فٰروردین 94

متافور

گاهی م مثل جوراب ابریشمیای ساق بلند گرون قیمت جولیا پندلتون که رو اعصاب جودی بود ..



همه چیز دربارۀ مادرم

_می خوام اسمشو بذارم استبان.

_ اسم پسرتو؟ چرا؟

_ به یاد پسر تو. این بچه مال هردوی ماست.

_ کاش بود! کاش ما توی دنیا تنها بودیم، بدون هیچ تعهدی. تو و پسرت فقط مال من ...

زندگی زنانه با تمام احساسات خوب و بدش، مشغله ها و رنج هاش.

 

* پدرو آلمودوار؛ رُسا/ پنه لوپه کروس؛ اوما؛ استبان و مادرش؛ آگرادوی ساده دل


جزئیات کابوس

یکی از خودآزاری های من این شکلیه که، عینهو کارتونا، این روزا یک هیئت فرشته ای میاد توی ذهنم و میگه: نه سندباد، نگران نباش! من بهت نیاز دارم و خوشحال می شم فلان مورد رو بسپرم به تو. هیچم دیر نیست. یادته چند ماه پیش دلهره داشتی، ولی وقتی کارتو انجام دادی فهمیدی اصن از این خبرا نبوده که بخوای بابت چیزی نگران باشی؟ ...

در کنارش یه هیئت هشدار دهنده_ حالا نه شبیه دیو، با دوتا شاخ و یه دم و چنگال به دست_ ظاهر میشه و میگه: درسته منتظر می مونم، ولی نه تا این حد!! دیگه تا کِی؟ آخه تا کِی؟ بجنب! نه، نمی خواد، همین الآنشم دیره!!...

_ و البته آدم حالش که گرفته باشه، می تونه چند قسمت جودی اَبوت ببینه تا یه چیزی ته دلش قلقلک بشه بتونه دور بعدی چرخ و فلک به سمت بالا حساب کنه.


مثبت

پنجشنبه نوشت:

_ وقتی داشتم مطلب قبل رو می نوشتم یه چیز خوب اومده بود توی ذهنم که یوهو پرکشید رفت! شاید تقصیر خودم بود که وسط جمع و جور کردن ذهن خودم سرک کشیدم توی ذهن یکی دیگه (سر زدن به وبلاگ دیگه) و باهاش حرف زدم (نظر نوشتم).

_ امروز باز توی خیابون گردی ها مون چشممون افتاد به یه خونه حیاط دار و دلمون خواست از اینا داشته. خیلی سریع توی ذهنم وسایل دوست داشتنی مو توش چیدم، حتی اتاق هاشو تصور کردم و برای حیاطش نقشه کشیدم و ... همیشه اینجور موقع ها فکر امنیت یه چاردیواری که مال خودت باشه، منو می ترسوند. بالاخره خلوتی وسط روز و نیمه شب های ساکت هست که می تونه یه جوری شکسته بشه حریمش و ... در نهایت، امنیت آپارتمان رو نداره. ولی امروز برای اولین بار نترسیدم.

حتی خواستم امتحانش کنم. ببینم راهی چیزی هست که این امنیت رو تأمین کنه و رخنه ای نداشته باشه یا نه.

_ نمی دونم عصر شهرکتاب یا جاهای مشابه باز هست برای دور زدن و تکمیل لوازم مهمونی فردا یا نه. ظهر که زنگ زدم گوشی رو برنداشتن. یعنی قراره امروز کلاً تعطیل باشن یا عصر میان؟

بعدِتعطیلات نوشت:

شهر کتاب باز بود و با کلی وسواس تونستیم موارد موردنظر رو تهیه کنیم. جمعه مهمونی خوبی داشتیم و یه مهمون ناخوندۀ دوست داشتنی هم اومد که بیشتر بهمون خوش گذشت. نکتۀ باحال تقریباً همیشگی این مهمونیا هم پربارتر شدن هارد از فیلم و سریال و انیمیشن های فامیل خاص هست و سریالی که بهم توصیه کرد ببینمش.

