و از کثرت به وحدت برود . مطلوب را باید در خود بطلبد نه خارج از خود . این منزل ، اگرچه نخستین منزل است ، در میان هفت وادی مشکل ترین آنهاست ؛ زیرا سالک نباید دمی آسوده بماند ، باید مدام در حرکت باشد . 

2_ وادی عشق _ سهمناک ترین وادی ؛ آتشی که دل طالب را می سوزاند و مهم ترین رکن طریقت در مسیر رسیدن به حقیقت است . عشق نزد اهل عرفان ، در مقابل عقل در نزد فلاسفه قرار می گیرد و تعریف کامل و کافی نمی توان از آن به دست داد . سهروردی از آن به درختی به نام عَشَقه تعبیر کرده که در پای درختان می روید و هنگام رشد بر بدنۀ آنها می پیچد و تمام آن را فرا می گیرد و شیرۀ جان درخت را خشک می کند . عشق حقیقی که به وصال حق ختم می شود ، در سایۀ معرفت به دست می آید که خرد را می سوزاند و تمام وجود عارف را فرا می گیرد .

3_ معرفت _ نزد عارفان ، شناخت خداوند است ؛ شناخت او به اسماء و صفات . سالکی که از پلیدی ها و غیر او پاک شده در همۀ حالات خدا را بر خود ناظر می داند . در رسیدن به این وادی ، سالک به اصل و بطن توجّه می کند و از ظاهر بیرون می آید .

در انوار التّحقیق آمده :

" غرض از آفرینش ، عبادت حق است و عبادت بی معرفت ، عبث مطلق است . اول معرفت او حاصل کن ، پس طاعتش را از جان و دل    کن ." ( اندیشه های عرفانی پیر هرات ؛ علی اصغر بشیر ؛ ص 103 )

4_ استغنا _ ( استغنا به معنای بی نیازی است ) در این وادی همه چیز برای سالک ، قدر و بهای خود را از دست می دهد . هشت بهشت و هفت دوزخ ناپدید می شوند و آن چه باعث خود بینی و خودپرستی انسان شده ، درهم می ریزد . همه چیز به قطره ای در دریای هستی و حضور حق بدل می شود .

5_ توحید _ عُرفا توحید را چنین معنا می کنند : جدا شدن ذات الهی از صفات و تصورات و تحقّق ِ بنده به حق . چون کسی به این مرحله برسد ، همه چیز برایش یک می شود و با حق یگانگی می یابد . در این یگانگی ِ حاصل شده ، بد و خوب در نظر سالک یکی می شوند و از دو عالم روی بر می گرداند .

" توحید آن نیست که او را یگانه خوانی ، توحید آن است که او را یگانه دانی . توحید آن نیست که او را بر سر زبان داری ، توحید آن است که او را در میان جان داری . توحید نه آن است که یک بار گویی و یگانه باشی ، توحید آن است که از غیر او بیگانه باشی . " ( اندیشه های عرفانی پیر هرات ؛ علی اصغر بشیر ؛ ص 115 / برگرفته از " مقولات " خواجه عبدالله انصاری )

6_ حیرت _ وادی ششم ، سرگردانی است . هنگام تأمل و حضور و تفکر بر قلب عارفان وارد می شود و مانع و حجاب آن تأمل و تفکر می شود . روزبهان در « شرح شطحیّات » می گوید که حیرت در آن زمان که بر دل عارف وارد می شود ، او را در طوفان معرفت می افکند ؛ به طوری که هیچ چیز را باز نمی شناسد .( فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ؛ سید جعفر سجادی ؛ ص 333 ) در منطق الطّیر ، سالکی که به این مرحله می رسد همواره در درد و حسرت است زیرا مراحل پیش و پس خود را نمی شناسد . « به حکم حیرت ، هیچ گونه خبر و اثری نمی توان از او یافت » ( شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطّار نیشابوری ؛ بدیع الزّمان فروزان فر ؛ ص 387 ) .

7_ فقر و فنا _ منظور صوفیان از فقر ، نبود و عدم حضور آن چیزی است که بدان نیاز دارند و حقیقت ِ آن احتیاج است . فنا نهایت ِ سلوک به سمت حق است و بقا ، ابتدای سیر فی الله . زیرا با پایان گرفتن سفر به سوی حق ، سفر در حق میسّر می شود . سالک که در فنای مطلق ( دوری از هر چیز مادّی و بشری ) بود ، به عالمی می رسد که در آن دارای صفات و اخلاق الهی می شود . با فنا یافتن ، سالک از مرتبۀ عقلانیّت فراتر می رود و برای رسیدن به این مقام باید ریاضت های فراوان را متحمّل شود . این مرحله آخرین مرحلۀ  سلوک است که در آن ، سالک از هستی خود فارغ و بی خبر می گردد . ذهن او تمامی به مشاهدۀ صفات حق مشغول می شود و در نهایت از مرتبۀ وصول خویش به مقام فنا نیز بی خبر می شود . بقای پس از این فنا ، در حکم زندگی دوباره ای است برای سالک که در آن تحت سلطۀ خرد الهی و حکم خداوند است و خارج از سلطۀ عقل دنیایی و مصلحت اندیش . وادی یی که عین فراموشی و بیهوشی است . دیوانگی که در آثار عرفانی و به ویژه آثار عطّار بدان اشاره شده ، همین عالم نفی خرد و بقای پس از فناست که خردِ دنیایی را می ستاند .

. . .

ادامه دارد



منطق الطیر اثر عطار نیشابوری

منطق الطّیر ، مشهورترین اثر عطّار نیشابوری ، متنی منظوم است که بیشتر بخش های آن ساختار روایی دارد و ماجرا یا داستانی را روایت می کند . زبان روایت در این اثر ساده است و به دور از پیچیدگی . 

هدف اصلی عطّار از آوردن این بخش های داستانی ، رساندن مفاهیم والای عرفانی و شرح آنها برای خوانندگان بوده ؛ از این جهت این کتاب در زمرۀ آثار عرفانی قرار می گیرد .

منطق الطّیر در قرن شش و هفت هجری قمری نوشته شده و نویسندۀ آن از بزرگان عرفان و تصوّف ایرانی به شمار می آید . آثار دیگر وی نیز گرد محور عرفان دور می زنند یا شرح حال عرفا و سرآمدان طریقت هستند .

طرح کلّی کتاب مورد بحث ، داستان معروف و زیبای حرکت تعداد زیادی از پرندگان برای جستجوی سیمرغ است که همچون سالکان طریقت از هفت وادی می گذرند و در آخر فقط سی عدد از آنها به مقصود دست پیدا می کنند.

از نگاه عطّار مسیر سیر و سلوک و راه رسیدن به حقیقت مطلق ، هفت وادی و گردنۀ مهم و سخت دارد که عبارتند از :

1_ طلب ، 2_ عشق ، 3_ معرفت ، 4_ استغنا ، 5_ توحید ، 6_ حیرت ، 7_ فقر و فـنا .

