فٰروردین 94

متافور

گاهی م مثل جوراب ابریشمیای ساق بلند گرون قیمت جولیا پندلتون که رو اعصاب جودی بود ..



همه چیز دربارۀ مادرم

_می خوام اسمشو بذارم استبان.

_ اسم پسرتو؟ چرا؟

_ به یاد پسر تو. این بچه مال هردوی ماست.

_ کاش بود! کاش ما توی دنیا تنها بودیم، بدون هیچ تعهدی. تو و پسرت فقط مال من ...

زندگی زنانه با تمام احساسات خوب و بدش، مشغله ها و رنج هاش.

 

* پدرو آلمودوار؛ رُسا/ پنه لوپه کروس؛ اوما؛ استبان و مادرش؛ آگرادوی ساده دل


جزئیات کابوس

یکی از خودآزاری های من این شکلیه که، عینهو کارتونا، این روزا یک هیئت فرشته ای میاد توی ذهنم و میگه: نه سندباد، نگران نباش! من بهت نیاز دارم و خوشحال می شم فلان مورد رو بسپرم به تو. هیچم دیر نیست. یادته چند ماه پیش دلهره داشتی، ولی وقتی کارتو انجام دادی فهمیدی اصن از این خبرا نبوده که بخوای بابت چیزی نگران باشی؟ ...

در کنارش یه هیئت هشدار دهنده_ حالا نه شبیه دیو، با دوتا شاخ و یه دم و چنگال به دست_ ظاهر میشه و میگه: درسته منتظر می مونم، ولی نه تا این حد!! دیگه تا کِی؟ آخه تا کِی؟ بجنب! نه، نمی خواد، همین الآنشم دیره!!...

_ و البته آدم حالش که گرفته باشه، می تونه چند قسمت جودی اَبوت ببینه تا یه چیزی ته دلش قلقلک بشه بتونه دور بعدی چرخ و فلک به سمت بالا حساب کنه.


مثبت

پنجشنبه نوشت:

_ وقتی داشتم مطلب قبل رو می نوشتم یه چیز خوب اومده بود توی ذهنم که یوهو پرکشید رفت! شاید تقصیر خودم بود که وسط جمع و جور کردن ذهن خودم سرک کشیدم توی ذهن یکی دیگه (سر زدن به وبلاگ دیگه) و باهاش حرف زدم (نظر نوشتم).

_ امروز باز توی خیابون گردی ها مون چشممون افتاد به یه خونه حیاط دار و دلمون خواست از اینا داشته. خیلی سریع توی ذهنم وسایل دوست داشتنی مو توش چیدم، حتی اتاق هاشو تصور کردم و برای حیاطش نقشه کشیدم و ... همیشه اینجور موقع ها فکر امنیت یه چاردیواری که مال خودت باشه، منو می ترسوند. بالاخره خلوتی وسط روز و نیمه شب های ساکت هست که می تونه یه جوری شکسته بشه حریمش و ... در نهایت، امنیت آپارتمان رو نداره. ولی امروز برای اولین بار نترسیدم.

حتی خواستم امتحانش کنم. ببینم راهی چیزی هست که این امنیت رو تأمین کنه و رخنه ای نداشته باشه یا نه.

_ نمی دونم عصر شهرکتاب یا جاهای مشابه باز هست برای دور زدن و تکمیل لوازم مهمونی فردا یا نه. ظهر که زنگ زدم گوشی رو برنداشتن. یعنی قراره امروز کلاً تعطیل باشن یا عصر میان؟

بعدِتعطیلات نوشت:

شهر کتاب باز بود و با کلی وسواس تونستیم موارد موردنظر رو تهیه کنیم. جمعه مهمونی خوبی داشتیم و یه مهمون ناخوندۀ دوست داشتنی هم اومد که بیشتر بهمون خوش گذشت. نکتۀ باحال تقریباً همیشگی این مهمونیا هم پربارتر شدن هارد از فیلم و سریال و انیمیشن های فامیل خاص هست و سریالی که بهم توصیه کرد ببینمش.

_ هوا بهاریه و غیر از گل و گیاه، انتظار موجودات دیگه رو هم باید داشت. الآن با یه زنبور زرد و مشکی توی اتاق مواجه شدم و از پنجره به بیرون هدایتش کردم. امیدوارم شاپرک و پروانه هم از پنجرۀ باز بیان توی اتاق!

شنبه 3:33 عصر


حکایت من و لاک پشتم

واعی خدا!!!

می خوام اعتراف کنم از دست خودم خسته شدم.

امروز که از کنار درختا و سبزه ها و گلها رد می شدم (نع خیر! از سیزده به در خبری نبود! من از مراسم و نمادهای نوروز بدم میاد! فقط طبیعت و تغییراتش رو دوست دارم.. بله سیزده به در در کار نبود، با یه ساک چرخدار داشتیم می رفتیم خرید چون فردا مهمون داریم) توی این هوای خوب و نور ملایم آفتاب، احساس کردم کنار یه ساحل آروم و خلوت ایستادم و دستامو باز کردم و تمام ذرات آفتاب رو با پوستم جذب می کنم، باد می وزه و الآنه که بادبانهام برفراشته بشن و سفرم رو شروع کنم. یعنی اگه دست خودم بود همین الآن جمع می کردم می رفتم. ولی همیشه رفتن توی زندگی من نشونۀ باقی گذاشتن چیزهای نیمه کاری در پشت سر بوده. برای همین باید بمونم و درستشون کنم.

یه مورد دیگه اینکه تا مدتی پیش همه ش منتظر رسیدن روزی بودم که شرایط ایده آل فراهم بشه؛ تو هر زمینه ای. چند سال پیش به این نتیجه رسیدم که شرایط لزوماً ایده آل نیستن و هر چیزی در لحظه به دست میاد. و اینو سال 90 خوب درک کردم. تا قبل از درک کردن آدم فقط می دونه  اما وقتی زمان موعود برسه اونو درک می کنه طوری که قلب و روحش تکون می خورن. یکی از شرایط ایده آل از دوران بچگی برام این بود که در «جمع» دوستان (و چیزای مشابه) ... بهتره مث آن شرلی بگم bosom friend باشم و همنشین های خاص داشته باشم. اما توی تصوراتم هم از همه شون فاصله داشتم. یعنی نمی تونم توی واقعیت و خیال بین جمع باشم. اینو انگار از اول اولش هم نمی تونستم بپذیرم. برای همین خیلیا فکر می کنن من آدم مهربون و باحال و خونگرمی م. نمی دونم! حتی باوجود دارا بودن همۀ این صفت ها آدم «جمع» نیستم. خیلی وقته می دونم درونگرا هستم ولی امروز وقتی همۀ این موزاییکها از گذشته و حال کنار هم جمع شدن، درکش کردم. طوری که قلب و روحم به لرزش دراومد. شاید شروع پذیرش واقعی این قضیه باشه. این که برنامه ریزی هام به جای ناخوداگاهانه، خودآگاهانه این مسئله رو برام تأمین کنه.

_ مهم ترین چیزی که منو از خودم عصبانی می کنه اینه که لاک پشت درونم گاهی احمق میشه و به جای ادامۀ همون حرکت آروم رو به جلو، میره توی لاکش. من هرموقع حرکت آروم و پیوسته دشتم و خودمو با تمام وجود وقف چیزی کردم بهترین نتیجه رو ازش گرفتم اما مدتیه اون تمرکز ذهنی و انرژی لازم رو فراهم نمی کنم. مغزم هزارتا چاقو می سازه که یکی شم دسته نداره و نمی بُره.

دیگه اینکه من آدم «گوش به فرمان»ی هستم. باید توی زمینۀ کارهایی که ازم برمیاد یه آدم کاردرست از بالا بهم فرمان بده که «این کارو بکن» و منم به بهترین شکل انجامش بدم. تمام خلاقیت و تلاشم هم تو همین محدوده شکوفا میشه. اون کار رو به بهترین شکل انجام میدم. اما هیچ وقت رئیس خوبی برای خودم نبودم؛ مگر اینکه یه ریاست کوتاه مدت بوده باشه و مسئولیت ریاست بر خودمو به دستان باکفایت رئیس دیگه ای سپرده باشم. حالا دیر دیرم میشه بخشی از زندگی و تلاشمو وقف چنین پروژه ای بکنم.


رنگ بی رنگی

_تقویم امسال رو با خودکارای رنگی نشوندار نکردم... اینکه مشخص کنم هرچیزی با چه رنگی نوشته بشه. گذاشتم «به سائقۀ عادت» (مرحوم گلشیری) پیش بره. فقط اینکه رنگ کتاب خوندن رو عوض کردم، توی ذهنم. برعکس سالهای قبل، که وسواس داشتم روی صفحه های پر و پیمون تقویم و حتی یک ص مجزا برای جمعه ها، تقویم امسالی رو خیلی باریک و کم جا برداشتم. قدری هیجان و استرس داره البته، اگه جا کم بیاد؟ ... ولی گفتم مهم عمل هست و بهتره صفحات پر بشه تا اینکه خالی بمونه.

_ اولین کتابی که با رنگ جدید اسمش نوشته شده محبوس از کورتی عزیز هست؛ آغازش با خود و انجامش با خداست، چون به آرومی خونده میشه. ترجمه ش چنگی به دل نمی زنه البته اشکال های فارسی نویسی ش توی چشم می زنه. اینکه مترجم باید زبان مقصد/ مادری رو هم خوب بدونه و ...


بهانه

از جهاتی آدم دهن بینی ام (نمی دونم دقیقاً تو محدودۀ دهن بینی قرار می گیره یا نه؛ اما بهتره بگم انرژی نقد و نظرها روی من تأثیر میذاره، حتی شده برعکس! بذارید توی همین پرانتز داستانشو خیلی کوتاه و سریع بگم و بیرون پرانتز حرفای مرتبط رو بنویسم: بارها شده یه نفر، حتی فردی غیرحرفه ای/ به شکلی غیر حرفه ای، نویسنده یا هنرمند مورد علاقه م رو نقد کنه و بدش رو بگه و من تحت تأثیرش قرار بگیرم. انگار یک تا چند قدم فاصله یهویی بین من و اون ایجاد میشه و احساس متفاوتی بهش پیدا می کنم. درواقع معمولاً علاقه م بهش از بین نمیره فقط یه احساس جدید دیگه ای هم درکنار علاقه اضافه میشه. این از یه طرف خوبه چون با خیال راحت تر می تونم کارهاشو نقد کنم. حالا مورد برعکس اینه که بازم بارها شده کسایی بهش پیشنهاد کردن فلان اثر هنری رو بخونم/ ببینم و من عمداً این کار رو به تأخیر انداختم. اولش فکر می کردم یه لجبازی ناخودآگاهه اما کم کم فهمیدم هنوز اون اثر منو صدا نکرده!) و این تأثیرپذیری، در مواردی، به شدت عقب رونده میشه.

نمونه ش این که هرچی حرف و حدیث درمورد [ این بشر ] می خونم/ می شنوم، بازم یه تلنگر کافیه تا فیلَم یاد هندستونش بیفته و فوری توی ذهنم رج بزنم کدوم کتاباشو هنوز نخوندم و کدوما رو دوست دارم بازم بخونم و ... یه جریان کشَنده ای همیشه از طرف این فرد در من ایجاد می شه که نمی تونم بی خیالش بشم. به هر حال خیلی چیزای خوب رو بهش مدیونم.


سهم این روزا

خوراک این روزا، بین کارای دیگه:

دو روز گذشته جرئت کردم و دوتا فیلممثلاً ترسناک دیدم. البته روز بود و تنها نبودم. همیشه دوست داشتم بتونم فیلمای خوب این ژانر رو ببینم؛ دارم تمرین می کنم، دیگه تا کجا پیش میره بعداً معلوم میشه.

Mama

 

Don't be afraid of dark

**

The imitation game

جنگ جهانی دوم و ماجرای مهم و رازآلودی که به تازگی ازش پرده برداری شد

 

Bad grandpa

اون قدری که فکر می کردم دوستش نداشتم!!

 

The nightcrawlers

«شبگردها»، گویا!

اینم خوب بود :)

**

Paddington ماجرای آقا خرسۀ محبوبم هم آمادۀ دیدنه. همچنین بخش سوم The Hobbit و ..


اسفند 93

سیزیف

چند وقتیه به هرچی فکر می کنم جوابش این میشه:

تو خود آفتاب خود باش

و

طلسم کار بشکن!

از خیلی جهات خوبه؛ اصلاً احساس تنهایی نمی کنم، هر اتفاقی رو توی زندگی م مستقیم به خودم مرتبط می دونم، زیاد ناراحت نمی شم، «نکرده» ها برام مهم تر از «نداشته» هامه، ... زیاد دلبستۀ آدما نمی شم؛ هرچقدر هم که دوستشون داشته باشم. این یادگار خیلی سال پیشه: همیشه یک «من» بوده که نقش های جورواجور رو توی زندگی برام بازی کنه. همین هم کمک کرده به مرور آنیما و آنیموس من بتونن همدیگه رو ببینن . حالا نمی دونم چقدر کامل شدن یا با هم کنار اومدن. ولی همین که همدیگه رو ملاقات کردن و همدیگه رو پس نزدن خیلی خوبه.



وای بر ستارگان

«از اولین چیزایی که در اورژانس ازت می خوان اینه که به دردت از 1 تا 10 نمره بدی. صدها بار ازم خواسته شده، یه بار که نمی تونستم نفس بکشم و احساس می کردم قفسۀ سینه م داره آتیش می گیره و پرستار ازم خواست این کارو بکنم، نمی تونستم حرف بزنم اما 9 تا از انگشتامو بالا گرفتم.

بعداً وقتی بهتر شدم، پرستار بهم گفت «مبارز». و ازم پرسید « میدونی از کجا فهمیدم؟ چون به دردی که نمره ش 10 بود امتیاز 9 دادی».

ولی حقیقت نداشت. به خاطر شجاعتم نبود که به اون درد نمرۀ 9 داده بودم؛ 9 دادم چون 10 رو برای روز مبادا نگه داشته بودم، و امروز اون روز بود. این درد یه 10 وحشتناک و بزرگه!»

The fault in our stars

 

و این شادی کوچک!

 

_از نویسنده به خاطر این جمله هاش متشکرم:

« بعضی بی نهایت ها از باقی بی نهایت ها بزرگترن . و نمی تونم بگم چقدر سپاسگزارتم بابت این بی نهایت کوچکی که مال ما بوده. اونو با دنیا هم عوض نمی کنم.»

_ خیلی خوبه توی روزایی که راه گریه کردن برای چیزای از دست رفته رو فراموش کردم، بتونم برای احساس دوگانۀ به دست آوردن چیزی و خالی بودن هم زمان جای چیز دیگه ای به راحتی گریه کنم. خوشی ای که از حسرت ناگزیری برمیاد و  همدیگه رو در بر می گیرن تا معنا پیدا کنن و معنا ببخشن.


مسئلۀ حل نشدۀ Edinburgh و سایۀ پرتغالی

هنوز 48 ساعت نشده!

دیشب که خبر پخش شد همه مات و مبهوت مونده بودن، گمونم مثل همیشه. تو بهت و خستگی، یاد ظهر روز قبلش افتادم که برای آخرین بار_ و چقدر اتفاقی_ دیدمش. دیدار اتفاقی که نزدیک به دو ساعت طول کشید و تمام مدت انگار سایۀ سنگینی در کمین بود.

تقصیر من نبود، نشونه ها شروع کرده بودن به حرف زدن. از همون اولی که دیدمش، شش ماه پیش، هم سایه گهگاه خودشو نشون می داد و هم ذهن من دست به کار شده بود. به هر چیز نگاه می کردم رو به سرازیری بود. بالاخره وقتی این آش خوب جا افتاد، سایه بی پروا پرید وسط و یه روز غمگین با دهان او هم حرف زد.

و نهایتش پریروز غروب، همکلاسی م گفت «استاد همه ش میگه اگه عمری باقی باشه، به شرط بقا».. من آدم معتقدی م و می دونم مرگ در یک قدمیه، هرچند همیشه باورش سخته چون لمسش نکردم، باوجود این دونستن وقتی جمله ش تموم شد پشتم لرزید. دلم می خواست یه طوری بشه حتما بهش بگم «خب این یه امر واضح و ناگزیره، ولی خواهشاً انقدر به زبون نیارید». نشد! هرچی بود زورش بیشتر از من بود و به قول بیهقی « قضا در کمین بود کار خویش می کرد».

گفتن سکتۀ قلبی، ولی این یک اسمه که گاهی برای ناتوانی قلب از پر کردن خلأ عمیقش به کار میره. گرچه من فکر می کردم سکتۀ مغزی بوده باشه. انقدر که گاهی به نظرم می رسید بار زیادی روی فکر و ذهنشه.

.. و آخرین لحظات به بدرقه بلند شد. به روی خوش گفت «خیر پیش!»

خیر در پیش بود و برای هرکسی در هیئتی؛ گیرم برای او به شکل سایۀ همیشگی بوده.

و او شنل محتوم پرتغالی بودن رو بر شونه هاش داشت. اینطور که داشت پیش می رفت پرتغالی حی و حاضر و در دسترسی بود. برخلاف سایر پرتغالی ها که یا دورن یا غیر واقعی.

آدیوس!


اشارات

از همۀ راهکارها بیشتر، از این خوشم اومد:

۷-  تبدیل به تعیین کننده زیبایی ها و جذابیت ها شوید

به جای آنکه مدام تبلیغ کنید که قیافه مهم نیست (که البته تلاش شما ثمری نخواهد داشت)، تبدیل به انسانی شوید که رمز و راز زیبایی های جدید را تبلیغ می کند. مشکل فرهنگ موجود آن نیست که بیش از اندازه به زیبایی و جذابیت بها داده می شود، بلکه مساله این است که تعریف محدودی از جذابیت مدام ارئه شده و انواع معدودی از زیبایی ها شانس عرضه و تمجید می یابند. رسانه های به هم پیوسته و قدرتمند، پی در پی اصراردارند نوع خاصی از زیبایی و تنها حالات مشخصی از جذابیت را ترویج کنند.

خودتان در زندگی روزمره دست به کار شوید و در هر فرصتی یکی از نشانه های قیافه انسانی را برجسته کنید. پیشانی مغرور یک نفر را مورد توجه قرار دهید. چشمانی که غم شیرینی در آن برق می زند را دوست داشتنی بنامید. صورت مهربان یا قابل اعتماد را یادآور شوید و …

یک عالم خصوصیات زیبا در قیافه انسان ها وجود دارد که واقعاً به خودی خود مطبوع هستند. آنها را مورد تشویق و توجه قرار دهید و تلاش کنید دامنه علائم زیبا متنوع تر شود، چه بسا روزی یکی از خصوصیاتِ قیافه و بدن شما برای دیگری جذاب بشود.

_ بله، چرا نفی کنم؟ چرا همیشه «همه چیز در زیبایی و ظاهر نیست»؟ همه چیز نیست ولی بعضی چیزها هست.

خوبی ها باید بیشتر بشن، منتشر بشن.

_چهرۀ زیبا خودش همه چیز رو داره، بنابراین چیز تازه ای نداره. اما وقتی در چهره ای عادی یا حتی نازیبا، چیز قشنگی پیدا می کنم برام جذاب تر میشه.


جاده فریاد می زنه ...

دَه سال دیگه به معنای واقعی یه آدم میان سال هستم، نه در ابتداش یا درحال ورود بهش و .. مثل کسی که وسط یه پل طنابی روی یه عمق ژرف داره راه میره و حتی نیازی نیست وزش باد پل رو تکون بده، با هر قدم خودش این اتفاق میفته، و اون هم با این حرکت ها هماهنگه_ حالا یه جورایی!

باز هم مثل همین الآن، به روزای پشت سر نگاه می کنم و یه بازۀ زمانی بیست ساله رو تو ذهنم نقد می کنم؛ من واقعا اینو می خواستم؟ چرا توی روزای جوونی اون تصویری رو که قبلش آرزوشو داشتم، برای خودم نساختم؟ چرا این کار رو نکردم؟ یا اون کار رو..؟

خب نشد، موقعیتش نبود! غیر از تصویر و تصور و اراده و ... باید وجه های دیگه رو هم در نظر گرفت. مثلاً من برای عینی کردن تصویری که برای اون سالهام داشتم، تنها کاری که می شد بکنم این بود که یه صبح زود یه کیف بردارم با خودم و از خونه و شهر و ... بزنم بیرون و برم دنبال یه جا نموندن! خب، می شد؟ با درصد بالایی نع!

و اینکه آدم باید مجموع بودن هاش و برایندشون رو در نظر بگیره؛ «من» و موقعیت جغرافیایی و زمانی و آدم های دور و برم و خواسته هام و ... درسته حتی خیلی وقت ها بهترین کار ممکن رو هم نکردم، ولی چندان ناراضی هم نیستم. حداقلش اینه که هر موقعیت بدی بالاخره یه دررویی داشت و من اون راه خروج رو پیدا کردم همیشه. زمان مبارزه کردن و زمان آروم نشستن رو تقریباً شناختم و از همه مهم تر تصویرهای ذهنی م نه تنها از بین نرفتن، که کامل تر و زیباتر شدن. با اینکه ذهنی ن، کمتر رؤیایی به نظر می رسن. و هنوز هم دوست داشتنی ن.


نفس گیر!

امروز رو هم برم و بیام!

بعدش کارامو جمع و جور کنم ...

فردا هم ختم قضیه!

بعدش باحوصله برم سراغ کمد جناب ووپی م و حسابی خدمتش برسم.

* الان با بازکردن در کمد بخشی از ذهنم توش جا موند. باید حتماً طی 2-3 روز آینده بهش سر بزنم.


سریال ها و آدم ها

_آیا آدم ها به دیدن سریال معتاد می شوند؟

فکرکنم، بله!

روشن تر:

آیا آدم ها به سریال ها معتاد می شوند؟

بله، بله، بله!

_ وقتی توی جریان دیدن یه سریال قرار می گیرم، بهش وابسته می شم. بعد چند اپیسود دیگه جزئی از داستان شدم و ممکنه شخصیت های خودم رو هم وارد داستان کرده باشم، یا تغییرات کوچک و بزرگی در سرنوشت شخصیت ها به وجود آورده باشم. مثل روند کتاب خوندن.

این درمورد سریال های کوتاه، حتی مجموعه ای مثل Once upon a time in wonderland، هم به راحتی صدق می کنه. و وای بر وقتی که داستان برای من رنگ و بو یا نشانی خاص داشته باشه؛ اون وقته که حتی دو اپیسود بودن The red tent هم کفایت نمی کنه و بهش وابسته می شم.

_ وابستگی به سریال درمورد من این طور تعریف میشه که: به راحتی و ممکنه حتی تا مدتی نتونم سراغ فیلم/ سریال دیگه ای برم.

* اعتیاد شیرین این روزا: House M.D

طوری که گوی سبقت از Friends طفلکی هم ربوده!


سندباد چی می بینه؟

House M D

دکتر House عزیزم رو دارم برای بار دوم می بینم ^_^ سری قبل تا اواخر فصل 5 دیدم  و بقیه ش مرتب نبود. الان که به صرافت افتادم تمومش کنم هوس کردم از اول ببینمش و خیلی م راضیم. واقعا قشنگ و دوست داشتنیه

 

اون تیکه هاش، تشخیص هاش، تنهایی ش و وایکادین و اعتیادش و لهجۀ قشنگش و تُن صداش ... هاوس بودنش.. عالیه!

 

F.R.I.E.N.D.S

«دوستان» معروف، و محبوب خیلی ها رو که از زمان پایان پخش ده فصلش تثریباً خیلی گذشته تازه شروع کردم. خورد خورد می بینم که ماراتن وار نشه و بهتر بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم.

اسم سریال 6 حرفه و تعداد رفقا هم 6 تا :))

 

The Face of love

و بین اپیسودهای فراوون سریالها، این فیلم رو هم دیروز عصر دیدم.

قشنگ بود، و عجیب و کمی تلخ و شکننده ...


سایۀ خورشید

از اول هفته دوباره اینطوری شدم، و می دونم تا آخر هفته که کارم تموم بشه این سایه همینطور منو تعقیب می کنه.

احساس «برادر خورشید، خواهر ماه»!

شدیدترین حالتش وقتی بود که برای بار چندم این فیلم از تلویزیون پخش می شد و من که اصلاً سبک شناسی کامل رو نخونده بودم و فرداش امتحان داشتم، کتاب به دست اومدم وسط هال و یه چشمم به متن کتاب بود و یه چشمم به صفحۀ تلویزیون و گوشم به آوازهای نصفه نیمۀ فیلم.

یه دفعۀ دیگه ش هم روزای قبل امتحان کارشناسی ارشد بود و من مدام CD فیلم Face off رو میذاشتم برای تماشا. آخرش مامانم گفت «سندباد پاشو برو درستو بخون دیگه»!!

هفتۀ قبل هم خودمو تا می تونستم با سریال خفه کردم ولی دیروز دلم مدام بهانۀ انیمیشن های محبوبم رو میگرفت.

بله، من سرنوشتمو پذیرفتم، این بخشی از شخصیت و سرنوشت منه! :دی :دی


نقیض!

خب اینکه میگه:

« بیش از 70% خانوما دچار کم پشتی مژه و .. هستن »

آدمو به فکر فرو می بره که : خب، یه امر تقریبا عادیه! یعنی اون 25% باقی غیر عادی ن! البته غیر عادی خوش شانس! چه لزومی داره  ما 75% درصد خودمونو به زور این محصول و اون محصول بکشیم بالا؟؟

پس این جمله به ضررشونه. من که خیالم راحت شد و حتی فکر فانتزی م درموردش نکردم که مثلا بخوام این محصول رو تو رؤیا هم تهیه کنم!

اون وقت توقع دارن بعدش که میگن : بخرین و ... ما هم چشم بسته بخریم و استفاده کنیم. خب ما طبیعی هستیم. همینه که هست.

زیبایی های پنهانمونو که کشف می کنیم بیشتر لذت می بریم تا با دیدن مژۀ بلند غیر طبیعی مون که ذاتاً مال خودمونم نیست.


وجدان خش برداشته*

_دیروز که رفتم کتابخونه مجلس زود خسته شدم. سیستم امانت دادنشون چنگی به دل نمی زد. اول اینکه مخزن باید باز باشه، آدم کتابا رو دست بگیره، فهرست و نمایه شونو ببینه، ... ببینه اصن به دردش میخورن یا نه. نمی شه چشم بسته کتاب سفارش بدی بعد یه درصدی شون واقعا مطلب موردنظر رو داشته باشن که! اینطوری سرعت کار آدم بیشتر می شه خب ..

بعدم اون کامپیوترا که پشتش می شینی کتاب جستجو می کنی انقدددددددد طولش میدن که آدم خسته میشه... 1-2 تا کتاب نیست که! حتی 10 تا هم نیست! باید کلی کتاب جستجو کنم از هرکدومشون یه تیکه بردارم تا کارم راه بیفته. این که نشد!

لااقل یه تور مجازی دیدار از کتابای کتابخونه بود بازم خوب بود، یعنی عالی بود؛ اینطوری که تو خونه نشستی، میری توی سایت کتابخونه، با اون تور مجازی میری لا به لای قفسه ها، اگه بشه رو کتابا کلیک کنی توی تصویر، برات ورق زده بشن، حتی در حد نمایه و فهرست هم باشه بازم خیلی خوبه.

حالا من الان می نویسم اینا رو، ولی ببینین چند سال دیگه این کار هم عادی میشه. اصن شایدم جاهایی عادی باشه.

_امروز رفتم همین کتابخونه خودمون. درسته خیلی چیزا رو نداره در حد مجلس، اما خب یه سری منابع رو دیدم. گرچه چند ساعت سرپا بودم! چون اینجا همۀ میزای مطالعه رو برداشتن، فقط یه دونه گوشه سالن هست اونم فقط به مدت یه ربع می تونی استفاده کنی! واقعاً که! هرجایی یه عیب و ایرادی داره.

خلاصه که باید دوباره برم همون جای اولی تا کارم کامل بشه.

آخخخ امروز که بین قفسه ها دنبال کتابا می گشتم گاهی می ایستادم بعضی کتابای نامربوط! رو نگاه میکردم یا بر می داشتم ورق می زدم، نقشه می کشیدم اینو کی بگیرم، کی بخونم، ... آخرش هم نتونستم مقاومت کنم و برای اندکی آرامش، یه مجموعه داستان امانت گرفتم با یکی از کتابای تقریباً تازه چاپ از کورتی عزیزم. راستش کتاب خوب زیاده ولی تو این احوالم نخواستم کار سنگین یا خیلی پر فراز و فرود و احیانا غمگین بگیرم.

*عنوان این پست، هم به ماجرای امانت گرفتن کتاب بعد از چند ماه بر می گرده هم به اینکه همت کردم و رفتم دنبال کار تحقیقم.


شوالیۀ کوچک تنها

روی ظرف نمونۀ آزمایش اسممو نوشته و سنم رو...

اولین بار که به بزرگ شدن فکر می کردم به سختی می تونستم از مرز بیست سالگی رد شم و خودمو ببینم با سن و سالی بالای بیست سال. اصلاً هم نیم دونستم باید چطور خودمو تو اون سن تصور کنم. همیشه یه مانتوی سفید (به نشونۀ پزشکی) تنم بود و یه روسری سه گوش مشکی سورمه ای پر زرق و برق (که اون روزها مامانم سرش می نداخت و برای من خدای روسری ها بود. دوستش داشتم). یه پیکان هم قرار بود داشته باشم، مثلا قهوه ای، رنگ پیکان زن دایی جدیدم که خیلی خانوم و مهربون بود. قیافه مو نمی تونستم تصور کنم. همیشه خودمو از پشت سر تصور می کردم. لابد قرار بوده همین شکلی باشم فقط ابعاد صورتم تغییر کنه.

دو-سه سال بعدش تونستم پا فراتر بذارم و تا نزدیک سی سال پیش برم. خودِ بیست و هشت ساله م دکتر شده بودم با یه ماشین سبز مغزپسته ای-صورتی! چه ترکیب رنگ وحشتناکی! همون روزا هم می دونستم چیز زشتی از آب درمیاد اما دوست داشتم به هر قیمتی رنگای محبوب اون روزامو کنار هم بچپونم. اما «خود»م رو نمی تونستم تصور کنم، هیأتی شده بودم بیشتر نزدیک به یک هاله بزرگ تا تصور مادی انسانی.

یادمه حتی بیست سالگی رو که پشت سر گذاشتم هم تصوری از خودم بعد از سی سالگی م نداشتم. فقط مکان و موقعیت رو خیلی پررنگ تصور می کردم و حس و حالم رو.