_ هوا بهاریه و غیر از گل و گیاه، انتظار موجودات دیگه رو هم باید داشت. الآن با یه زنبور زرد و مشکی توی اتاق مواجه شدم و از پنجره به بیرون هدایتش کردم. امیدوارم شاپرک و پروانه هم از پنجرۀ باز بیان توی اتاق!

شنبه 3:33 عصر


حکایت من و لاک پشتم

واعی خدا!!!

می خوام اعتراف کنم از دست خودم خسته شدم.

امروز که از کنار درختا و سبزه ها و گلها رد می شدم (نع خیر! از سیزده به در خبری نبود! من از مراسم و نمادهای نوروز بدم میاد! فقط طبیعت و تغییراتش رو دوست دارم.. بله سیزده به در در کار نبود، با یه ساک چرخدار داشتیم می رفتیم خرید چون فردا مهمون داریم) توی این هوای خوب و نور ملایم آفتاب، احساس کردم کنار یه ساحل آروم و خلوت ایستادم و دستامو باز کردم و تمام ذرات آفتاب رو با پوستم جذب می کنم، باد می وزه و الآنه که بادبانهام برفراشته بشن و سفرم رو شروع کنم. یعنی اگه دست خودم بود همین الآن جمع می کردم می رفتم. ولی همیشه رفتن توی زندگی من نشونۀ باقی گذاشتن چیزهای نیمه کاری در پشت سر بوده. برای همین باید بمونم و درستشون کنم.

یه مورد دیگه اینکه تا مدتی پیش همه ش منتظر رسیدن روزی بودم که شرایط ایده آل فراهم بشه؛ تو هر زمینه ای. چند سال پیش به این نتیجه رسیدم که شرایط لزوماً ایده آل نیستن و هر چیزی در لحظه به دست میاد. و اینو سال 90 خوب درک کردم. تا قبل از درک کردن آدم فقط می دونه  اما وقتی زمان موعود برسه اونو درک می کنه طوری که قلب و روحش تکون می خورن. یکی از شرایط ایده آل از دوران بچگی برام این بود که در «جمع» دوستان (و چیزای مشابه) ... بهتره مث آن شرلی بگم bosom friend باشم و همنشین های خاص داشته باشم. اما توی تصوراتم هم از همه شون فاصله داشتم. یعنی نمی تونم توی واقعیت و خیال بین جمع باشم. اینو انگار از اول اولش هم نمی تونستم بپذیرم. برای همین خیلیا فکر می کنن من آدم مهربون و باحال و خونگرمی م. نمی دونم! حتی باوجود دارا بودن همۀ این صفت ها آدم «جمع» نیستم. خیلی وقته می دونم درونگرا هستم ولی امروز وقتی همۀ این موزاییکها از گذشته و حال کنار هم جمع شدن، درکش کردم. طوری که قلب و روحم به لرزش دراومد. شاید شروع پذیرش واقعی این قضیه باشه. این که برنامه ریزی هام به جای ناخوداگاهانه، خودآگاهانه این مسئله رو برام تأمین کنه.

_ مهم ترین چیزی که منو از خودم عصبانی می کنه اینه که لاک پشت درونم گاهی احمق میشه و به جای ادامۀ همون حرکت آروم رو به جلو، میره توی لاکش. من هرموقع حرکت آروم و پیوسته دشتم و خودمو با تمام وجود وقف چیزی کردم بهترین نتیجه رو ازش گرفتم اما مدتیه اون تمرکز ذهنی و انرژی لازم رو فراهم نمی کنم. مغزم هزارتا چاقو می سازه که یکی شم دسته نداره و نمی بُره.

دیگه اینکه من آدم «گوش به فرمان»ی هستم. باید توی زمینۀ کارهایی که ازم برمیاد یه آدم کاردرست از بالا بهم فرمان بده که «این کارو بکن» و منم به بهترین شکل انجامش بدم. تمام خلاقیت و تلاشم هم تو همین محدوده شکوفا میشه. اون کار رو به بهترین شکل انجام میدم. اما هیچ وقت رئیس خوبی برای خودم نبودم؛ مگر اینکه یه ریاست کوتاه مدت بوده باشه و مسئولیت ریاست بر خودمو به دستان باکفایت رئیس دیگه ای سپرده باشم. حالا دیر دیرم میشه بخشی از زندگی و تلاشمو وقف چنین پروژه ای بکنم.