راهنمای پرندگان در مسیر سلوکشان هدهد است که در قصّۀ حضرت سلیمان (ع) پیغام گذار ایشان بود و بالاترین درجه در میان حیوانات را داشت . آن تعداد از پرندگان که خطرات و دشواری های راه را به جان خریدند و با دل کندن از چیزهای دیگر به انتهای راه رسیدند ، خود را در محضر باشکوه و غیرقابل توصیفی ، سراسر نور و جبروت ، دیدند که می توانستند در آن حضور ِ آینه وار ، سرنوشت و اعمال خود را از ابتدا تا انتها مشاهده کنند . این جایگاه ِ آخر که برای رسیدن به آن از همه چیز گذشته بودند ، جان آنها را از شک و تردیدهای باقی مانده زدود و توانستند به این درک برسند که خود آنها سیمرغ هستند :

چــون نگـــه کـردند آن سـی مــــــرغ زود

بی شک این سی مرغ ، آن سیمرغ بود

در تـحیـــّّر جمــله ســرگـردان شــــدنـد

بـاز از نـوعـــی دگـر حیــــران شــــدنـد

خـویــش را دیــدنـد سیمــــــرغ ِ تمـــــام

بود خـود سیمـــرغ ، سی مــــرغ ِ مــدام

جان کلام عطّار این جاست که هرکس هفت وادی را به سلامت طی کند و به وادی آخر یعنی فنای فی الله برسد و ازخود فانی شود ، پس از آن به حضرت حق بقا می یابد و به او زنده می شود . جز خدا چیزی نمی بیند ؛ در خویش خدا را می بیند و در خداوند خویش را ، که همه از او و چون او شده است .

وادی در لغت به معنای رودخانه و محلّ گذر آب سیل است ؛ زمین نشیب و هموار ِ کم درخت که جای گذشتن آب سیل باشد و صحرای مطلق (منطق الطّیر ؛ به اهتمام سیّد صادق گوهرین ؛ ص 333 ). صوفیان به راه مشکل و خطرناک ، وادی می گویند که پر از سختی و آفت است و سالک باید بپیماید . این وادی ها ، گردنه های سلوک شمرده می شوند که باید با تلاش خالصانۀ سالک و به راهنمایی پیر طی شوند . گاه به دو گونه راه اطلاق می شود : راهِ خشکی یعنی ریاضت و سیر الی الله و راهِ دریا یعنی سلوک باطن و سیر فی الله(شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطّار نیشابوری ؛ بدیع الزّمان فروزان فر ؛ ص 354 ) .

تعداد این وادی ها نزد صوفیان متفاوت است . صوفیان نخستین ، هفت مقام را در تصوف ذکر کرده اند و صوفیان بعدی بر تعداد آنها افزوده اند . خواجه عبدالله انصاری به دَه وادی معتقد است و از سویی کتابی دارد به نام « صد میدان » . در رسالۀ شقیق بلخی به چهار منزل اشاره شده است که عبارتند از : زهد ، خوف ، شوق به بهشت و محبّت به خدا . خود عطّار در کتاب « مصیبت نامه » به پنج وادی اشاره کرده است .

این گونه گونی در تعداد و نام های مختلفی که بر وادی ها نهاده شده ، نشان می دهد که در این زمینه هیچ دیدگاهی بر دیگری برتری ندارد و غرض ، تنها کشاندن دلها به سوی حق و آگاه کردن سالکان و عاشقان نسبت به موانع راه ، کمک به آنها در شناخت خویش و در نهایت رسیدن به حق است .

هفت شهر عشق در ادبیات جهان نیز بازتاب دارد و در صورت های مختلفی عرضه شده است : « اودیسه » اثر هـُمر ، سخن از تلاش انسان برای مراجعت به سرزمین اصلی خود است که در این راه مشکلات و موانع زیادی را باید پشت سر گذارد . در این مسیر نیز اشاره شده که تعداد بسیاری از رهروان از بین رفته اند و تنها اندکی به مقصد رسیده اند . « کمدی الهی » دانته هم داستان طیّ طریق انسان از اعماق جهنم ( غفلت ) به بهشت ( وصال و دیدار ) را بازگو می کند .

. . . .

ادامه دارد

آذر 86

آی جنوب ،

مردی که در نسیم و شرجی

ردّ گام هایت را پی کرد

و در نگاه عمودی آفتاب گم شد

اکنون ، 

 با مادیانی سپید باز آمده

عریان و بی نقاب،

سرشار از قصّه های مهربانی و رنگین کمان

با واژگانی از جنس ترنج

از باغهای بی کلاغ

تا جغرافیای جانت را سهیلی کند.

پس بیاغاز شعر شاعرانه ات را

چون کرشمه مهتاب .

آی جنوب ،

شعر بلند نگفته در قاب .

زمان و مکان مراسم اولین سالگرد ناصر عبداللهی

آبان 86

پایان دیگری برای عشق

بعد از « دوستت دارم » ناصر و قیصر برایم با یک معنای متفاوت به هم گره خوردند ؛ اولین بار قیصر را شنیدم . شعر « سربلند » به عمق ترَک های همان گلدان پشت پنجره ، که پاییز را انکار می کند ، در خاطرم حک شد . شور آغاز این ترانه ، همیشه حکم قاطعی برای سربلند بودن است . صدایی که صلابت واژه های شعر را به نرمی اما ژرف در دل می نشاند . حنجره ای که به سزا و به جا ، در میان آواز فریاد می کند ؛ انگار باز هم واژه ها کم آورده اند در مقابل شور ناصر و قیصر .

در احوال درک موهبت نام ، یک بار شنیده بودم . این نازنین تازه مسافر هم ارج نام خود را می داند :

و قاف

حرف آخر عشق است

آن جا که نام کوچک من

آغاز می شود !

به گونه ای اتفاقی اما ، حروف می گویند انجام ِ کار هر دو یکی ست ؛ خرامیدن در احوالی که همواره بالاتر از درک ما بوده و پروازی متفاوت .

یک بار دیگر جام عشق ما تهی شد ! نالۀ نیاز ما سوزناک تر باد تا ساقی ازلی ترحم آورد و جرعه ای در آن بریزد .

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز ..............

پاییز باز هم فصل وصل شد !



من و کتابام

این که دعوتت کنن _ یا ازت بخوان _ در مورد کتاب حرف بزنی ، بهانۀ خوبیه برای نوشتن و آپ کردن . کتاب برای من همیشه بهانۀ خوبی بوده ؛ برای نوشتن ، دیدن چیزایی که می خواستم ، دور زدن یه مسیرهایی و راه پیدا کردن به مسیرهای دیگه که بیشتر هم ناشناخته بودن و بهتر و وسیع تر و قابل تأمل تر از اون چه که تا اون موقع در موردشون فکر می کردم .

اگه بخوام از کتابای مورد علاقه م بگم ، باید یه جوری باشه که در حقّ هیچ کدوم اجحافی روا نشه و هیچ کدوم از اونایی که می خوام ، نادیده گرفته نشن. شاید سخت باشه ؛ اما اگه دسته بندی شون کنم ، بهتر و راحت تر می شه .

_ اول از همه دنیای نویسندگان امریکای لاتین مورد پسند منه که بخش زیادی از اون شامل رئالیسم جادویی می شه . در واقع جادوی واژه های این افراد  هست که منو به خودش جذب می کنه . در بین اونا هم فعلاً ایزابل آلنده و ماریو بارگاس یوسا رو بیشتر دوست دارم .

_ بعضی از کتابای ردۀ سنی کودک و نوجوان _ نه به این دلیل که از سال های دور باهاشون خاطره دارم _ به خاطر این که همین حالا از خوندنشون لذّت می برم . نمونه شون ماجراهای هنک ک ک ک ک .... ! همون هنکی جون خودم ( سگ گاوچران ) ! مجموعه داستان های بچه های بدشانس ( از لمونی اسنیکت دوست داشتنی و ناقلا ) ، کتاب های رولد دال هم برام جذّابن ؛ گرچه خیلی کم خوندم ازش . داستان های چارلز دیکنز و مارک تواین از دنیای بچه ها و نوجوون ها  هم شامل این دسته می شن . و ... شاید خیلی از کتابای دیگۀ اینطوری .

_ از همون اولش هم شعر رو به نسبت رمان و داستان ، کمتر می خوندم . الآن هم باید اون شعر ، خیلی شعر ! باشه که بخونمش . معمولاً سراغ شاعرایی میرم که از قبل به آثارشون ارادت داشتم ، یا این که شخص مطّلع و اهل فنّی معرفی شون کرده باشه ، یا نقد قوی و مساعد بر آثارشون نوشته شده باشه ، ... خلاصه بیش از نود درصد سراغ اونایی که از پیش آزموده شدن میرم . خیلی کم شده که خودم کشف کنم . کلّاً به همۀ درخت های تناور و  ریشه دار دنیای شاعری علاقه دارم .

_ کتابایی که به طور تخصّصی ، پُر مایه و جون دار در حوزۀ نقد ادبی ، نظریات ادبی و موارد مشابه باشن خیلی خیلی با توجه و الطاف خاص من مواجه می شن . حتی اگه در دوره و بازه ای از زمان هم سراغشون نرم ، از علاقه م بهشون کم نمی شه  منتظر فرصت می مونم تا بهترین ها رو تهیّه کنم .

_ از ترجمه های مهدی غبرایی ، عبدالله کوثری ، نجف دریابندری ، صالح حسینی ، پرویزشهدی ، قاسم صنعوی ، علی اصغر بهرامی ( حتماً چندتای دیگه هم هستن که الآن خاطرم نیست ) خیلی خوشم میاد و معمولاً اگه از یه کتاب ترجمه های متعدّدی _ بیش از یکی _ در بازار باشه و من بدونم یکی شون مال این عزیزان هست ، سعی می کنم اون ترجمه رو بخونم .

در این راستا حدود 2 هفته پیش قصد داشتم « هرگز رهایم مکن » ( کازوئو ایشی گورو ) رو با ترجمۀ مهدی غبرایی بخرم ، اما یه ترجمۀ دیگه رو نشونم می دادن . حالا قرار بوده کتاب مورد نظر من ، چند هفته بعد از نمایشگاه بین المللی کتاب امسال _ توسط نشر افق _ روانۀ بازار بشه ! بعدش بالاخره یه فروشنده لطف کرد و گفت ترجمۀ آقای غبرایی هنوز مجوز نگرفته ! خب دیگه ، منم صبر می کنم ببینم چی می شه . اصلاً نثر مهدی غبرایی خیلی قابل توجه و متفاوته . واقعاً خوندنی و تحسین برانگیزه .

اما غیر از این که کلّاً دوست دارم چی بخونم و موضوع و محتواشون چی باشه ، برای تحقق یافتن اهداف بازی مورد نظر ، ترجیح میدم جهت فلش بازی رو در اینجا به این سمت متمایل کنم که در مورد چند کتاب تأثیر گذار در زندگیم بگم . کتابایی که به من به طور خاص کمک کردن ، تغییرات اساسی در نوع نگرش و طرز فکرم دادن و به تصمیم گیری هام کمک کردن و کتابایی که به دلایلی باهاشون خیلی احساس یگانگی کردم و تا مدتها ورق می زدمشون و دوست نداشتم از خودم جداشون کنم :

1_ چیزی که خیلی برام جالب ، عجیب و هنوزم باور نکردنیه ، تأثیریه که « کیمیاگر » این شعبده دوست داشتنی ( پائولو ) بر من و زندگیم گذاشت . دقیقاً سال 76 بود که خوندمش . بدون هیچ شناخت قبلی و فقط به این دلیل که بهترین دوست اون روزهام ، اونو به من امانت داده بود . نمی تونم بگم به کلّی زیر و رو شدم یا خیلی دچار تحول گردیدم و ... اما یه اموری در من تثبیت شدن و چندتا پنجره به افق های جدید برای من باز شد .

دو سال بعدش یه درس خیلی بزرگ هم از « کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم » گرفتم. اما کیمیاگر یه چیز دیگه بود . برای من نوع بسط داستان و روش بیان مهم بود؛ چشم های سانتیاگو و اون هوش و درکش از زندگی ، حکایت اون یه قاشق روغن ، ...

2_ منم « پرندۀ خارزار » رو خوندم ؛ سال دوم دبیرستان و یه سال و نیم بعدش هم دوباره خوندمش . انتخاب پدر رالف ، سرسختی مگی و آگاهی ش نسبت به چیزی که عایدش شد ، سکوت و آرامش ِ سپری شدن زمان ، چیزایی هستن که همیشه یادآوری شون باعث می شه بازم بهشون فکر کنم .

3_ سال 79 برای من بیشتر سالِ کازانتزاکیس بود . بیش از همه « گزارش به خاک یونان» ش رو دوست دارم که اون سال ها در بازار موجود نبود و من امانت گرفتمش . هفتۀ اول مهر من بودم و « پرواز خیال انگیز » یانی و صفحات تکان دهندۀ این زندگی نامۀ خود نوشت . البته برای من تکان دهنده بود ، وگرنه مورد خطرناکی توش پیدا نمی شه . حدود 2 سال پیش در کمال خوش وقتی چاپ جدید این کتاب رو با همون ترجمه ( صالح حسینی _ نشرنیلوفر ) در یه کتاب فروشی دیدم و برای خریدش درنگ رو جایز ندونستم .

4_ و هولدن ، هولدن ِ نازنین و دوست داشتنی ، هولدن کالفیلد با اون روح بزرگش ، اون درک عمیق و توصیف های ساده و روانش از زندگی ، که از عمق « ناتور دشت » بیرون اومد و تا صفحۀ آخر کتاب همراهم بود . نمی تونم بگم مث خیلی از شخصیت های دیگه ای که باهاشون آشنا شدم ، همراهم بوده یا هنوزم هست . من احساس می کنم هولدن از اون شخصیت های اندکیه که با تموم شدن کتاب ، به میون صفحات اون           بر می گردن . مسأله فراموش شدن و کمرنگ شدن ، یا بی اهمیت بودن و ناموفق بودن این جور شخصیت ها نیست. یه تفاوت کوچک در زاویۀ نگاه اونا به مسایل دور و بر باعث می شه تا دنیای بزرگ خاص خودشونو داشته باشن . واسه همین یه زمان های خاصی هست که شبیه هولدن فکر می کنم یا بیش از مواقع دیگه یادش می افتم . اما همیشه مورد تأیید منه و بهش با تمام قوا حق میدم .

5_ چیزی که اوج زیبایی و درد رو می تونه با هم و به یکباره وارد قلب من بکنه ، یه عنصر تقریباً دست نیافتنیه که در « درخت زیبای من » وجود داره . ژوزه مائورو د ِ واسکونسلوس در برگ برگ این اثرش آن چنان منو خندوند ، متعجب کرد ، به گریه انداخت و قلبمو به درد آورد که هیچ وقت فراموش نمی کنم . اون قدر که ، به من جسارت داد بارها و بارها این کتاب رو بخونم . خبر خوش این که 3 یا 4 سال پیش این کتاب هم بعد از مدتها تجدید چاپ شد . یک سال بعد از این که با این کتاب آشنا شدم ، فرصتی به دست آوردم تا اثر دیگۀ این نویسنده رو هم مطالعه کنم . اما این کارو نکردم . من کتابو کنار گذاشتم ، اون هم منو ؛ کتابم رو گم کردم ! اولش نفهمیدم . بعد به صرافت این افتادم که ببینم چنین نویسنده ای دیگه می تونه چی و چطور بنویسه . تلاش من زمانی که بعد از 7 سال جدی تر شد ، تونستم یه نسخه از اون رو در کتابخونۀ شهر پیدا کنم . این بود که با زه اوروکو همراه و وارد دنیای « روزینیا ، قایق من » شدم . چطور بگم که حتی بعد از اون و با خوندن دو کتاب دیگه هم از این نویسنده ، نتونستم قلبمو در اختیار بگیرم و تماماً تحت سلطۀ واژه ها بودم . ( این دوکتاب : « موز وحشی » و « خورشید را بیدار کنیم » هستن . دومی ادامۀ ماجراهای زه زه _ قهرمان « درخت زیبای من » هست . )

6_ نمی تونم « خانۀ ارواح » ایزابل آلنده رو نادیده بگیرم . گرچه آلنده با « از عشق و سایه ها » وارد دنیای من شد و « پائولا » ی اون منو دیوونه کرد ؛ این کتاب اول و آخر همۀ اون آثاری هست که من ازش خوندم .

7_ در نهایت کریستین بوبن هم در لیست اونایی قرار می گیره که با « رفیق اعلی» و « فراتر از بودن » ش باعث شده همیشه نگاه متفاوتی بهش داشته باشم . اصل قضیۀ من با بوبن به پیش از شروع خود کتاب بر می گرده ؛ همون صفحۀ اول ؛ گوشۀ دنجی که نویسنده اگر بخواد کتابشو به کسی تقدیم کنه ، اونجا رو برای این کار در نظر می گیره . نامی که « رفیق اعلی » به اون تقدیم شده بود ، برای من هیچ جنسیتی رو مشخص نمی کرد ( معمولاً نام های فرانسوی برای من اینطورند ) . و بعد از چند سال، وقتی « فراتر از بودن » رو با خاطری آسوده و در پی یافتن آسوده خیالی بیشتر در دست گرفتم ، این آرزو با همون نام نقش بر آب شد . فهمیدم که باید مرگ ناگهانی فردی فراتر از یک دوست ، فراتر از یک معشوق رو تحمل کنم . کسی که درست مثل یک بوتۀ گل ، هر روز غنچه ای رو در شمایل عشق و زندگی و شادی به عزیزانش تقدیم می کرد . اون غروب برای من خیلی سخت و سنگین بود . حسرت و اندوه این فقدان رو خود بوبن ، به آرامی برای من ِ خواننده قابل تحمل کرد . به طوری که در انتهای کتاب دلیلی برای اعتراض و شکوه نداشتم .

حتماً حرف ها و اشارات ناگفته ای باقی مونده . من برای جبران این سهل انگاری باید کسی رو دعوت کنم تا در مورد کتابهاش حرف بزنه . تصمیم دارم فقط از اسب چوبی بخوام از این جا ، این مسیر رو ادامه بده .

فکر کنم باید یه فراخوان هم با این عنوان داد : « بهترین راه برای اتمام سخن گفتن در مورد کتاب چیه ؟ » و به عبارتی دیگه : « منظورمون این بود که اگه کسی شروع کرد به حرف زدن در مورد کتابای مورد علاقه ش ، چطور می شه از این هزارتو بیرونش آورد ؟ »

آبان 86

من و کتابام

این که دعوتت کنن _ یا ازت بخوان _ در مورد کتاب حرف بزنی ، بهانۀ خوبیه برای نوشتن و آپ کردن . کتاب برای من همیشه بهانۀ خوبی بوده ؛ برای نوشتن ، دیدن چیزایی که می خواستم ، دور زدن یه مسیرهایی و راه پیدا کردن به مسیرهای دیگه که بیشتر هم ناشناخته بودن و بهتر و وسیع تر و قابل تأمل تر از اون چه که تا اون موقع در موردشون فکر می کردم .

اگه بخوام از کتابای مورد علاقه م بگم ، باید یه جوری باشه که در حقّ هیچ کدوم اجحافی روا نشه و هیچ کدوم از اونایی که می خوام ، نادیده گرفته نشن. شاید سخت باشه ؛ اما اگه دسته بندی شون کنم ، بهتر و راحت تر می شه .

_ اول از همه دنیای نویسندگان امریکای لاتین مورد پسند منه که بخش زیادی از اون شامل رئالیسم جادویی می شه . در واقع جادوی واژه های این افراد  هست که منو به خودش جذب می کنه . در بین اونا هم فعلاً ایزابل آلنده و ماریو بارگاس یوسا رو بیشتر دوست دارم .

_ بعضی از کتابای ردۀ سنی کودک و نوجوان _ نه به این دلیل که از سال های دور باهاشون خاطره دارم _ به خاطر این که همین حالا از خوندنشون لذّت می برم . نمونه شون ماجراهای هنک ک ک ک ک .... ! همون هنکی جون خودم ( سگ گاوچران ) ! مجموعه داستان های بچه های بدشانس ( از لمونی اسنیکت دوست داشتنی و ناقلا ) ، کتاب های رولد دال هم برام جذّابن ؛ گرچه خیلی کم خوندم ازش . داستان های چارلز دیکنز و مارک تواین از دنیای بچه ها و نوجوون ها  هم شامل این دسته می شن . و ... شاید خیلی از کتابای دیگۀ اینطوری .

_ از همون اولش هم شعر رو به نسبت رمان و داستان ، کمتر می خوندم . الآن هم باید اون شعر ، خیلی شعر ! باشه که بخونمش . معمولاً سراغ شاعرایی میرم که از قبل به آثارشون ارادت داشتم ، یا این که شخص مطّلع و اهل فنّی معرفی شون کرده باشه ، یا نقد قوی و مساعد بر آثارشون نوشته شده باشه ، ... خلاصه بیش از نود درصد سراغ اونایی که از پیش آزموده شدن میرم . خیلی کم شده که خودم کشف کنم . کلّاً به همۀ درخت های تناور و  ریشه دار دنیای شاعری علاقه دارم .

_ کتابایی که به طور تخصّصی ، پُر مایه و جون دار در حوزۀ نقد ادبی ، نظریات ادبی و موارد مشابه باشن خیلی خیلی با توجه و الطاف خاص من مواجه می شن . حتی اگه در دوره و بازه ای از زمان هم سراغشون نرم ، از علاقه م بهشون کم نمی شه  منتظر فرصت می مونم تا بهترین ها رو تهیّه کنم .

_ از ترجمه های مهدی غبرایی ، عبدالله کوثری ، نجف دریابندری ، صالح حسینی ، پرویزشهدی ، قاسم صنعوی ، علی اصغر بهرامی ( حتماً چندتای دیگه هم هستن که الآن خاطرم نیست ) خیلی خوشم میاد و معمولاً اگه از یه کتاب ترجمه های متعدّدی _ بیش از یکی _ در بازار باشه و من بدونم یکی شون مال این عزیزان هست ، سعی می کنم اون ترجمه رو بخونم .

در این راستا حدود 2 هفته پیش قصد داشتم « هرگز رهایم مکن » ( کازوئو ایشی گورو ) رو با ترجمۀ مهدی غبرایی بخرم ، اما یه ترجمۀ دیگه رو نشونم می دادن . حالا قرار بوده کتاب مورد نظر من ، چند هفته بعد از نمایشگاه بین المللی کتاب امسال _ توسط نشر افق _ روانۀ بازار بشه ! بعدش بالاخره یه فروشنده لطف کرد و گفت ترجمۀ آقای غبرایی هنوز مجوز نگرفته ! خب دیگه ، منم صبر می کنم ببینم چی می شه . اصلاً نثر مهدی غبرایی خیلی قابل توجه و متفاوته . واقعاً خوندنی و تحسین برانگیزه .

اما غیر از این که کلّاً دوست دارم چی بخونم و موضوع و محتواشون چی باشه ، برای تحقق یافتن اهداف بازی مورد نظر ، ترجیح میدم جهت فلش بازی رو در اینجا به این سمت متمایل کنم که در مورد چند کتاب تأثیر گذار در زندگیم بگم . کتابایی که به من به طور خاص کمک کردن ، تغییرات اساسی در نوع نگرش و طرز فکرم دادن و به تصمیم گیری هام کمک کردن و کتابایی که به دلایلی باهاشون خیلی احساس یگانگی کردم و تا مدتها ورق می زدمشون و دوست نداشتم از خودم جداشون کنم :

1_ چیزی که خیلی برام جالب ، عجیب و هنوزم باور نکردنیه ، تأثیریه که « کیمیاگر » این شعبده دوست داشتنی ( پائولو ) بر من و زندگیم گذاشت . دقیقاً سال 76 بود که خوندمش . بدون هیچ شناخت قبلی و فقط به این دلیل که بهترین دوست اون روزهام ، اونو به من امانت داده بود . نمی تونم بگم به کلّی زیر و رو شدم یا خیلی دچار تحول گردیدم و ... اما یه اموری در من تثبیت شدن و چندتا پنجره به افق های جدید برای من باز شد .

دو سال بعدش یه درس خیلی بزرگ هم از « کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم » گرفتم. اما کیمیاگر یه چیز دیگه بود . برای من نوع بسط داستان و روش بیان مهم بود؛ چشم های سانتیاگو و اون هوش و درکش از زندگی ، حکایت اون یه قاشق روغن ، ...

2_ منم « پرندۀ خارزار » رو خوندم ؛ سال دوم دبیرستان و یه سال و نیم بعدش هم دوباره خوندمش . انتخاب پدر رالف ، سرسختی مگی و آگاهی ش نسبت به چیزی که عایدش شد ، سکوت و آرامش ِ سپری شدن زمان ، چیزایی هستن که همیشه یادآوری شون باعث می شه بازم بهشون فکر کنم .

3_ سال 79 برای من بیشتر سالِ کازانتزاکیس بود . بیش از همه « گزارش به خاک یونان» ش رو دوست دارم که اون سال ها در بازار موجود نبود و من امانت گرفتمش . هفتۀ اول مهر من بودم و « پرواز خیال انگیز » یانی و صفحات تکان دهندۀ این زندگی نامۀ خود نوشت . البته برای من تکان دهنده بود ، وگرنه مورد خطرناکی توش پیدا نمی شه . حدود 2 سال پیش در کمال خوش وقتی چاپ جدید این کتاب رو با همون ترجمه ( صالح حسینی _ نشرنیلوفر ) در یه کتاب فروشی دیدم و برای خریدش درنگ رو جایز ندونستم .

4_ و هولدن ، هولدن ِ نازنین و دوست داشتنی ، هولدن کالفیلد با اون روح بزرگش ، اون درک عمیق و توصیف های ساده و روانش از زندگی ، که از عمق « ناتور دشت » بیرون اومد و تا صفحۀ آخر کتاب همراهم بود . نمی تونم بگم مث خیلی از شخصیت های دیگه ای که باهاشون آشنا شدم ، همراهم بوده یا هنوزم هست . من احساس می کنم هولدن از اون شخصیت های اندکیه که با تموم شدن کتاب ، به میون صفحات اون           بر می گردن . مسأله فراموش شدن و کمرنگ شدن ، یا بی اهمیت بودن و ناموفق بودن این جور شخصیت ها نیست. یه تفاوت کوچک در زاویۀ نگاه اونا به مسایل دور و بر باعث می شه تا دنیای بزرگ خاص خودشونو داشته باشن . واسه همین یه زمان های خاصی هست که شبیه هولدن فکر می کنم یا بیش از مواقع دیگه یادش می افتم . اما همیشه مورد تأیید منه و بهش با تمام قوا حق میدم .

5_ چیزی که اوج زیبایی و درد رو می تونه با هم و به یکباره وارد قلب من بکنه ، یه عنصر تقریباً دست نیافتنیه که در « درخت زیبای من » وجود داره . ژوزه مائورو د ِ واسکونسلوس در برگ برگ این اثرش آن چنان منو خندوند ، متعجب کرد ، به گریه انداخت و قلبمو به درد آورد که هیچ وقت فراموش نمی کنم . اون قدر که ، به من جسارت داد بارها و بارها این کتاب رو بخونم . خبر خوش این که 3 یا 4 سال پیش این کتاب هم بعد از مدتها تجدید چاپ شد . یک سال بعد از این که با این کتاب آشنا شدم ، فرصتی به دست آوردم تا اثر دیگۀ این نویسنده رو هم مطالعه کنم . اما این کارو نکردم . من کتابو کنار گذاشتم ، اون هم منو ؛ کتابم رو گم کردم ! اولش نفهمیدم . بعد به صرافت این افتادم که ببینم چنین نویسنده ای دیگه می تونه چی و چطور بنویسه . تلاش من زمانی که بعد از 7 سال جدی تر شد ، تونستم یه نسخه از اون رو در کتابخونۀ شهر پیدا کنم . این بود که با زه اوروکو همراه و وارد دنیای « روزینیا ، قایق من » شدم . چطور بگم که حتی بعد از اون و با خوندن دو کتاب دیگه هم از این نویسنده ، نتونستم قلبمو در اختیار بگیرم و تماماً تحت سلطۀ واژه ها بودم . ( این دوکتاب : « موز وحشی » و « خورشید را بیدار کنیم » هستن . دومی ادامۀ ماجراهای زه زه _ قهرمان « درخت زیبای من » هست . )

6_ نمی تونم « خانۀ ارواح » ایزابل آلنده رو نادیده بگیرم . گرچه آلنده با « از عشق و سایه ها » وارد دنیای من شد و « پائولا » ی اون منو دیوونه کرد ؛ این کتاب اول و آخر همۀ اون آثاری هست که من ازش خوندم .

7_ در نهایت کریستین بوبن هم در لیست اونایی قرار می گیره که با « رفیق اعلی» و « فراتر از بودن » ش باعث شده همیشه نگاه متفاوتی بهش داشته باشم . اصل قضیۀ من با بوبن به پیش از شروع خود کتاب بر می گرده ؛ همون صفحۀ اول ؛ گوشۀ دنجی که نویسنده اگر بخواد کتابشو به کسی تقدیم کنه ، اونجا رو برای این کار در نظر می گیره . نامی که « رفیق اعلی » به اون تقدیم شده بود ، برای من هیچ جنسیتی رو مشخص نمی کرد ( معمولاً نام های فرانسوی برای من اینطورند ) . و بعد از چند سال، وقتی « فراتر از بودن » رو با خاطری آسوده و در پی یافتن آسوده خیالی بیشتر در دست گرفتم ، این آرزو با همون نام نقش بر آب شد . فهمیدم که باید مرگ ناگهانی فردی فراتر از یک دوست ، فراتر از یک معشوق رو تحمل کنم . کسی که درست مثل یک بوتۀ گل ، هر روز غنچه ای رو در شمایل عشق و زندگی و شادی به عزیزانش تقدیم می کرد . اون غروب برای من خیلی سخت و سنگین بود . حسرت و اندوه این فقدان رو خود بوبن ، به آرامی برای من ِ خواننده قابل تحمل کرد . به طوری که در انتهای کتاب دلیلی برای اعتراض و شکوه نداشتم .

حتماً حرف ها و اشارات ناگفته ای باقی مونده . من برای جبران این سهل انگاری باید کسی رو دعوت کنم تا در مورد کتابهاش حرف بزنه . تصمیم دارم فقط از اسب چوبی بخوام از این جا ، این مسیر رو ادامه بده .

فکر کنم باید یه فراخوان هم با این عنوان داد : « بهترین راه برای اتمام سخن گفتن در مورد کتاب چیه ؟ » و به عبارتی دیگه : « منظورمون این بود که اگه کسی شروع کرد به حرف زدن در مورد کتابای مورد علاقه ش ، چطور می شه از این هزارتو بیرونش آورد ؟ »

مرداد 86

نیادی از یک کتاب

حدود 15 سال پیش بود که رمانی از دافنه دوموریه خوندم به نام بلاگردان یا سپر بلا . ماجرای جالبی داشت که خلاصه ش اینطوره :

یه استاد دانشگاه ِ انگلیسی به نام جان ، برای تعطیلات به فرانسه میره . در اون کشور چند نفر اونو به نام ژان صدا می کنند که براش خیلی عجیبه . بعدش اتفاقی با ژان ِ مورد نظر رو به رو می شه و می فهمه که اونا حق داشتن . چون ژان بی نهایت شبیه خودش بوده ! ژان که یه کارخانه دار ثروتمند و از نظر اخلاقی و مالی تا حدی بی بند و بار هست ، یه پیشنهاد هیجان انگیز و در نگاه اول ناممکن به جان می کنه . بهش میگه که از زندگیش خسته شده و براش خیلی جالبه که جاشونو به مدت چند ماهی عوض کنن . چون هم اسمشون مث همه و هم خیلی شبیهند و امکان نداره کسی قضیه رو بفهمه . جان بعد از اینکه با اصرار او رو به رو می شه ، پیشنهاد رو می پذیره و هر کدوم به مسیر اون یکی دیگه میرن .

وقتی جان وارد زندگی ژان می شه ، با دختر کوچیک او ، همسر و خواهر او رو به رو می شه . کم کم می فهمه که ژان به هر یک از اونا و بعضی افراد دیگه بی توجهی کرده یا در حقشون کوتاهی هایی انجام داده . مثلاً خواهرش _ بلانش (Belanch)_ قرار بود سال ها پیش با مردی ازدواج کنه و ژان اون ازدواج رو به هم زده . حالا بلانش تبدیل شده به یه آدم فوق العاده گوشه گیر و تقریباً تارک دنیا که با برادرش اصلاً رابطۀ خوبی نداره . ژان ثروتی که بهش رسیده رو ، قدر نمی دونه و اونو حیف و میل می کنه ..... جان با فهمیدن این موضوع ها سعی می کنه در حد توانش اشتباه ها و کوتاهی های ژان رو جبران یا برطرف کنه . روابط خانوادگی کم کم رنگ دیگه ای به خودش می گیره و اوضاع کاری ژان رو به راه تر می شه . اما _ دقیقاً یادم نیست به چه علّتی _ همسر ژان خودش رو می کشه . ....

از اون طرف وقتی مهلت این جا به جایی به پایان می رسه و جان به انگلیس مراجعت می کنه ، می بینه ژان آبروی اونو برده و اعتبارش زیر سوال رفته . این جا هم یادم نیست که جان چه خاکی توی سرش می ریزه !

اما یه چیزی که خیلی برام جالب بود سوتی های روزای اول جان هست . مثلاً وقتی می رسه ، چمدون ژان رو باز می کنه و می بینه به تعداد اعضای خانواده هدیه های بسته بندی شده وجود داره و اول اسم هر کدوم هم روی بسته ها نوشته شده . او  سر ِ میز شام هدیه ها رو تقدیم می کنه و بسته ای رو که روش نوشته شده B ، به بلانش میده . بلانش با ناباوری و حالتی تمسخر آمیز هدیه رو می گیره و بازش می کنه . توی اون یه شیشه عطر بوده که اصلاً به ظاهر و حال و هوای بلانش نمی اومده که هیچ ، یه یادداشت هم کنارش بوده با این مضمون :

تقدیم به بلّا ی عزیزم !

خلاصه با این کار ِ جان ، رابطۀ مخفیانۀ ژان لو میره و بلانش هم فکر می کنه که برادرش اونو مسخره کرده !

جان که برای کاری به پاریس میره ، با این خانوم ِ بلّا رو به رو می شه . بلّا تنها کسیه که می فهمه او ، ژان ِ حقیقی نیست . بعد ها هم دختر کوچولوی ژان متوجه تقلبی بودن پدرش می شه .

روی هم رفته رمان جالبی بود که اون روزا از خوندنش حسابی خوشحال بودم و چند سال بعدش هم به دنبال فرصتی می گشتم تا دوباره بخونمش . اما هنوز که هنوزه این فرصت پیش نیومده . 


می ناب

 1_

من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشیــد ِ بار تن نتوانـم

من بندۀ آن دمم که ساقی گوید

یک جـام دگر بگیــر و من نتوانم

(خیام)

*

خُنُک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش

بنــمانــد هـیچــش الّا هـوس قمــــار دیگــر 

(مولوی)

بیت دوم رباعی خیام و این بیت از مولوی مضمونی همانند دارند ؛ مضمونی که فکر کردن به اون رو خیلی دوست دارم . مثل اینه که آروم آروم ، از لب ساحل ، وارد دریا می شی و جذبۀ امواج و آبی ِ دریا همچین می کشدت که یه وقت می بینی این موج ها هستن که دارن روی سرت گام می زنن !

 ***

2_

پـدرم روضـۀ رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا ملک جهان را به جُوی نفروشم

(حافظ)

روضۀ رضوان ( بهشت ) در مقابل جهان مادی ، از ارزش والاتری برخورداره . وقتی پدرمان _ حضرت آدم (ع) _ در مقابل دو گندم ناقابل بهشت رو از دست میده ، چرا ما به چیزی که ناپایدار و بی ارزشه دل بستیم و بهش امید داریم ؟

جو : نیم جو ، جو ، دو جو ؛ کنایه از چیز بی ارزش ، ناچیز .

از طرف دیگه ، « جو » در کنار « گندم » معنای اصلی خودش رو هم به ذهن متبادر می کنه . یعنی این واژه در این بیت دارای صنعت ایهام هست .

_ « رضوان » که به تنهایی یا در ترکیب « روضۀ رضوان » به معنی بهشت به کار میره ؛ در اصل نام نگهبان بهشت هست . اما گاه بنا به ایجاز در کلام ، در معنی بهشت هم استفاده می شه .

***

3_

آینـه ت دانی چــرا غمـــاز نیــست ؟

زان که زنگار از رخش ممتاز نیست

(مولانا)

تا حوالی دوره صفوی آینه هایی که مردم استفاده می کردن ، شیشه ای نبوده ؛ فلزی بوده ! این آینه های شیشه ای سوغات فرنگ هستن که در دوره صفوی ، از اون جا که رابطۀ تجاری مون با اروپایی ها گسترده تر می شه ، به ایران آورده شدن . ( البته الآن نمی دونم تاریخ پیدایش آینه های شیشه ای کلاً چجوریه و ... ) بنابراین وقتی مولانا ما رو به زنگار ستردن از آینه ( حالا به هر معنی حقیقی و مجازی ) دعوت می کنه ، به آینه های فلزی _ خصوصاً آهنی _ اشاره داره که در مجاورت اکسیژن هوا ، به مرور اکسیده می شدن و به اصطلاح زنگار می گرفتن . 

***

4_

ز بس که به هر سو فتاده پاره های دلم

فضـای دهـر به دکان شیـشه گـر مانــد

(طالب آملی) 

 این بیت زیبا هم برای حسن ختام ، از یکی از شعرای سبک خیال انگیز هندی ذکر شد . می تونید فقط از زیباییش لذت ببرید !

شهریور 86

آخرین اژدها

مدتی پیش از شبکۀ چهار برنامۀ مستندی به نام « آخرین اژدهایان » پخش شد که به ارتباط خزندگان امروزی و افسانه هایی که از اژدها در بین مردم ملل مختلف باقی مانده ، اشاره می کرد . بخش هایی از آن برنامه این جا نقل می شود :

به طور کلی پیدا شدن فسیل ها و استخوان های مربوط به جانوران عظیم الجثه مانند دایناسورها ، سبب شده مردم قدیم وجود اژدها را در ذهن خود شکل دهند و باور کنند . 

دو دسته اژدها در اذهان شکل گرفته ؛ یکی خوب و یکی بد . اژدهای شرق ، حیوانی بلند مرتبه و نگاهبان سرزمین های افسانه ای به شمار می رود .

امروز اژدها نشانۀ عقل ، شانس و خوبی ست . آنها به واقع مورد احترامند و منزلتی خداگونه دارند . در برابر اژدهای خوب شرقی ، اژدهای غربی مظهر پلیدی و جنایت است . این دیدگاه در بین مسیحیان قدیمی قوّت بیشتری داشت . کشتن اژدها نشانۀ پیروزی مسیح بر شیطان بود .

اژدهای قرون وُسطی با دندان های بزرگ تهدیدی خطرناک برای پهلوانان افسانه ای بوده است . یکی از داستان های قدیم اروپای شمالی دربارۀ شجاعت پهلوانی افسانه ای موسوم به زیگفرید جنگجوست که در آن زیگفرید برای دستیابی به یک گنج بزرگ ، باید اژدهایی وحشتناک را از بین می برد . پس از کشتن اژدها ، زیگفرید لباس رزم را از تن درآورد . خود را در خون اژدها شست که خاصیت جادویی داشت ، تا بدین ترتیب روئین تن شود و جاودان بماند . اما برگی که در هنگام استحمام بر روی پشت او [ بین دو کتفش ] افتاد ، مانع جاودانگی او شد . اگرچه زیگفرید جاودان نماند ، افسانۀ اژدها همچنان تا امروز پابرجاست .

[ * ضحاک نیز برای رسیدن به بی مرگی و جاودانگی ، در حوضچه ای از خون خود را شست . شاید به همین دلیل باشد که فریدون ، او را نکشت ؛ بلکه در کوه البرز به بند کشید تا در آخرالزمان از بین برود .

از طرف دیگر همۀ روئین تنان نقطه ضعفی دارند : هنگامی که مادر ِ آشیل او را برای روئین تن شدن در رودخانه شست و شو میداد ، چون پاشنۀ پاهای او را در دست گرفته بود ، آن قسمت از بدن او از آب رودخانه مرطوب نشد . سرانجام پاریس در جنگ تروا ، باتیری که به پاشنۀ پای آشیل زد ، وی را از پای انداخت . اسفندیار نیز در کودکی ، هنگام استحمام در آبی که وی را جاودانه می کرد ، چشمان خود را بست . از این رو بود که رستم توانست با پرتاب تیری به سمت چشمان او ، وی را از میان بردارد . ] 

شاید مارهای امروز شکلی ظریف تر از مشخصه های اژدها را داشته باشند : علائم عجیب روی پولک ها ، زبان دوشاخ لرزان ، چشمان نافذ ، سرهای شگفت انگیز و قدرت تغییر شکل و ناپدید شدن . این مشخصه ها باعث شده است که مردم به اژدهای شرق احترام بگذارند و حتی تا امروز نیز آن را نماد حمایت و قدرت نگاه دارند .

استخوان اژدها در بازارهای چین ، به جهت خواص دارویی اش از اقبال خوبی برخوردار است . مردم بر این اعتقادند که آسیاب شدۀ آن موجب تقویت می شود ، اعصاب را آرامش می بخشد ، به خوابیدن کمک می کند ، روح معنویت را اعتلا می دهد و افسردگی را از بین می برد . مثل اژدهای شرق ، داروهای چینی نیز در مدار همنوایی و همکاری جهان طبیعت می گردند .

اژدهای مارگونۀ شرقی مشخصه های غیر مارگونه نیز دارد . استعداد و دندان . شاید اکتشاف چنگال های عظیم را بتوان در ایجاد ذهنیت ِ وجود اژدها مقصّر دانست . ولی احتمالاً آن ها هم بازماندۀ جانوران پیش از تاریخ هستند .

بناهای تاریخی گویای جایگاه خاص این جانور در تاریخ زندگی انسان است . مصریان باستان به احترام این جانور _ که از او وحشت داشته ،  او را محترم می شمردند _ معابد متعددی در کرانۀ رود نیل ساخته اند . این جانور خدای خاص خود را داشت : سوبیک ، خدای تمساح . در برخی از این معابد کاهنان نمایش هایی از غذا دادن به تمساح اجرا می کردند . اژدهای سوبیک در نیل بزرگ مسکن داشت . مصریان باستان بر این باور بودند که از دیدگاه خدایان ، انسان و حیوان ارزش یکسانی دارند و آثار باستانی بازمانده از آن دوران ، خود گواه این مُدّعا هستند . از طرف دیگر آن ها به جانوران برتر نیز باور داشتند . دیوارهای مقبرۀ پادشاه آمِن هو تپ نشان دهندۀ تصاویر مارهای بالدار است که هم اندازۀ انسان هستند . بنابر باور مصریان باستان ، زمین در تملّک مشترک آدمیان و جانوران است . سازندگان این مجسّمه ها هرگز تصوّر نمی کردند که آیندگان ِ آن ها ، تمساح های مقدّس را تا حدّ نابودی شکار کنند . هم زمان با برپایی این دوره از امپراتوری مصریان ، در سرزمین ایران نیز تمدّن جدیدی شکل می گرفت .

در رودهای بابل ، دروازۀ معروف ِ ایشتار از دل خاک بیرون آورده شد . این آثار به تصاویر سه حیوان آراسته بود ؛ شیر ، سگ های وحشی و حیوانی ناشناخته دُم و گردن دراز ، پوست پولکی شکل و یک شاخ . این موجودِ افسانه ای شاید بر مبنای داستان های مسافران شکل گرفته بود . بابـلی های آن دوران به افریقای استوایی سفر می کردند و شاید داستان اژدها از آن جا سرچشمه گرفته باشد . حتی مردم محلّی آن جا امروز نیز بر این باورند که میکولی مِمبۀ خوفناک هنوز در اعماق جنگل های گرم و مرطوب و در برکه های لیکوالا زندگی می کند . داستان های مربوط به وجود اژدهای آبی را به سختی می توان به اثبات رسانید ولی مستندات زیادی وجود دارد که حاکی از وجود جانوران دریایی عظیم الجثه است .

داستان های غربی مملو از موجوداتی ست که بدن هایی کشیده و مارگونه دارند . رومی ها علامت اژدهای مارگونه را برای خود انتخاب کرده اند . با گسترش امپراتوری روم ، کـِلت ها نیز این علامت را پذیرفتند که امروز بر پرچم ملّی ولز دیده می شود .

در بیرون از کلیسا اژدها نشانه قدرت و شجاعت بود . رومی ها در زیر ِ نشانه های اژدها شکل ، رژه می رفتند . تصویر اژدها بر روی سپر ِ جنگاوران نشانۀ حامیان روم بود . پیش از آن در شمال ، وایکینگ ها _ جنگاوران دریا _ مجسمۀ سر ِ اژدها را در پیشانی ِ کشتی های خود قرار می دادند تا بدی ها را از خود دور کنند و در دل دشمنان هراس بیفکنند . داستان های زیادی از اژدهایان ِ دریایی ترسناک تألیف می کردند و بر این باور بودند که با اشکال و مجسمه های آن ها می توانند اژدها را در محلّ خود نگه دارند .

اژدهای غربی ، بر خلاف اژدهای شرقی ، بال دارد . آزتک ها به احترام خدای مارگونه و بالدار خود ، نام او را بر بزرگترین دایناسور پرنده نهادند . در دنیای امروز مارمولک هایی با بال های ظریف و کوچک وجود دارند که شاید منبع این ذهنیّت ، یعنی بالدار بودن اژدها ، شده اند . اژدها نمادی محترم برای تمدن های باستانی امریکای جنوبی نیز بوده است . خدای مارگونۀ مایا ها به نام کوکولپان ، هیبتی چون مار گـُزیده بود ؛ درست مانند اژدهای چینی ها . مایا ها نیز همچون مصریان باستان ، طبیعت را محترم می شمردند و حیوانات را می پرستیدند . اما فرهنگشان نیمه ای تاریک نیز داشت . جنگ و قربانی کردن انسان بخشی از زندگی روزمره شان بود .

خزنده هایی به نام ایگوانا ، شاخ ها و تاج هایی دارند که در تصاویر مربوط به اژدهایان مشاهده می شوند .

در شهرها و روستاهای اروپا تصاویر اژدها مشخصه های یکسانی دارند . اژدهای غربی چنگال هایی مانند چنگال های شیر دارد که در نبرد بتواند از آن ها استفاده کند . اژدها معمولاً تجسّمی از نبرد میان خوبی ها و زشتی هاست . برخی دانشمندان بر این عقیده اند که انسان از خزندگان وحشتی ذاتی دارد . اما این وحشت از کجا سرچشمه گرفته است ؟ آیا دورانی در زندگی بشر بوده است که انسان و خزندگان کوه پیکر رو در روی یکدیگر قرار گرفته اند ؟

در استرالیا زمان و مکانی وجود دارد که شاید روزی در آن ، انسان و اژدهایان عظیم الجثه با یکدیگر مقابله کرده اند . اَوریجن ها حدود چهل هزار سال پیش به این قارّه پا نهادند . تقریباً در همان دوران یک مارمولک غول پیکر به نام مِگــِلینیا _ با طولی بیش از پنج متر و وزنی بیش از نیم تُن _ در این سرزمین نامهربان زندگی می کرده است . این جانور احتمالاً از جانورانی که به اندازۀ اسب های آبی تنومند بودند تغذیه می کرده ، از حمله به انسان و خوردن او ابایی نداشته است .

در برخی جزایر اندونزی عموزاده های نیبولــِنیا زندگی می کنند که در واقع آخرین اژدهایان به شمار می آیند و بزرگترین مارمولک های روی زمین اند . نامشان اژدهای کُمودو است با طولی بیش از سه متر . آن ها اغلب لاشخورند و تا کنون گزارشی از حملۀ آن ها به انسان دریافت نشده است . امروز نسل این جانور توسط انسان به خطر افتاده است . آیا آن ها نیز روزی به افسانه ها خواهند پیوست ؟

بازدم اژدهای کمودو متعفن است . بازدم اژدهای افسانه ای نیز دود به همراه دارد . اژدهای افسانه ای با نفس خود آتش به بیرون می دهد . در زندگی واقعی تنها یک جانور وجود دارد که نامش با آتش همراه است و آن سمندر ِ آتش است . مردم قرون وسطی بر این باور بودند که این جانور حتّی می تواند آتش ایجاد کند . این در حالی است که رنگ های روی بدن او به شکارچی می فهماند پوست بدن حیوان ، زهرآبه هایی بدمزه دارد . البته این گونه اعتقادات در مورد سمندر مدتهاست که ازبین رفته است . اما باور ِ اژدهایان از قدیم در اذهان شکل گرفته است و علم به ما آموخته که هیولاهای گذشتۀ پدران و اجداد ما ، اژدهایان امروزند . تمامی این جانوران شکل دهندۀ باور آدمی در مورد اژدها هستند . اژدها جانوری افسانه ایست که علم توجیهی برای آن ندارد . میراث در برابر گذشت زمان و تاریخ مقاومت کرده است ولی آیا می تواند برای همیشه باقی بماند ؟

ممکن است که اژدها دندان ها و چنگال هایش مانند خزندگان امروز باشد ، اما این خزندگان بر خلاف اژدها ، به دفاع از خود در برابر فشارهای انسانی قادر نیستند . در ذهن انسان اژدها همواره یک نیروی نابود ناشدنی به شمار می رفته و فقط قوی ترین و شجاع ترین افراد می توانستند او را شکست دهند . در واقع آیندۀ خزندگان امروزی در دست ماست . ما توانسته ایم در طی قرون و اعصار اژدهای افسانه ای را زنده نگه داریم . اما آیا می توانیم اژدهایان ِ زندۀ امروز را برای آیندگان ، زنده نگاه داریم ؟