اگه برگردم به خیلی قبل تَرِش، حتی به پیش از زمانی که می تونستم سندبادِ پزشک رو تصور کنم، فقط تصوری که از پیر شدن خودم داشتم یادم میاد. اون موقع اصلاً به بزرگ شدن فکر نمی کردم، همیشه روزهایی طولانی بچه بودم و انگار فقط قرار بود عقلم رشد کنه، نهایتا کمی هم قدّم. اما یه زمانی بود که یهویی تصویری از پیری م توی ذهنم اومد. خودم بودم که شبیه مامان بزرگم بود با موهای کوتاه یک دست سفید. اصلاً خوشم نیومد! طفلک مامان بزرگم! :))) خب شاید چون تنها زن مسنی که دور و برم دیده بودم مامان بزرگم بود نتونستم تصویر دیگه ای از خودم داشته باشم.

همین الان هم که بیشتر نزدیکِ به پایان بردن دهۀ چهارم زندگی م هستم تا آغاز اون، تصوری از یه سندبادِ سی و چند ساله ندارم. یه چیزایی از من در بیست و چند سالگی موندهو یه چیزای اندکی، به صورت پراکنده، در سنین متفاوت زیر بیست سالگی.

_ و یکی از آرزوهام اینه که اگه من با «آه» رو به رو می شدم ازش می خواستم منو به سفری ببره که می تونست واقعیت زندگی م باشه در 12 سال پیش،.. اگه من به جای اینجا می رفتم اونجا زندگی م چه مسیری رو طی می کرد.

ولی همیشه تقریباً مطمئنم چیزی می شد که باز هم همین حس و حال امروزم رو داشته باشم.

_زندگی اون قدر شگفت انگیزه که گاهی فکر می کنیم کلیاتش رو تغییر دادیم، اما اگه منصف باشیم و از فاصله ای دورتر و معقول تر بهش نگاه کنیم، می بینیم تنها یه سری جزئیات عوض شدن. چون کلیات درون ما هست و تا وقتی اونها ثابت بمونن چیز خاصی عوض نمی شه.

بهمن 93

سنّت حسنه

آسّه آسّه به دنیای کتاب خونی بر می گردم. «ماتیلدا» ی رُلد دال رو چند روز پیش خوندم، مجموعۀ «افسانه های برادران گریم» رو گذاشتم کنار بالشم که شبی یک یا چندتا رو بخونم و بالاخره این کتاب بی مزۀ! هزار و چند صفحه ای رو حداقل یه بار خونده باشم.

قبلاً فکر می کردم این کتاب باید خیلی برام فوق العاده باشه. اما درمقایسه با متن های بازنویسی شده و حتی بازآفرینی های هنرمندانۀ قرن بیستمی و بیست و یکمی، سرد و بی روح و بیشتر اخلاق گرایانه میاد. طرح منطقی که تقریباً اصلاً نداره، شخصیت پردازی ضعیف و .. (وقتی پای فیلم و سریال و جلوه های تصویری میاد وسط دیگه خیلی تفاوت آشکار میشه). اما همیشه خار خار آشنایی با ناخودآگاه جمعی و تاریخی بشر، منو واداشته تا نگاهی به این داستانها داشته باشم. حداقل بدونم خاستگاه خیلی از داستانهای شیرین امروزی از کجا بوده و در اصل، به چه شکل روایت شدن. خیلی دوست دارم تجربۀ بعدی م مطالعۀ «هزار و یکشب» عزیز باشه که مسلماً بسیار شیرین تر و جذاب تر خواهد بود.

_دیروز هم «اقیانوس انتهای جاده» از نیل گیمن مرموز با ترجمۀ فرزاد فربد رو شروع کردم که در 2013 شده کتاب سال بریتانیا.  کمی که جلو رفت خوندنش، مفصل تر معرفی ش می کنم و بیشتر درموردش می نویسم.


مووی گرافی

_اواخر ماه پیش اپیسود اول In treatment رو دیدم.. کمی عجیب بود.. Gabriel Byrne بازی می کنه و یه دکتر روانشناسه. باید سر حوصله چندتا اپیسود دیگه ازش ببینم تا تصمیم بگیرم کلاً می بینمش یا نه.

_The wolf of Wall street رو تا نصفه دیدم و ازش خوشم نیومد. خب معلومه دیگه، دنیا _به خصوص دنیای مادیات_ چنینه و چنانه.. حوصلۀ دیدن جزئیات پلیدی هاش رو دیگه ندارم! همون فیلم و انیمیشن تخیلی که جن و پری داره و حیوونا با هم حرف می زنن و پایان خوش ماستمالی شده از این واقعیت ها بهتره. من آدمش نیستم :/

_ادامۀ فصل چهار Person of interest رو همچنان دنبال می کنم، به علاوۀ دوباره بینی Once upon a time که اونم داره به مرز می رسه.. یعنی دارم می رسم اپیسودهایی که تازگی ازش پخش شده.

باقی دیده شده ها:

Maleficent

آنجلینا جولی خیلی دوست داشتنی بود و نقشش، از کلاغش هم خیلی خوشم اومد. سوژه ... همممم... تغییر جایگاه شریر و انسان ماجرا خیلی چیز نویی نبود اما از دوران بچگی «ملفیسنت» و بعدها، ارتباطش با زیبای خفته و بعدتر، ماجرای بوسۀ عشق حقیقی خیلی خوشم اومد. بوسه خیلی عالی بود!

 

The book of life/ El libro de la vida

انیمیشن امریکایی_ اسپانیایی دوست داشتنی که آهنگها و ترانه های خیلی قشنگی داشت. بیشتر از همه از ترانه ای که مانولو زیر پنجره برای عشقش خوند خوشم اومد و ترانۀ معذرت خواهی از گاو، اون ورژنی که توی تیتراژ آخر خونده میشه. فوق العاده س!

 

یه سریال بیمارستانی تقریباً آروم دوست داشتنی پیدا کردم:

Remedy

یه خونواده که با هم کار می کنن! دکتر الن کانر که بابای سندی (پرستار)، ملیسا (جراح)، و گریفین (کمی پیچیده س ماجراش) هست. دکتر دِکِر هم نامزد سندی هست. یه دختری به اسم زویی هم همکار گریفین هست و من دوسش دارم. مامان خونواده م وکیله و خیلی کم ظاهر شده.

دکتر الن خیلی پدرانه ست نقشش. داستان سریال خیلی خاص و پیچیده نیست ولی درمجموع دوستش دارم.

_ ادامۀ سریال Outlander رو هم می بینم. اپیسودهاش کمی طولانی تر از سریال های دیگه س برای همین کند پیش میره. طبیعت اسکاتلند و زندگی تو دالانهای پیچ درپیچ قلعۀ لیوخ خیلی ماجراجویانه و شگفت انگیزه!

_Kill your darlings با بازی دَن ردکلیف رو هم دیروز شروع کردم و هنوز تموم نشده. می شد پیش بینی کرد که داستان تلخی داره ولی خب باید ببینمش. مخصوصا که ماجراش واقعیه.


غیردوستانه!

بهم گفت: تو چرا کناره های دفترت رو اینقدر بافاصله خط کشی می کنی و فضای زیادی رو از دو طرف سفید میذاری؟ تازه، به جای خط دوم، از خط سوم صفحه شروع به نوشتن می کنی! این اسرافه!!

منم بهش گفتم: برو بابا! خود تو که دفتر چرک نویس و پاک نویست از هم جداس بیشتر از من اسراف می کنی.

و یه طوری نگاهش کردم که دیگه جای حرف باقی نمونه.

_اول راهنمایی


سرشت زمستونی

بین خودم و اُلاف (انیمیشن Frozen) شباهت هایی پیدا کردم؛ یکی ش اینکه منم مث اُلاف، با اینکه زمستونی م، عاشق خورشید و تابستونم.

باید یه جادوگری م پیدا بشه بالا سر من یه ابر برفی خنک درست کنه تا بتونم بدون ترس از آب شدن به علایق تابستونی م برسم!!

دی 93

حفره

بیش از یک ماهه پا توی کتابخونه نذاشتم!

شاید به جرئت دوماه هم بشه ... خیلیه!

ولی خب، بهانۀ خوبی دارم واسش

از کتاب نخوندنم راضی م :)))


بازم ...

مینی سری دو قسمتی:

The red tent

ماجرای تنها دختر یعقوب نبی، که از دل تورات اومده و گسترده شده. ماجرایی دوست داشتنی که دلت می خواد با وجود تمام سختی ها، قهرمانش باشی.

 

The nut job

انیمیشن بامزه ای که برندان فریزر به جای یه سنجاب خودشیفته و چلمن حرف می زد. البته این عکس سنجاب زبل ماجراس. لیام نیسن هم جای راکُن داستان بود.

اینم guy یا body که شخصیت محبوب من بود و کلا فقط یه جمله  گفت. خیلی دوسش دارم . منو یاد اُلاف Frozen می نداخت وقتی اینجوری می خندید.

 

The boxtrolls

بازم انیمیشن ولی این مدلی!

من اسمشو گذاشتم «غولای قوطی» :) :)

دوست داشتنی ترین شخصیتش این آقا پسر بود:

که هنرپیشۀ برندُن جاش حرف می زنه (سریال Game of thrones)

شخصیت بدش یه یاروییه که عقدۀ نشستن دور میز شورای شهر و خوردن پنیر رو داره ولی به پنیر حساسیت داره و بد بلایی سرش میاد. تناقض جالبیه!

 

Outlander

که فقط یه اپیسود ازش دیدم

سفر در زمان، اونم ناخواسته!!


همچنان گزارش...

نمی دونم چرا توی گزارش دیروزم از فیلم دیدن، اینا جا موند:

Hobbit II: desolation of Smaug

ادامۀ ماجرای هابیت هست و باید صبر کنم بخش سوم/ آخرش با کیفیت خوب بیاد

 

Looper

فیلم خوبی بود و هیجان انگیز!

زمان در زمان!!

 

سریالها:

Dominion

امروز شروعش کردم. نبرد بین انسان و فرشتگان

 

Once upon a time

فصل چهار و ادامۀ نیمۀ فصل دوم

پ ن: آنا و السا واقعا دوست دشتنی ن. آنا شیطون و خوردنیه ولی السا یه جور دیگه برام دوست داشتنیه.


غرغرو راضی می شود!

می تونم از عملکردم راضی باشم

البته باز هم حدودی!

تو ذهنم اینطور نشسته که «بله، من وقت ندارم. به کارهام خوب نمی رسم ... کاش زمان کش میومد».. البته من همیشه مرض کش دادن زمان  دارم! چون یه وقتایی واقعا خوش می گذره!

اما رصد که کردم، همین آذرماه تعداد مطالب وبلاگم دو رقمی شده. نه که درمورد آخرین دستاوردهای علمی یا فرهنگی نوشته باشم، اما نشستن اینجا و نوشتن برای اینجا یه روحیه ای می خواد که معلومه داشته م!

اوضاع چندان بد هم نیست. به هرچیزی یه نوک زدم. چندتا بافتنی، فیلم و سریال که بسامد دیدنشون تو این 1-2 هفته بالاتر رفته، اندکی نت گردی، تجربه های جدید در حوزۀ مورد علاقه م، قدری مطالعه، ..و ملاقات هایی با دوستان!

خب همینا هم کلی وقت می گیره. من الان از چی ناراضی م؟


گوناگون

1_ وقتی می بینی از سریال این روزهات، که فکر می کردی همه شو داری و دیدی، هنوز یه اپیسود دیگه مونده .. کلی خوشحال و هیجان زده می شی. حتی اگه تقریبا مطمئن باشی مث همیشه با یه تعلیق لعنتی چندجانبه تموم میشه و تا هفته اول ژانویه رو هوایی! البته چیزی نمونده ولی تا برای دیدن آماده بشه طول می کشه دیگه.

_به هرحال، این تعلیق خیلی بهتر از حس بدی بود که 3 روز پیش به خاطر Elias و Scarfaceتونیو دچارش شده بودم.*

_ اوهوع! از طرفی با خیال راحت دیگه میشه رفت سراغ امیلی و نولان و انتقام گرفت!

2_ گمونم خیلی چیزای «یک طرفه» چندان خوب نباشن. غیر از بعضی موارد مثل عشق یک طرفه که توش لذت و شناخت و فلان و بیسار هست، بیشتر یه طرفه ها در روابط انسانی به راحتی پذیرفته نمی شن.

مثال؟

به طور سربسته میشه گفت وقتی چیزی رو همیشه تو در اختیار دیگران بذاری، یا بدون  احساس نیاز از طرف اونا این کار رو انجام بدی. درسته که توی اون کار بهتری و سبک خاص خودتو داری، ولی به هر قیمتی نباید این کار رو انجام بدی.

مثال تر:

آدم جزوه هاش رو به راحتی به هرکس نده!

_ مفید بودن یه چیزه، احساسی که گاهی توی این رابطه ها ملموسه یه چیز دیگه. حتی اگه آدم چشمشو به راحتی روی خیلی چیزا ببنده، واقعیت رو نمی تونه تغییر بده. یه نیرویی این وسط هست که تأثیر خودش رو می گذاره.

_ اینجور موقع ها سعی می کنم انرژی مو جای قشنگ تر و مفید-به-نظر-رسنده تری مصرف کنم.

* Person of interest; s04, e09

 

زنان کوچک و لولیتا

امروز بالاخره زنان کوچک رو به پایان رسوندم. تماشای نسخۀ سینمایی نه چندان جدید از داستانی دوست داشتنی، با هنرپیشه هایی دوست داشتنی؛ وینونا رایدر، کریستین بیل، هنرپیشۀ نقش مگی و اِمی که بزرگ شد، و مهم تر از همه گبریل بایرن.

سنّت جدیدم _که همانا تماشای فیلم و انیمیشن در مترو هست_ داره رستگارم می کنه. خب البته، باید مراقب باشم خسته کننده نشه.

وای جو مارچ! اعصابم رو خورد کرد تا همون دقیقۀ پایانی فیلم! چقد از دستش حرص خوردم مخصوصا دو جا. ولی نمی شد بهش حق نداد بالاخره اقتضای چنین شخصیتی، اینطور رفتارها هم هست دیگه.

جدیداً به این نتیجه رسیدم که نویسندگان زن معمولاً ذهنیتی دارن که بالاخره یه جایی در آثارشون اونا رو سوق میده به سمت خلق آخر و عاقبت هایی که یه بار دوستی دور، اونو چیزی تو مایه های «عشق لولیتایی» یا «شخصیت لولیتایی» تعریف کرد. نمی دونم در حوزۀ روان شناختی هم چنین چیزی تعریف شده (البته که شده ولی اسمش؟ لولیتایی؟ دوست دارم بدونم با چه اسمی) و ...

یعنی عشق و علاقۀ دختران کم سن و سال به مردان مسن.. چیزی مثل رابطۀ استاد-شاگردی یا شبیه پدر_دختری. نه اینکه دقیقا نسبت خونی پدر_دختری باشه، از لحاظ مرید و مرادی و اطاعت کردنِ یه سر رابطه میگم.

اِمای جین استین، جو مارچ، امیلی ِ مونتگمری، ...آها! جین ایر، ایزابلا در مقابل هیث کلیف، .. خلق این رابطه بین نویسنده های مدرن تر، محوتر و کمرنگ تره یا گذراست، .. اما انگار توی ناخودآگاه زنها چنین چیزی هست. بالاخره یه طوری نمود پیدا میکنه.

گزارش فیلم

عادت داشتم هر فیلمی که دیدم درموردش بنویسم.. طی این زنگ تفریح که برای خودم قائل شدم _دیگه داره به یه هفته می کشه_ با دیدن چند فیلم و چند اپیسود سریال های جورواجور، حال و هوایی متفاوت با این سه ماه و خرده ای فبل رو از سر گذروندم. هربار حیرون می موندم گزارششون رو کجا ثبت کنم، یاد اینجا افتادم.

Blue is the warmest color

فیلمی طولانی؛ از هنرپیشۀ اِما خوشم  اومد ولی شخصیتش نه. همچنین هنرپیشۀ اَدل، با اینکه زیبا بود، مطلوب من نبود. شخصیت طفلکی ای هم داشت.

از اون فیلمایی بود که یه بار دیدم بعد پاکش کردم!

 

Little women

یک نسخۀ دوست داشتنی با هنرپیشه هایی خوب.

 

Horns

دلیل اصلی دیدنش بازی دنیل ردکلیف (هری پاتر) در نقش اول بود. فیلمش م خوب بود. اشاره های جالب توجهی داشت ولی فکر کنم از اونایی باشه که اهل فن بگن خیلی قوی و نو نبود. اما من دوسش داشتم.

موقع دیدنش یک صفحه یادداشت برداشتم ولی فرصت مرتب کردنشو ندارم!

 

Blue Jasmine

فکر کنم این از همه شون بهتر باشه تو این لیست؛ گرچه روی بعدی تعصب خاصی دارم.

از وودی آلن، و بازی کیت بلنشت هم خیلی خوب بود.

 

Savannah

درحال حاضر دارم تماشا می کنم و هنوز تموم نشده.

آذر 93

ترفند جدید

_قبلنا مسافت های دور رو با گوش دادن یه موسیقی، مطالعه و ... تحمل پذیر می کردم برای خودم. چندبار هم مطالعه با گوشی رو امتحان کردم اما بهم نساخت. اون ناسازگاری مطالعه و حرکت رو درک کردم.

_تازگیا به دیدن انیمیشن در مترو رو آوردم! خیلی لذت بخشه! زمان خیلی سریع می گذره. خستگی چشم هم فعلا احساس نمیشه. امروز فیلم «زنان کوچک» رو به جای بقیه انیمیشن هرروزم دیدم. وینونا رایدر خوشکل هم بازیگرشه؛ در نقش جو مارچ. مگی هم دوست داشتنیه، لارنس هم همینطور (کریستین بیل جوان)

_دیشب قبل خواب قدری «آن شرلی» دیدم. آنی و زنان کوچک، به همراه چند فیلم و مینی سری جین آستینی، هدیۀ یه دوست عزیز جادوییه. دیشب بالاخره فرصت و حس دیدنشونو پیدا کردم و فهمیدم تازه شروع کاره! البته می گفت آنی کامل نیست ولی همون چند ساعت هم عالیه! مخصوصا شنیدن صدای مگان فالوز کوچولو که با کمی قوز و تند تند راه میره ^_^

اما بیست دقیقه-نیم ساعتی که با خودم قرار گذاشته بودم به حدود یک و نیم ساعت رسید و داستان تا جایی پیش رفت که دایانا از شربت اشتباهی ماریلا می خوره و مریض میشه.

_ این روزام حسابی پرنس ادواردی شده؛ بهشت دور روزای خیلی دور!


ادای دین -1

بین کتابهایی که دوران بچگی می خوندم، مجموعه داستان هایی از صادق هدایت بود و بوف کور ش، که البته فهم این یکی برام سخت بود و حضور زن مرده و شب تاریک و پیرمرده و .. منو می ترسوند اما فضاش رو دوست داشتم و دلم برای راوی می سوخت. از ماجرای مارِ ناگ هم خوشم میومد.

بعضی داستان هاش رو بیش از یه بار خوندم و در حد خودم لذت بردم. بیشتر دنبال سیر حوادث رو می گرفتم و دوست داشتم بدونم تهش چی میشه. توی ذهنم تعیین می کردم کدوم شخصیت قهرمان داستانه و همراهش پیش می رفتم.

از همون اول هم از داستانهای تلخ و تیره خوشم نمیومد، اما کارهای هدایت جذبم می کردن. گاهی یه چیزی درونشون بود که با بخشی از ذهنم و احساسم ارتباط برقرار می کرد؛ از تنهایی اون سگ ولگرد گرفته تا راوی داستانی که دربارۀ یه سفر زیارتی و حلالیت گرفتن و .. بود یا حتی اونی که توی داستان محلل سرش کلاه رفته بود.

عجیبه ولی شرایط اون دوره زندگی م طوری بود که احساس می کردم در مرز مغبون شدن قرار دارم ولی خب عملکردم و دیدم به اطراف، با اون شخصیتها که تقریبا به آخر خط رسیده بودن فرق داشت. حتما چون اونا مث من از یه طرف دیگه داستانای عزیز نسین نمی خوندن!!

وقتی کتاب خودکشیِ صادق هدایت رو خوندم خیلی دپرس شدم. البته فکر کنم می دونستم فوت کرده چون همیشه پشت این کتابای جیبی امیرکبیر تصویری از هدایت و متنی بود که اینطور بهش اشاره می کرد:

«چون سایه ای در میان ما زیست و چون سایه ای از میان ما رفت»..

یه همچین چیزی! حداقل درمورد واژۀ «سایه» مطمئنم!

خیلی بعدتر کتابی از م. فرزاد دربارۀ زندگی هدایت خوندم و بیشتر ازش خوشم اومد.

به هرحال، چیزی بوده در آثارش که همیشه ملموس بوده باشه. تا همین حالا هم همۀ آثارش رو نخوندم. همیشه گوشۀ ذهنم چیزی میگه که باید فرصتی مهیا کنم برای خوندن همۀ آثارش و نقدهای خوب و منصفانه بر اونها. هیچ وقت سعی نکردم درمورد شخصیت و سبک زندگی ش وعقاید شخصی ش نظر خاصی داشته و باشم و به عبارتی قضاوت کنم، با اینکه خیلی وقتها برام عجیب بوده. اما آثارش، شکی ندارم که از خیلی جهات مهم هستن و نباید نگاه یک سویه ای به اونها داشت.

_ این متن از اونجا به نوشتن دراومد، که چهارشنبۀ گذشته دو صاحبنظر درمورد هدایت نظر دادن:

اولی، منصفانه، آثارش رو ستود و اشاره کرد که با همۀ خوبی هاش، زبان فارسی ضعیفی داشته. اینو موافقم چون در همون حد اندک که ازش خوندم، خاطرم هست نثر و زبان فصیح و قوی ای وجود نداشته.

دومی هم به گونه ای به هدایت تاخت و نوشته ها _و بیشتر اندیشه ها_ ی اون رو از سر شکم سیری دونست.

خب من به نظر شخصی افراد کار ندارم! هرکسی بهرۀ خودش رو می بره. ولی دوست داشتم یادم بمونه در مسیر کتاب خوندن و تجربۀ دنیاهای متفاوت و به دست آوردن دیدی که الآن دارم، مدیون چه کسایی هستم.


از روزهای خودم

_هنوز هوا روشن نشده بود. تصمیمم رو گرفتم و خونه موندن رو ترجیح دادم. فقط دلم واسه دوتا استاد گوگولی مگولی تنگ میشه که مدتیه چهارشنبه ها رو بهترین روز هفته م کردن. ولی خب چیکار کنم؟ دستور از بالا رسیده ( از مخم، احساسم،.. )

_هوا که روشن تر شد پردۀ اتاق رو کنار زدم و دیدم عجب مهی همه جا رو گرفته! یه حس خاص_ نزدیک به جادویی_ توی فضا هست. یه لحظه یاد فیلم های آلمانی افتادم ( نمی دونم چرا آلمانی؟ نه فیلم شناسم نه چیزی که بتونم بگم براساس اون همچین حسی اومد سراغم). یه چیزی بهم القا کرد الان این منظره چیزی هست که توی آلمان میشه پیدا کرد! هاهاها! دقت که می کنم گویا قطرات ریز و تند بارون هم درکاره. خوب شد نرفتم! نه که از بارون و بیرون رفتن توی هوای سرد فراری باشم ها، باوجود علاقه م به روزای آفتابی و گرم، برای من هر هوا و فضایی جادوی خاص خودشو داره. فقط به نظرم رسید ضعف امروز جایی واسه بیرون رفتن، اونم طی این مسافت طولانی، باقی نمیذاره. امروز از اون روزای خونه موندن و غوطه ور شدن در جادوی فضاست.

_عجب توهمی! دستمو از پنجره بردم بیرون . هیچ بارونی درکار نیست. اما هرچی دقت می کنم، می تونم قطره های ریز رطوبت رو توی هوا ببینم که عمودی حرکت می کنن!

_ باید بگم پنجرۀ این اتاق رو به یه فضای باز ظاهرا بی انتهاست. این خیابون پشتی می خوره به یه فضای سبز (خب الان که فصل سرماست درختا کرک و پرشون ریخته ولی اسمش «فضای سبز» ِ).. بله، یک فضای سبز که ته اون هم یه ردیف درخت همیشه سبز هست و اون دور دورها حرکت گاه گاه قطار مترو و حرکت پیوستۀ ماشینا به راحتی دیده می شن. اصن خیلی جادوییه! شاید بتونم همین جا عکسش رو بذارم :)

_ ته تهش هم فکر کردم استاد اولی مون به قدر نوک سوزن ممکنه از نبودنم متأسف بشه (چون مهربونه ولی بیشتر از این هم وقت نداره، چون مطالبش خیلی مهمن) و استاد دومی که درونگراست، به روش نمیاره ولی می دونم حداقل اعصابش راحته چون من پررو، سر بخش ترجمه هی وسط حرفش نمی پرم و تز غلط غولوط نمیدم.

_ ته ترِش اینکه: کلاً همیشه فقط به جزوه ها و یادداشت های خودم اعتماد دارم. ولی امروز به خاطر خودم هم که شده ز خیر این قضیه می گذرم و به یادداشتهای دیگرون پناه می برم. خیلی سخته ها، کنار اومدن باهاش راحت نیست ولی چاره چیه.

اینم عکس منظرۀ بیرون!

الان آسمون سفیدتر شده! مه قدری غلیظ تر! از اون هواهای گرفته رازآلود که آدم مورمورش میشه و منتظر اتفاقای جالب و خاصه. باید یه عالمه داستان مخصوص امروز باشه. حتی اگه واقعی نباشن و توی ذهنت ساخته بشن یا کتاب بخونی و فیلم ببینی. نه، امروز روز جزوه نوشتن و درس خوندن نیست! امروز باید پشت در باغ اسرار مخفی بمونه. روزی در کنار لایۀ معمول روز بودن خودش باشه. روزی که هیچکس اونو نبینه به جز من. روز هشتم هفته که شده پنجمینش!


خواب نوشت

پریشب خواب جان ریس رو دیدم. خیلی شگفت انگیز بود! همون چندماه پیش که بیشتر از همیشه به این سریال و شخصیت علاقه داشتم بیشتر جای اونو داشت خوابشو ببینم. نه الان که یه طوری توی ذهنم باهاش چالش دارم. خب از نظر من این آدم با همۀ تواناییاش، خیلی تمایل به افسردگی و ایجاد فضای سرد داره. در نوع خودش دیوانه ساز محسوب میشه شاید!!

خلاصه جان تلفنی از ما تقاضای کمک و همکاری داشت. منم پر از دلهره، دستوراتی که اصلا یادم نیست چی بودن رو دنبال می کردم. توی خیابونا سرگردون بودم. دنبال چیزی بودم که بعدتر لازم بود خودم رو به جایی برسونم. ته خوابم بیشتر به فکر امنیت خودم بودم حتی.

اینجور وقتا که توی خواب مدام راه میرم یا می دوئم، از خواب که پا میشم وافعا خسته م. انگار در حد لازم نخوابیدم، انگار توی بیداری اون همه فعالیت رو انجام دادم!


عشق مخروطی

وقتی جلو خونۀ آدم درخت کاج خوش ذوقی باشه که کاجهای خوش فرم به زمین می ندازه، خب زیاد پیش میاد که با دیدن کاجها وسوسه بشی و بیاریشون توی خونه. تازه با کلی سختگیری و چشم پوشی و ... 4تا شونو برداشتم به مرور. دلم نمیاد زیاد بردارم شاید به درد موجود دیگه ای بخورن :)



قصه های جزیره

چند سال اخیر سریالهای خوب کم ندیدم، اما هنوزم وقتی اتفاقی متوجه می شم یه شبکه ای سریال «قصه های جزیره» رو پخش می کنه، می شینم پاش. خاله هتی عزیز با سختگیری های آزارنده ش هنوزم دوست داشتنی ترین شخصیت مجموعه س برام، و سارا که با اومدنش خیلی چیزا رو تغییر داده ..

سریال محبوب من این روزا ساعت 6 عصر از شبکۀ استان اصفهان


آذر 93

سرزمین کهــن

بالاخره اونا نمی خوان کوتاه بیان که اینا ادامۀ سریال رو پخش کنن؟؟

* منم شنیدم شخصیت مورد نظر توی سریال ناسزا گفت ولی براساس قضاوت یک «شخصیت خیالی» کسی رو قضاوت نکردم.. شاید بعداً قرار بود معلوم بشه این شخصیت داره اشتباه می کنه! ... بالاخره یک سریال و داستانش محل مطرح شدن ایده های درست و نادرست هست نه صرفاً درست.


روز و روزگار

_امتحان هم گاهی مث مهریه س؛ کی داده، کی گرفته؟؟

بله ما دیروز امتحان ندادیم! یعنی استاد محترم به روی مبارکشون نیاورد! فقط منظورش این بود ما خودمونو بکُشیم درس بخونیم. که چقد کار خوبی کرد!

_متأسفانه یه حسی شبیه «در شرف سرماخوردگی» دارم که هی میره و میاد. منم سعی می کنم کنترلش کنم.

_امسال خیلی سال خوبیه! از خیلی جهات و یه مورد مهمش اینه که دوستامو بیشتر می بینم. عید که بعد چند سال تونستم بهترین همکلاسای دانشگاهی مو ببینم و یه روز عالی داشتیم، نمایشگاه کتاب و دوتا از دوستای خوبم هم اونجا، وسط تابستون هم یه دیدار غیرمنتظره که یکی از دوستام همت کرد و از راه دور اومد، بازگشت پیروزمندانۀ پرکلاغی جونم که امکان دیدارشو بهتر و آسون می کنه، دوتا ملاقات خوب پارک ملتی طی تقریبا یه ماه و نیم، .. برای این آخر هفته م یه قرار خوب دارم! این خیلی عالیه!

_گاهی به «خودِ» 3 ماه پیشم که فکر می کنم می بینم چقد تغییر کرده! رفت و آمدش به دنیای واقعی بیشتر شده، حیطۀ پرداختش به دنیای مجازی فرق کرده، «متروفوبیا» ش از بین رفته تا حد بسیااااااااااارررررررر بالایی (این خیلی مهمه)، و امکان آزمونهای جدیدی براش پیش اومده.

_اما فانتزی ای که برای امسال داشتم این بود که احساس می کردم یه طوری میشه بتونم برم به سرزمین افسانه ای محبوبم. هنوز برام روشن نیست تعبیرش چی میشه. می تونم یه حدسهایی بزنم اما حیفه، زوده بخوام نتیجه گیری کنم. شاید یه غیرمنتظرۀ دیگه هم پشتش باشه. نمی خوام محدودش کنم!


شوالیه در مه

هر کسی در نهایت به جایی/چیزی بر می گرده که به راستی بهش تعلق داره. حتی اگه با تمام توان سعی کنه ازش دور بشه و به چیز دیگه ای برسه.