رنگ بی رنگی

_تقویم امسال رو با خودکارای رنگی نشوندار نکردم... اینکه مشخص کنم هرچیزی با چه رنگی نوشته بشه. گذاشتم «به سائقۀ عادت» (مرحوم گلشیری) پیش بره. فقط اینکه رنگ کتاب خوندن رو عوض کردم، توی ذهنم. برعکس سالهای قبل، که وسواس داشتم روی صفحه های پر و پیمون تقویم و حتی یک ص مجزا برای جمعه ها، تقویم امسالی رو خیلی باریک و کم جا برداشتم. قدری هیجان و استرس داره البته، اگه جا کم بیاد؟ ... ولی گفتم مهم عمل هست و بهتره صفحات پر بشه تا اینکه خالی بمونه.

_ اولین کتابی که با رنگ جدید اسمش نوشته شده محبوس از کورتی عزیز هست؛ آغازش با خود و انجامش با خداست، چون به آرومی خونده میشه. ترجمه ش چنگی به دل نمی زنه البته اشکال های فارسی نویسی ش توی چشم می زنه. اینکه مترجم باید زبان مقصد/ مادری رو هم خوب بدونه و ...


بهانه

از جهاتی آدم دهن بینی ام (نمی دونم دقیقاً تو محدودۀ دهن بینی قرار می گیره یا نه؛ اما بهتره بگم انرژی نقد و نظرها روی من تأثیر میذاره، حتی شده برعکس! بذارید توی همین پرانتز داستانشو خیلی کوتاه و سریع بگم و بیرون پرانتز حرفای مرتبط رو بنویسم: بارها شده یه نفر، حتی فردی غیرحرفه ای/ به شکلی غیر حرفه ای، نویسنده یا هنرمند مورد علاقه م رو نقد کنه و بدش رو بگه و من تحت تأثیرش قرار بگیرم. انگار یک تا چند قدم فاصله یهویی بین من و اون ایجاد میشه و احساس متفاوتی بهش پیدا می کنم. درواقع معمولاً علاقه م بهش از بین نمیره فقط یه احساس جدید دیگه ای هم درکنار علاقه اضافه میشه. این از یه طرف خوبه چون با خیال راحت تر می تونم کارهاشو نقد کنم. حالا مورد برعکس اینه که بازم بارها شده کسایی بهش پیشنهاد کردن فلان اثر هنری رو بخونم/ ببینم و من عمداً این کار رو به تأخیر انداختم. اولش فکر می کردم یه لجبازی ناخودآگاهه اما کم کم فهمیدم هنوز اون اثر منو صدا نکرده!) و این تأثیرپذیری، در مواردی، به شدت عقب رونده میشه.

نمونه ش این که هرچی حرف و حدیث درمورد [ این بشر ] می خونم/ می شنوم، بازم یه تلنگر کافیه تا فیلَم یاد هندستونش بیفته و فوری توی ذهنم رج بزنم کدوم کتاباشو هنوز نخوندم و کدوما رو دوست دارم بازم بخونم و ... یه جریان کشَنده ای همیشه از طرف این فرد در من ایجاد می شه که نمی تونم بی خیالش بشم. به هر حال خیلی چیزای خوب رو بهش مدیونم.


سهم این روزا

خوراک این روزا، بین کارای دیگه:

دو روز گذشته جرئت کردم و دوتا فیلممثلاً ترسناک دیدم. البته روز بود و تنها نبودم. همیشه دوست داشتم بتونم فیلمای خوب این ژانر رو ببینم؛ دارم تمرین می کنم، دیگه تا کجا پیش میره بعداً معلوم میشه.

Mama

 

Don't be afraid of dark

**

The imitation game

جنگ جهانی دوم و ماجرای مهم و رازآلودی که به تازگی ازش پرده برداری شد

 

Bad grandpa

اون قدری که فکر می کردم دوستش نداشتم!!

 

The nightcrawlers

«شبگردها»، گویا!

اینم خوب بود :)

**

Paddington ماجرای آقا خرسۀ محبوبم هم آمادۀ دیدنه. همچنین بخش سوم The Hobbit و ..


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد