مرداد 86

سعی می کنم همیشه یادم بمونه ...

. . .

نه ، وصل ممکن نیست ،

همیشه فاصله ای هست .

اگرچه منحنی ِ آب ، بالش ِ خوبی است

برای خواب ِ دل آویز و تُرد نیلوفر ،

همیشه فاصله ای هست .

. . .

1_ عجیــــــــــــــــب سودای این بخش از شعر مسافر سهراب سپهری رو داشتم !

حالا خیالم راحت شد !

2_ چیزی که می خواستم بنویسم با حال و هوای این روزا مناسبتی نداره ؛ یعنی اگه باشه ، ناهمگونی ش خیلی خودشو نشون میده . آپش باشه واسه بعد از 13 رجب .

ـ http://losttruth.blogfa.com/post-7.aspx

داستان پرومتئوس . قابل توجه علاقمندان به اسطوره ها ، یه نگاه بندازین خوبه !

تیر 86

عمق فاجعه !

« می دانید وقتی یک لاشخور دیوانه بشود چکار می کند ؟ »

هنک هم نمی دونست !

منظورم اینه وقتی یه لاشخور از فرط عصبانیت به مرز جنون برسه ، چیکار می کنه ؟

مثلا ً .... مثلا ً اگه دوتا کایوت نعلتی ولگرد ، اومده باشن جلو دهنۀ غار ِ محل سکونتش و با اون صداهای نخراشیده شون زده باشن زیر آواز . که چی ؟ که با جونیور همراهی کنن . جونیور ؟ پسر اون لاشخوره ست دیگه ! نگفتم ؟ خوب ! جونیور پسر ِ والاس لاشخور هست و دوست داره خواننده بشه . اما سازش کوک نیست و صداش هم خیلی بده . هنکی جون که بازم از مزرعه شون قهر کرده ، سر ِ شب می رسه به غار این دوتا . می خواد به جونیور کمک کنه . وقتی می زنه و می خونه ، اون دوتا کایوت هم پیداشون می شه و می زنن زیر آواز . اون وقت والاس ِ پیر که می خواست بخوابه ، از سر و صدای اونا کلافه می شه و حرص و جوش می خوره . هر چی هم به کایوت ها می گفت که صداشونو بــِبـُرَن ، اونا گوش نمی کردن ....

هنکی جون خودش شاهد این ماجرا بوده . بالاترین مرحلۀ عصبانیت یه لاشخور پیر رو دیدن ، نصیب هر کسی نمی شه . اما هنک دیده .  

هنک هم نمی دونست وقتی یه لاشخور خیلی عصبانی بشه ، چیکار می کنه ؟ اما بعد فهمید :

لاشخور پیر ، تاتی تاتی کنان جلو رفت و ...

« او روی آن ها بالا آورد » !!!

هنک بهمون کمک می کنه تا عمق فاجعه رو بهتر درک کنیم :

« اگر غذای خوب هم خورده باشی باز هم بد است . اما لاشخورها که غذای خوب هم نمی خورند . ... » *

خیلی دوست دارم بقیه توضیحات هنک رو بنویسم اما ... نمی تونم ! باور کنید نمی تونم ! می ترسم اون وقت اگه دستتون به من برسه ...

این مطلب توی کتاب دوم « هنک سگ ِ گاو چران » ** برای من جالب ترین و غافلگیر کننده ترین صحنه ای بود که نویسنده تونسته بود توصیف کنه . هیچ وقت این قدر به لایه های ژرف ِ زندگی یه حیوون ، اونم لاشخور ، نزدیک نشده بودم .

مجموعه کتابای هنک ، داستان های جذابی هستند در مورد یه سگ گاو چرون که راوی اول شخص دارن . اونم خود هنکه ! اواخر این کتاب دوم که هنک به محل نگهداری سگهای ولگرد برده می شه و بعد از اون جا فرار می کنه ، عجیب منو یاد مستر بونزی ِ کتاب تیمبوکتو ( نوشته پل استر ) می ندازه . شاید به خاطر این که به فاصله کمی این دوتا کتابو خوندم و شاید هم چون هر دوتا هاپوی این کتابا رو دوست دارم !

اگه بخواهید داستان های هنک رو برای بچه ها بخونید یا تعریف کنید فکر خوبیه . اونا حتماً خوششون میاد . اما یه شرط داره ؛ اونم اینه که مواظب باشید ! حسابی حواستونو جمع کنید که هنک شما رو با خودش .... نبره به دنیای خودش . اگه هم غرق داستان می شید ، بشید ؛ مانعی نداره . فقط باید اونی که براش این ماجراها رو تعریف می کنید هم  با خودتون همراه کنید ، غرقش کنید ، ... خوب چه میدونم دیگه ... طوری که نفهمه یهویی از پشت سر هلش بدید و بندازیدش اون تو . اون وقت ...

* ص 58 کتاب .

** زندگی سگی ؛ جان آر. اریکسون ؛ ترجمۀ فرزاد فربد ؛ انتشارات پنجره .

_ توی آرشیو وبلاگم یه پست دیگه هم در مورد داستان های هنکی جون هست . اگه درست یادم مونده باشه ، مربوط می شه به اوایل پاییز پارسال .



نگاهی به آثار و سبک نویسندگی غلامحسین ساعدی

 متن زیر خلاصه شدۀ یادداشت های دوست عزیزم م. فائز در مورد آثار و سبک نویسندگی غلامحسین ساعدی ، نویسندۀ معاصر ، است .

ساعدی در سال 1314 در آذربایجان به دنیا اومد و در سال 1364در پاریس از دنیا رفت.رمانهای او در ردۀ رمانهای روان ـ شناختی قرار می گیرند . این نوع رمان ها حالت های پیچیدۀ ذهن رو تحلیل می کنند و می شه گفت ادامۀ رمان نویسی مدرن هستند . ساعدی گونه ای درون گرایی رو در آثارش مطرح کرده که از طریق اون ، به تحلیل سرشت و اندیشۀ شخصیت هایی می پرداخت که به نوعی زوال و نابودی می رسند . در واقع می خواست به این صورت بحران اجتماعی و فرهنگی دورۀ خودش رو بیان کنه .

در بین نوشته های او چند تک نگاری وجود دارند که در بردارندۀ گذشته های تاریخی ، اسطوره ای ، ... یه منطقه ؛ مثل مراسم جشن و یا طرز درمان های سنتی هستند . رتبۀ نخستین ِ تک نگاری رو می تونیم به تات نشین های بلوک زهرا ، اثر مرحوم آل احمد اختصاص بدهیم و این مجموعه نوشته های ساعدی ، پس از اثر یاد شده ، در زمرۀ اولین تک نگاری ها به شمار میرن . ساعدی از این نوشته هاش و مطالبشون در آثار داستانی ش هم بهره برده

ایلخچی (1342) و خیاو یا مشکین شهر (1342) که دربارۀ آذربایجان هستند، در عزاداران ِ بَـیَـل (1343) تأثیر گذاشتند . اهل هوا (1345) دربارۀ جنوب هست و در ترس و لرز (1347) نمود پیدا کرده .