اینو اولین بار بعد از سریال «آن شرلی» فهمیدم، ولی درک نکردم. عوضش یه برگه یادداشت کوچک سنجاق شد به گوشه ای در دسترس از مغزم. یه چیزی در من مشتاق شد این مفهوم رو از راه صحیحش درک کنه.

توی زندگی بعضیا می تونم خیلی راحت این خط سیر رو ببینم. درمورد خودم هم به نتایجی رسیدم، اما هنوز با قطعیت و همراه تمام جزئیات پذیرفتنی ش نمی تونم نظر بدم. منتظرم ببینم قالیچۀ پرنده م نهایتا کجا فرود میاد.

انگار کائنات یه کش بسته باشه به آدما و باوجود تام دست و پا زدنها و فرار کردنها، اونا رو هر دفعه برگردونه به نقطه ای که یه جورایی «سرچشمه » محسوب میشه. گاهی فکر می کنم پس سرچشمۀ من کجاست، من که همیشه آرزوی فتح و فتوحات جدید و تجربۀ ناشناخته ها رو داشتم.


ای نامه که مانده ای به پیشم ...

نوشتن خیلی خوبه، فوق العاده س!

اینو وقتی از نوشته هام فاصله می گیرم بهتر و عمیق تر درک می کنم.

چند دقیقۀ پیش یه کلاسور به هم ریخته از کاغذهای پراکنده جلو دستم بود. کلی بارشو سبک کردم. چیزهایی م پیدا کردم که مث گنج برام قیمتی ن. یادداشتهای مربوط به سالهای دور.. یه دهه پیش. نامه ای که هرگز پست نشد. نامه ای که حدود 12 سال پیش برای دوستی نوشتم که اون روزا بیشتر از بقیه باهاش نامه نگاری داشتم. از تمام اتفاقهای اوایل سال 82 و اواخر 81 زندگی م براش نوشته بودم.. اما انقدر پست نشد که تکمله ای خورد و بعدتر شرایط زندگی م عوض شد و.. خلاصه به خودم اومده بودم و با نامه ای رو به رو شده بودم که دیگه پست شدنی نیود. عین آشی که از دهن افتاده باشه! اما ننداختمش دور. امروز هم که می خوندمش، قصد قبلی م برای پاره کردنش رو عوض کردم و حالا با تمام وجود راغبم نگهش داشته باشم. برگی از روزهای مهم زندگی مه. اتفاقهایی که یادم نمیاد جایی تمام و کمال ثبتشون کرده باشم.

این نوشته هایی که گاه بیش از یه دهه از عمرشون می گذره و بعضی شون هم همین 5-6-7 سال اخیر رو در بر می گیرن، خوندنشون واقعا لذت بخشه!


این روزا ...

« این روزا» ی من شامل روزهای زیادی می شه؛ از اواخر مرداد امسال تا همین حالا، و مطمئنا حداقل تا یه ماه دیگه.

اینجا که هیچی! دفتر کارهای روزانه م رو هم که نگاه می کنم، مدتهاس چیزی توش ننوشتم. نه کتاب چندانی، نه فیلم و سریال قابل عرضی (البته از لحاظ تعداد) ...

و اما اینکه با طیب خاطر از اینجا دور موندم و دفترم سفید مونده، رضایت بخش بودن علت این دوریه. فعالیت جدید، درواقع یادگیری، تلاش و باز شدن دریچه ای نو که می تونه به دنیای قشتگ تر و پربارتر باز بشه. احساسم میگه بالاخره دارم به یکی از ایده آلهام نزدیک می شم. چون وقتی موارد مشابه قبلی رو به یاد میارم، همچین شوق و منطقی که الآن دارم رو براشون توی خاطراتم پیدا نمی کنم.

نمی دونم! حداقل تلاشم اینه که آدمی هر روزش مفید باشه و بی خاصیت نباشه و یه یادگیری جدید هم توش باشه. شاید تمام راز هم در همین نهفته باشه. اما لمس کردنش با دونستنش خیلی فرق داره.


امتحان دوست داشتنی!

اصن امتحان چیز خوبیه!

یه موجود دوست داشتنی که تمااام استعدادهای پنهان و آشکار آدم رو، مث دونده های پشت خط مسابقه، آمادۀ شلیک و دویدن می کنه.

شاهد زنده ش خود من که کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه امتحان دارم و دیشب کلاه برادرزاده مو تموم کردم و بلافاصله شال گردنش رو سر انداختم! الانم که در خدمت قالیچۀ پرنده م هستم و برنامۀ خرید دارم برای امروز و .. همه کار حتی پاکنویس باقی جزوه ها       و انجام دادن تکلیف چهارشنبه و .. توی لیسته! شایدم نظافت بخشی از خونه و ... دیگه کم مونده آپولو بفرستم فضا!!

حالا خوبیش اینه که به بهانۀ پاکنویس کردن جزوه ها، اخیراً یه دور مطالب برام مرور شده. منتها خوندنش یه چیز دیگه س. و خب این درس آنچنان مطلوبم نیست. بقیه درسا که مهم ترن و سخت تر و بیشتر رو خدا بخیر کنه.



مثل شمعی در تاریکی

یک اتفاق خوب افتاده: اینکه بالاخره فیلمی اقتباسی دیدم که از کتابش کم نداشت و تصورات کتابی منو به هم نریخت!

با ترس و لرز و تردید The Giver رو دانلود کردم اما از دیدنش راضی بودم. فقط کاش صدای «بخشنده» کمی خشونت کمتری داشت و تیلور سوئیفت به جای رزمری بازی نمی کرد!

جوناس! جوناس دوست داشتنی! گبریل! و لی لی و فیونا! خیلی دوست داشتنی بودن.

دلم برای خوندن کتابش تنگ شد!

آبان 93

ایتالیایی؟ اسپانیایی؟ آخر کجایی؟

چند شب پیش خواب اسپانیای محبوبم رو دیدم باز.

دقیقا یادم نیست خوابم چطور بود ولی خوب بود. با فاصلۀ کمی دوباره خواب دیدم ی جایی م همون  دور و ورا. اما مث که می گفتن ایتالیاست. یه رود عمیق سبز زمردی خوش رنگ باشکوه هم از زیر یه پل آجری-سنگی زیبا رد می شد که می رفت می رسید به دریای آبی بزرگی که زیاد از خود شهر دور نبود. کنار رود هم از این میز و صندلی کوچیکا گذاشته بودن برای نشستن و خوردن و لذت بردن از منظره. ولی یه بار که از کنار رود رد شدم یکی گفت این رود دنیپر هست. یعنی من غیر از ایتالیا جای دیگه م بودم!

یه ساختمون بلند قدیمی بزرگ بود که انگار بازسازیش کرده باشن برای کارای اداری روزمره. من باید می رفتم اونجا. هی از پله ها بالا می رفتم به هدفم نزدیک شده بودم ولی همون طبقۀ آخر با یه خانم هیکل گنده بداخلاق شاخ به شاخ شدم که حرف منو قبول نداشت و می خواست زور بگه ... یادم نیست تهش چی شد. شایدم مث همیشه در اوج ماجرا از خواب پریدم. ولی یادمه غیر از لذت حضور، ترس غرق شدن هم همراهم بود. حسش می کردم توی خواب. اون رود عمیق یا دریای بزرگ ... همراه زیبایی ترس هم داشتن.


چه هاست در سر این قطرۀ محال اندیش؟!

خیلی وقت پیش که هوس بافتنی و به خصوص قلاب بافی کرده بودم، انقد سراغش نرفتم و کارای دیگه پیش اومد که حالام شد این!

که سرم آدم به قدری شلوغ بشه که واقعا بترسه به همچین چیزی فکر کنه؛ از طرفی انقد سوژه و شوق و .. برای بافتن باشه که نشه کنترلش کرد! یه خانوم هنرمند هم یه شال سادۀ زیبا بافته باشه و قند توی دل آدم آب بشه، ... وااای!

البته نمیشه بیکار نشست؛ هفتۀ پیش شال هدیۀ دوستمو تموم کردم و شال خودم هم نصفه روی دستمه که معمولا شبی چند ردیف در خدمتش هستم. پروژۀ نیمه کاره هم زیاد دارم باید اول اونا رو تموم کنم.

بالاخره خوندن «دختر بخت» با لِک و لِک و هِن و هِن تموم شد. در حدی که شب آخر فقط 2 ص خوندم! هفته پیش که می رفتم  دیدن دوستم، یه مجموعه داستان از مارکزش دستم بود که توی راه خوندم. خیلی دوستش داشتم. برای همین این هفته برای توی مسیر مجموعه داستان مارکز خودمو برداشتم. اینم جالبه: «پرندگان مرده» با ترجمۀ احمد گلشیری. اما اون یکی بیشتر بهم چسبید!

«تیستوی سبزانگشتی» هم نصفه هست. خیلی لطیف و دوست  داشتنیه ولی خب حس می کنم غمگینه.

فکر کنم ما آدما اگه هر روزمون هم دوتا یا حتی ده تا بشه، بازم عقبیم. هم سوداهای زیادی در سرمون می پروریم هم اگه راست می گیم باید از همین وقت قانونی خودمون درست استفاده کنیم!!

آها! آلبوم «بیداد» استاد شجریان هم مهمون والامقام این روزهاست. آدم هرچی گوش کنه سیر نمیشه <3

شهریور 93

وقتی بخت در خانۀ آدم را می زند ..

اواخر فروردین سال گذشته که با دوست آن موقع تازه-دیده ام قرار رفتن به «کتاب ایران» را گذاشتیم، فکر می کردم خیلی دست پر بر می گردم. البته دست پر برگشتم و شاید همان موقع چیزکی هم درموردش نوشته باشم، اما مثل همیشه واقعیت با تصورات من فرق داشت.

یکی از اتفاق های خوب آن روز، نگذشتن از کتاب دختر بخت از ایزابل آلندۀ عزیزم بود با ترجمۀ جناب امرایی. باوجود حرف و حدیث های سالهای اخیر درمورد این مترجم گرامی، تقریباً همیشه مایل بودم اثری با قلم ایشان را بخوانم چون به نظرم در نوشتارشان صاحب سبک هستند. متن و انتخاب کلماتشان مختص خود ایشان هست انگار، و خواندن آثار آمریکای لاتین را برای من دوست داشتنی می کند. خلاصۀ حسم نسبت به نثر ایشان این تصویر است که گویا شوالیه ای بی ادعا، با شنلی تیره در دستی شمشیر و در دستی گلهای وحشی صحرایی، بر آستانه ایستاده باشد تا دنیا را با نگاه و سکوت خود برایت تعریف کند.

خب از آنجا که بخت یار من بود و کتاب نخواندۀ دیگری از نویسندۀ محبوبم در کتاب خانه داشتم، دیروز توانستم بیش از 50 صفحه لذت خواندن و موج سواری روی واژه های ایزابل عزیز را تجربه کنم! این که بیش از یک سال این کتاب تنها چند نفس با من فاصله داشته و دست دراز نکردم برش دارم و بخوانمش، به همان ماجرای شگفت انگیز صدا کردن کتابها برای خوانده شدن بر می گردد؛ انگار میوه ای که در پس برگهای درختی از زود چیده شدن محفوظ مانده و وقتش که برسد خودش را در دامان خواننده می اندازد تا مؤید اثبات جاذبۀ جدیدی باشد.

و این که آقای امرایی با قلم مردانه  _و بیشتر اوقات به زعم من خشن_ شون توانستند در ترجمۀ این اثر زنانه هم موفق باشند. البته نصف جاذبه متعلق به سحر قلم شهرزاد امریکای لاتین است که میشه مردها و زنها پا به پای هم در آثارش حضور دارند؛ عین خود زندگی.



مثل مهاجرت از سرزمینی بی نم

با دلی اندوهگین و ذهنی پر از خاطره از کتاب نازنین و محبوبم پرندۀ خارزار خداحافظی می کنم. کتابی که اونقدر خوب نوشته شده که خوندنش برای بار سوم باز هم چیزی ژرف و تأثیرگذار برای من داشته _به خصوص با فاصله ای نزدیک به بیست سال از آخرین خوندنش.

با قلبی آتشین، مثل توصیف مگی عزیز از پرندۀ خار در سینه که می داند و چنین می کند، تمام خارهای داستان رو با خودم به یادگار بر می دارم و حالا که درک بهتری از شخصیت های داستان دارم، بیشتر دوستشون دارم؛ مگی، دین و جاستین که بیشتر از بقیه شبیه منه. پدر رالف که قدری پس گردنی لازم داشت، فی و پدریک و باقی کلیری ها که آدم عاشقشون میشه... و آن مولر و لادی همسرش که عزیزای دلم هستن، با اینکه خیلی کم توی داستان بودن.

همین تازگی ها یه کتاب خون حرفه ای که کیفیت و کمیت مطالعه ش فوق العاده بالاست گویا، گفت این کتاب «زن» هست. من دقیقا سمت و سوی حرفش رو نفهمیدم و نمی دونم قصد و غرض واقعی ش چی می تونسته باشه آخه می تونه به بیش از یک مورد اشاره داشته باشه؛ چربش روحیات زنانه، تعداد بیشتر شخصیت های زن، احساساتی بودن، .. ؟

اما الان که کتاب رو تموم کردم می تونم از این جهت باهاش موافق باشم که قدرت و ژرفای شخصیت زنهای کتاب فوق العاده بیشتر و پررنگ تره. این زنها هستن که داستان و زندگی رو به پیش می برن و حتی در سرنوشت باقی افراد تاثیر میذارن. بارها اشاره شده مردان اصلی داستان عقیم هستن؛ رالف و دین کشیش شدن، برادرای مگی هیچکدوم زن نگرفتن، باقی مردها هم نقش پررنگی ندارن. می مونه راینر یا همون رِین که حتی با وجود قدرت زیادش مقهور یکی از زنان خاندان کلیری هست.

بله  این کتاب «زن» هست؛ بانویی باوقار و فروتن که در عین حال غرورش یکه تاز هست و به سرسختی علفهای نقره ای خشکسالی کشیدۀ دروگیدا، همچنان در انتظار نَمی باران می مونه و سرود زندگی سر میده؛ به قانونی ازلی، مثل پرندۀ خارزار.


بهانۀ بازگشت

یه وقتایی اژدهای نازنینم بهانه گیر میشه، مثل الآن که دلش کتاب جدید و متفاوت می خواد و جا براشون نداره! همه ش می چرخه دور خودش و به فکر چاره س.. می تونه کتابا رو دسته بندی کنه و یه سری رو بی خیال شه تا جا برای جدیدها و مهم تر ها باز بشه .. فکر خوبیه!

یا بازم الان که مدتیه برای یکی از دوستاش ای-میل زده اما جوابی نگرفته! این دوستی ماجراها داره؛ چند سال پیش یه نفر که یه جورایی خودش رو دوست مشترک می دونست داشت زیادی وارد ارتباط دوستانۀ ما دونفر می شد. اما من که به راحتی کنارش گذاشتم چون واقعا شخصیت غیرقابل تحملی داشت. اما این دوستم سعی کرد هر دوی ما رو نگه داره برای همین قدری بهش بی اعتماد شدم! چند وقت پیش تصمیم گرفتم این خرده کدورت رو کنار بذارم و دوباره مث قبل باشم باهاش. برای همین بیشتر براش ای-میل نوشتم و از خودم و بعضی برنامه هام گفتم. قضیه تا اوایل تابستون خوب پیش رفت ولی بعدش دیگه خبری ازش نشد! بی پاسخ موند ای-میل هام! اژدها جان هم ناخودآگاه هی سیخونک می زنه که باید برگردم به همون احتیاط سابق. خب کدورت که از بین رفته با این حال بی اعتمادی اندک هنوز باقیه. نشونه ای نیست تا رفعش کنم.

بدن ترتیب فرصتی برای بهانه گیری اژدهایانه پیش اومده. حتی بابت این که چرا آدم وقت نکنه زیاد بیاد نت یا با قالیچۀ پرنده ش پرواز کنه!


مرخصی

تا مدتی نخواهم بود

خوبم، سرم شلوغه اما بازم وقتشو دارم بیام اینجا

مسئله نت هست که باید دوباره راه اندازی بشه برامون

نمیدونم چقد طول میکشه بهمون قول ده روز تا یه ماه رو  دادن

من که امیدوارم حتی زودتر از ده روز باشه

فعلا یه خدافظی کوچولو تا بازگشت زود ایشالله

خوش باشید و جوهری و کاغذی!


صفحه در صفحه

دیگه می تونم به خودم قول بدم جریان و روند مطالعه م حتما حتما عوض میشه!

مدتها ذهنم درگیر این قضیه بود و پارسال هم تصمیم گرفتم بالاخره تصمیم بگیرم! ولی دلم سمتش کشیده نمی شد. الان دو هفته ای هست که بهانۀ قوی دستم اومده برای اینکه برگردم سر کتابای تخصصی و کتابای زیاد و حجیم عزیزمو بخونم با تمام مخلفات و عوارض و حواشی و ... خب برای هرکدوم از این کتابا، کتابای جنبی زیادی وجود دارن و به جرأت می تونم بگم یه عمر منو مشغول می کنن.

به خصوص که این بهانۀ جدید منشأ آشنایی با کتابهای جدیدتر در این زمینه هست!

البته من تازه با فانتزی و مخلفاتش آشنا شدم و مطالعۀ این ژانر رو در کنار کتابای وقت پرکن و لازم-برای-خوندن و دوست داشتنی دیگه ادامه میدم همچنان.

خلاصه که دنیای کتابی م متنوع تر شده و خواهد شد


افقی شدیم!

بالاخره دیروز با یکی از دوستای جادویی/ هری پاتری م رفتیم کتاب فروشی نشر افق. امروز هم آخرین روز جشنواره شون هست که کتابا رو با 10 یا 15 درصد تخفیف می فروشن.

_ قفسۀ سبز که کلاً هیچی! انگار کسی دلش نیومده بود کتابای افق ش رو پس بیاره. عین خود ما !!

_ کتاب «پرنیان و پسرک» رو خریدم. ولی «بخشنده» رو نداشتن.

__ قبلش طبقۀ پایین پاساژ فروزنده هم یه گالری کوچک پیدا کردم از کارای دستی به اسم «نارون». خیلی قشنگ بودن. بیشتر از همه از ساعتهاش خوشم اومد.

__ و یه چیزی که خیلی به درد بخوره هست، « کتاب اوج »، طبقۀ بالای «نون خامه ای» دور میدون انقلاب! کتابای دست دوم داره که از لحاظ اقتصادی نسبتاً به صرفه هست.


زیر نور ماه

ماه بر فراز مانیفست تموم شد.

اواخرش منم دوست داشتم همراه آبیلین چند قطره اشک بریزم.

بیشتر بخش های روایتی ش خوب بود مخصوصا دو زمان بودن و دو زاویۀ دید داشتنش روند داستان رو جذاب تر کرده بود نسبت به اینکه بخواد خطی روایت بشه. اما بعضی بخش ها به نظرم خیلی کامل پرداخت نشده بود. به اندازه ای که داستان سربسته و مرموز روایت میشد، جاذبه برای دنبال سرنخ بودن برای همۀ این اجزای پنهان وجود نداشت. طوری هم نبود که بخواهیم به راحتی و با چشم پوشی به طرح باز داستان ربطش بدیم. می شد بعضی جزئیات رو بهتر تعریف کرد و داستان رو غنی تر کرد. یکی ش همین ماجرای پرل آن.

روی هم رفته کتاب و ماجرای خوبی بود که از خوندنش خیلی خوشحال شدم. احساس آبیلین رو خیلی خوب می فهمم و دوستش دارم. بیشتر از اون گیدئون رو دوست داشتم. از خواهر ردمتا و که در آخر شخصیتش باز شد خیلی خوشم اومد و همچنین این شگرد یه دفه رو شدن شخصیتش. ولی باز هم جای پرداختن داشت. دوشیزه سادی رو هم تقریبا از اول ورودش به داستان دوست داشتم. اینا نقاط قوت داستان هم بودن.


پرسه در خلنگ زار

" موهای طلایی عروسک کنده شد. پولکها برق زنان میان علفهای بلند افتاد و غیبشان زد. چکمۀ خاک آلودی بی توجه روی پیراهن عروسک فرود آمد و لکّش کرد. مگی به زانو افتاد و دیوانه وار پی تکه های پیراهن می گشت تا از خرابی بیشترشان جلوگیری کند. بعد لای علفها را جستجو می کرد تا مگر پولکها را نجات دهد. پردۀ اشکی راه نگاهش را می بست و غصه اش غصۀ تازه ای بود. آخر تا به آن روز صاحب چیزی نشده بود که ارزش غصه خوردن را داشته باشد."

ص14

_ برای توی مسیر هیچ کتابی بهتر از اونی که یه جورایی میدونی چیه نیست؛ یا از قبل خونده باشی ش یا نویسنده و مترجمشو دوست داشته باشی ... برای همین امروز دل زدم به دریا و پرندۀ خارزار عزیزم رو ( با ترجمۀ مهدی غبرایی بزرگوار _ انقد برام مهمه که معمولا اسم این کتاب رو با اسم مترجم محبوبم همراه می کنم همیشه )  گذاشتم توی کیفم. کتاب هرچقدر هم خوب و خاص باشه ، تضمینی نیست که شخص من توی هر مسیری برش داره و بخوندش. شده کتابی همراهم بوده اما خیلی راحت بی خیالش شدم .. ولی این از اون کتاباس که فکر می کنم همیشه حاضر به خوندنش باشم.

_ این کتاب رو دوبار خوندم، درسته ؛ اما زمانی که فقط عاشق کتاب خوندن بودم و مثل الآن قدری دید فنی نسبت به متن و نقد و .. نداشتم. این دفعه انگار قراره بیشتر ازش لذت ببرم و بهتر درکش کنم. حقش بود که باز هم این کتاب رو بخونم!

_ چیزی که باعث شد به قضیۀ بالا فکر کنم، همون پاراگرافیه که همون اول از متن کتاب نقل کردم و در صفحات اول کتاب هم خوندم؛ مـگی ، شخصیت اول داستان، روز تولدش یک هدیۀ ارزشمند گرفته که تا حالا برای اون و در خونواده شون سابقه نداشته. اما برادرهای شیطون و کم سنش اونو از دستش می قاپن و روزش رو خراب می کنن. طوری این صحنه و حس مگی در چند صفحه توصیف شده بود که دقیقاً می تونه پیش درآمد درست و مناسبی از لحاظ داستانی و احساسی برای سیر زندگی مگی باشه. خیلی ازش خوشم اومد. اینکه مگی تمام تلاشش رو می کنه تا چیزی رو که براش عزیزه  به هر صورتی حفظ کنه و تنها بودنش، ...

__ شروع کردم به دیدن انیمیشن Spirited away ژاپنی، به توصیۀ دختر دایی م. کلاً فیلم و کارتون دیدن من اینطوریه که تیکه تیکه می بینم. روزی نیم ساعت، بعد میرم دنبل کارام. نه که قرار گذاشته باشم با خودم؛ مدتیه اینطوری شده. مث سریال می بینم! برای همین اینکه امروز شروعش کردم دیگه تموم شدنش با خداس!

تیر 93

چرخ فلک جادویی

" قسم می خورم فقط وقتی پیاده شوم که صورتم نیاز به اصلاح داشته باشد. "

ص 130 ؛ جلد دوم.

نصف جلد دوم «ارباب دزدها» رو خوندم .. به نظر میاد چرخ فلک داستان کار کرده باشه!

از شخصیت ویکتور (کارآگاه) حالا خیلی خوشم میاد؛ مخصوصا وقتی رفت به سینمای متروکه و بو کوچولو رو برگردوند خونۀ آیدا.

فکر کنم ته تهش همۀ بچه ها خونۀ آیدا می مونن و البته ویکتور هم! خیلی خوب میشه

آخرشو هم خوندم . بعدش فیلمشو دیدم.

این فیلم ساخت کشور آلمان هست و با وجود هیجان زیادی که قاطیش کردن جذابیت کتاب رو نداره. آثار خانوم فونکه با وجود فانتزی بودن و نوجوون پسند بودنش (در ظاهر) یک جدیت و عمق خاصی توشون هست . برای ساختن فیلم هم این قضیه چندان جدی گرفته نمیشه .

هی نشستم ببینم اسکی پی یو وقتی از چرخ فلک میاد پایین چه شکلی میشه، پشیمون شدم! همون تصورات خودم موقع خوندن کتاب خیلی بهتر بودن.

از بو و پراسپر توی فیلم خیلی خوشم اومد. ویکتور و آیدا هم بامزه بودن :))

" استر به هیچ چیز توجه نداشت. او روی صندلی سفت و محکمی که رو به روی آیدا قرار داشت نشسته بود و غرق در افکارش، به تابلوی مریم مقدس خیره بود. ویکتور با رضایت کامل حاضر بود سه تا از ریش های مصنوعی مورد علاقه اش را بدهد و از افکار او سر در بیاورد. " ص 190 ؛ جلد دوم.

 

* ارباب دزدها ؛ کورنلیا فونکه؛ داود لطف الله؛ نشر پیدایش.



دزد کوچولو

دارم کتاب دو جلدی « ارباب دزدها » رو از نویسندۀ محبوبم کُرنلیا فونکه می خونم. هر جلد 200 صفحه ست و خوندنش هم سریع پیش میره؛ البته اگه مث دیروز دستم باشه و مث روزای قبل، آروم آروم نخونمش!

عصر فرضیه م رو تست کردم و دیدم درسته؛ همه ش یادم بود از 7-8 سال پیش یه فیلم از روی تی وی ضبط کرده بودیم به همین اسم. ولی نمی دونستم واقعا از روی همین کتاب ساخته شده یا نه. دیروز 2-3 دقیقه اولش رو دیدم و معلوم شد مال همین کتابه. منتها طبق معمول هیجان شروعش بیشتر بود و مثل نوشته های خانم فونکه آروم نبود.

داستانش در نوع خودش جالبه؛ دوتا برادر از دست خاله و شوهر خاله شون فراری ن چون قراره کوچکه رو  نگه دارن و بزرگه رو بفرستن شبانه روزی اما بزرگه ( پراسپر ) نمی خواد از برادرش جدا بشه. اینا اومدن ونیز، چون مادرشون قبلاً خیلی از ونیز براشون تعریف کرده. خاله هه که همین حدس رو می زنه، اومده ونیز و به یه کارآگاه خصوصی ( ویکتور ) ماموریت میده اینا رو پیدا کنه. اما بچه ها می خورن به تور یه گروه کوچک از بچه های هم سن خودشون که اونا هم از شرایط خودشون فرار کردن و الان تو یه سینمای متروکه زندگی می کنن...

ویکتور که دنبالشونه ، اخلاق خاصی داره؛ دوتا لاک پشت داره، ....

بچه ها هم هرکدوم ماجرای خودشونو دارن. درواقع سینما و چیزهای مورد نیازشونو پسری نقابدار تهیه می کنه به اسم ارباب دزدها، که اواخر کتاب اول، پیشینه ش مشخص می شه. ...

در کل کتاب جالبیه که از خوندنش راضیم.

* نقابی که ارباب دزدها به صورت میزنه منو یاد «زاغ کبود» داستان «جوهری» ها می ندازه .


آخر و عاقبت کارها

هاهاها!
جا داره بگم با خوندن این کتاب 200 صفحه ای جناب ایمیس خیلی داره بهم خوش می گذره. ترجمه ش هم خیلی خوبه.
5تا پیرپاتال تو یه خونه دور هم جمع شده ن و زندگی می کنن. هرکدومشون هم یه سری اخلاق و خصوصیاتی دارن. یکی شون (برنارد) دیگه از جهاتی خیلی خاصه! خلاصه ش اینکه بقیه رو خودآگاه و ناخودآگاه اذیت می کنه. یه پیرزن تقریبا از خود متشکر هم بینشون هست ( مری گلد ) که نوه نتیجه هاش به مناسبت اعیاد و ایام الله میان دیدنش و باقی همخونه ای ها هم به این بهانه مهمونی دارن دور هم. منتها بیشتر کارا گردن آدلا، خواهر برنارد هست. بیشتر از همه از یه پیرمرد چاق بی خیال بدمست خوشم میاد که اسمش شورتله و صداش می کنن شورتی. نمیدونم چرا از اول کتاب هی یاد پاتریک استار میفتادم !!
اینا توی ذهنشون نسبت به همدیگه جبهه گیری ها و قضاوت هایی دارن که پایۀ رفتاراشون با هم هست بالطبع، از اون طرف نوه های اون پیرزنه هم نسبت به هر 5تای اینا همین طورن. اما چون سالی چندبار چشمشون به اینا میفته خیلی چیزا رو فقط تحمل می کنن و ساعتها رو می گذرونن.

حدود 10 ص مونده تمومش کنم. دوست دارم بدونم با این راز برنارد، بقیۀ نقشه هاش چطور پیش میره.

این از اون کتابایی بود که همین طوری شانسی و بی هوا از تو قفسه کشیدمش بیرون، کمی اسمش وسوسه م کرد و بعد انتشاراتی ش . پشت جلد رو که خوندم راغب شدم برش دارم. منتها اوائلش کند پیش می رفت. حدود ص 50 دیگه افتادم روی غلطک :))

اون بخش که به هم هدیۀ کریسمس داده بودن، توصیف نویسنده از هدیه ها عالی بود!

*«عاقبت کار»؛ کینگزلی ایمیس؛ امید نیک فرجام؛ نشر افق.


:)


از عشق و شیاطین

یک شیطونی هست درگوشم زمزمه می کنه ، بهم میگه یه مدت سراغ کتابای جدید نرم و همین کتابای نخوندۀ خودمو بخونم، یا بعضیا رو برای بار دوم یا چندم بخونم.. انگار بازخونی « خانۀ ارواح » خیلی به مذاقش خوش اومده


باغ مخفی

عنوان کتاب بالاخره وسوسه م کرد تا برش دارم. «باغ مخفی*» همیشه منو یاد یه سریال انگلیسی می ندازه که یه دختری به اسم هریت بود و ماجراهاش.. البته تا یادمه هریت از شخصیت های باغ مخفی بود!

چون یه بار با دوستام درموردش صحبت می کردیم و هرکدوممون داستانی تعریف کردیم که هم شباهتهایی به هم داشتن و هم تفاوتهایی، دوست داشتم بخونمش ببینم بالاخره اون تصاویری که توی ذهن من مونده چرا و از کجا اومدن.

فعلا که حدود 50 ص شو خوندم و از توصیفای نویسنده درمورد بیشه زار ، خونۀ متروک بزرگ با صد اتاق قفل شده ، راهروهای تو درتو که راحت توشون گم میشی ، دیوارکوبهایی با مناظر عجیب یا آشنا، گریۀ مرموز بچه ای که دیده نشده، پرتره هایی که صاحباشون متعلق به زمانهای دیگه ای ن و از توی تصویرشون به مری خیره شدن، باغ هایی که به هم راه دارن و از همه جالبتر سینه سرخ شیطون داستان خیلی خیلی خوشم اومده.

در ضمن توی این کتابخونه یکی از عشقای قدیمی مو هم ملاقات کردم؛ «برادران شیردل» از آسترید لیندگرن. اینم رفت توی لیست دوباره خونی البته بعد سالها و البته خرید به محض یافتنش.

انقد کتابای نخوندۀ این کتابخونه ها بهم هیجان و انگیزه میده که دیگه چندان از رفتن به کتاب فروشیا ذوق نمی کنم؛ مگه دنبال چیز خاصی باشم و یا بخوام کتابی رو برای خودم داشته باشم. اعتراف سختی بود ولی خب بد هم نیست . همیشه دوست داشتم روی این اشتهای کتابی م تسلط داشته باشم اینم روش خوبیه. ولی باید بگم اوائل که عضو یه کتابخونه ای میشم هم خیلی وحشی بازی درمیارم! هی کتاب بر میدارم و هی نمیرسم همه شونو بخونم. آخه کتابایی که خوبن موقع/ بعد از خونده شدن هم زمان لازم خودشونو نیاز دارن تا جا بیفتن و برن توی گوشت و خون آدم. اینو هم می تونم الان کنترلش کنم.

یه اعتراف دیگه م اینکه هنوزم وقتی میرم کتاب فروشی، اگه چشمم به «هری پاتر» های ویدا اسلامیه بیفته دوست دارم بازم یه نسخه ازشون بخرم!! اینو کجای دلم بذارم آخه؟؟

گمونم این پست ادامه داشته باشه، یا شایدم بقیه شو تو یه پست جدا بنویسم. خب اولش که می خواستم بنویسم فکر نمی کردم اینقد طولانی بشه.

_ نویسندۀ این کتاب، خالق داستان معروف «سارا کرو» هم هست.

*« باغ مخفی » ؛ فرانسیس هاجسن برنت ؛ مهرداد مهدویان ؛ کتابهای بنفشه (قدیانی).

تیر 93

فانوس دریایی

انگار درست ته ذهنم نقش بسته.. بیشتر مطالب اینجا درمورد کتاب شده!

همون 9 سال پیش هم با همین قصد و نیت وبلاگم رو ایجاد کردم. البته اون موقع منظورم نوشته های تخصصی تر بود، تا یه جایی م پیش رفت ولی به مرور تغییر جهت دادیم؛ من و وبلاگم.

شاید بیشتر از عادت، یک سنّت ناخودآگاه ذهنی شده باشه که از کتاب آرامش بگیرم. تا جایی که یادم میاد بدترین ها رو با پناه بردن به کتاب از سر گذروندم. منظورم این نیست که مثل یه فیلسوف به کتاب مراجعه کرده باشم و خونده باشمش و راه حل آنچنانی به ذهنم رسیده باشه یا حتی معجزه شده باشه. اصلاً اینطور نیست. قضیه خیلی ساده تر از ایناست؛ انگار از طوفانی که در راه بود و داشت چهار ستون امنیتم رو می لرزوند، به یک پناهگاه دنج و نادیدنی پناه برده باشم، دقیقاً به همین شکل فیزیکی ش اشاره می کنم. کنار کتابخونه نشستن، یا کتابی رودر دست گرفتن، .. انگار جسم کاغذی بی ادعاشون تونستن بهتر از سنگ و چوب منو حفظ کنن. اینجور موقع ها حتی شخصیت ها هم گوشت و عصب و خون پیدا کردن و منو حمایت کردن.

شاید بشه تصور کرد در شرایط بحرانی، دست گرفتن یک کتاب جدید با ماجراهایی که تجربه نشده باشه، ذهن آدم رو منحرف می کنه. اما تا جایی که یادم میاد بیشتر مواقع حتی این طور هم نبوده؛ خوندن همون جمله ها و کلمات تکراری انگار مطمئن تر هم بوده، موجودات آشنایی از بین صفحه ها احضار میشن که تو رو خوب می شناسن و می دونن چطوری کمکت کنن، نجاتت بدن.

حتماً برای همینه که خودآگاه و ناخودآگاهم از کتابا می نویسه..

الآنم که یه قالیچۀ پرندۀ عزیز دارم ، شده مث یه پناهگاه پر از کتاب. عین همون فانوس دریایی بر برج بلند و ساکت و تنهای خودش که توی سریال محبوبم «قصه های جزیره» دیدم و دوستش دارم. هروقت بخوام قالیچه مو لوله می کنم می زنم زیر بغلم و می برم جلوی قفسۀ کتابای دلبخواهم، تکونش میدم و پهنش می کنم روی زمین. دنیای خودمو می سازم. دنیای خودم ..


حباب های سکون

حس می کنم دور و برم رو حبابهای بزرگ خلأ گرفتن. همه چیز خالیه، همه جا خالیه. نه چیزی، نه کسی، .. این حبابها توی خودم هم هستن؛ خلأهای کوچک و بزرگ توی خودم می بینم. نه می تونم پرشون کنم و نه وقتی کلافه میشم جرأت دارم یه سوزن دستم بگیرم و بیفتم به جونشون. یه چیزی بهم میگه اگه اینا رو بترکونم، خلأ درونشون منتشر میشه و اون وقت جمع کردنشون سخت تر میشه.

هیچ کاری روحم رو سیراب نمیکنه و جسمم رو از رخوت درنمیاره.

همیشه به ازای چیزها و موقعیت هایی که نداشتم،  مهره هایی رو می چیدم که وزنۀ همون نداشته ها رو تداعی می کرد برام. این خوب بود؛ بابتشون کشف و شهودهایی حاصل می شد یا خود به خود موقعیت های جدیدی خلق می شد و دیگه گلایه ای بابت نداشته ها نبود. اما مدتیه هرچی مهره می چینم جوابگو نیست. نمیتونم چیزی هم سنگ خلأها رو کنم. هر ترکیبی به دست میاد یه جای کار می لنگه و همه چی دود میشه میره هوا. طبیعیه که تو هر سنی نیازهای آدم متفاوت میشه. اما این که یکهو دستم خالی بشه، حتی توی بدترین روزام هم چنین چیزی رو تا حالا تجربه نکرده بودم. بوده زمانی که هیچ مهره ای برای چیدن نداشتم؛ اما بزرگترین و نیرومندترین چیزی که داشتم زمان بود. اون «زمان» از ترکیب آینده ای روشن و متفاوت به دست میومد و «حال» ی که مشخصه ش تغییرات سریع بود. الآن دقیقاً در همون آینده  ایستادم و خیلی چیزا به شکل مؤثری متفاوت هستن. اون ثباتی که 12 سال پیش توی دفتر یادداشت های روزانه م نوشته بودم می خوامش، چند سالیه دارم. ولی فقط همون هست.به دست آوردمش اما نه از اون راه هایی که انتظارشو داشتم، و حتما همینه که مثل خوره افتاده به جونم و کامم رو تلخ می کنه.

یک چیزی زیر این موزاییک لقی که روش ایستادم داره تکون میخوره و من نمی دونم چیه؛ باید بذارم موزاییک رو کنار بزنه و بیاد بیرون یا برعکس جلوشو بگیرم. اگر بیاد بیرون منو با خودش می بره یا از کنارم رد میشه؟ اگر ببره، کجاها؟ آمادگی شو دارم؟ دستم خالی نیست؟

با وجود همۀ اینا، یه چیزی توی قلب و ذهنم منو به سمت تغییرات بزرگ هل میده. حتی اگه طوفانی باشه و ویران کننده. میگه قراره از دل ویرانه ها چیزی بیاد بیرون؛ اگه گنج نباشه حداقل یه موقعیت جدید ست. و من یادم میاد تمام زندگی م تخصصم بازسازی ویرانه ها بوده یا گذشتن از کنارشون. شاید نشده ازشون قصر ساخته باشم اما مشغول شدن بهشون منو راضی کرده. و من مدتهاست ویرانه ای نداشتم. برای همین حس می کنم دستم خالی مونده.

شاید تقصیر ذهنمه که به این قضیه عادت کرده. شاید باید یاد بگیره خودش بدوئه از این ور اون ور ملاط و مصالح گیر بیاره تا چیز جدیدی برای خودش خلق کنه. و این خیلی سخته. چیدن همۀ مواد درست کنار هم، پیدا کردنشون، پدید آوردن یه ترکیب جدید، .. نمی دونم اینا در تخصصم هست یا نه؟ یادشون می گیرم؟ اصلا باید یاد بگیرم یا تلاش بیهوده ست؟


پرس شده بین کتابها!

وای وااای!

موعد تحویل کتابای کتابخونه س و من کتاب نیمه کاره دارم. همه ش تقصیر جذابیت ارواح و اشباح کتاب ایزابل هست که برای بار سوم هم دست از سرم برنداشتن. باید تند تند صفحات باقیمونده رو بخونم و کتابا رو ببرم برای تحویل.. تازه دوتا کار دیگه م دارم باید انجام بدم.

پراکنده:

_ « پیترپن » با ترجمۀ مهدی غبرایی هم وجود داره (مترجم مورد علاقه م) ؛ کتاب مریم، نشر مرکز.

_«زورو» هنوزم مطلب داره. سر فرصت باید بنویسمش یادم نره.


به نرمی ابریشم

« ما موجوداتی تخیلی هستیم که در درون ها زندگی می کنیم؛ درون قصه ها، درون شب، درون رؤیاها. ». ص 158

نوشتن از لوئیس لوری و کتاباش، موقعیت و حال و هوای خوب می خواد. گرچه الان کاملاً برام مهیا نیست؛ سعی می کنم چیزایی بنویسم.

اول از همه دست پرکلاغی جون درد نکنه که دوتا لینک خوب درموردش برام گذاشت: این و این . به قولی، این کتاب از اون آثاریه که وقتی می خونیش تا مدتها میتونی بهش فکر کنی، توی ذهنت نقدش کنی، بعضی قسمت هاشو مزه مزه کنی تا بالاخره بخش هایی رو برای خودت و ساختن دنیای ذهنی ت برداری. و باز به قولی، واقعاً ایدۀ ناب و بکری به صورتی عالی و دوست داشتنی در این کتاب مطرح و پرداخت شده. حتی آدم دوست داره بیشتر اونو باور کنه.

رؤیاهای ما از کجا میان؟

چرا نمیشه هر کدوم از ما «کوچولو» یی داشته باشیم برای اینکه رؤیاهای شبانه مون رو بهمون اهدا کنه؟

" هرجامعه ای از انسان ها صاحب تعداد بی شماری از این مجموعه ها ( مجموعه های استقرار اهداکنندگان رؤیاها ) هستند که همیشه غیرقابل دیدند. مجموعه هایی سازمان یافته با موجوداتی سخت کوش که شبانه، آرام وظیفۀ خود را انجام می دهند... » ص 19

این موجودات با لمس کردن هرچیزی در اطراف انسان ها مواد اولیۀ کارشون رو جمع می کنن « رنگها، کلماتی که زمانی به کار گرفته شده، ته مانده ای از عطرها، صداهای فراموش شده، بخش هایی از گذشته های دور تا زمان حاضر». اونها این مواد رو با هم ترکیب می کنند و رؤیاها شکل می گیرن. در مواقعی که رویا می بینیم، این موجودات هستن که رویاهای ساخته شده از زندگی واقعی خودمون رو بهمون انتقال میدن ( اهدا می کنن ) . البته کار اهدا بسیار دقیق و ظریف هست و اگر موجودی بی دقتی به خرج بده می تونه در جریان این کار آسیب وارد کنه و خودش هم در دستۀ شرورها قرار بگیره (که مسئول کابوس ها هستن).

بعد از خوندن این کتاب یکی از آرزوهام این شده که بتونم «کوچولو» ی مسئول رؤیاهای شیرین و دوست داشتنی مو ملاقات کنم فرشته


نقاب سیاه

پارسال همین موقع ها یکی از کتابای ایزابل آلنده رو میخوندم به اسم «زورو».

1_ راستش یه چند سالی بود می دیدم یهویی جوّ ترجمه و چاپ کتابای ایشون زیاد شده، خوشم نیومد. هر مترجمی برداشته یه سری کتاباشو ترجمه کرده؛ آدم نمی دونه کدومو بگیره بخونه، در ضمن بعضی کتاباش رو هم مترجم های خوب ترجمه نکردن.. برای همین حس می کردم ممکنه دیگه از کتاباش لذت نبرم. هرچند از بچگی عاشق «زورو» و نقاب تیره ش و به خصوص شنلش بودم؛ فکر می کردم احتمال داره این، کتاب لوس نچسبی باشه که چهرۀ قهرمان محبوب منو مخدوش کنه. ( خدا منو ببخشه، گاهی حس می کردم ایزابل که یهو کتاباش ریخته توی بازار، جو بازار گرمی و فروش زیاد و ..برش داشته نه اینکه کیفیت کتاباش خوب باشه).

2_ از یه طرف همون پارسال که بعد از سالها دوباره عضو کتابخونه شدم، با خودم قرار گذاشتم هرکتابی که خیلی خوب بود و واقعا خوشم اومد بخرمش. برعکس، هی از کتابا خوشم اومد، بعضیاشونم تهیه کردم آرزو به دل نمونم. دوتاشون همین کتابای ایزابل آلنده هستن که از این کتابخونه برداشتم و خوندم.

یکی از نکاتی که موقع خوندن این کتاب خیلی برام جالب بود، این بود که دیه گو (همون زورو ) دوران بچگی ش همراه دوست صمیمیش برناردو، مدام با سرخپوستها در ارتباط بودن ( به خاطر رگ و ریشه شون. دیه گو مادرش سرخپوست بوده و مادربزرگش هم _«جغد سفید»_ رئیس و درمانگر قبیله ). مامانبزرگش به اینا درس هایی یاد داد که بعدها خیلی به دردشون خورد. یکی از درسهاشون توی غارها و تجربۀ کشف و فهم غار بود. اون موقع حس خوبی داشتم ؛ چون از مکان هایی مث غار و تونل می ترسم، خیلی خوشم اومد شجاعت به خرج بدم و با اون دید وارد غاری بشم و کشفش کنم.

3_ «زورو» رو محمدعلی مهمان نوازان ترجمه کرده ( به نظرم تنها ایشون این کتابو به فارسی برگردونده) و «اینس، جان من» رو با ترجمۀ زهرا رهبانی خوندم. از روی متن اسپانیایی برگردان شده ولی به نظر من چندان روان و جذاب نبود. برای همین امسال این کتابو هم با ترجمۀ محمدعلی مهمان نوازان خریدم. چون ترجمه ش از «زورو» معقول و خوب بود.


سرگشتگی، هزارتو

« خانۀ ارواح » هنوز تموم نشده.

همیشه یه وقتایی وسط حوادث روزمره، یهویی دلم برای هری پاتر و داستان هاش تنگ میشه. میگم کاش یه دست دیگه داشتم حین انجام کار فعلی، یکی از کتاباشو می خوندم. یا یه ذهن اضافی داشتم برای خوندن همزمان دو کتاب.

خودم به این قضیه اما اعتقادی ندارم. صرف بیان یه آرزوی فانتزی بود.

کتاب ایزابل آلنده که حجیم هست و کتاب بالینیه، اما برای توی کیفم _چون این روزا پیش میاد در مسافت های طولانی برم بیرون از خونه_ یه کتاب برداشتم، نازک و کم حجم به اسم «عاقبت کار» از کینگزلی ایمیس.

ماجرای چندتا آدم مسن هست که با هم زندگی می کنن. بعداً تموم بشه ازش می نویسم. یک قسمتشو 2 روز پیش توی مترو می خوندم، خنده م گرفته بود .. به زور جلوی خودمو گرفتم. نه که خنده دار باشه ها، موضوعش جالبه.

یه کتاب هم از ریموند چندلر دستم بود که اتفاقی فایل پی دی اف ش رو دیدم و از چشمم افتاد برای همین تحویلش دادم. «آن شرلی» 5 رو هم کتابخونه نداشت. فعلاً باید بی خیالش شم.

یه مجموعه داستان از مارکز هم دوستم بهم قرض داده، اونم باید بخونم.

بازم دلم برای چندتا کتاب که قبلاً خوندم تنگ شده. غیر از هری پاتر، برای کارای لوئیس لوری. دلم می خواد برم توی داستان «بخشنده»؛ ولی واقعاً جرأت می خواد .. برم توی آخرین فصلش. اینطوری بهتره

خرداد 93

پناه بر ارواح

چند روز پیش کتاب «خانۀ ارواح»* رو گذاشتم جلو دستم تا بخش مناسبی برای نقل در جایی ازش پیدا کنم.. بین یادداشتهای سال 89 که برای بار دوم این کتابو می خوندم، هم گشتم و همین باعث شد چند صفحه ای رو به صورت پراکنده از ابتدا، وسط و انتهاش بخونم ..

2روز پیش که می خواستم از روی میز بردارمش و بذارمش سرجاش، دلم نیومد و حدود 50 صفحه شو خوندم. نشون به اون نشونی که به جای خوندن کتابای کتابخونه، الان نزدیک ص 200 از این کتاب هستم و خیلی م از کارم راضی م . واقعا دلم براش تنگ شده بود.

اوایلش یه توهم مسخره ای  سراغم اومده بود که: آیا این بعضی چیزاش شبیه «عشق در زمان وبا» ی مارکز نیست؟ اما ادامۀ هر دو رو که توی ذهنم مجسم کردم نظرم عوض شد!!

بازم یادم اومد که چقد با کلارا شباهت دارم و این، تحمل یه سری چیزا رو برام آسون تر می کنه. فقط اینکه فراموشی و گیجی کلارا نسبت به من غلیظ تره ( نمردم و یکی بدتر از خودم دیدم ؛ هرچند توی داستان )

* خانه ارواح؛ ایزابل آلنده؛ حشمت کامرانی؛ نشر قطره.


خداحافظی با اشباح

دو روز پیش کتاب چهارم آن شرلی* تموم شد. دلم نمیومد تمومش کنم و از طرفی دوست داشتم همه شو سریع بخونم ببینم چی میشه؛ اتفاقی که برای 3 جلد قبلش هم افتاده بود. این کتابای ساده هیچ فن و شگرد نو و قابل توجهی در زمینۀ داستان نویسی ندارن، حتی ممکنه بعد از یک مدت رفتار قهرمان (آنی، سارا استنلی، امیلی استار) قابل پیش بینی باشه. اما چون در پس زمینۀ نقل ماجراها اون زیبایی وتوصیف گوشه گوشۀ پرنس ادواردز وجود داره و به یمن پخش سریالشون این زیبایی ها در ذهن من نقش بسته، ازخوندنش سیر نمی شم.

صفحۀ آخر کتاب که نامۀ خداحافظی Rebecca Dew ( چه فامیلی قشنگی! ) رو می خوندم، داشت گریه م می گرفت.

« الیزابت می دانست هنوز به فردا نرسیده است، ولی احساس میکرد در مرز آن قدم بر می دارد.» ص 340

این «فردا» ، اصطلاحی هست که الیزابت کوچولو برای تسلی دادن به خودش اختراع کرده. مادرش هنگام تولدش مرده و پدرش هم ترکش کرده. اون با مادربزرگ پیر و بداخلاق و دستیار بدتر از خودش زندگی می کنه که بهش اجازۀ هیچ کار مفرحی رو نمیدن. با اومدن آنی در همسایگی شون، در طول سه سال الیزابت کم کم طعم شادی و خوشبختی رو می تونه حس کنه؛ تا پیش از اون همۀ چیزای خوب از جمله ملاقات با پدرش رو متعلق به «فردا» می دونست؛ چیزی شبیه بهشت. انگار جایی یا زمانی هست که زمینی نیست و آرزوهای محقق نشده مون در اونجا به سر و سامون می رسن.

* آنی شرلی در ویندی پاپلرز


"یار در باد دوان است" *

از کتابای امسال نمایشگاه ننوشتم!

تا حالا.. چون همچنان بهانۀ کتابی خفنی برای نمایشگاه رفتن نداشتم. آخرین بار که رفتم و دست پر پر هم برگشتم، همون دفعه ای بود که پرکلاغی جونم رو دیدم قلب

یکی از دلایل مهم نرفتنم تا امسال، این بود که به نسبت، کتاب نخونده زیاد دارم. در ضمن باز هم تکراز می کنم قرار گذاشتم از کتابخونه ها کتاب بگیرم؛ اگه چیزی خیلی دندون گیر، به درد من بخور و لازم و واجب بود تهیه ش کنم، حالا چه از نمایشگاه سال بعدش ، چه از غیر اون.

امسال هم به بهانۀ دیدن دوتا از دوستام رفتم. رفتن آسون بود و برگشتن مشکل!!

ولی دفعۀ دومش نتونستم جلوی خودمو بگیرم و چندتا کتاب گرفتم که لیستش اینجاس:

_ مردی که شبیه خود نیست (دربارۀ احمدرضا احمدی) ؛ نشر ثالث / از این سری، قبلاً سه تا دیگه گرفته بودم که گفتگوهایی با لیلی گلستان، مهدی غبرایی و ضیاء موحد هستن. از خوندنشون خیلی خوشم اومد. احتمالا! بعدیشو دربارۀ شمس لنگرودی می گیرم.

_ رؤیای تب آلود؛ جِـی. آر. آر. مارتین؛ میلاد فشتمی؛ نشر بهنام.

این مارتین همون مارتین معروف؛ نویسندۀ رمان بلند «نغمۀ یخ و آتش» هست که سریالش به اسم «Game of thrones» داره پخش می شه.

_ اقیانوس انتهای جاده؛ نیل گیمن؛ فرزاد فربد؛ انتشارات پریان.

این آخرین کتابی بود که خریدم. از شانس خوبم اون موقع آقای فربد در غرفه حاضر بودن و کتابو برام امضا کردن از خود راضی

_ سه تا کتاب از انتشارات نگاه :

__ مجموعه داستان پرندگان مرده؛ گابریل گارسیا مارکز؛ احمد گلشیری.

__ طوفان در مرداب؛ لئوناردو شیاشا؛ مهدی سحابی.

__ هر اتاقی مرکز جهان است (گفتگوهایی با اهل قلم).

.. بله، همینا!

دوست داشتم از دکتر شفیعی و نشر سخن، و از لوئیس لوری هم کتاب بگیرم ولی نشد.

*از آهنگ محسن نامجو


سپیدارهای رقصان در باد

بعد از دو سال وقفه، بالاخره جلد چهارم سری کتابهای «آن شرلی» که به فارسی ترجمه شده ن* رو پیدا کردم و از کتابخونه امانت گرفتم. با توجه به این که داستان پرطرفداریه، طبیعیه که هربار سراغش می رفتم ، اون جلدی که می خواستم نبود. بعضی اوقات هم حس آن شرلی خوندن نداشتم و اصلا سراغش نمی رفتم. نمی دونم هروقت بخوام بقیه شو بخونم، بازم احتمال داره توی انتظار بمونم یا نه. مث یه بازی شانسی تقریباً هیجان انگیز می مونه .

طبق معمول از همون اولش با توصیف هاش گفت انگیز و رشک برانگیز مونتگمری از زادگاهش شروع میشه و با شیطنت های ناخواسته و نگاه خارق العادۀ آنی به زندگی.

در نامه ش برای گیلبرت می نویسه:

«باور کن من هم دلیل انتخاب اسم Spook (ارواح) را برای این جاده نفهمیدم. حتی یک بار هم از Rebecca Dew پرسیدم، ولی او فقط گفت که اسم اینجا از اول، جادۀ اسپوک بوده و از سال ها پیش افسانه هایی درمورد ارواحش می گفته اند..

هوا تاریک و روشن است. به نظر تو کلمۀ «تاریک و روشن» قشنگ تر از گرگ و میش نیست؟ من که این کلمه را بیشتر دوست دارم چون مخملی، نرم و .. و .. تاریک و روشن است. من در طول روز، متعلق به این نیایم و در طول شب متعلق به خواب و آن دنیا. ولی در هوای تاریک و روشن از هر دو جهان آزادم و فقط به خودم و تو متعلقم.. » فصل اول

_ با این حرفش موافقم؛ لحظات گرگ و میش یا به قول آنی تاریک - روشن، وقتهای خاصی در روز هستن. الهام بخش و پر انرژی به نظر می رسن. انجام دادن خیلی کارها می چسبه به آدم مخصوصا در سکوت و فضایی متعلق به خود. حتی می گن مناسب ترین لحظات برای احضار ارواح هست (به خصوص دم غروب) .

 

* آنی شرلی در ویندی پاپلرز؛ ال. ام. مونتگمری؛ ترجمه سارا قدیانی؛ انتشارات قدیانی.


حکایت همۀ رفتن ها و ماندن ها

نشده در شهری بیشتر از 6 سال زندگی کرده باشم. بیشترین سالهای ماندنم در چهار شهر و هرکدام 6 سال بوده. می ماند چند 2-3 سال که مثل جزیره هایی بین یا در کنار این 6 های بزرگ جاخوش کرده اند.

اینجا بحث سر دوستی هاست. دوستی هایی که پا گرفته کم تعداد و دیرجوش بوده اند. چون خیلی ها طبق عادت به گذشتۀ طرف قابلشان نگاه می کنند تا بتواندد به او اعتماد کنند، و هربار من هم همراه آنها به پشت سر خودم نگاهی انداخته م و چیزی که من دیدم همانی بوده که آنها نتوانستند واضح ببینند؛ گذشته ای در شهری دیگر و چه بسا بسیار دور و با اقلیمی متفاوت. آن تصویر مبهم برای آنها نوعی احتیاط مهیا می کرد و سعی می کردند «حال» و رفتار و خلقیات کسی که پیش رویشان قرار داشت را لحاظ کنند. از این این ها همیشه به تعداد چند انگشت فقط یک دست، دوستی هایی پا گرفته و حتی تا سالها بعدش حفظ شده، بعضی ها سرشان گرم شد، متفاوت شدند، سرد شدند و با 1-2 نفر هم شاید کدورتی حاصل شد و .. نهایتاً تعداد بسیار کمی ماندند که امروز به زور به تعداد همان انگشتان تنها یک دست بشوند.

همیشه این من بودم که می رفتم؛ شهر را ترک می کردم، آدرس می گرفتم و در اولین فرصت نامه ای پست می شد و پاسخی و این چرخۀ دلپذیر همچنان ادامه می یافت و در فرصت های اندکی که گاه دست می داد، دیداری هم حاصل می شد.

و حالا اتفاق عجیبی افتاده؛ چیزی که از چند روز پیش به من می گوید این پوسته ترک برداشته. ماجرا از جایی شروع می شود که طی یکی از حرکات جالب سرنوشت، من و دوستی از شهری دور، به هم نزدیک شدیم. با شرایطی متفاوت؛ این بار او بود که هر چند سال یک بار می رفت و البته بر می گشت. اما پوسته از زمانی ترک برداشت که به من گفت قرار است به شهر خودشان برگردند. این از آن رفتن های برگشت دار نخواهد بود. من اگر جای او باشم و ریشه ای در شهری دوست داشتنی داشته باشم _ و با اینکه جای او نیستم، قلبی و زبانی او را تشویق می کنم که بماند_ حتماً می مانم. حتی با وجود مشکلاتی که او پیش بینی می کند.

همیشه آنها که مانده بودند، ریشه هایشان آنها را نگه می داشت. آنها با خاک بیگانه نبودند حتی اگر تا کیلومترها اطرافشان موجود ریشه داری نبوده باشد. من همیشه ریشه هایم را در دست گرفته ام و از این خاک به آن خاک رفته ام، و همیشه این را مزیتی برای خودم شمرده ام. اتفاقا حالا این ماندن است که مرا وحشت زده می کند. حالا که معادله عوض شده، ترک ها اگر پررنگ تر شوند من باید دنبال چیزی باشم که دیوارۀ این پوسته را محکم تر کند؛ یا آن قدر شجاعت و توانایی داشته باشم که خودم بشکنمش و موقعیت جدیدی برای خودم ایجاد کنم. طوری که دیگر چنین چرخش هایی سایۀ هراس را بر دیوارهای قلعه ام ننشاند.


زن شجاع

ریسا چندتا از دانه های ریز را درون دستش ریخت. دانه هایی که چیزی را به روح می آموختند، که معمولاً مرگ می توانست بیاموزد؛ تغییر شکل.
«داری چیکار می کنی؟» مرد قدرتمند سعی کرد کیف را از او بگیرد. اما ریسا آن را دو دستی گرفته بود.
او آهسته گفت « باید اونا رو بذاری زیر زبونت و حواست باشه قورتشون ندی. چون اگه بیش از حد این کار رو بکنی، حیوون قدرتمند می شه و فراموش می کنی که قبلاً چی بودی. کاپریکورن سگی داشت که می گفتن زمانی یکی از افرادش بوده، تا اینکه مورتولا این دونه ها رو روش امتحان کرده. یه روزی رسید که سگ بهش حمله کرد و اونا کشتنش. اون موقع خیال می کردم این فقط یه داستانه تا خدمتکارها رو باهاش بترسونن.»
..
ریسا دانه ها را از دست خود لیسید و آهسته گفت «هیچ وقت معلوم نیست به چه موجودی تبدیل می شی. ولی امیدوارم بال داشته باشه».

__ "مرگ جوهــری" ( ج3 از سه گانۀ جوهری ) ، فصل 57 ("خیلی دیر")


اُرفیوس

« در زندگی او همیشه افرادی با قدرت بیشتر نسبت به خودش وجود داشتند. پدرش اولین آنها بود و از اینکه پسر عجیب غریبش کتاب ها را به کار در مغازۀ والدینش ترجیح می داد، راضی نبود. آن ساعات بی انتها میان قفسه های خاکی، یک لبخند همیشگی وقتی به توریست هایی خدمت می کرد که وارد مغازه می شدند و سپس شتابان صفحات کتاب را ورق می زد و مشتاقانه به دنبال جایی می گشت که دنیای کلمات را آن جا رها کرده بود. اُرفیوس تعداد سیلی هایی را که به خاطر عشقش به کتابها خورده بود به خاطر نداشت. هر ده صفحه این اتفاق می افتاد، اما بهایش چندان سنگین نبود. یک سیلی در برابر ده صفحه فرار از واقعیت، ده صفحه به دور از هر چیزی که او را ناراحت می کرد، چه ارزشی داشت؟ ده صفحه از زندگی حقیقی، به جای آن جریان یکنواختی که مردم آن را دنیای واقعی می نامیدند. »  ( فصل 42 : « اجازۀ ملاقات با افعی سر» )

* سه گانۀ جوهــری، ج 3 ( «مرگ جوهری» ) ؛ کُرنلیا فونکه


دنیای جـوهــری

جادو زبان : « فکر میکنم گاهی باید داستان هایی رو بخونیم که توش همه چی با دنیای خودمون فرق داره .. هیچ چیز بهتر از اون نمی تونه به ما یاد بده که از خودمون سوال کنیم چرا درختا سبزن و قرمز نیستن و چرا به جای شش انگشت، پنج تا انگشت داریم .»

صص 98-9

جلد سوم جوهری ها ( «مرگ جوهری» ) یک ماهه روی دستمه و هنوز تموم نشده. غیر از کم شدن ساعتهای مطالعه م، فکر می کنم حالا که داره کلاً تموم میشه شاید یه چیزی ته ذهنم دلش نمیاد این اتفاق بیفته.

این مجموعه هرچی پیش تر میره، سنگین تر میشه. شخصیت پردازیش رو دوست دارم. وسط های همین جلد، یک دفعه چیزی از گذشتۀ «اُرفیوس» منفور گفت که حالا با شک بهش نگاه می کنم. این غافلگیری ها خیلی دوست داشتنیه؛ اینکه یهو وسط ماجرا، توی عمق های مختلف شخصیت ها غرق میشی.

اوائلش کتاب 3 کمی برام بیگانه شده بود و فقط به قصد دونستن ته ماجرا می خوندمش. دلیل اصلی ش اینه بود که «مورتیمر» (شخصیت محبوبم) تغییر کرده بود. دیگه «سیلورتانگ» و جادوزبان نبود. شده بود « زاغ کبود ». شخصیتی که اتفاقا محبوب تر هست اما انگار یه نفر سیلورتانگ منو دزدیده باشه، حس خوبی نداشتم. اما الان دیگه باهاش کنار میام و اون هم البته گاهی جادوزبان میشه.

«شاهزادۀ سیاه» هم دوست داشتنیه.

بعدتر بخش هایی از متن کتاب رو می نویسم.

اردیبهشت 93

امروز و فردا

یه روزایی هست که حال و حوصلۀ حتی خرید ضروریات رو هم ندارم

به شدت به چاهاردیواری وابسته میشم و اگر یه وقتایی پیش بیاد که با اجبار 120% بخوام بزنم بیرون، تا دوباره برگردم خونه همه ش فکر می کنم کسی چشمش به من بیفته فکر می کنه این دیوونۀ ژولیده از کدوم تیمارستان فرار کرده.

ضروریات رو یک جوری بی خیالش میشم یا لاپوشونی می کنم ..

برعکسش یک روزایی م پیش میاد که مسیرهای طولانی رو خوش خوشان حتی بدون ماشین طی می کنم و کلی کار انجام میدم .. چنان که فلان ( همان «افتد و دانی»! )

اینه که توی روزای پر انرژی بخشی از حواسم یادش می مونه که باید برای روزای چاردیواری طلبم چیزایی رو ذخیره کنه، به فکر باشه، تا جایی که می تونه همکاری کنه. و این کار، توی اون روزای انرژی دار، باعث میشه انرژی بیشتری حس کنم. چون انگار این انرژی رو با انجام کارای پیش بینی شده برای روزای مبادا، به همون روزا منتقل کردم. انگار همۀ روزا سرحال بودم، همۀ روزا حالشو داشتم ازخونه بزنم بیرون ..

* این مسألۀ «از خونه بیرون زدن» برای شخص من یه امتیاز + محسوب نمیشه. فقط به این دلیل خوبه که یه نشونه س. باید این طور بگم :

من کلاً به خونه و به اصطلاح همون چاردیواری وابسته م. معمولاً کارای مورد علاقه مو تو فضای آروم و ساکت ، یا بنا به حسم شلوغ ، خونه انجام میدم. بیرون رفتن رو تا جایی که از ته دل نخوام یا ضرورتی نباشه بی خیالش میشم. برای همین وقتی خیلی راحت حاضر میشم از در برم بیرون، یعنی انرژی م زیاده یا چیزی وجود نداره که بخواد اذیتم کنه تا من متوجه بشم دارم از نُرم خودم خارج میشم.

_ دیگه اینکه کم کم یاد گرفتم روزای کنج نشینی م رو با فعالیت های مطلوب دیگه پر کنم .



عروسک قشنگ من ..

بارها دلش عروسک خواسته بود. به تعداد دفعاتی که آلبومش را ورق می زد و تصویر مات و خندان آن عروسک صورتی در چشمهاش قاب می شد. آن روزها هروقت از مقابل ویترین مغازۀ مورد نظرش می گذشتند، گذری یا با چند ثانیه مکث، عروسک صورتی بزرگ و شکیل را با ولع تماشا می کرد که کودک بی جانی را روی دست گرفته و لبخند می زند. چشمهای عروسک به نقطه ای نامعلوم خیره بودند.

یک شب با من و من گفت از آن عروسک خوشش می آید. جلوی ویترین همان مغازه ایستاد و تقریباً تکان نخورد، مسیر را ادامه نداد. رفتند داخل . انگار لحظات آخر کار مغازه بود، چون فروشنده سرسری عروسک را از ویترین درآورد و روی میز شیشه ای پیشخوان گذاشت. قیمت را گفت. درست همان لحظه ای که او عروسک را برداشته بود و در دستانش گرفته بود، فروشنده قیمت را گفت. پدر عدد را تکرار کرد. او به چشمهای عروسک نگاه کرد و فهمید عروسک به او نگاه نمی کند. هیچ وقت از پشت ویترین به او نگاه نکرده بود. لبخندش برای او نبود. تمام میل و اشتیاقش به داشتن یک عروسک، انگار در نقطۀ تماس انگشتانش با دامن اشرافی صورتی آن دود شد. جادو باطل شده بود . عروسک را روی پیشخوان شیشه ای گذاشت و از مغازه بیرون رفتند.


رویای واژگونه

«آندروماک» را به قدر خودم می شناسم. با اینکه دیگر دیدارمان تصادفی رخ می دهد، همیشه از غیب برای همدیگر سر می رسیم. در کودکی و نوجوانی،بارها پیش آمده کتابهایمان را با هم خوانده ایم و روی پلۀ رؤیاها، با هم خیالبافی کرده ایم و حتی به جان هم غر زده ایم ...

و آرزوهایمان را گاهی آمیخته با شوخی برای هم بر زبان آورده ایم.

یک بار کشف کردیم که هر دو می خواهیم نویسنده شویم. نه به این معنی که وقتی بزرگ شدیم، قرار است شغل نویسندگی را برگزینیم. دقیقاً اینطور که دوست داشتیم هروقت فرصتش را داشتیم، مثل نویسندگان محبوبمان، از چیزهایی که دوست داشتیم بنویسیم. آن روزها ایده آلمان، پا گذاشتن در جای پای بت نازنینی چون ژول ورنبود. حس می کردیم می توانیم قهرمان هایی مثل ناخداها و دزدان دریایی او خلق کنیم یا از بخت برگشتگانی که به کامیابی می رسند بنویسیم. همان جزیره های ناشناختۀ غیرمسکونی که بهشت ما بود و اگر امکانش بود دوست داشتیم به آنجا فرار کنیم و زندگی را آن طور که دوست داشتیم برای خودمان ، آنجا بسازیم.

بخت برگشتگانی که ما بودیم ...

بعدتر، فرصت هایی پیش می آمد که غریزۀ نویسنده شدن در ما پررنگ میشد و گاه فروغش از بین می رفت. می دیدم که دندان بر هم می فشرد و همۀ این جزر و مدها را جدی می گرفت. گویا روی پیشه ای برای امرار معاش آینده حساب کرده بود. من در میان موجهای امید و ناامیدی دست و پا می زدم اما همیشه یک جایگزین برای آرزوهای از دست رفته در آستین داشتم؛ نویسنده نشدی، منتقد بشو.

سالها بعد، در اوج موفقیتی مشابه، چند داستان نوشتم که دوستشان داشتم و بلافاصله، به جهت دنیال کردن رویاهایی پررنگ تر در مسیر همان موفقیت ها، نویسندگی را بوسیدم و کنار گذاشتم ؛ « تا وقتی این همه کتاب خوب برای خواندن و نقد کردن وجود دارد من چطور می توانم دست به قلم شوم؟ »

آندروماک هم دیگر چیزی نگفت تا اینکه چند ماه پیش برای آزمودن خودش باز هم تلاش کرد. میخواست تکلیفش روشن شود که اگر این کاره نیست، کلاً پرونده ش را ببندد . تلاش هایش امیدوار کننده بود و اتفاقا چیزهای خوبی هم درمورد توانایی اش کشف کرد. دوباره فرصتی پیش آمد که در کنارهم بنشینیم و در مورد یک رویای قدیمی مشترک نظریه بدهیم و رویا ببافیم. ته یک بحث، هر دو به نویسندۀ محبوبمان ایزابل آلنده رسیدیم که گفته کنج خلوتی برای خود دارد و صبح تا غروب در آن می خزد و می نویسد. و هر دو فهمیدیم که این کنج را نداریم، حداقل فعلاً نداریم. باز شمشیر به کمر بست و سپر به دست گرفت که « من باید این کنج را داشته باشم، حق من است. وقتی می توانم بنویسم باید تلاش کنم» و رفت .

دیروز به این نتیجۀ تلخ رسید که « سرنوشت برایم مقدر کرده دور و برم همیشه آدم هایی باشند که به من نیاز دارند؛ حتی اگرنتوانم کار مفیدی انجام بدهم برایشان، حضور و سایۀ متحرک من گویا به دردشان می خورد. و این با خلوتی که سالها در طلبش بوده ام منافات دارد. باید دورنویسندگی را خط بکشم. نمی توانم کنار بگذارمش. شاید وقتی سنم بالاتر رفت این خلوت را به دست بیاورم. ولی الان از هر در که می گریزم، درهای دیگری به روی جمع، مقابلم گشوده می شود».

* همین الان فهمیدم باید به او بگویم «چیزی را کنار نگذار، فراموش نکن. خودت را بی پروا در همین جمع بینداز. خاصیت جهان این است که از هرچه فرار کنی مثل سایه در تعقیبت باشد. بایست و بگذار تو را در بر بگیرد و از تو رد شود. مثل موجی که از سرتاپایت را بشوید و برود. بعد که از تلاطم افتاد، دوباره به راهت ادامه بده.»

حس می کنم اگر بدون ناامیدی تسلیم شود، به زودی خلوتی برایش مهیا خواهد شد.



"جنگـل وارونـه "

کتاب کم حجمی از نویسندۀ محبوب ، جرُم دیوید سلینجر هست و در مورد دختر ثروتمندی به اسم کُرین نوشته شده. ماجرا از جشن تولد یازده سالگی کُرین شروع میشه .  در اون شب از پسر همکلاسی ش، ریموند فورد که کُرین خیلی بهش علاقه داره، تا مدتها دور میفته و بعد سالها ، طی یک اتفاق جالب پیداش می کنه.

راوی ماجرا سوم شخص (دانای کل محدود ) هست اما 2-3 جای کتاب به صورت اول شخص درمیاد و خودش رو معرفی می کنه. کسی که به دلیلی زندگی کُرین رو زیر نظر داره و الان داره روایتش می کنه؛ تمام تلاش های اون برای پیدا کردن ریموند و ارتباطشون ...

ریموند حالا یک شاعر مطرح هست و کُرین هم اتفاقا از طریق یکی از آثارشه که به وجودش پی می بره و دنبالش میره.

_ داستان خوبی بود و اینکه میشد طی چند ساعت خوندش و بعد بهش فکر کرد یکی از نقاط مثبتشه. ما چند سال از ریموند بی خبریم و نمی دونیم چطوری بزرگ شده اما خلاصه ای از اونو که برای کُرین تعریف میکنه پیش رو داریم. من خودم هیچ وقت از اون ریموند کوچولو توقع نداشتم توی بزرگسالی ش اون طور رفتار کنه.

اسم کتاب «جنگل وارونه» / «جنگل واژگون» هم از متن یکی از شعرهای فورد که درداستان نقل شده، برداشته شده. یه جورایی میتونه به درونمایۀ داستان هم اشاره داشته باشه.

_ « کُرین هیچ وقت دست از جست و جو برای پیدا کردن فورد برنداشت. ناشر فورد هم همین طور. کلمبیا هم. همه اغلب فکر می کردند سرنخی از او در دست دارند و اما همیشه یا از پشت تلفنی گم می شد یا بین جملات اخباری سادۀ نامۀ یک مدیر هتل می مرد. » ص 73

« کُرین روی یک صندلی نزدیک میز (فورد) نشست _در فاصله ای بسیار نزدیک به او. می دانست که اوضاع فورد خیلی به هم ریخته است. می توانست در هوای اتاق احساسش کند. » ص77

 

*از این کتاب دو ترجمه هست به نام های:

«جنگل وارونه» ؛ ترجمۀ علی شیعه علی ، نشر سبزان

«جنگل واژگون»؛ ترجمۀ بابک تبرایی و سحر ساعی ، نشر نیلا

فروردین 93

لباس جدید پادشاه

بعد از قرار مهمانی فردا، اولین چیزی که به ذهنش آمد ، مهیا شدن فرصتی برای پوشیدن لباس جدیدش بود

نیم ساعت بعد مهمانی لغو شد.

لباس در گوشۀ کمد آویخته می ماند.



به روایت عزرائیل

خدا را شکر،

بابت وجود فیلم هایی تکان دهنده، خوش ساخت، روح نواز، با مناظر زیبای مسحور کننده، با قهرمان های دوست داشتنی زیبا که لزوماً همه شان نمی میرند، پایان بندی خوب، پرداخت خوب تلخ کامی ها، ..

و همۀ اینها به خوبی یک جا جمع شده باشند.

_ این فیلم، انتهای دوگانۀ درهم پیچیده ای دارد که تلخی و شیرینی رو هم زمان به خورد آدم می دهد

_ طبق معمول ؛ ساخته شده از روی یک کتاب :

«کتـاب دزد» اثر مارکوس زوساک

The book thief

by Markus Zusak


لنگ دراز آمریکایی .. در ایتالیا

طی این ده روز، یه کتاب از جین وبستر دستم بود که به کندی خونده می شد. بین کتابای کتابخونه چشمم بهش افتاد و خواستم امتحانش کنم. اسمش هست «جِـری جوان» Jerry Junior. ماجراش در 200 ص و درمورد یک پسر جوان امریکایی هست که در یه منطقۀ زیبای کوهستانی و توریستی خلوت در ایتالیا حوصله ش سررفته و دنبال هیجان و ماجراست. یکی از خدمۀ هتل به اسم گوستاوو هم توی نقشه هاش باهاش همراهی می کنه. اینطوریه که با یه خانوم زیبای امریکایی آشنا میشه و طی فراز و نشیب هایی و با مسخره بازیای جالبی عاقبت بخیر میشن .

بد نبود، منتها تصویر روی جلد کتاب، شبیه این نقاشی های انیمه ئی از یک پسر نوجوونه که جاذبۀ کتابو از بین می بره.

برای خودش تجربه ای محسوب می شد در کتاب خونی.


قالب مغلوب شده

خب به سلامتی قالب مرموز آرامش بخش وبلاگ من هم پرید.

راستش هیچکدوم از قالبهای پیچک رو دیگه روی این وبلاگ نشون نمیداد برای همین از یه سایت دیگه این جدیده رو گذاشتم. قالب قبل تر که فیروزه ای روشن بود، به نظرم به این یکی ارجحیت داره. حالا یه کاریش می کنم.


هجوم سلینجر

امروز برای تعویض کتابا رفتم کتابخونه. یه کتاب آمریکای لاتینی رو تمدید کردم و «سرگذشت آروتور گوردون پیم»* رو ، دوسوم خونده، برگردوندم. الآن شرایط خوندن ادامۀ توصیفاتش از اون ماجرای خاص رو ندارم.

این روزا قدری به سمت کتابای نخوندۀ خودم کشیده میشم؛ یه جلد کتاب از ایزابل جان دارم که گذاشتمش توی آب نمک و حس می کنم خوندنش انرژی بیشتری بهم میده، کلی کتاب PDF هست که باید یه جوری با خوندنشون کنار بیام و عادت خوندن کاغذی رو از شکل تعصب ناخودآگاهش دربیارم. و...

اما طبق معمول که دلم نمیاد دست خالی برگردم، « دلتنگی های .. » سلینجر رو برداشتم. منتها بارکد کتاب مشکل داشت و نتونستم فعلاً بگیرمش. برای همین « جنگل وارونه » و « تیرهای سقف... » از همین نویسنده رو گرفتم . «جنگل وارونه» یه کتاب کم حجم ِ که بدون ته نوشتش، 82 ص هست. برای همین از ظهر تا عصر خوندمش. یه پاراگراف هم از «تیرهای سقف.. » خوندم که فهمیدم درمورد خونوادۀ فرَنی هست. اولش ترغیب شده بودم همونو شروع کنم ولی بالاخره این کتاب کوچولو پیروز شد و سر قولش هم موند و زود تموم شد.

پست بعدی هم درمورد همین کتابه.

* نوشتۀ ادگار الن پو

فروردین 93

ماجرای آن غربی که در چاه ...

آدمیزاد تنهاست. این را به هرحال در دوره(ها) یی از زندگی اش می فهمد. گاهی انکارش می کند و میخواهد خلافش را ثابت کند، گاهی هم این خلأ را با چیزی پر می کند. ولی مسأله، وجود این خلأ/ واقعیت در زندگی آدمیزاد است.

وقتی نوبت فهم من شد، آن خلأ را در خودم احساس کردم. اما یادآوری داستان سهروردی و تمثیل «قصۀ غربت غربیه» اش آرامم کرد؛ اینکه انسانی اهل تفکر و عمیق به این نکته اشاره داشته باشد برای من اتمام حجت بود، یعنی تلاش تا یک جاهایی معنا و نتیجه دارد و بیشتر از آن آب در هاون کوبیدن است.

انسان ، موجود غریبی که در چاه ظلمات این جهان غریب افتاده و همواره در پی یافتن راه بازگشت به اصل و مبدأ خود است ...

گاه که در عمق چاه راه می روم و یک باره همه جا در تاریکی فرو می رود، آرام آرام دست می کشم به فضای خالی تا که دستم دیواره ای را لمس کند. سنگ تیرۀ سردش با خاطرات مبهمی که در پستوهای ذهنم خانه کرده اند، آشنایی دارد. پشتم را به آن تکیه می دهم ، می خزم به پایین تا بتوانم بنشینم و زانوها را بغل کنم تا دوباره کورسویی برای ادامه دادن پیدا شود. شاید آن نور، راه به ناکجا آباد ببرد و شاید راهنمای مسیر درست باشد؛ به هرحال باید منتظر آن بمانم تا بتوانم از جا بلند شوم و ادامه بدهم.

_ وقت هایی بوده که در عمق تیرگی، دیوار هم سرناسازگاری داشته؛ مرا به خود نپذیرفته و انگار نخواسته آنجا بنشینم. به ناچار دست برآن ساییدم؛ این بار برای یافتن جای مناسب نشستن و تکیه دادن. گاهی اینطور میشود. چاه است دیگر، بزم خوبان که نیست.


چون می گذرد ..

از دیروز ، روزگارم به نوشیدن دمنوش بابونه می گذره .


بهاریه

_خیلی همت کنم، این 2-3 کتاب کتابخونه که دستمه رو تمومشون کنم.

_فیلم دیدنم هم که لاک پشتا رو خجالت زده می کنه؛ پریشب یه فیلم رو شروع کردم و هنوزم تموم نشده :)))

_بیشتر توی حس سریال دیدنم و از سریالی که دنبال می کنم، 2 اپیزود ندیده مونده. برای همین دلم نیومد و دارم تند تند بقیه شو دانلود می کنم تا اگه اپیزودی طوری تموم شد که شدیداً نیاز به دیدن بقیۀ ماجرا داشتم، دستم خالی نباشه.

_درمورد دوتا تصمیم شیرین مهم برای زندگی م جدی تر شدم؛ این جدی تر شدن فقط من و هالۀ دورم رو در بر می گیره.. این که کی از کنج خلوتم پاشم و عملی شون کنم و اینکه چجوری پیش برم، هنوز روشن نیست. مثل یک داروی آرامبخش که توی جیب بغلم باشه ولی ازش استفاده نکنم .. اما درواقع داروی ویتامینه و ضروری برای ادامۀ حیات هست یه جورایی . لابد وقتی پوکی استخون گرفتم قراره بفهمم :/

_ همه ش دلم شوکوفه و بوی بهار و جوونه و .. می خواد. حتی شده فقط تصورشون کنم.

* محبوب این روزام هم آلبوم جدید همایون شجریان هست و بهترین حالتش برای گوش دادن ( برای من) در سکوت و خلوت و تنهایی شبه . بعضی موزیک ها زمان خاصی رو می طلبن برای شنیده شدن. این یکی م اینطوری بهم سازگار شده. درسته که مث باقی از «چرا رفتی» ، «کولی» ، «درون آینه» خیلی خوشم میاد اما بدون پیش بینی قبلی، «دل به دل» منو به اوج میبره.


ورنون و گندی که گریبونشو گرفت

_تعطیلات عید مثل باقی همتایان اخیرش و طبق قانونی که حدوداً ده سال از عمرش می گذره، به «نخواندن کتاب» گذشت. موضوع اینه که کتاب خوندن منع نمیشه، منتها حس و حال بهاری و هیجان و مخلفاتش اونو به سایه میرونه و تا وقتی واقعا حسش نباشه یا بهش محتاج نباشم سراغ کتاب و مطالعه نمیرم. بیشتر دوست دارم این روزا کارایی رو انجام بدم که خیلی خاص این روزا هستن .. حالا بگذریم.

_دیگه نهایتش تموم کردن اون 20-30 ص باقی مونده از اون جلد کتاب نارنیا بود و من موندم و «تابستان گند ورنون» نخونده روی دستم.

_ از دیروز آروم آروم شروع کردم و ص به ص خوندمش، دیدم خودش داره میشه فصل فصل.. میره جلو. صفحاتش زیاده (500ص) ولی فونتش هم به نظرم درشته چون یه ص زود تموم میشه . خوش خوان هم هست و اصطلاحات و تیکه ها و تحلیل های تقریباً «ناتور»ی خوبی داره . تشبیه هاش خیلی اوقات یکه ان و آدم حظ می کنه. با وجود «ناتور» ی بودنش، کپی برداری و ملال آور نیست. به نظرم ترجمه ش هم خیلی خوبه. فقط مترجم توی پانویس ها خیلی زحمت کشیده_ اینکه میگم خیلی، واقعا خیلی_ تا بیشتر اصطلاح های «ورنون»ی برای خواننده خوب جابیفته و این برعکس توی چشم من میره! نمیدونم، شاید چون با خوندن این اثر دارم با یه جامعه ستیز بدشانس تنها مونده همراهی می کنم، این به نظرم یه جور بزرگتر بازی میاد و بهم نمی چسبه. شاید مثلاً اگه مترجم همۀ این توضیحاتو به ته کتاب منتقل می کرد، اون بالای سر بودنش اینطوری از طرف من حس نمی شد و بیشتر لذت می بردم.

خلاصه اینکه نصف کتابو رد کردم و خیلی جاها رو هم علامت زدم یادداشت کنم.

_نکتۀ جالب اینه که من اولین خوانندۀ این کتاب توی این کتابخونه هستم چون اون برگه ای که می چسبونن به ته کتاب برای درج تاریخ برگشتش، سفید بوده :)



سال نو، تقویم نو

تقویم جدید امسال با صفحه های بزرگ و سفید و جادار، کنار قدیمیه ، تقریبا با همون سیستم پارسال شروعش می کنم :

صفحۀ پیش از اول فروردین رو با رنگهای مختلف پر می کنم ؛ « فیلم، سریال » با رنگ صورتی، «کتاب» با بنفش اکلیلی، «کارهای هنری» سبز، .. آبی آسمونی رو به چیزی اختصاص نمیدم. چون می دونم این وسطها یه چیزی پیش میاد که ازش استفاده می کنم اونم نه در جای تعیین شده از قبل براش. مشکی و آبی معمولی هم که برای نوشتن توضیحات و اتفاق های روزانه و نقل قول از کتابا و فیلما هستن ، قرمز هم برای مطالعات خاص..

_تقویم پارسال سه تا دسته بندی دیگه م داشت که توی دوتاشون تقریباً پیشرفت های خوبی داشتم، برای همین امسال جداگانه حسابشون نکردم . جزو دسته بندی های اصلی دیگه محسوب می شن. یه دستۀ دیگه م بود درمورد دوستان و آشناها که اونو هم جداگانه ننوشتم.

_ از تقویم پارسالم راضیم . بیشتر از اون هم ازش توقع ندارم، یه چیزایی نوشتنی نیستن..

اسفند 92

فردریش اشمیت یا اریک امانوئل دورنمات

هنوزم اشتباه می گیرمشون؛

 

جناب دورنمات / جناب اشمیت

هنوزم وقتی یکی میگه «اریک امانوئل اشمیت» ذهنم میره سمت کتابای دورنمات. از دورنمات تا حالا یه کتاب خوندم و توضیحات مفصل مقدمه در مورد سبک آثارش یادم مونده؛ اما حتی اولش کمی طول می کشه تا یادم بیاد اونی که من خوندم، «قاضی و جلادش» بود نه «سوء ظن». تو ذهنم نشسته من «سوءظن» رو خوندم !

فقط این برابر آلمانی و انگلیسی اسمش هست که با تاخیر ثانیه ای یادم میندازه چی به چی بوده. بازم از هیچی بهتره.

باید از هر دوتاشون چندتا کتاب بخونم تا قضیه برام حل بشه.

شاید همزمانی معرفی شدن این دو نویسنده، اونم با طرح عطف و جلد یه انتشاراتی مشترک بود که دوتا رو توی ذهنم تو هم پیچید..


تا روشنایی بنویس

این یه چیز، اصل، قانون است؛ ولی وقتی یکی مثل من در جریان یک کاری قرار می گیرد که حس خاصی نسبت بهش پیدا می کند، بهتر و بیشتر برایش درونی می شود :

اینکه « برای خبره شدن در هرچیز، باید خیلی تمرین و تلاش کرد و در هر قدم ایرادهای بزرگ و کوچک و خلأهای کار خود را شناخت».

_ تا چند وقت پیش به صورت جدی فکر نمی کردم بخواهم/ بتوانم در این امر، کاره ای بشوم. اما همین چند لحظۀ پیش یک حسی در من بیدار شد که با اطمینان و قدرت همان جملۀ بالا را برایم تکرار کرد.

_ یک مسألۀ مهم این است که آدم بتواند نقاط ضعف و قوت کارش را هربار پیش قاضی عادل کاربلد با حوصله ای ببرد ؛ خودش یا دیگران. اگر ناظر منصفی داشته باشی بهتر و با انگیزۀ بیشتری می توانی جلو بروی.

_ خیلی ها  هستند که ناظر بیرونی می خواهند تا پیش بروند؛ مثل شاگرد/ دانشجویی که وابسته به کلاس و استاد است. خود من در بیشتر موارد در این دسته قرار میگیرم. اما بعضی ها هستند که بیشتر چیزها را به قولی «سلف استادی» یاد می گیرند و معمولاً موفق هم هستند. من در دفعات اندکی اینطوره بوده ام. منتها همیشۀ همیشه هم حوصله و دقت این دسته آدمها را نداشته ام. بد است!

_ این مطالب برای همه مثل روز روشن است و چیز تازه ای ندارد. ولی من باید می نوشتمش و برای خودم این لحظه را ثبت می کردم. همان لحظه ای آن حس خاص، مثل نور کوچکی، یک تاریکی گسترده را در من روشن کرد .



حکایت کوزۀ ما

میگن « فلانی ده تا کوزه می سازه، یکی ش دسته نداره »...

گاهی حکایت ماست.

منتها این بار کوزۀ من دسته ش سرجاش نیست، کمی کج و کوله س ، یه همچین چیزایی !



حکایت من و پرتغالی ها

دنیا پر از به دست آوردن ها و از دست دادن هاست ، اینو همه می دونیم اما بعضی از دست دادن ها به طرز متفاوتی ناعادلانه و تاثیرگذار هستند.

دقیقاً دارم به «ازدست دادن» هایی مثل اونچه نصیب «زه زه» شد اشاره می کنم ؛ درخت پرتقال عزیزش و پرتغالی ش.

از یه زمانی به بعد بهم ثابت شد توی دسته بندی های زندگی م ، آدم هایی هستن که در حلقۀ خاص پرتغالی هام قرار می گیرن، برام پرتغالی میشن. نمی تونم بگم از لحاظ شباهت ظاهری ، یا اینکه در کنار باقی خصوصیات اصلی، ظاهر هم اهمیت داشته باشه _ چون بهترین پرتغالی از لحاظ ظاهر، داود رشیدی در فیلم «بی بی چلچله» بوده؛ حتی بهتر از این پیرمرده که توی جدیدترین نسخۀ فیلمش بازی کرده.

بهتره به جای «پرتغالی» دیگه بگم «پورتوگا» ، همون که زه زه گاهی می گفت.

اولین کسی که بی برو برگرد برام پورتوگا شد؛ خسرو شکیبایی بود. به خصوص بعد از چندبار دیدن فیلم «شکار». کنار اومدن با مردن اینجور آدمها برام خیلی سخته؛ شاید چون ناخودآگاه از دست رفتن یک بارۀ خود پورتوگای زه زه رو تداعی می کنه

از این آدمها بازم بودن / هستن . حتی احتمال داره خنده دار باشه ولی پاکو دِ لوسیا هم برای من پورتوگا بود؛ با اون چهرۀ خاصش و حس «مائسترویی» که درش وجود داشت..

از وقتی کتاب «بخشنده» رو خوندم، شخصیت بخشنده هم برام تبدیل به پورتوگا شده.

برای همین ته داستان رو اینطوری جمعش کردم که : یوناس بر می گرده و بخشنده رو از اون مجموعه بیرون می بره. حتی خودم هم نقش یوناس رو بازی کرم. حالا اینجای ماجرا از اینکه  کتاب تموم شده غمگینم، انگار پورتوگای جدیدم رو لای برگه های کاغذ جا گذاشته باشم .. اینم حکایت منه دیگه


افتادم توی سرازیری ..

« آن جغد چنان خوب صدای ترامپکین (دورف) را تقلید کرد که شلیک خندۀ جغدها از هرسو به گوش رسید. بچه ها متوجه شدند که نارنیایی ها به ترامپکین همان احساسی را دارند که بچه ها در مدرسه به برخی از معلم ها دارند؛ که زود عصبانی می شوند، معلم هایی که هم بچه ها را می ترسانند هم به خنده می اندازند و هیچ کس واقعا از آنها بدش نمی آید.» ص 50

"صندلی نقره ای" از سری ماجراهای نارنیا ؛ ترجمه محمد شمس

_ خوندن ماجراهای نارنیا، بین کتابای دیگه و انجام کارای دیگه، همچنان ادامه داره. 4تا کتاب ( خواهرزادۀ جادوگر / شیر، جادوگر و گنجه/ اسب و پسرکش / شاهزاده کاسپین ) رو خوندم و نوبت «کشتی سپیده پیما» بود اما پیداش نکردم. البته فکر کنم دانلودش کردم ولی خب نارنیا رو از هر طرف بخونی نارنیاست .. اینطوری درهم خوندنش هم برام جالبه چون واقعا اتفاق خاصی نمیفته.

_ توصیف های لوئیس توی این کتابا و تشبیه هاش رو خیلی دوست دارم. درسته که داستاناش خیلی بچه گانه س و حتی درحد بچه ها زیاد پیچیده نیست اما اصول روایت و شخصیت پردازی و گره افکنی که در حد داستان رعایت شده ، آدم رو ترغیب میکنه. توی این سن و سال هم از خوندنش پشیمون نیستم.

_ 4تای قبلی رو با ترجمۀ پیمان اسماعیلیان (انتشارات قدیانی) خوندم، این یکی کار محمد شمس (نشر پنجره) هست. به نظرم هردو تا حد زیادی موفق بودن. خب، تا اینجا 4تا مترجم کتابای نارنیا رو کار کرده ن. البته نمی دونم آرش حجازی و نشر کاروان هم همۀ کتابای نارنیا رو ترجمه و چاپ کردن یا نه. دوست دارم با اون ترجمه هم بخونم.

_ بین ماجراهای نارنیا، این تصویر بیش از همه روی من تاثیر میذاره، لحظه ای که اولین بار وارد نارنیا میشی و اون تیر چراغ برق، که ممکنه خیلیا متوجه نشن چرا اونجاس و چی ش به نارنیا می خوره، ولی مای خواننده می دونیم !

گذشتن بچه ها از دیوارۀ ته کمد و حس کردن نارنیا زیر پاهاشون خیلی ساده و قشنگ توصیف شده و برخلاف انتظارم منو واقعا سحر کرد.


از عطایای فیس بوکی

بندبازان

من با قوزک پایم
تاب می‌خورم.
او زانوهای تو را
می‌گیرد
و تو هم آن بالا
تابِ بندبازی را
به دماغت گیر می‌دهی.
فقط خواهشم این است:
وقتی در نسیم تاب می‌خوریم
محض رضای خدا عطسه نکن!

شل سیلور استاین



برگرفته از کتاب "تور ماه گیری" نوشته شل سیلور استاین، ترجمه‌ی: رضی خدادادی(هیرمندی)، نشر هستان


دنیای مارکز ی

 « آدم هاى عجیب و غریب مارکزى. دکترى که تنها غذایش جوشیده همان «علفى است که خر مى خورد.» کشیشى که همه او را توله سگ صدا مى زنند و اسم دیگرى براى او وجود ندارد و چهار سرخ پوست گواخیرویى که همه جا مثل شبح حضورى فراگیر اما پنهان در داستان دارند. جغرافیاى داستان «توفان برگ» را مجموعه اى از همین آدم ها تشکیل مى دهد. جغرافیاى آب هاى شور و هواى دم کرده: جغرافیاى مجمع الجزایرى مارکز که بر کاغذى پوستى طراحى شده و هیچ نسبتى با درک نشنال جئوگرافیکى ما ندارد. بى خبر از راه رسیده، در شیشه دربسته اى بر آب هاى لاجوردى و آرام به ساحل نشسته درست وقتى که در انتظار پستچى بودیم تا شماره جدید نشنال جئوگرافى را به دستمان دهد. نقشه اى است ابتدایى، بر پوستى کهنه طراحى شده و قدمتى باستانى دارد؛ نقشه گنج، مجمع الجزایر تنهایى و تک افتادگى، نقشه ماکوندو. شهرى که مارکز براى ما مى سازد، وجود خارجى ندارد اما آنچه ما را با آدم هایش همراه مى کند، هراس چسبناکى است که در مواجهه با این آدم ها (آدم هاى بسیار دور و چنین نزدیک) حس مى کنیم و این هول غلیظ، این باران کبود رنگ ساحلى تا آنجا پیش مى رود و همراه مى سازدمان که به ناگاه در مى یابیم یکى از همان آدم ها شده ایم...»

پرنیان

پروژۀ بعدی :

سفید، با خال خال های قرمز


از اون روزا

امروز از اون روزائیه که بعضی چیزا طبق برنامه پیش نرفته و آدم باید با دقت و کمی سرعت، چندتا کار رو با هم انجام بده.

از اون هفته باید تکلیفم رو آماده می کردم و تا چند ساعت دیگه بیشتر مهلت ندارم؛ ولی خب حسش نبود. یه کارایی حسیه؛ با اینکه میگن اجباریه، ولی باید یه چیزی از درون همراهی ت کنه .. و من چون از اون آدمهای «خوب شروع کنندۀ معمولاً به سختی پایان برنده» هستم که تازه از وسطهای کار هم دوست دارم تمرکزمو به چیزای دیگه م معطوف کنم، یه همچین روزایی توی زندگی م هست ناخواسته.

تازه صبح که بلند میشی و باید با انرژی شروع کنی، برعکس دوست داری بخوابی! از اون واکنش های بدن و اعصاب به این موقعیت ها که حتی کارای مورد علاقه ت هم بهت نمی چسبه؛ البته این نصفش مال عذاب وجدانه .

خلاصه که طرح توی ذهنم رو که چند روز روش کار می کردم تا تقریبا انتهاش پیش بردم بالاخره. می دونم تهش چی میشه ولی باید چیزی که مناسبش باشه پیدا کنم و بهش بچسبونم. البته باید بیش از یه روز برای ادیت نهایی ش وقت می ذاشتم اما نشد دیگه. ( خب یه جورایی م هست که نمیشه. باید واقعا وقت آدم دست خودش باشه برای یه کارایی. من از دوشنبه اینطور نبودم. کاریش هم نمی شد بکنم )

* برای دلخوشی خودم پریشب چند ص از «تابستان گندِ ورنون» خوندم .جالب بود. فعلا همون تصویر هُلدن کالفیلد ناتور و جامعۀ فلان آمریکا توی ذهنمه. از ترجمه ش خوشم اومده و کتاب هم به نظرم جالبه.

هاها!

تکلیف دیگه م هم آمادگی برای مراسم کتابخوانی گروهمونه که خوشبختانه فردا شبه. فردا ؟ ئه ! وقتم کمه که ! :/

از «طوفان برگ» مارکز که حدود 150 ص هست_نسخۀ من با ترجمۀ احمد گلشیری_ حدود 40 ص خوندم و یه سری یادداشت برداشتم. زندگی نامه ش هم آماده دارم و چندتا نقد سرسری کوتاه خوندم. از اونا که بهشون میگم «پیش-نقد». درواقع یادداشت هایی هستن که برای ورود به متن ، ذهن رو آماده می کنن . یا بخش هایی از اونها به این شکل هست. حالا وسطهاش خب اشاراتی از باب نقد به کل اثر دارن که آدم یا نمی خونه یا ندید میگیره :))

ولی باید مسلط باشم به قضیه. تا شب بشه و این کارمو با سلام و صلوات بفرستم بره خونۀ بخت، خیلی خیالم راحت میشه. با مارکز هم یه جوری کنار میام :))


اسفند 92

دریای درون

هرسال زمستون که به آخراش می رسه، از همون اوایل اسفند، همه به فکر خونه تکونی هستن و خرید و همه چی تو فضای تبادل نوها و با کهنه ها هست . منم گاهی مشارکتی توی این امور دارم. ولی در خلال انجام تمام این کارا و غیر از اون، کلاً توی این روزا، از گوشه گوشه های ذهنم یه چیزایی میاد بیرون و یا برای همیشه میره ازم دور میشه یا با شکل و رنگ و حجم جدیدی دوباره بر می گرده سرجاش، شایدم جایی دیگه در اون گوشه موشه هایی که هیچ وقت درست نفهمیدم کجان، برای خودش پیدا می کنه.

منم هرسال اسفند تمام موجودات و نیروها و شخصیت های ملموس و غیر ملموسی که هرسال یا حتی سالهای قبلش باهاشون بودم رو یکی یکی می نشونم جلوی روم، باهاشون حرف می زنم و یه جورایی تکلیفمو باهاشون روشن می کنم. هرسال هم تعدادی بهشون اضافه میشن. الان اژدهایانم مثلا رفتن اون دریانوردای دوران کودکی مو پیدا کردن و باهاشون دوست شدن. جادوگرام این موقع ها دنبال راه های جدید برای درست کردن معجون ها و ابزار جادویی جدید میگردن و نمی تونم هروقت دلم میخواد ببینمشون. شاید آخر شبا بهترین وقت باشه.

خواننده ها و نویسنده ها اما همیشه هستن، باهام میان بازار و بیرون، توی کارای خونه کمکم می کنن و معمولا بهم راهکار میدن توی این تصمیم گیریای آخر سالی.

کل همۀ این مجموعه حتی توی انتخاب لباس عیدم و این چیزا خیلی دخیلن نه این که واقعا نظر بدن؛ من براساس طرح و تصویری که اونا توی ذهنم باقی گذاشتن، رنگ و مدل انتخاب می کنم :)


پسری که هیچ وقت بزرگ نشد

از بچگی که مامانم داستان پیترپن و وندی و از روی یه کتاب جلد قرمز با نقاشیای بسیار زیبا می خوند، این پسرک دارای قدرت پرواز برام دوست داشتنی و کنجکاوی برانگیز شده بود. پیتر اون روزا به وندی کمک می کرد و همه دوستش داشتن و چهرۀ آرومی داشت. این تمام چیزی بود که سالها از داستان و شخصیتش توی ذهنم باقی مونده بود.

چند سال پیش که فیلم Neverland رو دیدم، از جیمز بری _ خالق داستای پن_ خوشم نیومد و دنبال دنیای پیتر رفتن باز هم به تعویق افتاد.

چند ماه قبل اما، بابت سریالی که تازگی درموردش نوشتم Once upon atime و اینکه پیتر هم در این سریال حضور داره، بهانه ای پیدا شد تا داستان پیتر رو بخونم ... و بعدش یه شخصیت دیگه ازش توی ذهنم ساخته شد ؛ پسری شیطون و فراموش کار و تا حد زیادی خودخواه که بچه ها رو یه جورایی گول می زنه و از خونواده هاشون جدا می کنه و به سرزمین خودش می بره که در اونجا هیچ وقت بزرگ نمی شن و همه ش در حال بازی هستن ..

پیتر موقع آموزش پرواز به بچه ها بهشون میگه : « فقط به چیزهای خوب فکر کنید. فکرها شما را به هوا بلند می کنند » ص 66

مثل وقتی که خودمون حس می کنیم یه تصور و فکر می تونه آدم رو  به پرواز دربیاره ! :)

اما شخصیت های جالب دیگه ای هم توی این داستان هستن ؛ وندی که از همه دوست داشتنی تره به نظرم، کاپیتان هوک که از یه تمساح خیلی می ترسه . این تمساح دست هوک رو خورده و دنبالشه تا بقیه شو هم بخوره ! در ضمن چون یه ساعت رو هم بلعیده ، وقتی نزدیک میشه از روی تیک تاک ساعت توی شکمش هوک می تونه ردشو پیدا کنه و از دستش فرار کنه .

نویسنده در خلوت هوک به ذهنیتش نزدیک میشه :

« خوش فرمی بیش از هرچیز برایش اهمیت داشت. همیشه از اعماق درونش سوالی ابدی مثل قیژقیژ ِ دروازه ای زنگ زده شنیده میشد : امروز به قدر کافی خوش فرم هستی ؟ ..

و صدایی از درونش می گفت : خوش فرمی این است که در هر چیزی مشخص تر و ممتازتر از بقیه باشی. » ص 191

* « پیــتـر پـن » ؛ اثر جیمز بَری (James Mathew Barrie) ؛ ترجمۀ رامک نیک طلب ؛ انتشارات قدیانی .


زنگ تفریح / جاوید اینا!

* برسد به دست پرکلاغی جان :)


سرخی من از تو

ده سال به این کشیش بینوا مظنون بودم ...

ده ساااال فکر می کردم با خوندن « داغ ننگ » از آرتور دیمزدیل بدم میاد. چهره ای شبیه کلود فرولو _ کشیش « گوژپشت نتردام » _ در ذهنم بهش داده بودم که با چشمانی شرربار به هستر نگاه می کنه و مثل رالف دُبریکاسار _ « پرندۀ خارزار»، که مگی رو سد راهش می دونست _ هستر رو  تکفیر می کنه.

مطالعۀ این کتاب رو دوست داشتم برای اینکه با هر صفحه و فصل، گویا در برابر چشمان من ، وجهۀ این مرد _ مثل روحش در جریان داستان_ تطهیر شد و دلم باهاش صاف شد. دیگه هروقت به یادش میفتم بیشتر اون درد و رنجی که تحمل کرد رو به خاطر میارم و اینکه بیش از هستر باری رو بر دوش کشید که حاصل جبر زمانه و محیط زندگی ش و افکار کوتاه بود نه اعمال خودش.

هاثورن در جایی از کتاب او رو چنین توصیف کرده :

« گناه مخصوص طبایع آهنین است که بر طبق انتخاب خویش یا می توانند تحملش کنند و یا اگر فشار گناه بیش از حد باشد، آن را از خود دورساخته، نیروی وحشیانه و قدرت عظیم خود را متوجه به مقاصد عالی می سازند. این طبع  ناتوان و بی اندازه حساس هیچ یک از این دو راه را نمی توانست برگزیند اما مدام این دو نیرو به هم جمع می آمدند و عقده ای ناگشودنی می گشتند. پشیمانی بیهوده و درد گناهی که آسمان با آن سرستیز داشت به هم در می آمیختند. »

ص122

اما هستر به مرور با شرایط خودش کنار اومد و با اینکه چرخشی بزرگ در زندگی ش ایجاد کردو محتاطانه فاصله ش رو با اجتماع حفظ می کرد، می تونست با اطمینان بیشتری وارد اون بشه :

« خویشتن را به سِمت "خواهر رحیم" مردم منصوب کرده بود. در حالی که نه دنیا و نه خود او از چنان آغازی چنین پایانی را پیش بینی نمی توانستند کرد. این نشان گناه، نشان خدمت او بود... آن قدر قدرت همدردی داشت که دیگر غالب مردم داغ ننگ را که عبارت از حرف A بود نشانی از رسوایی نمی شمردند. بلکه آن را ترجمان لفظ "توانـا" Able می دانستند. چقدر این زن قوی و لایق بود! توانایی کامل یک زن را داشت. »

صص 137-136

* داغ ننـگ ؛ اثر ناتانیل هاثورن ؛ ترجمۀ سیمین دانشور ؛ انتشارات خوارزمی.


زندگی سی. اس. لوئیس

نتیجۀ تحقیقات دیروزم / یه کم طولانیه ، گفتم شاید به درد کسایی که علاقه دارن بخوره


« ادبیات فانتزی ؛ نویسندگان »
نگاهی به زندگی سـی. اس. لوئیـس C. S. Lewis


« ماجراهای نارنیا را که می خوانید، بگذارید شما را نیز به جایی ببرد که خوب می شناسیدش و آن را در ذهنتان نگه دارید. زمانهایی خواهد رسید که نیاز دارید به نارنیای خودتان بازگردید و مهربانی و آسایش این سرزمین سحرآمیز را جستجو کنید؛ وقتی آن را پیدا کردید، اصلان را در انتظار خود خواهید یافت. »

___( داگلاس گریشام، پسرخوانده سی. اس. لوئیس )


کلایو استیپلز لوئیس Clive Staples Lewis
29 نوامبر 1898 - 22 نوامبر 1963
او زادۀ بلفاست ( مرکز ایرلند شمالی ) از فانتزی نویسان برجستۀ قرن بیستم است که بیشتر به خاطر آفرینش « سری ماجراهای نارنیا »/ The Chronicles of Narnia شهرت دارد . از همان کودکی سخت به مطالعه علاقه داشت و کتاب محبوب کودکی هایش « جزیرة گنج» نوشتة رابرت لوئی استیونسن بود . او خیلی زود شروع به نوشتن کرد. در سال ۱۹۱۳ با کشف استعداد فوق العاده اش، بورسی برای تحصیل در کالج مالورن به او دادند، اما از آن کالج خوشش نیامد و آنجا را ترک کرد و بعد توانست برای تحصیل در دانشگاه آکسفورد بورس بگیرد. پس از اتمام جنگ، دانشگاه را به پایان رساند و به تدریس در دانشگاه‌ها پرداخت. در سال ۱۹۱۸ مجموعه اشعارش « روان ها در اسارت » را منتشر کرد و سپس برای تحصیل فلسفه و ادبیات به دانشگاه رفت. در سال ۱۹۲۵ استادیار دانشگاه ماگدالن شد و کمی بعد او را به عنوان سخنرانی عالی و استادی بی نظیر شناختند.
او که تا پس از جنگ جهانی دوم به تدریس در آکسفورد مشغول بود ، در سال ۱۹۵۴ به عنوان استاد کرسی انگلستان قرون وسطا و رنسانس در دانشگاه کمبریج برگزیده شد . وی غیر از نویسندگی ، به عنوان منتقد و پژوهشگر ادبی نیز شهرت داشت و آثار متنوعی در زمینۀ ادبیات و داستانهای فانتزی ، شعر ، الهیات مسیحی و ادبیات قرون وُسطی و رنسانس به جای گذاشته است . نخستین اثرش به نام «دیمر» / Dymer در سال ۱۹۲۶ منتشر شد که داستانی منظوم، آرمان‌گرا و سرشار از طنز است.
لوئیس در دوره های مختلف زندگی متحمل رنج و سختی هایی شد ؛ در چهار سالگی که یک ماشین سگش Jacksie را زیر گرفت و کشت ، تا مدتها به نامی غیر از Jacksie پاسخ نمی داد تا اینکه اندک اندک نام Jack را برای خود برگزید و تا آخر عمر نزدیکان و دوستانش او را به این نام می شناختند . سپس فوت والدین و برادرش پیش از نُه سالگی بود که به عنوان فاجعه ای ، امنیت و شادمانی دوران کودکی اش را نابود کرد و کارش را به مدارس شبانه روزی کشاند. موارد دیگر مجروح شدن در جنگ جهانی اول و از دست دادن همسرش بر اثر سرطان _ یعنی همان بیماری که مادرش را از او گرفت _ بود که این حادثۀ ناگوار حتی پیش از ازدواجشان آغاز شده بود .
یکی از نقاط عطف زندگی این نویسنده آشنایی و همراهی اش با نویسندۀ بزرگ دیگر «تالکین» محسوب می شود . لوئیس که در 13 سالگی مذهب و خدا باوری را کنار گذاشته بود و بیشتر به اساطیر و علوم خُفیه روی آورده بود ، دو سال پیش از آشنایی با تالکین و در 1929 دچار تحول در عقایدش شده ، خداباور شده بود ، پس از آشنایی با تالکین _ که کاتولیکی متعصب بود _ به مسیحیت گروید . این دو دوستانی صمیمی محسوب می شدند و در این دوره از زندگی شان استاد دانشکدۀ ادبیان انگلیسی آکسفورد ، و نیز عضو گروهی غیر رسمی در زمینۀ نویسندگی بودند به نام « درون جوشان »The Inklings . بازگشت لوئیس به دین و ایمان عمیقش به مذهب کاتولیک در آثارش نمود روشنی دارد. تالکین در آن زمان سرگرم نوشتن « هابیت » بود .. لوئیس هم که از خلق دنیایی تازه خوشش آمده، سعی کرد در فانتزی نویسی، طبع آزمایی کند. « بیرون سیارۀ خاموش » (Out of the Silent Planet / (1938 آغاز راهی بود که عمدة شهرت سی. اس. لوئیس، مدیون آن است .
لوئیس در 1956 با نویسنده ای امریکایی به نام جوی دیویدمن گرشام Joy Davidman Gresham مکاتبه داشت . جوی که یهودی الاصل بود، مانند لوئیس از بی ایمانی به مسیحیت گرویده بود. او پس از جدایی از همسرش، به همراه دو پسرش دیوید و داگلاس به انگستان سفر کرد. لوییس به خاطر کمک به او، حاضر شد ازدواجی فرمایشی با او بکند تا جوی بتواند اجازه اقامت در انگلستان را بگیرد. کمی بعد تشخیص دادند که جوی سرطان استخوان پیشرفته دارد و همزمان رابطه جک و جوی به حدی عمیق و عاشقانه شد که تصمیم گرفتند واقعا ازدواج کنند . در این زمان در حالی جوی در بیمارستان بستری بود.
سرطان جوی سرانجام در سال ۱۹۶۰ او را به کام مرگ فرستاد. این مرگ تأثیر بسیار عمیقی بر لوئیس گذاشت و در کتاب مشاهده یک دریغ این تجربه را منعکس کرد. پس از مرگ جوی، لوییس دو پسر او را بزرگ کرد.
سی اس لوئیس از ۱۹۶۱ درگیر بیماری التهاب کلیه شد و همین بیماری سرانجام در ۲۲ نوامبر ۱۹۶۳( در سن 65 سالگی ) او را از پا درآورد. وی چندماه پیش از درگذشتش از شغل خود در کمبریج استعفا داده بود . او دقیقا در همان روز و سالی از دنیا رفت که آلدوس هاکسلی (نویسنده) و جان اف. کندی ( رئیس جمهور آمریکا ) از دنیا رفتند.
گور سی اس لوئیس در کلیسای تثلیث مقدس در هدینگتون آکسفورد است.
شهرت او بیش‌تر به سبب خلق مجموعه کودک و نوجوان «ماجراهای نارنیا» ست که در آن حیوانات سخن می‌گویند. این مجموعه به عنوان یک اثر کلاسیک در ادبیات نوجوان و مشهورترین اثر نویسنده‌اش شناخته می‌شود .

آثار :
* داستانی:
بازگشت زائر (۱۹۳۳)
سه گانه فضا: خروج از سیاره خاموش (۱۹۳۳)
سه گانه فضا: پرلاندرا (سفر به ونوس) (۱۹۳۸)
سه گانه فضا: قدرت هولناک سوم (۱۹۴۶)
طلاق بزرگ (۱۹۴۵)
سرگذشت نارنیا: شیر، جادوگر و گنجه (۱۹۵۰)
سرگذشت نارنیا: شهزاده کاسپین (۱۹۵۱)
سرگذشت نارنیا: سفر کشتی سپیده پیما (۱۹۵۲)
سرگذشت نارنیا: صندلی نقره ای (۱۹۵۳)
سرگذشت نارنیا: اسب و پسرکش (۱۹۵۴)
سرگذشت نارنیا: خواهرزاده جادوگر (۱۹۵۵)
سرگذشت نارنیا: واپسین نبرد (۱۹۵۶)
تا زمانی که چهره ای داشته باشیم (۱۹۵۶)
نامه هایی به ملکوم (۱۹۶۴)
برج تاریک (۱۹۷۷)
باکسن (۱۹۸۵)
* غیرداستانی
تمثیل عشق: مطالعه ای بر سنت های قرون وسطا (۱۹۶۳)
بازتوانی (۱۹۳۹)
کفر شخصی (۱۹۳۹)
مسئله‌ی درد و رنج
مقدمه ای بر بهشت گمشده میلتون
نابودی انسان
فراتر از شخصیت
معجزات: مطالعه ای مقدماتی (۱۹۴۷)
پیچش آرتوری (۱۹۴۸)
مسیحیت صِرف (۱۹۵۲)
ادبیات انگلیسی در قرن شانزدهم (۱۹۵۴)
نویسندگان بزرگ بریتانیا (۱۹۵۴)
شگفت زده از شعف (خاطرات جوانی) (۱۹۵۵)
تآملاتی بر مزامیر (۱۹۵۸)
چهار عشق (۱۹۶۰)
مطالعاتی بر کلام (۱۹۶۰)
تجربه ای در نقد ادبی (۱۹۶۰)
مشاهده یک دریغ (۱۹۶۱) (نخست با نام مستعار ان دبلیو کلارک منتشر شد)
آن ها مقاله خواستند (۱۹۶۲)
نیایش (۱۹۶۴)
تصویری منسوخ: مقدمه ای بر ادبیات قرون وسطی و رنسانس (۱۹۶۴)
از جهان های دیگر (۱۹۸۲)
جاده‌ی پیش روی من (خاطرات روزانه) (۱۹۹۳)
شعر :
ارواح اسیر (۱۹۱۹)
دایمر (۱۹۲۶)
اشعار روایی (۱۹۶۹)
مجموعه اشعار (۱۹۹۴)



* منابع :
http://narnia.wikia.com/wiki/C.S._Lewis
http://www.caravan.ir/BookDetails.aspx?BookId=177&CategoryId=6
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%DB%8C._%D8%A7%D8%B3._%D9%84%D9%88%D8%A6%DB%8C%D8%B3
http://en.wikipedia.org/wiki/C._S._Lewis
http://narnia-land.blogfa.com
http://fa.wikipedia.org
http://narnia-fans.blogsky.com
http://wiki.fantasy.ir
http://book20.parsiblog.com


ستاره ها ، ماه نو و ستـاره

کتاب « امیلی در نیومون » اینجوری شروع میشه :

« خانۀ درون درّه با هرجا یک مایل فاصله داشت. این چیزی بود که مردم مِـی وود می گفتند». ص 3

خونۀ امیلی و پدرش ، خونه ای که همیشه توی رویاهام در اون زندگی می کردم و هنوز هم. خصوصاً به خاطر همین فاصله ش.

اولین برخورد امیلی با خاله الیزابت بداخلاق :

«زیر آن نگاه سرد و نافذ، امیلی به درون خویش عقب نشینی کرد و دروازه های روحش را به روی او بست ». ص 38

خالۀ دیگر امیلی بهش میگه : « وقتی کوچک بودم هیچ وقت تا با من حرف نمی زدند، سر خود حرف نمی زدم. امیلی با لحنی مجادله آمیز گفت: اگر هیچکس تا وقتی باهاش حرف نزنند حرف نزند، که آن وقت دیگر هیچکس با هیچکس حرف نمی زند!» ص 42

پسر دایی جیمی با اون ذهن ظاهراً کندش ، درک عمیقی از آدما داره. یه بار امیلی رو میبره بیرون و براش بستنی می خره :

« دوست ندارم برات چیزهایی بخرم که الیزابت از ظاهر بیرونی ات می فهمد لازم داری. چیزی را که او نمی تواند ببیند درون توست ». ص72

عمه نانسی ، وقتی امیلی به خونه شون میره و اولین بار همدیگه رو می بینن بهش میگه : « به خوشکلی نقاشی ای که ازت کشیده بودن نیستی. البته منم توقع نداشتم که باشی. نقاشی ها و سنگ نوشته های روی قبرها به هیچ وجه قابل اعتماد نیستند». 340

دین پریست به امیلی : « تو باعث می شوی چه بخواهم و چه نخواهم وجود پریان را باور کنم و این یعنی جوانی. تا زمانی که به وجود پری ها اعتقاد داشته باشی پیری به سراغت نمی آید.» ص 389

اینم برای خنده خنده :

پری که کارگر خاله الیزابت بود، یه بار موقع مریضی سخت امیلی : « با لجاجت دامن کت دکتر برنلی را چنگ زد و گفت : یا بهم می گویی حال  امیلی چطوره یا من آنقدر کتت را می کشم که همۀ درزهایش جر بخورد » ص 455

وخنده آقای کارپنتر معلم امیلی در مورد داوران مسابقۀ شعر : « سلام من را بهشان برسان و بگو کارپنتر گفت که همه تان خیلی خـَرید! » ص  از خود راضی852


کشف جدیدم ؛ نویسنده ای به نام « لوئیس لوری »

     یکی دو ماه پیش که بین قفسۀ کتابای کتابخونه سرگردون مونده بودم دیگه چی بردارم که کمی متفاوت باشه ، چشمم به کتاب « پرنیان و پسرک » افتاد و توضیحات پشت جلدش توجهمو جلب کرد. با خودم گفتم « خب اگه خیلی بچه گونه بود و کلاً خوشم نیومد نمی خونمش ».

     دوتا از کتابام رو داشتم تموم می کردم و یه روز صبح قرار بود جایی برم _ یه کار اداری و دفتری _ که به احتمال زیاد ممکن بود چند ساعت بیکار ( درواقع علّاف ) باشم . یه کتاب کوچک نخونده و متفاوت می خواستم و همینو با خودم برداشتم . طی اون ساعتها که بیکار نشسته بودم خوندمش و واقعا ازش خوشم اومد . یه موضوع خاص جدید داشت تقریبا که دوست دارم جداگانه درموردش بنویسم .

     از نویسنده خوشم اومد و یه جستجوی کوچک کردم . متوجه شدم :

1_ برخلاف تصور اولیه م از اسمش (lois lowry ) ایشون یه خانومه :)

2_ کتابهای دیگه ش هم مشهور و مطرحه . توی صفحات اول یکی شون نوشته شده :

« ایشون تا به حال دوبار جایزۀ نیوبری را به خود اختصاص داده و بیش از سیزده کتاب برای خواننده های جوان نوشته که همگی مورد استقبال بسیاری قرار گرفته اند ».

3_ گویامهم ترین اثرش  کتاب « بخشنده » است که خودش  بخش اول یه « سه گانه » هست . دومی ش هم با نام « در جستجوی آبی ها » ترجمه شده . این دوتا رو امانت گرفتم و هروقت خوندم درموردشون بیشتر می نویسم .


نـارنـیــا

همیشه دوست داشتم یه زمانی بیاد و جا باز بشه بتونم کتابای « نارنیا » رو بخونم . الآن وسط جلد سوم هستم . تازه دیروز فهمیدم این کتابا ، به ترتیبی که من دارم می خونم ، نباید خونده بشن . البته اگه بخواهیم تاریخ نوشته شدن کتابا رو مدّنظر قرار بدیم و سفارش کسی که نارنیاباز هست ( تو یه وبلاگ مرتبط خوندم ترتیب شو )

اما این انتشاراتی که من دارم کارشو می خونم اینطوری 4تا کتابو چیده ور دل همدیگه . منم زیاد ناراضی نیستم . ی جورایی درهم ریخته انگار دارم می خونمشون . درضمن ، نارنیا رو از هر طرف بخونی نارنیاست . میشه هرکتابی رو جدا و بدون توجه به بقیه برداشت و خوند .

از اونجایی که نویسنده _ سی. اس. لوئیس _ هم مث جناب تالکین مسیحی دوآتیشه س ، این کتابا یه جورایی نمادهای مذهبی دارن. آدم وقتی می خوندشون انگار بعضی اشاره ها رو متوجه میشه ؛ اصلان ، نارنیا ، ملکه ، ..

اینم ویکی نارنیا ، باید مث ویکی های دیگه که قبلا پیدا کرده بودم سرزمین جالبی برای گشت و گذار باشه . بهانه ای هم هست برای آشنا شدن با اصطلاح های لوئیسی و بعضی اسم های اسطوره ای .

اینم در راستای عشق زنجبیلی من و پرکلاغی جون از خود راضی



بهانه ها ..

_ دوباره افتادم تو خط نسکافه خوردن . صبح که میشه دلم هیچ نوشیدنی گرم دیگه ای رو نمی خواد . باید برش غلبه کنم . تنها چارۀ موثر اینه که یه سری شکلات خوشمزه بخرم و به بهانۀ اونا چای سبز بخورم و کم کم نسکافه رو فراموش کنم . از اعتیاد_ اگه بشه اسمشو این گذاشت_ به شکلات راضیم در هرحال ولی نسکافه رو نه .

_ پنج شنبه عصر یه دفه افتادم روی دورتند و سریال* جالبی که از مدتها پیش دنبالش می کردم، فصل اولش رو تا آخر دیدم . 3-4 قسمتش روی دستم مونده بود که بالاخره تموم شد . ولی بعدش هم طاقت نیاوردم و قسمت اول فصل دو رو هم دیدم . تا اینکه دیگه دیروفت شب شد و منم حس کردم داره از حفره های پوستم جادو و ملکۀ ظالم و ناجی میزنه بیرون !!

البته بینش دو قسمت از شرلوک هلمز قدیمیه _ با بازی جرمی برت_ رو هم دیدم ، بیشتر گوش کردم . داستانش اینه که :

باید اعتراف کنم همون روز دوتا کاموای جدید خریده بودم و دلم می خواست زودتر شروع کنم به بافتشون . بیشتر برای اینکه اگه قراره کم باشن ، بفهمم و زودتر برم لنگه شونو بخرم تا تموم نشده. ولی یه شال نیمه کاره روی دستم بود . به همین خاطر نشستم پای سریال و شال اولی رو تموم کردم . اما برای اتصال ریشه هاش که دقت بیشتری می خواست، شرلوک رو انتخاب کردم و بیشتر به صداش گوش دادم و گاهی سرم رو بالا می گرفتم ..

_ در ضمن باید سبک کتاب خوندنم رو  تعدیل کنم . مدتیه افتادم تو خط فانتزی _ که خب بد نیست _ ولی باید بیشتر بخونم و سراغ غولهای ادبیات هم برم . فانتزی رو میشه باری ساعات آخر شب گذاشت که اگر هم تحت تاثیر تصاویر اتفاقات روزانه م خواب دیدم ، جذاب تر بشه :)) ولی در طول روز باید آثار مهم تر رو هم بخونم.

* اسم سریال هست : Once upon a time

اسفند 92

خوشبختی...

وقتی می بینی شخصیتی که حین خوندن داستان توی ذهنت به وجود آوردی، درواقع از یه جاهایی توی مسیر داستان پیداش می شه ..

هرچند مربوط به گذشته های ماجرا باشه

و شخصیت اصلی کاری رو انجام میده که دوست داری ..

هرچند تهش نوشته شده نباشه که ماجرا دقیقا چجوری تموم میشه.

چون می دونی حالا دیگه می تونی به اون شخصیت ها اطمینان داشته باشی که کارشونو نیمه تموم نذارن


خودش گند از آب درنیاد .. !

واااااااای

یکی از برکات کتابخونه امروز این بود که :

کتاب «تابستان گند ورنون » توی قفسه ها بود!

منم برای اینکه بلای اون دفعۀ جلد سوم « جوهری ها» سرم نیاد، فوری برداشتمش و نیم ساعت با کتاب الکی توی دستم بین قفسه ها می گشتم

والله!

یه دفه دیدی مث اون بار یه چرخ که بزنی یه نفر زرنگ تر بیاد کتابه رو برداره ببره

آخخخخخخخخ انقد دوست دارم بخونمش ببینم چجوریه !!!


نـارنـیــا

معرفی مجموعه کتاب « ماجراهای نـارنـیــا » /The Chronicles of Narnia :
اثر سـی. اس. لوئیـس

نارنیا، نام دنیای آفریدۀ سی. اس. لوئیس در مجموعه داستانهایی با همین عنوان کلی است که البته هر کتاب نامی جداگانه دارد. «ماجراهای نارنیا» در هفت جلد مجزا، طی سالهای 1950 تا 1956 نوشته شده که حوادثی به هم پیوسته دارند اما بیشتر آنها را می توان به عنوان کتابی جداگانه هم مطالعه کرد.
لوئیس به عنوان یک فیلسوف و نویسنده، توانسته داستانهایی محبوب برای ردۀ سنی کودک و نوجوان بنویسد که تخیل بر فضای آنها حاکم است. اغلب بر این باورند که این ماجراهای هیجان انگیز به شکلی هنرمندانه با تمثیل های مذهبی آمیخته شده اند . مهم ترین این تمثیل ها « اصلان» (Aslan ) ، شیر بزرگ و جادویی و آفرینندۀ نارنیا است که به زعم خود لوئیس و دیگران، به مسیح یا حتی خدا اشاره دارد. این شیر بی نهایت زیبا و قدرتمند، پدر نارنیاست، قدرت شفادهندگی دارد و با دَم خود آنها را که سنگ شده اند به زندگی عادی باز می گرداند و خود را به هرکه خودش بخواهد می نمایاند. او دارای 9 نام است که البته به همۀ آنها اشاره نشده . «اصلان» (یا «ارسلان») واژه ای ترکی به معنای «شیر» است.
نارنیا شامل چندین سرزمین است که مکانی به همین اسم در آن محوریت دارد. غیر از نارنیا می توان از سرزمین هایی همچون آرکن لند (Archenland)، کالرمن (Calormen)، تلمار (Telmar)، و بخش های دیگری چون صحرای بزرگ، سرزمین های وحشی شمال، سرزمین زیرین، دریای نقره ای، ... نام برد که در داستان های مختلف این مجموعه به آنها اشاره شده است.
نارنیا دنیایی جادویی در کنار دنیای ما است. با اینکه شباهت هایی به دنیای ما دارد، قوانین خاصی بر آن حاکم هستند؛ بعضی جانوران آن از توانایی سخن گفتن برخوردارند و برخی موجودات اسطوره ای از اساطیر یونانی و رومی و همچنین افسانه‌های کهن بریتانیا و ایرلند در آن حضور دارند؛ مانند ساتیرها (Satyrs)، دریادها (Dryads ) و نایادها (Naiads)، سانتورها (centaurs) و مینوتورها (Minotaurs )، فون ها (Fauns) و تک شاخ ها (Unicorns)،دورف ها (Dwarfs)، جادوگران، ... در اغلب موارد بچه ها هستند که از دنیای ما به نارنیا رفت و آمد می کنند و آن هم به تشخیص و خواست اصلان صورت می گیرد. آنها با کمک اصلان می آموزند که تنها با راستی، شجاعت و فداکاری می توان بر پلیدی پیروز شد. علاوه بر این ها گذر زمان در نارنیا بسیار سریع تر از دنیای عادی است.
جلد اول مجموعه، به نام «شیر، کمد، جادوگر» در سال۱۹۵۰ منتشر شد. لوئیس بعدها بیان کرد از ابتدا قصد نداشته داستان این کتاب را ادامه دهد و بعداً تصمیم به نوشتن دنباله هایی برای داستان های نارنیا گرفته است.
کتابهای این مجموعه بر اساس سال انتشار :
شیر، کمد، جادوگر(1950)
شاهزاده کاسپین(1951)
کشتی سپیده پیما (1952)
صندلی نقره‌ای (1953)
اسب و آدمش (1954)
خواهرزاده جادوگر (1955)
آخرین نبرد (1956)
گرچه « خواهرزاده جادوگر» (1955) از لحاظ زمانی جزء آخرین کتابها قرار می گیرد؛ می توان آن را پیش از باقی کتابهای نارنیا خواند _ چون ماجرای شکل گیری نارنیا را بیان می کند و بازگو کنندۀ سرگذشت آن قبل از ماجراهای کتاب های دیگر است .

بیش از یک ترجمه به فارسی از این آثار وجود دارد :
_ برگردان پیمان اسماعیلیان ؛ انتشارات قدیانی.
_ برگردان امید اقتداری و منوچهر کریم زاده ؛ انتشارات هرمس
_ برگردان آرش حجازی ؛ انتشارات کاروان

* گویا همراه نسخۀ هفت جلدیِ نشر هرمس (هفت جلد در یک کتاب)، یه کتاب کوچک به نام"گنجینه نارنیا" هم چاپ شده است که اطلاعات زیادی درباره نارنیا و زندگی سی. اس. لوئیس به خواننده می دهد..
چند فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی هم بر مبنای این آثار تاکنون ساخته شده اند.

*منابع:
http://narnia.wikia.com
http://www.caravan.ir/BookDetails.aspx?BookId=164&CategoryId=6
http://wiki.fantasy.ir/index.php/%D9%86%D8%A7%D8%B1%D9%86%DB%8C%D8%A7
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%D8%B1%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA_%D9%86%D8%A7%D8%B1%D9%86%DB%8C%D8%A7
http://narnia-fans.blogsky.com


"من " ی که می خنـدد

من از زیبایی ظاهری خوشم می آید

گرچه آن را ملاک اصلی نمی دانم اما توجهم را جلب می کند و آن را تحسین می کنم. به خصوص زیبایی برخاسته از/ آمیخته با شادی درونی و آرامش و همراهی را.

از وقتی یادم می آید توی ذهنم ادای آدم های زیبا را در می آوردم. البته وقتی سنم کمتر بود این آدمها کمتر در معرض دید من قرار داشتند. هرچه بزرگتر شدم تعداد بیشتری شان را دیدم؛ در زندگی واقعی، روی ص تلویزیون، لابلای سطرهای توصیف شده توسط یک نویسنده یا شاعر..

از هرکس خوشم آمده، زیبایی ش را تقلید کرده م. لبخندش _که چشمهایش را براق و لطیف کرده یا ردیف دندانها را به نمایش گذاشته، حالت نگاهش _که معصومیتی آشکار و پنهان داشته یا شیطنتی دوست داشتنی از آن بیرون می جهد، لحن حرف زدن و انحنای اندام های مختلف، کشیدگی انگشت ها، اندازه و فرم موها، .. خیلی چیزها. این ها را من تقلید کرده م؛ نه جلوی آینه، که در ذهنم.

آینه در این زمینه هیچ کمکی به شما نمی کند. عرصۀ تصور ذهن میدان بزرگتر و بی مانندی به شما می دهد که تا جان دارید می توانید در ان بتازید و هیچ چیزی کم نیاورید. من لبخند می زنم و تصور می کنم که حالا شبیه فلان خواننده شده م که لبخندش قشنگ است. مرد و زن هم ندارد. در ذهن من فکم می تواند اندازۀ فک فلان نوازنده که بیشتر تصاویرش  بدون لبخند است، کش بیاید به خندۀ کمیابی که پیدایش کرده م ، در عکسی، و خوشحال باشم که حالاش شبیه فلانی شده م. اگر کچل است و مسن و خیلی قد بلند، باشد. همان که من دوست دارم کافی ست.

بسامد که می گیرم، مشخص می شود آدم «عشق لبخند» ی هستم که بیشتر طرح لب ها و دهان های گشوده در حالت های مختلف را تقلید کرده م. به همین دلیل زمان زیادی از عمرم را ناخودآگاه لبخند زده م. خلوت من همیشه به لبخند آراسته ست. چیزی که به من هدیه شده و در من نشست کرده.

و من از این قضیه خوشحالم.

 و همۀ آدمهای با لبخندهای قشنگ مهربان را در طول تاریخ آمده و نیامده دوست دارم


برسد به دست " گیـرنــده "

خب، بالاخره دارم « بخشنــده » رو می خونم. داستانش خیلی خوبه. گفته بودم که جایزۀ نیوبری برده. ترجمه ش هم خوب و قابل قبوله.

همون طور که قبلاً خیلی کوتاه درموردش خونده بودم، از اون داستان های پاد آرمان شهری هست. این اصطلاح رو حدود یک سال پیش توی گروه کتاب خونی فیس بوکی مون یاد گرفتم ؛ تقریبا به معنی جامعه ای هست که خیلی توی چهارچوب و استانداردهای از پیش تعیین شدۀ یه گروه رهبری زندگی می کنه و آزادی و رفتار غیر قابل پیش بینی ای از طرف اعضاش مشاهده نمیشه. یعنی براشون تعریف شده نیست اصلا. مثلاً افراد این جامعه تصوری از رنگ ندارن، تعریف خانواده براشون یه طور دیگه س با اینکه ظاهر خونواده هاشون مثل اون چیزیه که ما انتظار داریم. پدر و مادر خودشون بچه دار نمی شن بلکه همه  بچه هاشون رو از یه مرکز مخصوص می گیرن که این بچه ها توسط زن هایی به نام«زاینده» به دنیا میان. همه توی گروه هایی دسته بندی شدن که کار از پیش تعیین شده ای انجام میدن ...

دقیقا پاد آرمان شهر _ برعکس آرمان شهر هست_ یه جامعۀ دیکتاتوری هست که افرادش تا یه دوره ای و شاید هم اصلا خودشون نفهمن این رو.

کتاب که تموم شد چیزای دیگه هم ازش می نویسم.

تعریف بیشتر از پاد آرمان شهر [اینــجـا]

غیر از این یه کتاب دیگه م از لوئیس لوری دستمه که باید بعد این خونده بشه. مهلت تحویلشون فرداست و اونقدر برام جاذبه دارن که بشینم تمومشون کنم. حجمشون هم زیاد نیست. تا جایی که متوجه شدم کتابای خانم لوری تو دستۀ فانتزی هست.


دُم درآورد!

ریپی چیپ بعد از سه بار تلاش ناموفق، متوجه آن حقیقت تلخ شد. به اصلان گفت « زبانم بند آمده است. به کلی دستپاچه شده ام.. باید به سبب این ظاهر نامناسب از شما پوزش بطلبم.»

اصلان گفت «خیلی هم برازنده ت است، کوچولو!.. اصلاً این دم به چه کارت می اید؟»

موش جواب داد « قربان! بدون دم هم می توانم بخورم، بخوابم و برای پادشاه هم بمیرم. اما دم مظهر شرف و شکوه هر موشی است»...

اصلان پرسید « می توانم بپرسم چرا پیروانت همه شمشیر کشیده اند؟»

موش دوم که نامش Reepiceek بود گفت « امرف امر شماست اعلیحضرت! ما منتشریم تا در صورتی که رئیسمان بی دم بماند، دم هایمان را قطع کنیم. ما حاضر نیستیم ننگ داشتن شرافتی برتر از موش رهبرمان را بپذیریم.»

اصلان غرشی کرد و گفت « هان، شما غالب شدید! دل هایتان دریاست. ریپی چیپ! تو دوباره صاحب دم خواهی شد، نه به سبب وقار  و شأنت، بلکه به دلیل عشقی که میان تو و افرادت وجود دارد و بیش از آن، به دلیل لطفی که قوم تو، آن گاه که به میز سنگی بسته شده بودم، با جویدن طناب ها به من کردند ( و همان هنگام بود که از موهبت سخن گفتن برخوردار شدید، هرچند که اکنون آن را به خاطر نمی آورید). »

* مجموعۀ نارنیا ( شاهزاده کاسپین ) ؛ فصل "اصلان دری در هوا باز می کند".


کوچ کولی

پاکو دِ لوسیا ی عزیز هم دو روز پیش از دنیا رفت.

مثل معجونی که توی دست گرفتم و غبار اندوه رو از روی اون پس میزنم اما تلاش من کافی نیست..

حالا نه که خیلی پاکو گوش می کردم!

ولی یه جای قلبم جاش محفوظ بود/هست.. با اون نتهایی که اجرا می کرد

پاکو ی جوان


Francisco Gustavo Sánchez Gomes

(21 December 1947 – 25 February 2014)

known as Paco de Lucía


پنه لوپه در دام

سال 89 که هری پاتر می خوندم

یه آهنگ با صدای آنتونیو باندراس* هم بود که تقریبا روزایی که کتاب 6و7 رو می خوندم، به اون گوش می کردم. به این نتیجه رسیده بودم داستان عشق «اسنیپ» رو تو خودش داره از جهاتی.

آبان 90 موزیک توی گوشم بود و رسیده بود به همین آهنگ، منم داشتم لباس زمستونیا رو از نهانگاهشون بیرون میاوردم و می چیدم توی کشوها.. یه دفعه یه حسی از انگشتام پخش شد توی تنم، سطرها و کلمه های داستان، حسی که همون موقع با خوندنشون و فکر کردن بهشون داشتم، الان به شکل نامرئی جلوم رژه می رفتن.. خفه کننده بود !

انگار همه شون لای تار و پود اون همه لباس حبس شده بودن و رفته بودن توی کمد. و حالا داشتن دوباره آزاد می شدن، حتی اون بار سنگین تموم شدن کتابا برای بار اول رو می تونستم دوباره حسش کنم.

و دقیقا اون سارافن طوسی بافتنی توی دستام بود که 89 هدیه گرفته بودم و می پوشیدمش، موقع خوندن کتابا.

*Dos amantes

اسفند 92

دریای درون

هرسال زمستون که به آخراش می رسه، از همون اوایل اسفند، همه به فکر خونه تکونی هستن و خرید و همه چی تو فضای تبادل نوها و با کهنه ها هست . منم گاهی مشارکتی توی این امور دارم. ولی در خلال انجام تمام این کارا و غیر از اون، کلاً توی این روزا، از گوشه گوشه های ذهنم یه چیزایی میاد بیرون و یا برای همیشه میره ازم دور میشه یا با شکل و رنگ و حجم جدیدی دوباره بر می گرده سرجاش، شایدم جایی دیگه در اون گوشه موشه هایی که هیچ وقت درست نفهمیدم کجان، برای خودش پیدا می کنه.

منم هرسال اسفند تمام موجودات و نیروها و شخصیت های ملموس و غیر ملموسی که هرسال یا حتی سالهای قبلش باهاشون بودم رو یکی یکی می نشونم جلوی روم، باهاشون حرف می زنم و یه جورایی تکلیفمو باهاشون روشن می کنم. هرسال هم تعدادی بهشون اضافه میشن. الان اژدهایانم مثلا رفتن اون دریانوردای دوران کودکی مو پیدا کردن و باهاشون دوست شدن. جادوگرام این موقع ها دنبال راه های جدید برای درست کردن معجون ها و ابزار جادویی جدید میگردن و نمی تونم هروقت دلم میخواد ببینمشون. شاید آخر شبا بهترین وقت باشه.

خواننده ها و نویسنده ها اما همیشه هستن، باهام میان بازار و بیرون، توی کارای خونه کمکم می کنن و معمولا بهم راهکار میدن توی این تصمیم گیریای آخر سالی.

کل همۀ این مجموعه حتی توی انتخاب لباس عیدم و این چیزا خیلی دخیلن نه این که واقعا نظر بدن؛ من براساس طرح و تصویری که اونا توی ذهنم باقی گذاشتن، رنگ و مدل انتخاب می کنم :)


پسری که هیچ وقت بزرگ نشد

از بچگی که مامانم داستان پیترپن و وندی و از روی یه کتاب جلد قرمز با نقاشیای بسیار زیبا می خوند، این پسرک دارای قدرت پرواز برام دوست داشتنی و کنجکاوی برانگیز شده بود. پیتر اون روزا به وندی کمک می کرد و همه دوستش داشتن و چهرۀ آرومی داشت. این تمام چیزی بود که سالها از داستان و شخصیتش توی ذهنم باقی مونده بود.

چند سال پیش که فیلم Neverland رو دیدم، از جیمز بری _ خالق داستای پن_ خوشم نیومد و دنبال دنیای پیتر رفتن باز هم به تعویق افتاد.

چند ماه قبل اما، بابت سریالی که تازگی درموردش نوشتم Once upon atime و اینکه پیتر هم در این سریال حضور داره، بهانه ای پیدا شد تا داستان پیتر رو بخونم ... و بعدش یه شخصیت دیگه ازش توی ذهنم ساخته شد ؛ پسری شیطون و فراموش کار و تا حد زیادی خودخواه که بچه ها رو یه جورایی گول می زنه و از خونواده هاشون جدا می کنه و به سرزمین خودش می بره که در اونجا هیچ وقت بزرگ نمی شن و همه ش در حال بازی هستن ..

پیتر موقع آموزش پرواز به بچه ها بهشون میگه : « فقط به چیزهای خوب فکر کنید. فکرها شما را به هوا بلند می کنند » ص 66

مثل وقتی که خودمون حس می کنیم یه تصور و فکر می تونه آدم رو  به پرواز دربیاره ! :)

اما شخصیت های جالب دیگه ای هم توی این داستان هستن ؛ وندی که از همه دوست داشتنی تره به نظرم، کاپیتان هوک که از یه تمساح خیلی می ترسه . این تمساح دست هوک رو خورده و دنبالشه تا بقیه شو هم بخوره ! در ضمن چون یه ساعت رو هم بلعیده ، وقتی نزدیک میشه از روی تیک تاک ساعت توی شکمش هوک می تونه ردشو پیدا کنه و از دستش فرار کنه .

نویسنده در خلوت هوک به ذهنیتش نزدیک میشه :

« خوش فرمی بیش از هرچیز برایش اهمیت داشت. همیشه از اعماق درونش سوالی ابدی مثل قیژقیژ ِ دروازه ای زنگ زده شنیده میشد : امروز به قدر کافی خوش فرم هستی ؟ ..

و صدایی از درونش می گفت : خوش فرمی این است که در هر چیزی مشخص تر و ممتازتر از بقیه باشی. » ص 191

* « پیــتـر پـن » ؛ اثر جیمز بَری (James Mathew Barrie) ؛ ترجمۀ رامک نیک طلب ؛ انتشارات قدیانی .


زنگ تفریح / جاوید اینا!

* برسد به دست پرکلاغی جان :)


سرخی من از تو

ده سال به این کشیش بینوا مظنون بودم ...

ده ساااال فکر می کردم با خوندن « داغ ننگ » از آرتور دیمزدیل بدم میاد. چهره ای شبیه کلود فرولو _ کشیش « گوژپشت نتردام » _ در ذهنم بهش داده بودم که با چشمانی شرربار به هستر نگاه می کنه و مثل رالف دُبریکاسار _ « پرندۀ خارزار»، که مگی رو سد راهش می دونست _ هستر رو  تکفیر می کنه.

مطالعۀ این کتاب رو دوست داشتم برای اینکه با هر صفحه و فصل، گویا در برابر چشمان من ، وجهۀ این مرد _ مثل روحش در جریان داستان_ تطهیر شد و دلم باهاش صاف شد. دیگه هروقت به یادش میفتم بیشتر اون درد و رنجی که تحمل کرد رو به خاطر میارم و اینکه بیش از هستر باری رو بر دوش کشید که حاصل جبر زمانه و محیط زندگی ش و افکار کوتاه بود نه اعمال خودش.

هاثورن در جایی از کتاب او رو چنین توصیف کرده :

« گناه مخصوص طبایع آهنین است که بر طبق انتخاب خویش یا می توانند تحملش کنند و یا اگر فشار گناه بیش از حد باشد، آن را از خود دورساخته، نیروی وحشیانه و قدرت عظیم خود را متوجه به مقاصد عالی می سازند. این طبع  ناتوان و بی اندازه حساس هیچ یک از این دو راه را نمی توانست برگزیند اما مدام این دو نیرو به هم جمع می آمدند و عقده ای ناگشودنی می گشتند. پشیمانی بیهوده و درد گناهی که آسمان با آن سرستیز داشت به هم در می آمیختند. »

ص122

اما هستر به مرور با شرایط خودش کنار اومد و با اینکه چرخشی بزرگ در زندگی ش ایجاد کردو محتاطانه فاصله ش رو با اجتماع حفظ می کرد، می تونست با اطمینان بیشتری وارد اون بشه :

« خویشتن را به سِمت "خواهر رحیم" مردم منصوب کرده بود. در حالی که نه دنیا و نه خود او از چنان آغازی چنین پایانی را پیش بینی نمی توانستند کرد. این نشان گناه، نشان خدمت او بود... آن قدر قدرت همدردی داشت که دیگر غالب مردم داغ ننگ را که عبارت از حرف A بود نشانی از رسوایی نمی شمردند. بلکه آن را ترجمان لفظ "توانـا" Able می دانستند. چقدر این زن قوی و لایق بود! توانایی کامل یک زن را داشت. »

صص 137-136

* داغ ننـگ ؛ اثر ناتانیل هاثورن ؛ ترجمۀ سیمین دانشور ؛ انتشارات خوارزمی.


بهمن 92

" پائــولا " ی من

 توی این چند سال _ از 83 یا 84 به این طرف که برای بار اول « پائولا » اثر ایزابل آلنده رو خونده بودم _ همیشه هیجان دوباره خوندنش خیلی خاص بوده برام .. مخصوصا که بعد بهترین اثرش « خانۀ ارواح / اشباح » رو خوندم و بعدشم کارای دیگه شو . بعدتر چند تا کلمه اسپانیایی یادگرفتم و تلفظ صحیح اسمای اسپانیایی کتابارو فهمیدم و بیشتر عاشق عشق قدیمم اسپانیا شدم و ...

همیشه یه نقشه ای برای داشتن « پائولا» داشتم ؛ اون روح معصوم دختر باوقار خفته در اغمای بی بازگشت .. امیدها و لابه های مادرانه و روزمره های عجیب ولی ساده و واقعی ... تاریخ و سرگذشت و افسانه و خیال .. همه چی منو به سمتش می کشوند .
سال 85 یکی از بهترین دوستام در اقدامی غافلگیرانه این کتابو به من هدیه کرد و منم بلافاصله شروع به خوندنش کردم . اون روزا یه جورایی بدترین روزام بودن چون شدیدا معلق در بلاتکلیفی خودکرده و بی تحرکی و ... بودم اما اصرار به نادیده گرفتنشون داشتم . توی پرانتز : اون روزا به بهترین شکل ممکن دراون شرایط ، تموم شدن و الآن آزادم ! :)
بلای بدتری که همون روزا سر فرشتۀ من اومد این بود که « پائولا » توسط یه کتابخور ( @#$%^&&*#@$% ) بلعیده شد . آخه هنوز من به 100 ص اولش هم نرسیده بودم! لال شود زبانی که .. و بشکند دستی که .. فقط همین ! خودم کردم اقا خودم کردم !
ولی درس عبرتی گرفتم فراموش نشدنی .. این بلع بی بازگشت البته بعدها هم ادامه داشت و بلا برسر کتابای عزیز دیگرمم نازل شد که فکر کنم توی همین ص بازم اشاره کردم .. خب حالا !
یه حاشیۀ کوتاه ولی مربوط هم بگم : برای تنبیه خودم و به یاد سپردن این قضیه، مدتی پیش تقریبا همۀ کتابای خانمان سوخته رو دوباره خریدم به جز « پائولا » که دردسترسم نبود . بعدش از خریدش منصرف شدم و دانلودش کردم . و یادم اومد که « اسفار کاتبان » رو هم نیافتم هنوز . میگن چاپ نمیشه و ..
بهمن 91 « پائولا » دوباره خوندم و حس کردم اون حس قبلو بهش ندارم. نه اینکه دوسش نداشته باشم ، بلکه یه چیز متفاوت !
دقیقا یه جورایی منطبق باحسی که چند ماه قبل ترش بعد از بازخونی دوتا از کتابای « پائولو کوئلیو » داشتم .. انگار بزرگ شدم برای این کلمات ؛ چیزی که باید ازشون می گرفتم رو همون سالهای قبل گرفتم و باید الآن به درستی پرورششون بدم ، هرسشون کنم و دنبال تجربیات بزرگتر و جدیدتر باشم . ( باید-نوشت : اینجور موقع ها فکر میکنم دنیا و زندگی چقد زیبا و هیجان انگیزه و 10 ها بارمتولد شدن و از نو زندگی کردن ، حتی باوجود همۀ تلخی ها و سختی ها و نداشتن ها و غلط کردنها... کمه و .. خدا این آدما رو مخصوصا نویسنده هاشونو از ما نگیره )
یادم اومد سال 83  « پائولا » رو به عنوان دومین کتاب ایزابل و بعد از یه تجربۀ شیرین و متفاوت در عرصۀ کتابخونی _  بعد از خوندن « از عشق و سایه ها » _ و با فاصلۀ 2 سال می خوندم . « پائولا » یه جورایی توضیح و رمزگشایی کتابایی بود که ایزابل تا اون موقع ( دهۀ 90 م. ) نوشته بود . برای همین برای منی که هنوز آثارشو نخونده بودم ؛ سرشار از شگفتی و افسون و غرق شدن و پرواز بود. بعدش که خوندن آثارشو با حدود 4-5 کتاب دیگه ادامه دادم ، تمام اینا یه جورایی در من نشست کرد و هضم شد و جذب شد و ... این شد که حالا « پائولا » دیگه نه مث یه دختر جوون هیجان زده ، بلکه دقیقا مث همون پری به خواب رفتۀ در انتظار یه نتیجۀ کلی محتوم ، رو به روم نشسته و این منم که باید مطابق این روزام ، درست بخونمش و بدون دید و توقع روزای سابق.
چه معجزه هایی که آدم با فرو رفتن در کلمات ، در مورد خودش و حسهاش کشف نمی کنه و رو به رو نمی شه باهاشون !


کمد جادویی

ماجراهای محوری « نارنیا » از یک کمد شروع می شوند که از چوبی خاص ساخته شده و روزنه ای به دنیای جادویی است . نویسنده هربار به « داخل کمد رفتن بچه ها » اشاره می کند ، بلافاصله تاکید کرده « البته آنقدر نادان نبودند که در کمد را محکم ببندند ». حتما ته ذهنش می دانسته خوانندگان کتابش _ فارغ از سن و سال و خیلی چیزهای دیگر _ ممکن است داخل کمدی بروند و شانس خود را امتحان کنند . و پیشاپیش اخطار می دهد که :« اگر می روید ، بروید .ولی در کمد را نبندید که اگر در پس آن کمد دنیای جادویی نبود ، در دنیای عادی خفه نشوید و ناکام از دنیا نروید » .


همیشه فاصله ای هست ...

" Extremely loud and incredibly close "

اوائل امسال این فیلم رو دیدم . درمورد حادثۀ 11 سپتامبر امریکا هست _ درواقع درتاریخ دوتا 11 سپتامبر معروف داریم تاجایی که می دونم ، این یکی که خیلی توی بوق و کرنا کردنش، باعث شده قبلیه درسایه قرار بگیره . در شیلی هم یک 11 سپتامبر پیش اومد و اون کودتای پینوشۀ دیکتاتور علیه سالوادرو آلنده بود که به مرگ اون و بلاهای زیادی ختم شد که سر ملت شیلی اومد ( دهۀ هفتاد میلادی ) .

در این فیلم ، پدر (تام هنکس) طی اون حادثه کشته میشه و پسر / اُسکار با بعضی خاطراتش دست و پنجه نرم می کنه . اول فیلم درمورد هشت دقیقه تفاوت زمانی ما با خورشید میگه :

« اگه خورشید منفجر بشه تا هشت دقیقه بعدش چیزی در موردش نمی فهمیم چون هشت دقیقه طول می کشه تا نورش به ما برسه . به مدت هشت دقیقه دنیا همچنان روشن باقی می مونه و گرما داره ..

 یه سال از مرگ پدرم می گذشت و هنوز می تونستم حسش کنم و دقایقی که باهاش گذروندم داشت به پایان می رسید »

نیمۀ اول فیلم خیلی فضای سنگین و ناراحت کننده ای دشت . در نیمۀ دوم اُسکار که دنبال چیزی می گرده با یه پیرمرد ناتوان از سخن گفتن همراه میشه و کم کم اتفاق هایی میفته . با ترس هاش رو به رو میشه و ...

اُسکار اعتقاد داره تعداد مرده ها اونقدر سریع رو به افزایش هست که باید در زیر زمین برای اونا آسمانخراش هایی درست کنن . چون به زودی تعدادشون حتی از زنده ها هم بیشتر میشه و دیگه جایی برای دفنشون نمی مونه .

« چی میشه اگه یه آسانسور به سمت پایین باشه که باهاش به ملاقات   اقوام درگذشته بری ؛ درست مثل وقتی که از روی پل به ملاقات دوستات در بروکلین میری یا قایقی که با اون به جزیرۀ استیتن میری »


بعد نوشت

1_ عنوان پست قبل ظاهرا توی متن مطلبی که نوشتم مشخص نمیشه . به این دلیل این اسم رو براش انتخاب کردم چون هم به طرح باز داستان اشاره داره هم ماجرای جالبی که در نیمۀ اول کتاب اتفاق می افته :

هندی ها رسم دارن که بزرگای خونواده برای فرزند تازه متولد شده اسم انتخاب می کنن . منتها چون آشیما و همسرش امریکا بودن ، می خوان که مادربزرگ اشیما در نامه ای اسم های مورد نظرش رو بنویسه ؛ هم دخترونه و هم پسرونه . اون نامه هیچ وقت دست آشیما نمی رسه و گم میشه . از طرفی مادربزرگ هم از دنیا میره و وقتی از دریافت نامه ناامید میشن ، آشیما و شوهرش دیگه نمی تونن حتی تلفنی هم ازش بپرسن که اسم های انتخابیش چی بوده ! همین مساله باعث یه تعلیف 6-7 ساله در انتخاب نام رسمی بچه شون هم میشه و سرآغاز تمام سردرگمی های اسمی و شخصیتی اون .

2_ قالب وبلاگمو عوض کردم ؛ گمونم بعد از بیش از یه سال

2/2 _ تغییر ظاهر پرکلاغی هم در این کار موثر بود

2/3 _ یه دونه قالب دیگه پیدا کردم که اونو بیشتر دوست دارم و همه چیزش خوبه فقط عنوان پست ها رو خوب نشون نمیده . یعنی به نظرم رنگ زمینۀ عنوان پست ها انقد جیغه که نوشته های عنوان خووب توی چشم نمیان . ولی واقعا باقی چیزاشو دوست دارم .

دقیقا همینه

نمیدونم چرا لینکشو برای من نشون نمیده سوالخب اینم عکسش :

لینکش : http://pichak.net/template/pichak/108/

می بینید ؟ اصلا اون بخش رو خوب طراحی نکردن کاش می شد پس زمینه رو کمرنگ تر کرد

3_ همین الآآآآن یه قالب مناسب پیدا کردم و عوضش کردم ! یعنی این پست در پوشش دو قالب نوشته شد !! اینی که الآن می بینین و آبیه رو اتفاقی دیدم و ازش خوشم اومد . اون قبلیه که تا چند دقیقه پیش بود هم اینه.

البته ملایم تر و چشم نواز تره . ولی چه کنم که وقتی این یکی جدیده چشممو گرفت ، گرفته دیگه !


نام هایی که به مقصد نمی رسند

« همنــام » / The Namesake ؛ نوشتۀ جومپا لاهیری

رمان فوق العاده ای که در ماههای اخیر خوندمش و خیلی روی من تاثیر گذاشته ؛ طوری که هرچند وقت یه بار مچ خودم رو می گیرم در حالی که دارم به بخش های از اون فکر می کنم . جز دو اثر چیز دیگه ای ازلاهیری نخوندم . « The lowland » ش هم با ترجمۀ [امیرمهدی حقیقت] گویا به زودی روانۀ بازار میشه . با این حال لاهیری رو می تونم از روی همین رمان و تنها یه مجموعۀ داستان _ « مترجم دردها » / « ترجمان دردها » _ که 9 سال پیش خوندم ، به راحتی قضاوت کنم . از نویسنده های محبوبمه که به جزئیات و احساسات پیچیده می پردازه و به خوبی و با تسلط شرحشون میده .

از بی ریشگی یا سست ریشگی مهاجران و فرزندانشون گرفته تا ناسازی های شخصیت ها با درون خودشون . به نظرم « همنام » بیش از یک شخصیت محوری داره و همین خوندنش رو جالب تر می کنه . « گوگول » پسری هندی هست که در امریکا متولد شده و غیر از سفرهای سالانۀ کودکی به هند و پدر و مادر و آشنایان هندی ش وابستگی دیگه ای با این کشور نداره . از طرفی به راحتی و چشم بسته هم نمی تونه با امریکا و مردمش کنار بیاد . بین برزخی مونده که خودش هم در به وجود آوردنش سهم داشته .

پدر و مادر گوگول و درگیری های ذهنی شون هم بخش های قابل توجهی از کتاب رو به خودشون اختصاص میدن . آدم می تونه به راحتی خودش رو جای هریک از این سه نفر قرار بده و تا حدی نقششون رو در ذهن بازی کنه .

" آشیما کم کم به این نتیجه رسیده است که خارجی بودن یک جور حاملگی مادام العمر است ؛ با یک انتظار ابدی ، تحمل باری همیشگی و ناخوشی مدام . یک جور مسئولیت مداوم و بی وقفه . یک جملۀ معترضه وسط چیزی که یک موقعی اسمش زندگی معمولی بوده ، فقط برای این که نشان بدهد از زندگی قبلی دیگر خبری نیست و جای آن را چیزی پیچیده و پرزحمت گرفته . به نظر آشیما خارجی بودن هم مثل حاملگی ، غریبه ها را به کنجکاوی وا می دارد و حس ترحم و ملاحظه شان را بر می انگیزد " .

ص 69

مسالۀ اصلی رمان ، نامِ « گوگول » هست که در زندگی پدر هم نقشی کلیدی داشته اما پیش از تولد پسرش ، به همون نسبت که پدر نمی تونه ارتباط زندگی ش با این نام رو برای پسر توضیح بده ، از برقراری ارتباط با پسرش هم ناتوانه . « گوگول » نام نامتعارفی هست که مثل بختک روی زندگی صاحبش افتاده ؛ مثل سرزمینش هند و فرهنگ قومش که پیش از تولد هم بهش چسبیده بوده و درواقع با او دوباره متولد شده اما نه می تونه باهاش کنار بیاد ونه ازش خلاصی پیدا کنه .

در جاهایی از داستان به نام هندی « نیکیل » اشاره شده که عادی تره . نامی که هم در زبان هندی معنایی مشخص داره ، هم می تونه به گوگول هویتی پذیرفتنی تر بده و هم با نام قبلی ارتباط داره ؛ بسیار شبیه « نیکلای » هست _ اسم کوچک گوگول نویسندۀ مشهور روسی که نام فامیلش شده اسم کوچک این پسر .

" این نویسنده ای که اسم او را برایش گذشاته اند ، اسم کوچکش « گوگول » نیست ؛ « نیکلای » است . « گوگول گانگولی » نه تنها اسم خودمانی اش تبدیل شده به اسم رسمی اش ، بلکه اسم کوچکش هم یک اسم فامیل است . ناگهان می بیند هیچ کس در دنیا ، نه در روسیه ، نه در هند ، نه در امریکا و نه در هیچ کجای دیگر همنام او نیست " .

صص 104-105

برداشت من این بود که در لایه های زیرین داستان و در پشت اون چه به وضوح بیان شده این حقیقت هم وجود داره که آدمی در هر حال در این دنیا یکه و تنها _ منحصر به فرد _ است و بالاخره در لحظه ای اینو درک می کنه . علاوه بر اون اسم آدم مثل سرنوشتش گریز ناپذیره و هرچی انکارش کنی باز خودش رو به تو تحمیل می کنه .

گوگول در جایی از داستان که بحث سر نامگذاری کودک دوستش بود میگه : " اسم مناسب وجود ندارد . به نظر من آدمها باید اجازه داشته باشند هجده سالشان که شد ، خودشان رو خودشان اسم بگذارند .. تا قبلش فقط ضمیر باشد "

ص 306

در نهایت برای اینکه به صلح برسی باید نامت و در پی اون سرنوشتی که تحت اون نام برات رقم خورده بپذیری و در اون تعمق کنی . باهاش روبرو بشی و  منصفانه نقدش کنی. گوگول در انتهای داستان قدمی به سمت این رویارویی بر می داره با اینحال در کل ، طرح داستان باز است :

" .. برگردد به اتاقش که تنها باشد و شروع کند به خواندن کتابی که زمانی ان را کنار انداخته و تا الآن هیچ سراغی از آن نگرفته ؛ کتابی که تا چند لحظۀ پیش سرنوشتش این بود که به کلی از زندگی اش ناپدید بشود ولی او خیلی اتفاقی نجاتش داده . درست همان طور که سالها پیش پدرش [ به واسطۀ همین کتاب ] از لای آهن پاره های قطار نجات پیدا کرده .. "

ص 360

پشت جلد کتاب ذکر شده :

" لاهیری با نگاهی نافذ و همدلانه انتظاراتی را که والدینمان از ما دارند می کاود و به تصویر می کشد . انتظاراتی که با آن می توانیم بفهمیم چه کسی هستیم ".

نویسنده سعی می کنه دیدگاه های شخصیت هاش و رفتارهاشونو نقد نکنه ، بدون قضاوت کردن فقط کنش ها و واکنش ها رو روایت می کنه و این خود خواننده ست که در مقابل اونها موضع می گیره و نظر مثبت و منفی نسبت بهشون پیدا می کنه . در نهایت هم هیچکدوم از شخصیت ها بد و یا خوب صرف نیستن ؛ یکی هستن مثل خود ما با تمام شتاب زدگی ها و تامل ها مون در مراحل مختلف زندگی .

عقیده دارم که این کتاب رو میشه هرچند وقت یک بار خوند و چیزهایی رو زیرلب مزه مزه کرد و در کنارش به دوره کردن بعضی چیزهای دیگه در ذهن پرداخت ؛ چیزهایی که پشت سر ما قرار دارند و چیزهایی که در مقابل دیدگان مون خودنمایی می کنن .

نکتۀ جالب ش این بود که پدر شخصیتی تحصیل کرده و سخت کوش داره اما به راحتی توسط نسل جدید که عمق شخصیتی و سواد کمتری داره نقد و کنار گذاشته میشه . به همون نسبت خود پدر هم نمی تونه سنتهای ذهنی شو کنار بذاره و به اتکاء دانش آکادمیکش با مسائل برخورد کنه . ( اینکه میگم « نمیتونه » منظورم ناتوانی ش نیست . درواقع درست و غلطی در این مورد وجود نداره .. )

ای خدا ! در مورد این کتاب میشه کلی حرف زد


دکمه و پرکلاغی :)

« زبیده به اتاقش رفت . نشست و به کشتی کج شدۀ زندگی اش خیره شد . ده ها دکمۀ رنگی اینجا و آنجا ریخته بود . یادش نمی آمد که عشق به جمع کردن آن ها از کی در دلش بیدار شده است » . ص 110

قبلا اشارۀ کوچکی به « کوچۀ اقاقیــا » از راضیه تجار داشتم . پرکلاغی جانم ازم پرسید چجوری بود ، دیدم به جای توضیح تو یه کامنت بهتره بیشتر ازش بنویسم و در یک پست جداگانه .

از این نویسنده تنها همین یک کار رو خوندم و اتفاقا خیلی ازش خوشم اومد . چون بیش از هرچیزی زبانش قوی و غنی هست ؛ از نظر واژه ها و کنار هم چیدنشون و حسی که به خواننده القا می کنه _ هم زبان قوی و بی ایرادی داره هم می تونه در عین صلابتش احساسات لطیف رو تا جایی که لازمه بیان کنه . گویا خانم تجار بیشتر به داستانهاش رنگ و بوی روزگار قدیم رو داده و زندگی ادم های 50 تا 100 سال گذشته رو روایت می کنه ( اینطور شنیدم )

[ بیشتر شخصیت‌های اصلی داستان‌های او همچون «کوچه اقاقیا» زنان‌اند و نشان می‌دهند که نویسنده از دردهای زنان آگاه است؛ زنانی که گرفتار مشکلات خانوادگی، اجتماعی و اقتصادی هستند؛ فشارهایی که جامعه بر آنها تحمیل می‌کند و.. .. رمان «کوچه اقاقیا» داستان زنانی از طبقات مختلف جامعه را بازگو می‌کند که با بدبختی‌ها و تیره روزی‌های زندگی و همچنین نامهربانی‌های مردان اجتماع خود دست و پنجه نرم می‌کنند. اما این زنان برای رهایی از این تنگناها عملا دست به هیچ کاری نمی‌زنند.این داستان از جایی آغاز می‌شود که میرزا ابوتراب با «ماه‌ منظر» دختر جوانی ازدواج می‌کند در حالی که دخترش دلنواز از این وصلت راضی نیست چرا که مادرش در هنگام به‌دنیا آمدن او دچار جنون شده و مدتی است که در زیرزمین خانه به زنجیر کشیده شده است. با آمدن زن جوان ، خانم جان... ]


آخر داستان طوری نیست که زن امروزی و خوانندۀ جامعۀ کنونی رو راضی کنه چون عدالت درمورد 1-2 شخصیت داستان رعایت نشده ( زن های میرزا ابوتراب ) اما اگر بخواهیم همون دهۀ 20 رو درنظر بگیریم میشه گفت خیلی هم خوشبخت بودن .

« زبیده به دلنواز گفت : با برف اول بر می گردم .

بعد از آن بود که دیگر ، آفتاب در دل دلنواز جایی نداشت ."کاش برف می آمد " و همراه با برف ، زبیده ، حتی همان طور که رفته بود ، سیاه پوش و اشک آلود » . ص 95


جادوی جوهری

« می خواهی برگردی ، مگه نه ؟ ولی در خروج رو نمی تونی پیدا  کنی ؛ دری که بین حروف روی صفحه پنهان شده » ص 12

چندسال پیش که فیلم Inkheart رو دیدم و بعدش فهمیدم براساس یه کتاب ساخته شده ، خیلی دوست داشتم کتابشو بخونم . اواخر تابستون 80 بالاخره کتابشو پیدا کردم :

سیاه قلب ( البته من « قلب جوهری» رو بیشتر دوست دارم ) ؛ نوشتۀ کُرنلیا فونکه Cornelia Funke ( آلمانی ) ؛ ترجمه کتایون سلطانی ؛ نشر افق

البته ترجمۀ دیگه ای از این کتاب هست از محمد نوراللهی ؛ انتشارات بهنام

_ این داستان در سه جلد نوشته شده :

1_ Inkheart

2_Inkspell

3_Inkdeath

که خانم سلطانی تا حالا همون جلد اول رو ترجمه و منتشر کرده اما آقای نوراللهی هر سه جلد رو

من بیشتر مایل بودم با ترجمۀ اول بخونم چون به انتشارات افق بیشتر اطمینان دارم ولی دیگه بعد از 2 سال طاقت نیاوردم و چون کتابخونه ای که عضوش هستم اون دو جلد دیگه رو هم داره بالاخره دومی رو گرفتم و الان کمتر از 100 ص مونده به پایانش.

خب درمورد ترجمه ش حق داشتم . اولی به نظرم بهتر بود .

_ متن انگلیسی داستان ها رو هم دانلود کردم اما هنوز نخوندم .

در ادامۀ ماجراهای خانوادۀ فُلچارت و توانایی خارق العادۀ پدر خونواده ، Mo که به Silver tongue  (جادو زبان ) معروفه ( آخ نوشتن اسمش واقعا برام ی حس جادویی داره ! دلیلش خاصه !! ) اواخر کتاب اول معلوم میشه این توانایی رو مِگی _ دخترش _ هم داره . این پدر و دختر وقتی بلند داستان می خونن موجوداتی از دنیای داستان با موجوداتی از دنیای واقعی جاشون عوض میشه ؛ یهو می بینی یه پادوی دزدا از هزار و یک شب ( فرید ) وارد شده یا کوهی از طلا داره از سقف می باره و به جاش آدمی ، چیزی از این دنیا میره توی کتاب ..

این داستان یه جورایی کتاب در کتاب هست :

1_ اسم کتاب اول رو گفتم Inkheart هست . کتابی که توی این داستان ، کتاب محوری هست و ماجراها حول اون _ یا در اون ! _ اتفاق می افتن هم همین اسم رو داره . Mo نویسندۀ « قلب جوهری » رو تو دنیای واقعی پیدا می کنه و ..

2_ کتاب فصل های کوتاه ولی در تعداد زیاد داره و هر فصل با چند سطر نقل قول از کتابهای دیگه آغاز میشه که به نوعی میشه حوادث اون فصل رو از خلال همون چند سطر حدس زد یا حداقل فضای حاکم بر اون فصل رو حس کرد .

_ یکی از فصل ها که دربارۀ نامرئی شدن بود ، با نقل چند سطر از جلد اول « هری پاتر » شروع شد که بدعنق به نامرئی بودن بارُن خون آلود اشاره می کنه ! من فقط چند دقیقه به همون تیکه متن زل زده بودم و نمی تونستم ادامه بدم از خود راضی

خب ! ماجراهای جلد دوم ، یک سومش دربارۀ حوادث بیرون کتاب « قلب جوهری » هست و دو سومش توی خود کتاب اتفاق میفته . هممممممم .. لو میره آخه ! ولی اشکال نداره . شخصیتای اصلی با خونده شدن بخش هایی از این کتاب میرن توی کتاب زبان

_ با اینکه یه داستان فانتزی در جریانه ، فضای کتاب بیشتر تیره و سرده . کتاب به نظرم در دو سطح نوشته شده ؛ یکی ش سرگرم کننده س و برای نوجوونها یا کسایی که ماجرا رو دنبال می کنن . دیگه از لحاظ فنی و نویسندگی خیلی غنی و قابل توجهه . درهم شدن گاه به گاه روایتها ( البته منظورم چیزی مث جریان سیال ذهن نیست ) و تو در تو بودن خاص فضای داستانی که شاید بشه گفت به سختی نمونه ای براش میشه پیدا کرد و اگر هم باشه مطمئنا متفاوته . دقیقا منظورم اینه که بخشی از داستان در فضای دنیای عادی رخ میده ، بخشی ش توی کتابی که دست شخصیت های داستان هست و می خونن ش، بخشی ش هم توی اون کتابه نوشته میشه و دوباره حوادث جون میگیرن . این کار باعث میشه مسیر کتاب اصلی ِ داستان عوض بشه ؛ البته قسمتی ش برعهدۀ نویسندۀ داستان جدید هست و قسمتی ش هم از کنترل اون خارجه . عناصر بیشتر افسانه ای و جادویی ن اما از عمق سرشت انسانها برمیان و در بین تیرگی ، چنان اطمینانی به بهبود اوضاع ، در خودآگاه و ناخودآگاه رفتارها و واکنش ها و تفکرات شخصیت ها وجود داره که خواننده رو با خودش همراه می کنه .

و امیدوارم جلد سوم رو هم به زودی بخونم و..

اتفاقا دیروز برای گرفتن « مرگ جوهری » رفتم کتابخونه . اما یک اتفاق عادی عجیب افتاد !

دیدمش که توی قفسه بود ، تا یه دور 3-4 دقیقه ای بین کتابای قفسۀ پشتی زدم و دوتا کتاب دیگه برداشتم ، اومدم دیدم غیب شده ! یکی زرنگ تر از من طالب خوندنش بوده آخ

از جلد اول کتاب : اینــجا و اینــجا


ماسه ، ماســه !

خیلی وقت پیش یه سریال جالب پخش میشد که داستان  4تا خواهر و برادر انگلیسی بود . اینا توی باغ یه پری شنی پیدا می کنن به اسم « سامیاد » که هر روز یه آرزوشونو  برآورده می کنه .. طی این روزها از آرزوهاشون درس هایی می گیرن و ..

من خیلی این سریال و داستانشو دوست داشتم . بالاخره با کمی گشت و گذار _ و خدا خیری به باعث و بانی پدید اومدن اینترنت بده _ اسم داستان و نویسنده ش رو پیدا کردم .

« 5 بچه و او » Five children and it ( « او » همون پری شنی هست ) اثر ادیث نزبیت Edith Nesbit یه خانوم انگلیسی هست که چند اثر دیگه ش هم حول 4-5 تا خواهر و برادر دور می زنه که در ایام جنگ جهانی دوم برای امنیت ، از لندن خارج می شن و به حومۀ شهر میرن . اغلب باباشون هم رفته جنگ و گاهی مادر هم باهاشون نیست و .. خلاصه حسابی دستشون برای ماجراجویی و کشف محیط روستایی و این زندگی جدید بازه . در بعضی داستان ها هم با موجودات جادویی رو به رو میشن . این داستانهای خانم نزبیت رو در ردۀ فانتزی قرار دادن .

از روی بیشتر آثارش هم فیلم و سریال ساخته شده . بقیۀ کاراش :

_ ققنوس و قالیچه

_ بچه های راه آهن ( از روی این و قبلیه هم میدونم فیلم و سریال ساخته شده )

_ قلعۀ سِحرشده

_ شهر جادویی

..

و یه سری آثار هم گویا برای بزرگسال داره

 لیست کامل آثارش و دربارۀ خودش [ اینجــا ]

خب ، من تا حالا نتونستم متن داستان رو پیدا کنم اما توی [ این وبسایت ] ، « سامیاد » و « ققنوس و قالیچه » روبه صورت صوتی پیدا کردم ودانلود شون کردم :)

اولی رو تا نزدیک آخراش گوش دادم . واقعا حرفه ای و شنیدنی کار شده و یه خانوم مسن می خوندش که خودشو مامان بزرگ جِنی معرفی می کنه :)

متن اثر هم خیلی خوبه و من از شنیدنش لذت می برم و گوش کردن به این داستان حین انجام دادن یه سری کارای خونه ، تحمل زمانی که صرفشون می کنم رو راحت تر  کرده .


خون آشامی که شبح شد !

 « به هم نگاه کردیم و نیشخندی به یکدیگر زدیم . می دانستیم که هر دو وحشت کرده ایم . ولی بالاخره با هم بودیم . اتفاقاً بد هم نیست ؛ خیلی کیف دارد که دو نفر با هم بترسند و بخواهند به روی خودشان نیاورند ». / ص 54

کتاب فانتزی این هفته « مجموعه داستان های سرزمین اشباح / جلد اول ؛ سیرک عجایب » از Darren Shan بود که خوندمش . انتشارات قدیانی اومده یه سری داستان های فانتزی و علمی - تخیلی رو به صورت مجموعه ترجمه و چاپ کرده و تر و تمیز درآورده .. اما گویا در ترجمۀ بعضی کلمه ها و اصطلاح ها دخل و تصرف هایی کرده که دلیلش معلوم نیست ! مثلا توی همین کتاب اول ، با مشخصاتی که در مورد آقای کرپسلی میده ، میشه فهمید که ایشون یه خون آشامه . در حالی که همه جا به عنوان شبح ازش یاد شده .

همین باعث شد که تصمیم بگیرم بقیۀ این داستان ها رو از اینترنت دانلود کنم و بخونم . شاید اونطوری بیشتر به مذاقم خوش بیاد . ولی واقعا دست گرفتن کتاب _ اونم ژانر فانتزی _ و لمس برگه هاش و با هیجان ورق زدن برای دنبال کردن ماجرا خیلی جالب تر از PDF خوندنه .

اسم شخصیت اصلی این ماجرا Darren هست ؛ انگار که با خود نویسنده و ماجرای زندگیش طرف باشی. در مقدمۀ کتاب هم از علاقۀ عجیبش به عنکبوتها از همون دوران کودکی ش گفته و توی این داستان هم یه عنکبوت غول پیکر نقش محوری در تعیین سرنوشتش داره . Darren ناخواسته به خاطر نجات جون دوست صمیمی و کژرفتارش ، با یه خون آشام قراری میذاره که برخلاف میلشه . دوستش از مرگ نجات پیدا میکنه در صورتی که آرزوی قلبیش چیز دیگری بوده ؛ یعنی همون اتفاقی که از قضا برای Darren  میفته .. اما Darren سعی داره بزنه زیر قولش ، که موفق به بازگشت به زندگی عادی نمی شه . بنابراین تصمیم میگیره برخلاف میلش قرارش با خون آشام رو بپذیره . حالا از یه طرف اندوه دور شدن از زندگی عادی و دیدن ناراحتی خونواده ش اذیتش می کنه ،از طرف دیگه نارضایتی دوستش از این قضیه !

بقیۀ ماجراهای Darren هم در جلدهای بعدی دنبال میشه که هنوز نخوندم


سوزنده مثل گناه

کتاب « داغ ننگ » از هاثورن رو بالاخره بعد از سالها دست گرفتم و ماه پیش خوندمش .

دقیقا 10 سال پیش بود که یکی از استادهای نازنینمون به این اثر به صورت خاص اشاره کرد. بحث سر آرکی تایپ ها ( کهن الگوها ) در ادبیات بود که در آثار مختلف به نوعی تصویر شدن . یکی از اون ها عشق بین یه فرد روحانی و فرد غیر روحانی هست که معمولا منجر به گناه میشه . نمونۀ کهنش برای مثال داستان « شیخ صنعان و دختر ترسا » در منطق الطیر عطار نیشابوری هست . نمونه های معاصرش هم « پرندۀ خارزار » از کالین مکالو و « داغ ننگ » هستن . یادمه یه نمایشنامه هم از خانم چیستا یثربی خونده بودم در کتاب « مرد آفتابی ، زنان مهتابی » که همین موتیف رو داشت .

« داغ ننگ » متن خوبی داره . ترجمه ش چون قدیمیه خیلی روان و امروزی نیست اما چون کار یه مترجم حرفه ای _ خانم سیمین دانشور _ بوده  قابل اعتماده . همون طور که در مقدمۀ داستان هم اومده ، هاثورن به عناصر طبیعی در این اثرش _ مثل باقی آثارش _ خیلی اهمیت میده و عواطف و درونیات شخصیت های اصلی رو با تغییرات جوی یا تصویری که از طبیعت اطراف میده بیان می کنه . همچنین توصیف طبیعت رو گاهی به عنوان مقدمه ای برای آغاز یه حادثه یا تغییر در داستان به کار می گیره . برای مثال وقتی شخصیتی افسرده یا ناراحته ، هوا ابری و گرفته ست یا باد در درختان می پیچه و صداهای خاصی ایجاد می کنه . اما وقتی امیدی در دل کسی جوونه می زنه ، از تلالو آفتاب یا رگه های نور بین درختان میگه ...

غیر از اینها موتیف گناه و حمل بار گناه و آثار اون در زندگی افراد رو تا می تونه دقیق و عمیق بیان می کنه . اون حرف A که به عنوان نشان گناهکار بودن بر لباس زن داستان نقش بسته از ابتدا تا انتهای داستان در همۀ زیرو بم های زندگی اون حضور پررنگ داره .

و نکتۀ دیگه این که در این داستان ، شخصیت اصلی و به نوعی قهرمان ، زن هست که زمام پیش رفتن اون رو به دست میگیره و تحولی که در اون ایجاد میشه بر کل ماجراها تاثیرگذار میشه . چون هاثورن در پی ایجاد فضایی در جامعه بوده که زنان بتونن با آزادی بیشتری زندگی کنن و در امور جامعه موثر باشن .


در باب غیبت طولانی و اینکه چرا مدتی ننوشتم

بس که سرم جای دیگه گرمه تو این دنیای مجازی

ولی به قول پرکلاغی جان هیچ جا همین بن بست آروم وبلاگی نمیشه ، از جهت آرامش و خلوتش

نکتۀ جالب اینه که توی این مدت جهت کتاب خوندنم تغییر کرده ؛ بنا به برنامه ای که بهم محول شده ژانر فانتزی رو بیشتر مطالعه می کنم یا درموردش مطلب می خونم . این بین هم دستم برسه آثار متفاوتی رو ورق می زنم :

_ داغ ننگ ؛ اثر ناتانیل هاثورن ، ترجمۀ سیمین دانشور

_ لک لک ها بر بام ؛ اثر میندرت دویونگ ( هلندی ) ، ترجمه باهره انور

این کتاب مال انتشارات کانون پرورش فکری .. هست و برای کودک و نوجوان نوشته شده اما متنش حال و هوایی داره که یه ذره جدی هم هست و خیلی فضای کودکانه ایجاد نکرده . این از دید من حسنش بود چون توی داستان بچه ها مدام با بزرگترها ارتباط دارن و این تقابل ، درواقع دید هر دو دسته به زندگی روزمره و مسائلش رو تصویر می کنه برای همین هم با بچه ها ارتباط برقرار می کنه و هم با بزرگترها . کتاب دوست داشتنی و خوبیه که عنوان اصلی ش [ The Wheel on the School ] هست . راستش وقتی پرکلاغی جون نوشت در کودکی خوندتش و ازش خوشش اومده ، توی کتابخونه تا چشمم بهش افتاد سریع برش داشتم :)

..

و ادامه دارد

تیر 92

احوالات نگاری

سه _ چهار هفته ای هست که به زور وجدان درد و یادآوری روحیۀ تنوع طلب هم که شده ، سر قاطر چموش ِ* « موسای جان » رو کج کردم سمت قفسۀ داستانا و رمان های وطنی

اول از همه « من ِ او » ی امیرخانی رو ناتمام رها کرده ؛ بعدش ولی « کوچۀ اقاقیا » ی راضیه تجار رو یه بعدازظهر تا شب ، در چند نفَس خوند .

« کافه پیانو » ی فرهاد جعفری اما 3-4 روز هست که دستشه و لِک و لِک می کنه و بهانه میاره .. یه چیزی در توصیف ها و پرداخت جزئیات هست که اذیتش می کنه . اونو یاد توضیحات اضافه و جزئیات نگاری گاه به گاه خود من میندازه که در لحظه هوس نوشتنشونو دارم ولی بعد از تبلور روی کاغذ از چشمم میفتن و سبک می شن .

البته از حق نگذریم از بعضی بخش ها خوشش اومده ؛ مثلا  تشبیه پنهانی اون مترجم جوان-ماندۀ سرگردان به خال سرگردان خودش .. یا کلا « گل گیسو » .. امیدوارم تا آخرش همچنان محبوب بمونه این دختر :)