یکی از خصوصیات رمان مدرن که در آثار او خیلی واضح به چشم میاد اینه که شخصیت های داستان هاش در خلال گفت و گوها بروز پیدا می کنند . به همین دلیل بخش زیادی از داستان هاش رو     گفت و گوها تشکیل میدن .

رمان معمولاً در دورۀ صنعتی شدن جامعه رشد می کنه و محصول جامعۀ شهری به حساب میاد در حالی که داستان کوتاه بیشتر در فضای جامعۀ روستایی متبلور می شه . به همین دلیل اغلب داستان های کوتاهِ دورۀ اول داستان نویسی ما فضایی روستایی دارند . به عنوان توضیح باید بگم که جامعۀ ایرانی هم از این جریان مستثنی نبوده و شاهد این بودیم که عملاً تا دورۀ معاصر ، نوشته ای که بشه نام رمان رو بر اون اطلاق کرد در بین آثار ادبی ما به چشم نمی خوره . این نوع ِ ادبی در جامعۀ غربی پس از انقلاب صنعتی و شکل گیری مکتب رمانتیسم به وجود میاد و به دنبال ارتباط ایران با اروپا و ترجمۀ آثار و ... اتفاقات این چنینی ، کم کم در ادبیات ایرانی هم پا می گیره و روند تکامل خودش رو آغاز می کنه .

مضمون داستان های ساعدی ، ایران ِ دهه های 30 و 40 (دورۀ پس از کودتای 28 مرداد) هست که جامعه اندکی به ثبات رسیده ؛ اما این ثبات محصول ِ ظلم پایدار و آرمان های شکست خورده ست . در این اوضاع محورهای داستانی ، محورهای مبارزاتی اند و بیشتر در فضای روستاها شکل می گیرند (مثل کلیدر از محمود دولت آبادی) و این به دلیل وجود نظام ارباب _ رعیتی ، فقر و زندگی بی نهایت فقیرانه در روستاهاست . می شه گفت در این آثار ، روستاها یه نمای کلّی از تمام جامعۀ ایران رو نشون میدن . در این دوره ست که فضای داستان نویسی ِ ایران دارای حال و هوای رئالیستی می شه . ولی گاه پیش میاد که مضمون های مطرح شده صورت شعار به خودشون می گیرند و شعار یه حزب سیاسی رو تبلیغ می کنن ؛ مثل تفاوت نظام های طبقاتی و فاصله های طبقاتی .

ساعدی از اون جهت روستا رو به عنوان بستر داستان هاش انتخاب می کنه که در این محیط ، روابط آشکار و دارای پیچیدگی کمتری هست . بنابراین نمادها برجسته تر می شن و راحت تر    می شه تعلّقات رو مطرح کرد ؛ مثل ماجرای مش حسن و گاوش در عزاداران ِ بَـیَـل . مردم در دورۀ خاصی دیگه نمی تونند با حکومت مبارزه کنند و شکست می خورند . این جاست که به خرافاتِ مذهبی روی میارند . خرافات از جملۀ مسائل مربوط به جوامع توسعه نیافته ست و روستا می تونه سمبل چنین جوامعی باشه . تلخی های شدید اجتماع ، شخصیت ها رو دچار وهم و تخیّل می کنه و رئالیسمی که در این آثار به چشم می خوره و با وهم و تخیل بسیار آمیخته شده ، فضای بسیاری از صحنه های داستانی ساعدی رو تشکیل میده . قصد وی مطرح کردن دردهای اجتماعی ست ، ولی از اونجایی که عناصری از تخیل خودش رو وارد کرده ، صحنه ها بسیار اغراق آمیز ترسیم شدن و می شه گفت که او در زمینۀ به نمایش گذاشتن فضاهای وهمی موفقیت زیادی کسب کرده . از این منظر می تونیم ردّپای رئالیسم جادویی رو در آثارش ببینیم . ساعدی جزو اولین نویسنده هایی هست که تا حدّ زیادی به درونیات پرداخته و خیلی خوب تونسته درون و بیرون شخصیت ها رو با هم تلفیق کنه . بخش عمدۀ داستان هاش در تخیّل می گذره و واقعیت بیرونی نداره اما درون آدم ها رو به شکلی رئالیستی ارائه می کنه .   

در مورد فرم و ساختار آثارش می تونیم به تصویری بودنشون اشاره کنیم . به همین دلیل کم کم به نمایشنامه نویسی روی آورد . او در نویسنده های پس از خودش ، به ویژه مدرنیست امروزی، تأثیر بسزایی گذاشت .

آثار داستانی :

شب نشینی باشکوه (1339)

عزاداران بـَیـَل (1343)

دَندیل (1345)

واهمه های بی نام و نشان (1346)

ترس و لرز (1347)

توپ (1348)

نمایشنامه ها :

کلاتۀ گل (1345)

ده لال بازی (1342)

چوب به دست های وَرزیل (1344)

آی با کلاه ، آی بی کلاه (1346)

پرواربندان (1348)

فیلمنامه ها :

فصل گستاخی (1348)

ما نمی شنویم (1349)

گاو (1350)

عافیتگاه (1368)*

* اشاره شد که ساعدی در سال 64 از دنیا رفته ؛ در حالی که تاریخ آخرین فیلمنامه ش 68 هست . فکر می کنم این نوشته پس از فوتش به چاپ رسیده باشه .

خرداد 86

« شما که غریبه نیستید »

خوب من وقتی یه کتاب از آقای مرادی کرمانی می بینم ، غیر از این که ایشون یکی از نویسنده های معاصر ِ مورد علاقۀ من هستند ؛ یه جورایی اون گلبول های کرمانی که در بین خونم ، در رگهام جریان دارن قلقلک می شن و این میشه که با یه تعصّب خاصی سطر سطر ِ این کتابا رو می خونم . دو تا از این کتاب ها :

شما که غریبه نیستید ؛ نشر معین

مُشت بر پوست ؛ انتشارات توس (1)

صبح سه شنبه که چهرۀ بشّاش ایشون رو در تلویزیون دیدم ، دوباره یاد اون آرزوی قدیمی افتادم که هی عقب می افتاد ؛ این که چند خطّی در مورد کتاب « شما که غریبه نیستید »بنویسم . بلکه یکی دیگه هم هوس کنه بخوندش و اونم رستگار بشه ! باور کنید تا نخوندینش متوجّه نمی شید من چی می گم .

چشماتو که باز می کنی ، می بینی در میان دنیایی از واژه های ساده و معمولی نشستی که کلّی باهات حرف دارن .  

در این کتاب مثل باقی آثار ایشون اصلاً با واژه های مُغلَق و پر طمطراق رو به رو نمی شیم(2). همه کلمات ساده اند ؛ مثل همون روستای کویری و دور دست سیرچ(3) که کودکی شیطان و حسّاس به نام هوشنگ در آن زاده شد ، پا گرفت ، از درختهاش بالا رفت و ...

داشتم از واژه ها می گفتم . صفحه اول کتاب با توصیفی از عموی معلّم و منزوی آغاز می شه که شاگردها برای تبریک عید و دست بوسی ، خدمت می رسند . اولش فکر می کردم وارد یه فضای خاص شدم : فضای خشک و عبوس مدرسه و تحکّم معلم ها و .... اون هم در سال های دهۀ سی . نه بابا ! از این خبرا نیست ! هنوز یکی دو صفحه به پایان نرسیده که هوشنگ کوچولو شروع می کنه؛ سراغ مرغ و خروسهای پیشکشی میره ، توصیف های خودش رو از دور و برِش ارائه میده و دنیا رو اون جوری که می بینه ، تعریف می کنه .

این کتاب روزهای کودکی و نوجوانی نویسنده رو در بر می گیره و پُر ِ از خاطرات تلخ و شیرین . یه جاهایی دوست داری گریه کنی و یه جاهایی از شدّت خنده ، دور و بری ها رو متعجب می کنی !  

هوشنگ ، که تا وقتی بچه ست به لهجۀ کرمانی ها هوشو ( هوشنگ کوچولو ) صداش میزنن ، با خانوادۀ پدریش زندگی می کنه . مادرش مرحوم شده و پدرش نمی تونه ازش نگهداری کنه . آره ، یه کم مثل همون مجید ِ شیطون ِ« قصه های مجید » . ولی نه به اون تنهایی . منظورم البته شخصیت های داستان هستن ؛ اونجا بیشتر با مجید و بی بی ش رو به رو بودیم ، هوشو امّا به غیر از ننه بابا (مادر بزرگ) عموی مجرّدی در یکی از اتاق های خانه داره و آغ بابای ( پدر بزرگ ) پیری که گاه با ننه بابا یکی به دو می کنه . تفاوت صمیمیت و کوچکی ِ روستا (در اینجا) با تنهایی و بزرگی بافت شهری (در داستان های مجید) کاملاً به نظر می رسه (4). 

الفاظ ، اصطلاح ها و شعرهای محلی ، رفتارها ، اعتقادات و فرهنگ بومی چنان در بین خاطرات قرار گرفتن که می تونی به راحتی خودتو توی اون محیط حس کنی و از فاصله نزدیک تری اون آدم ها رو ببینی .  بعضی از این کلمه ها که به چشمم اومدن اینا هستن : ننو سکینه ، بچۀ مردینه ، مرفشو ، زنبور هُلوکی ، زنیور زارو ، کُت ِ زنبور(5) ، پَچَل (کثیف) ، لوک (شتر بزرگ)، هم داماد (باجناق) ، ...

حالا یکی از بخش های کتاب رو به عینه براتون می نویسم تا هم نثر نویسنده رو پیش ِ رو داشته باشید و هم پیشاپیش مستفیض بــِِشید؛ مربوط به روزهاییه که هوشنگِ نوجوان برای ادامه تحصیل به کرمان اومده . از اونجایی که به نمایش و تئاتر خیلی علاقه داره ، چند نمایشنامه می نویسه و  با هم مدرسه ای هاش اجرا می کنه . ماجرای اجرای یکی از این نمایشها :

« ... نمایش خوبی نبود و نحس بود . یک بار دیگر هم سر ِ اجرای دیگر همین نمایش بدبیاری آوردم . قرار بود بعد از این که برادر کوچک تیر می خورَد ، به خود بپیچد و حرفهای اخلاقی بزند و نتیجۀ نمایش را برای تماشاگران بگوید . من بغلش بگیرم و گریه کنم . ترقّه ها خیس بودند و در نرفتند و صدا نکردند . روی صحنه مانده بودم که چه کنم . هفت تیر را انداختم رفتم جلو و پنجه انداختم دور گلوی برادر کوچک و خفه اش کردم . باید آخر ِ نمایش می مُرد . خفه که شد ، مُرد . افتاد و حرف های اخلاقی اش را نزد . برادر ِ خفه شده را بغل گرفتم گریه کردم و گفتم :

" برادر بگو ، حرف بزن . قرار بود حرف بزنی و بعد بمیری ". او هم لای چشم هایش را باز کرد و گفت : " مرا کُشتی برادر ، اما بدان که دنیا انتقام مرا از تو خواهد گرفت . اشک های مادرم ، نفرین های او تو را رها نخواهد کرد . او مادرِ تو نیست . تو را از سر ِ راه برداشته ، آری تو برادر حقیقی من نیستی . پدر و مادرم تو را از بدبختی و یتیمی نجات دادند ، بزرگت کردند ، شیر و نان و آب دادند . امّا تو به من خیانت کردی و مرا کُشتی . من هیچ وقت نخواستم آبروی تو را ببرم " .

هر چه می گفت ، تماشاگران ، به جای این که دلشان به حال او بسوزد ، می خندیدند .

عاقبت بعد از گفتن ِ کلّی حرف ِ اخلاقی و برملا کردن اسرار زندگی ، گردنش را کج کرد و گفت : " حالا من می میرم . یک بار دیگر مرا خفه کن برادر " ! » ( ص 289)

و طرح روی جلد کتاب ؛ طرح دوتا دستِ در هم رفته ؛ نه که قفل شده باشن به هم ، این که یکی انگار نشسته رو به روی تو و دستاشو در هم فرو برده و داره صمیمانه خاطراتشو نقل می کنه . طرح یه شاخه گل ِ سه پَر که سایه انداخته روی دستها ... و اون فرد انگار یه ذرّه سرشو پایین آورده و می گه :

« آره ، شما که غریبه نیستید ! کودکی و نوجوانی ما هم این طور گذشت » ....

1_ یه کتاب باریک و لاغر (درست عین ِ خود ِ « موشو » ؛ شخصیت اول اون) در 80 صفحه . افتخارات این کتاب :

_کتاب شایستۀ معرفی ویژۀ شورای کتاب کودک

_کتاب سال مرکز کرمان شناسی(در زمینۀ ادبیات داستانی بومی)

_کتاب منتخب گروه تولید کتاب های ویژۀ شورای کتاب کودک

جهت تبدیل به « کتاب گویا » برای نابینایان کشور

2_ طبق آن چه خوانده ، گفته و شنیده شده

3_  نام یکی از روستاهای کرمان

4_ اشارۀ من به نسخه تلویزیونی « قصه های مجید » هست . هنوز متأسفانه نتونستم کتاباشو بخونم .

5_ زنبور کت و شلوار نمی پوشه ! منظور ، سوراخ و لانه زنبور است .



پرومته

نخستین خدای یونانی های بومی ِ این سرزمین ، گایا نام داشت که مادر ِ زمین بود . [ به احتمال بسیار زیاد واژۀ Geo_ به معنای زمین _ از این نام گرفته شده است .] اوبه تنهایی ، اورانوس ( پدر / آسمان ) را پدید آورد و او را به عنوان همسر خود برگزید . اورانوس اطراف زمین را در بر گرفت تا به صورت محیط مناسبی برای زندگی موجودات درآید .

از این دو زوج ، سه دسته فرزند پدید آمدند که هر سه نوع ، جاودانه اند . گروهی از این قرزندان که تیتان ( تایتان ) نامیده می شوند ، سیزده تا هستند که بعدها به همراه فرزندان خود کهن ترین نسل ِخدایان یونانی شدند . در واقع ، «خدایی» به عنوان یک میراث ، از طریق یکی از تیتان ها به نام کرونوس به فرزندش زئوس و سپس به فرزندان او منتقل شد .

...

و پرومته یکی از این تیتان هاست .

پرومتئوس (Prometheus) خلاق ترین و باهوش ترین ِ تایتان ها بوده که انسان را از خاک ِ رُس و آب به وجود آورد . او آتش را از خدایان رُبود و به انسان بخشید . به سبب این کار ، زئوس وی را مجازات کرد . پرومته در کوه قفقاز به بند کشیده شد و هر روز عقابی (یا کرکسی) می آمد ، سینه اش را می شکافت و جگر وی را می خورد . روز دیگر پرومته از نو زنده می شد و این رنج را دوباره متحمل می گشت .

پس از مدّتها هرکول (هراکلوس) طی مأموریت های ده گانه خود ، موظّف شد این عقاب را بکشد . بدین ترتیب پرومته آزاد شد و از طرف زئوس مورد بخشش قرار گرفت .

....

اما ...

می خواستم داستان کوتاهی رو از اسماعیل کاداره نقل کنم . در این داستان پرومته که به عذاب خو گرفته ، در انتظار عقاب است تا بیاد و ...

نگاهی دیگر به پرومته و استفاده از اساطیر برای بیان و نقد یکی از خوی های بشر !

از اونن جایی که متن داستان مورد نظر در دسترس نبود ، تنها تونستم اشاره ای به آن داشته باشم و به این بهانه نگاهی گذرا به اساطیر یونان و ... 

* در یکی از پُست های بهمن ماه گذشته ، از کتابی اسم برده بودم به نام « ترانه های رامی » سرودۀ ابراهیم منصفی . این کتاب رو در نمایشگاه کتاب امسال از نزدیک دیدم و از اون جایی که سروده های اون به زبان بومی (بندر عباسی) بودند ؛ فقط لوح فشردۀ اونو تهیه کردم . خودِ مرحوم منصفی این سروده ها رو به صورت آهنگین و همراه با نوای گیتارش خونده .

فکر می کنم برای لذّت بردن از شعرهای رامی باید به دنبال این کتاب باشم :

« رنجــترانه ها » ؛ نشر هفت رنگ !

** این بخش رو از دایرة المعارف بریتانیکا اضافه می کنم ( نقل به مضمون ) :

معنای ظاهری نامش _ دور اندیش _ بر جنبه خردمندانۀ شخصیت او تأکید می کند . او کسی بود که همه هنرها و دانش ها را به بشر آموخت و آتش را از خدایان دزدید و دوباره به زمین بازگرداند .

نخستین تنبیه او از سوی زئوس ، به این صورت بود که این خدا پاندورا را آفرید و با جعبه ای حاوی بدی ها و آرزوهای بی پایان نزد اِپی مـِتـِئوس ( برادر پرومته ) فرستاد . با این که پرومته به برادرش هشدار داده بود ؛ او با پاندورا ازدواج کرد . پاندورا هم در ِ جعبه اش را گشود و به این ترتیب دنیا به اندیشه ها و اعمال پلید آلوده شد . بنابراین ، از آن رو که پرومته فریفتۀ پاندورا نشد ، زئوس به صورتی که بیان شد او را مجازات کرد .


آه ای دریغ و حسرت همیشگی ... !

 و دو شعر زیبا ، از « آینه های ناگهان » ( دکتر قیصر امین پور ) :

 

قاف

و قاف

حرف آخر عشق است

آن جا که نام کوچک من

آغاز می شود!

*

سوگند

مردم همه

تو را به خدا

سوگند می دهند

اما برای من

تو آن همیشه ای

که خدا را به تو

سوگند می دهم !


نگاهی به کشف الاسرار

کشف الاسرار تفسیری مفصل بر قرآن کریم و در چندین مجلد ، اثر ابوالفضل میبدی است. میبدی از عرفای نیمه نخست قرن پنجم هجری و از ارادتمندان خواجه عبدالله انصاری بوده است . تفسیر میبدی دارای ویژگی هایی ست که آن را به نسبت دیگر تفاسیر قرآن ، قابل   تأمل تر می کند . نویسنده آن که در دوره رواج تصوف زندگی می کرد ، بر آن شد تا برای هر چه رساتر بودن معانی و مفاهیم بلند کلام خداوند ، شرحی مفصل از آیات ارائه کند . بنابراین کتاب خود را در سه بخش تدوین کرد و هر بخش را نوبت نام گذاری نمود . هر نوبت ، حاصل یک نگاه خاص به کتاب الهی است .

در نوبت الاولی ( نوبت اول ) تنها به ترجمه آیات اکتفا کرد و آن ها را به زبان پارسی روان برگرداند و سعی بسیار در رعایت امانت نمود .

نوبت الثانی دربردارنده همان نوع تفسیرهای عمومی ست که تا آن روزگار ارائه می شد و شیوه معمول اهل سنت بود . تا آن زمان مفسران سعی می کردند در تفسیر قرآن ، اخبار و روایاتی را نقل کنند که از پیامبر (ص) به آنها رسیده بود و اصلاً به محدوده تأویل آیات وارد    نمی شدند .

اما در نوبت الثالثه ، میبدی شیوه متفاوتی را عرضه می کند و با بهره گرفتن از تفاسیر عارفانه مراد خود ، خواجه عبدالله ، تأویل های عارفانه و اشاراتی را که پس از مطالعه دقیق آیات به ذهنش رسیده ، بیان می کند .

بدین ترتیب نویسنده سعی کرده در هر مرحله پرده ای را از رخسار کلام والای الهی برگیرد . باید به این نکته هم توجه داشت که در قرن های نخستین اسلامی ، بسیاری از علما حتی ترجمه قرآن از زبان عربی را روا نمی دانستند ؛ مبادا الفاظ و معانی آن در نقل به زبان دیگر تغییر یابد و از اصل دورافتد . اما در نیمه دوم قرن چهارم و در زمان پادشاهی منصور بن نوح سامانی ، فقها گرد آمدند و در پاسخ به درخواست این پادشاه ، ترجمه قرآن را جایز دانستند .

کشف الاسرار به عنوان یک کتاب منثور پارسی ، ویژگی های کلامی ، واژگانی ، صرفی و نحوی فراوانی دارد که هریک در جای خود قابل توجه است . شاید مهم ترین آن ها موزون بودن نثر و توجه بسیار میبدی به زبان کهن پارسی _ چه در برگزیدن واژه ها و چه در دستور زبان _ است که خواندن این متن را جذاب تر کرده . وجوه دیگری که می توان به آن اشاره کرد این است که چون بخش سوم این اثر حال و هوایی عرفانی دارد میبدی در این نوبت ، در جای خود از احوال و کرامات صوفیه و بزرگان پیشین ، حکایت هایی را نقل کرده و کتاب او از این جهت مانند آثار بزرگانی چون عطار ، مولانا و سنایی می شود . این کار او جنبه تعلیمی اثرش را نیز بالا برده است . نیز ابیات فارسی و عربی هم در این بخش به چشم می خورد .

... و جملاتی از این کتاب :

لقمان حکیم

« و لقد آتــَـینا لقمانَ الحکمة َ »( آیه : لقمان را حکمت دادیم ) . لقمان مردی حکیم بود از نیک مردان بنی اسرائیل . خــَلق را پند دادی و سخن حکمت گفتی و در عهد وی هیچ بشر را آن سخن حکمت نبود که او را بود ... و گفته اند پیغامبر نبود اما هزار ( نشان بسیاری ؛ نه این که واقعاً هزار باشد ) پیغامبر را شاگردی کرده بود و هزار پیغامبر او را شاگرد بودند در سخن ِ حکمت ( از او حکمت آموختند ) . ...

... بیشترین مفسران می گویند که غلامی سیاه بود نوبی ( اهل نوبه در شمال افریقا ) ... ادبی تمام داشت و عبادت فراوان و سینه آبادان و دلی به نور حکمت روشن. بر مرمان مشفق و در میان خلق ، مُصلح و همواره ناصح . بر مرگ فرزندان و هلاک ِ مال غم نخوردی و از تعلم هیچ نیاسودی . و در عصر داود بود . .. و از پس ِ داود زنده بود و تا به عهد ِ یونس بن متی . سبب ِ عِــتق ِ ( آزاد شدن از بندگی ) وی آن بود که مولا نعمت ِ ( ولی نعمت و سرور ) وی ، او را آزمودنی کرد تا بداند که عقل وی چند است . گوسپندی به وی داد . گفت « این را قربانی کن و آن چه از جانور ، خوشتر و نیکوتر است به من آر ( بهترین بخش بدن آن را برای من بیاور) . » لقمان از آن گوسپند دل و زبان بیاورد . گوسپندی دیگر به وی داد که « این را قربان کن و آن چه از جانور بـَـتر (بدتر) است و خبیث تر ، به من آر » . لقمان همان دل و زبان به وی آورد . خواجه گفت: « این چه حکمت است که از هر دو یکی آوردی ( در هر دو بار ، مشابه عمل کردی ) ». گفت : « راستی که این دو _ دل و زبان _ بهترین چیزند هر گاه پاک باشند و پلیدترین چیز ، هرگاه ناپاک باشند » .

* از کتاب « برگزیده کشف الاسرار و عـُـدّة ُ الابرار میبدی » ؛ دکتر محمد مهدی رکنی یزدی .

** اگر دوست دارید با اساطیر و شعرهای ناب رو به رو شَوید می توانید به این وبلاگ هم نگاهی بندازید :

www.esmail2.persianblog.ir


اردیبهشت 86

« خردمندی نیابی شادمانه »

 « باغ سبز عشق کو بی منتهاست

جز غم و شادی ،

 در او بس میوه هاست »

حضرت مولانا

برای دوست عزیزی که به تازگی از همراهی ناگزیر ، ولی شیرین دو یار ازلی و ابدی ، غم و شادی ، بسی زیبا و شایسته یاد کرده است :

 دیدار سرنوشت ساز مولانا و شمس تبریزی

« ... اما آن روز ، که با همه خرسندی و بی خیالی ، از راه بازار به خانه باز می گشت ، عابری ناشناس با هیئت و کسوتی که یادآور احوال تاجران خسارت دیده بازار به نظر می رسید ، ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش آمد . گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پر مهابت و غرور شهر ( مولانا ) را گرفت . در چشم های او که هیچ یک از مریدان و شاگردان جرأت نکرده بود شعاع نافذ و سوزان آن ها را تحمل کند ، خیره شد و طنین صدای او سقف بازار را به صدا درآورد . ... »

آها ! و یک سؤال . سؤالی که تنها می توانست از شعله بی پروای وجود شمس زبانه بکشد و تندبادی از ژرفنای جان مولانا پاسخ گوی آن باشد :

« ـ محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام* ؟

 ـ محمد (ص) سر حلقه انبیاست . بایزید بسطام را با او چه نسبت ؟ »

شمس که هنوز در جوش و خروش بود بانگ بر داشت که :

ـ چرا محمد (ص) گفت سبحانک ماعرفناک و بایزید سبحانی ما اعظم شأنی** ؟

مولانا ! حال چه بگوید ؟ چگونه ، در میان آن همه چشم ، آن همه شور و غلیان را پاسخ دهد ؟ پاسخی درخور ....

پوشیده نیست که بایزید عارف صاحب نامی بود و مولانا نمی توانست به آسانی سخن چنین کسی را رد کند . هم به خوبی می دانست که سخن او با آن چه پیامبر (ص) فرمود ، هر دو از یک سرچشمه سیراب می شوند . منتها دو بشر ، با دو درجه شناخت بسیار متفاوت ، خدای خود را به نهایت بزرگی یاد کرده است .

...

پس از لحظه ای تأمل ، پاسخ داد :

ـ ظرف شناخت بایزید از حق تعالی بسیار کوچک بود . با جرعه ای از کرشمه الهی ، پر شد و لبریز گشت . از آن رو چنین دعوی کرد ... اما انتهای سبوی جان محمد (ص) را کسی ندید . از آن تا در آن می عشق و معرفت می ریختند ، پر نمی شد . بدان گفت :

 خدایا !

نشناختیمت، آن چنان که سزا بود شناختنت را

و

بندگی نکردیم تو را

آن گونه که بایسته بود بندگی کردت را !

مولا جلال الدین بلخی ، چون غزالی از دام شکارگر هوشمند خود گریخت اما به اراده خود در چاه عشق شمس فرو شد !

ـ بخش هایی که در « » آمده ، نقل مستقیم از کتاب دلنشین « پله پله تا ملاقات خدا » ست ، اثر جاودانه مرحوم دکتر عبدالحسین زرین کوب . کتابی درباره زندگی، اندیشه و سلوک مولانا . 

باقی بخش ها ، برداشت آزاد از سطرهای همین کتاب .

* بایزید بسطامی عارف مشهور قرن سوم هجری است . جد او سروشان زرتشتی بود و اسلام آورد . اهل بسطام و درگذشته به سال ۲۶۱ هجری . در همان خانقاه خودش مدفون گشت . ( توضیحات منطق الطیرعطار ، به اهتمام صادق گوهرین )

** این سخن بایزید به معنای حمد و ستایش خود است « حمد و ستایش مراست و چه والاست شأن و مقام من ! » آن چنان که خداست !

و سخن محمد (ص) که در حق خدای خود چنان گفت که « ما عرفناک حق معرفتک و ما عبدناک حق عبادتک » . به معنای آن اشاره شد .

ـ عنوان این پست ، مصراعی از شهید بلخی است . 



عناصر مشترک در آثار ایزابل آلنده (۱)

« ... مهم ترین مسائل ِ زندگی یک نفر ، در غرفه های پنهان قلبش رُخ می دهد که نمی توان آن ها را در این زندگی نامه ها گنجاند .

فکر می کنم مهم ترین حاصل عمر من ، نه نوشته هایم ؛ که عشق من است به خانواده ام . ولی این عشق برای روزنامه نگارها و فرهنگ نویس ها جذابیتی ندارد.» (1)

در مورد ایزابل آلنده (2) پیش از این هم نوشتم . الآن می خوام به چند نکته خاص اشاره کنم که در آثار او وجود داره. بهانه این کار هم مجموعه «داستان های اوا لونا» هست که این روزا مشغول مطالعه ش هستم . از این نکات می شه به عنوان عناصر مشترک آثار او یاد کرد که در هر اثر ، به صورتی جلوه می کنن .

۱_ زنان داستان گو

معمولاً در نوشته های ایزابل ، این زنان نقش محوری دارند . «خانه ارواح » با یادداشتهای ساده یک دختر کوچک _ کلارا _در دفتر مشقش آغاز می شه و با باز خوانی همون نوشته ها توسط آلبا _ نوه دختری ش _ به پایان می رسه . کلارا از قدرت فوق العاده ای برخورداره . اون می تونه با ارواح ارتباط برقرار کنه و از حوادث در پیش رو ، خبر بده . به دلیل نظام مردسالاری حاکم بر جامعه ، نمی تونه از سوی همسرش عشقی بی شائبه و لطیف رو دریافت کنه ؛ بنابراین تصمیم به سکوت می گیره و از جهتی کم کم از یاد میره .

آلبا در سال های بعد دست نوشته های کلارا رو پیدا می کنه و با خوندن اون ها به تاریخ فراموش شده خانواده و سرزمینش پی می بره . خانواده کلارا ، با وسعت و عظمتی که در رمان ایزابل پیدا می کنه ، می تونه استعاره ای از تمام مردم شیلی و امریکای لاتین باشه که در سال های استبداد و زور ، تاریخ و حقیقت زندگی شون سانسور شد . همسر کلارا هم دقیقاً نمونه بارزی از ارباب ها و نظام زورگوی حاکم بر اون روزگار هست .

کلارا با نوشتن ، از فراموشی و رواج دروغ جلوگیری می کنه . بعدها در شرایطی سخت تر و تحمل ناپذیرتر ، ضمیرش به کمک آلبا میره ؛ کلارا به او یادآوری می کنه که در ذهنش بنویسه تا بتونه شکنجه های زندان رو تاب بیاره ، تا از فراموش شدن و اضمحلال خودش جلوگیری کنه و این روزهای سخت رو از یاد نبره . روزهایی که تنها او درگیرشون نبوده . روزهایی که بسیاری از مردمش پشت سر گذاشتن .  ...

در رمان جذاب « اوالونا »، این نقش بر عهده اوا گذاشته می شه . او جنبه های دیگه ای از گذار یک ملت از مرحله ای به مرحله دیگر رو برامون بازگو می کنه . این جا دیگه با زندگی اربابی و ساختمان های مجلل و ... رو به رو نیستیم . ماجرا از خانه یه پزشک پیر آغاز می شه که در اون ، کتاب های بسیار زیاد پزشک ، دنیای کوچک اوا رو از ابتدای کودکی به دنیای بی انتهای افسانه ها و حقایق گوشه گوشه دنیا پیوند میدن. اوا هر چه رو که به یاد داره و هر چه رو که از مادرش شنیده و به پیش از تولدش مربوط می شه ، روایت می کنه . البته یه سیر روایت دیگه هم وجود داره که به ظاهر به دنیای اوا مربوط نمی شه . این داستان از دهکده ای کوچک در اتریش آغاز می شه و به یک کولونی بسته ، در میان کوه های شیلی پیوند می خوره . مردم این روستای کوچک هم مثل قهرمان این بخش از داستان _ رولف کارله _ از مهاجران آلمانی زبان ِ شمال اروپا بودند که از همون ابتدای ورود به این سرزمین ، با ایجاد یک کولونی ، سعی کردند آداب و رسوم ، فرهنگ و حتی نوع زندگی گذشته خودشون رو حفظ کنند و موفق هم شدند . به طوری که اگه کسی رو با چشم بسته به اون روستا ببرند و اون جا چشمانش رو باز کنند ، فکر می کنه به شمال اروپا اومده! اما رولف پس از ورود به این جامعه کوچک ، به طور اتفاقی با حوادث بیرون اون ارتباط پیدا می کنه و نمی تونه از کنار اون همه حادثه که مث یه سیل ِ مخرب ، در لحظه ای مسیر زندگی دسته بزرگی از انسان ها رو عوض می کنه ، بی تفاوت بگذره . او یه دوربین فیلمبرداری روی دوشش می ذاره و با دفترچه یادداشتش میون چریک ها میره. مث اونا زندگی می کنه تا بتونه دلیل مبارزاتشون ، انگیزه و هدفشون رو درک کنه . او بدون این که بخواد ، به یه گزارشگر موفق تلویزیونی تبدیل می شه ؛ اما مدارکی که به صورت فیلم و گزارش تهیه کرده ، علیه دوستان چریکش هست . به همین دلیل اونا رو از دسترس مقامات دور  می کنه و در مسیر کمک به دوستانش هست که زندگی او و  اوا به هم پیوند می خوره . در واقع راوی تمام حوادثی که از ابتدای زندگی بر رولف گذشته ، اوا هست! این خاطرات و شنیده ها رو خود رولف برای اوا بازگو کرده و در ذهن اوا صیقل خورده و ...... شاید بخشی از اونا هم برساخته ذهن خود اوا باشن ! چیزی که مسلمه اینه که حقایق ، انکار ناپذیرند و اگه متعلق به زندگی رولف نباشن ، به خیلی های دیگه تعلق دارن . مهم اینه که اتفاق افتادن .

اوا هم یک زن معمولی نیست . او عنصر مهم داستان های ایزابل هست ؛ پس باید توانایی های خاص داشته باشه ، مث ساختن یه زندگی پر فراز و نشیب برای شخصی همچون رولف .

راوی رمان « پائولا » و قهرمان بلا منازع اون ، خود ایزابل هست . او در این کتاب خودش رو و خانواده و ملتش رو برای دخترش پائولا روایت می کنه . پائولا ی عزیز او در 1990 به کما رفت و در 1991 درگذشت . ایزابل در این یک سال که بر بالین دخترش بود ، زندگی خود را برای او روایت کرد و سه سال بعد آن ها را به صورت کتابی منتشر کرد که نام دخترش را بر خود داشت .

« در پائولا اولین بار بود که خاطرات می نوشتم . در خاطرات ، از آدم انتظار دارند حقیقت را بگوید . ناپدری و مادرم در تمام صفحات این کتاب اعتراض داشتند ؛ چون آن چه من از کودکی و زندگی ام در ذهن داشتم ، کاملاً با ان چه آن ها دیده بودند تفاوت داشت . من نقاط برجسته ، احساسات و شبکه ای نامرئی را می دیدم که این نقاط را به هم متصل  می کرد . این هم شکل دیگری از حقیقت است . » (3)

با این که رمان « از عشق و سایه ها » توسط دانای کل روایت می شه ؛ راوی حقیقی اون هم یک زن هست . ایرنه ، عکاس و خبرنگار مجله ای برای زنان که یادآور خود ایزابل در سال های جوانی ش هست . زمانی که خود او چنین شغلی داشت . صحنه ای دهشت آور در این رمان وجود داره که بد نیست بهش اشاره بشه . ایرنه با همکارش فرانسیسکو ، پنهانی به یک معدن متروکه میرن که پرده از حقیقتی دردآور بردارند . طبق ادعای چریک ها و اعترافات مدهوشانه یه نظامی ، گروهی از مردم به صورت دسته جمعی در اون معدن دفن شدند . ایرنه و فرانسیسکو موفق می شن که از اجساد و محل ، عکس تهیه کنند و این عکس ها از طریق پسر دایی ایرنه _ که خودش هم نظامی بود _ بین افسران ارتش پخش می شه . دولت برای جلوگیری از روی دادن آشوب و شورش بین نظامیان ، گروهی از اونا از جمله پسر دایی ایرنه رو ، به جرمی واهی ، تیر بارون می کنه و دستور به انفجار و انهدام معدن میده تا مدرکی برای بعد باقی نمونه . ایرنه و فرانسیسکو از شیلی به اسپانیا می گریزند و مسئولیت روایتگری ایرنه از همین جا اغاز می شه ؛ از نقطه ای که با وطنش شیلی خداحافظی می کنه و قول میده تا یاد و خاطره مبارزان و قهرمانان اون رو زنده نگه داره .

جالب این جاست که ایزابل در کتاب « پائولا » تعریف می کنه :

مدتی پس از انتشار « از عشق و سایه ها » اتفاقی به یه کشیش برخورد  می کنه . اون کشیش از ایزابل می پرسه که ایا حادثه معدن متروکه رو از جایی شنیده و در رمانش نقل کرده بود ؟ ایزابل هم توضیح میده که همه رو از ذهن خودش بیرون کشیده بوده . بعد از اون کشیش بهش میگه : « این ماجرا عیناً و در همون سال ها اتفاق افتاده و یکی از کسایی که به اون معدن رفته و اجساد قربانی ها رو از نزدیک دیده ، خود من بودم ! » ... و ایزابل به ما میگه که نمی دونسته چطور برای اون کشیش ، در مورد نیروهای نامرئی که بعضی مطالب رو به ذهنش القاء می کنن، توضیح بده !

1_ ماهنامه فرهنگی هنری کامیاب ؛ ش 1 ، اسفند 80 ؛ ص 8 .

2_ تلفظ صحیح آن ایزابل آیــِــنده است . اما بین ما به این صورت ( آلنده ) جا افتاده .

3_ منبع پیشین ؛ ص 17 .


عناصر مشترک در آثار ایزابل آلنده (۲)

2_مردانی که رفتارها و تمایلاتی متفاوت با جنسیت خود دارند 

دختر خانواده در « خانه ارواح » ، در عشق و سپس در ازدواج با چالش های زیادی مواجه می شه . دلداده بلانکا ، مردی از تبار رعایاست و با برخوردها و تدابیر سرسختانه ارباب ، این دو به وصال هم نمی رسند . همسر به ظاهر نجیب زاده ای که ارباب برای بلانکا انتخاب می کنه ، اصلاً به او توجهی نداره و در آتلیه ممنوع الورود خودش ، سرگرم تهیه عکس های غیر معمول می شه . برخی از اعمال این مرد نامتعادل ، درست مانند کارهایی هست که ایزابل گاه در خاطرات خودش از اطرافیان نقل می کنه ؛ منتها این جا با ابعادی بزرگتر و رنگ و لعابی چشمگیرتر رو به رو هستیم.

به طور کلی از اون جایی که مایه اصلی آثار ایزابل آلنده ، واقعیت هست ؛ چنین شباهت ها و کاربردهایی در نوشته های او زیاد به چشم می خورند . اما به فراخور حال ، تأثیر و غلظتشون و همچنین دامنه حضورشون در زندگی شخصیت های داستان ، با اون چه در اصل بوده تفاوت هایی پیدا می کنه .

ماریو ؛ آرایشگری که در داستان « از عشق و سایه ها » در فرار مبارزان داستان نقشی اساسی داره ، نمونه دیگه ای از این مردان هست . مشتریان او عموماً زنان اشراف هستند و ماریو با ذوق و ظرافت فراوانی که داره ، تونسته به ظاهر میان اونها جاییگاهی برای خودش پیدا کنه .

فرد بعدی ملسیو هست در رمان جذاب « اوا لونا ». ابتدا با لباس مبدل و در هیأت زنان ، در کاباره ها به آوازخوانی مشغول می شه . اما بعد ، در زندگی درونی و بیرونی خودش تغییر چهره ای اساسی به وجود میاره ! ملسیو می تونه همون ماریو باشه که این جا مورد توجه و پرداخت ویژه نویسنده قرار گرفته . بنابراین    می تونه با شخصیت اول داستان درد دل کنه و از رنج های درونی و علل ریشه ای این تغییر حرف بزنه .

نیمی از شخصیت های ظاهراً عجیب و غریب در داستان های ایزابل ، آیینه تمام نمای صفات دوست داشتنی انسانی هستند که قربانی دیکتاتوری و ظلم های پی در پی نیروی حاکمه شدند .

3_ دیکتاتورها 

خودشون رو در قالب حاکم نظام ، ارباب و همسر نشون میدن . روحیه بسیار متفاوت و غیر قابل لمسی دارند . تنها به یه نقطه کوچک خیره می شن که کمترین ارزش انسانی رو داره ، اون رو برای خود در اوج قرار میدن و برای رسیدن بهش حاضرند خیلی چیزها رو زیر پا بگذارند . ارتباط برقرار کردن باهاشون بسیار سخت و می شه گفت ناممکنه . حتی وقتی در رمان « از عشق و سایه ها » ، مادر ِ ایرنه رو با چنین مشخصاتی می بینیم ، نمی تونیم خودمون رو راضی کنیم به صرف زن بودنش هم که شده ، اندک امتیاز و حقی رو برای رفتارهاش قائل بشیم .

4_صاحبان محله های بدنام ؛ افراد با نفوذ 

لاسینیورا ی « اوا لونا »و ترانسیتوی « خانه ارواح » ، قابل اشاره ترین این افرادند . خوش فکر و بسیار محتاطند و در حرفه خودشون صاحب اعتبار بالایی هستند . به همین دلیل طرف حساب افراد مهم دولتی و نجیب زاده ها محسوب می شن ! چنین هست که تلویحاً گفته می شه فساد در این طبقات بیداد می کنه ! سوی دیگه ارتباط این خانم ها با افراد مهم کشور ، برخوردار شدنشون از اطلاعات محرمانه و نفوذی هست که پنهانی در راه انقلاب و برانداختن همون افراد مهم مصرف می شه .

5_مبارز / عاشق

این افراد معمولاً نمونه کمالند . رولف کارله در « اوا لونا »، پدرو ترسه رو گارسیا در « خانه ارواح » ، فرانسیسکو لئال ِ « از عشق و سایه ها »، ... این ها افرادی انقلابی اند که فکر کردن به اهداف بزرگ و جمعی ، کمتر تونسته جنبه عاطفی وجودشون رو خدشه دار کنه . بنابراین عشاق موفقی هم محسوب می شن . نمونه های کوچک تر و ضعیف تر از اونا هم گاه به چشم می خورند ؛ مث هوبرتو نارانخو که فکر می کنه عاشق اوا ست ، اما پیوستن به گروه چریک ها تأثیر بسیار زیادی بر او می گذاره و نمی تونه به هر دو جنبه زندگیش بپردازه .

جالب این جاست که این سکه دورویه ، گاه به نام دیکتاتور داستان هم زده  می شه ! در چنین مواقعی دیگه نمی شه از کمال انسانی سخن گفت . تنها  می شه به جرقه ای اشاره کرد که در زندگی تاریک این افراد زده می شه و بدون این که پا بگیره و به شعله ای دائمی بدل بشه ، بی هیچ تأثیر مثبتی خاموش  می شه .

6_اهمیت دادن به سرخپوستها و بومیان

سخن گفتن از رنج های خاموش و روح بزرگ اقوام ، گاه به صورت مجزا و گاه در کنار هم ، همچون یک سایه داستان های ایزابل رو تعقیب می کنه . چون این افراد با تمام ویژگی ها و سرنوشتی که براشون ذکر می شه ، سالهای سال هست که در کشور ایزابل و کشورهای همسایه ش حضور دارند و گریز از اونها ناممکن و بی معنیه . حتماً گستردگی دامنه تخیل و حس داستان گویی این زن هم می تونه هدیه و میراثی از سوی اون ها باشه .

...

« و شهرزاد همان گونه که داستان می گفت ، چشمش به نخستین پرتوهای سحرگاهی افتاد و از سر احتیاط لب از سخن فرو بست . »

( داستان های اوا لونا ؛ ایزابل آلنده ؛ ترجمه علی آذرنگ ؛ انتشارات کاروان )


من و ترس ؟!

دوست عزیزمون مهتابی منو به نوشتن از ترسهام دعوت کرده . راستش ، وقتی سنم کمتر بود ، راحت تر می تونستم موارد ترس انگیز زندگی مو بشناسم و ببینم . اما حالا حس می کنم اونا در لایه های ابهام بیشتری پیچیده شدن ؛ به طوری که گاهی از وجودشون آگاهی هم ندارم .

به هر صورت چیزایی که در کل زندگی م مایه های پررنگ تری از ترس رو در من ایجاد می کردن و الآن یادم میان ، اینا هستن :

_ سایه های پشت سرم ؛ چیزایی که در بچگی فکر می کردم ممکنه از فرصت استفاده کنن و از دل سکوت تاریکی بیان بیرون ، بهم نزدیک بشن و قبل از این که من بتونم ببینمشون ، بر من غالب بشن . بیشتر اوقات هم عبارت بودن از : روح ، جن ، اسکلت خون آلود ( این مال یه فیلمه که برام تعریف کرده بودن _ خدا بگم چیکارشون کنه ! ) ...

_ داستان ها و فیلم های ترسناک . البته اگه قرار بود کسی تعریفشون کنه ، گوش میدادم . ولی امان از اون لحظه هایی که تنها می شدم !

_ یه ترس که در واقع برای من یه پیش بینی ناخودآگاه بود . متأسفانه چیزی که ازش واهمه داشتم ، دوبار در طول زندگی م و به طور ناخواسته ، منو با خودش برد .

......

_ چیزایی که توی این روز و روزگار حس وحشت رو به من منتقل می کنن ، معمولاً اون قدر ارزش ندارن که زیاد بهشون فکر کنم یا بازگو بشن . ولی متأسفانه وقتی پیداشون می شه ، ذهنمو بیشتر از روزایی که ترسام بزرگتر بودن ، به خودشون مشغول می کنن . شاید بشه اسم بیشترشون رو همین استرس ها و اضطراب هایی گذاشت که خیلی راحت ، عادت کردیم خودمون برای خودمون به وجود بیاریم .

_ و در نهایت : ( فکر کنم باید اداشو در بیارم ! ) واااااااااای ... من الآن دارم بدجوری از فریبرز می ترسم ! خوب ، وقتی مهتابی تهدیدمون می کنه که اگه ننویسیم با فریبرز طرفیم ، لابد باید یلی باشه برای خودش دیگه !

من فکر می کنم بخش جالب توجه این حرفا ، چیزایی باشه که از بچگیامون می گیم . یا چیزایی که در بعضی هامون به صورت غیرطبیعی و متفاوت از بقیه وجود داره ...

فروردین 86

« نردبان یعقوب »

با کسب اجازه از محضر بیهقی گرامی که در شرح سوگنامه ش وقفه ای حاصل می شه !

فیلمی که دیشب در برنامه سینما ماوراء _ از شبکه چهارم سیما _ پخش شد و مورد تحلیل قرار گرفت ، « نردبان یعقوب » نام داشت . مدتی پیش در همین برنامه و طی نقد فیلمی به نام « بمان » ( Stay ) ، نام فیلم دیشب رو شنیده بودم و خیلی دوست داشتم اونو ببینم . همیشه فکر می کردم باید موضوع و معنایی عرفانی یا مذهبی داشته باشه . اما این طور نبود . در واقع ، بیش از اون که در پی رسوندن چنین مفهومی باشه ، به مسأله جنگ ویتنام و آثار سوء اون بر سربازان امریکایی بازمانده از اون جنگ می پردازه . « نردبان » هم ، نام دارویی توهم زا بوده که طبق اذعان سازندگان فیلم ، در اون جنگ بر روی گروهی از سربازان امریکایی آزمایش شده تا اونا رو به حدی از خشونت برسونه که تا جان در بدن دارن ، بکــُُشن و بکــُشن ! اما اونا به جون همدیگه افتاده بودن و بدون به خاطر سپردن اون لحظات کشنده ، همدیگه رو از بین برده بودن !

نام شخصیت اصلی فیلم ، دکتر Jake _ مخفف Jackob _ یا همون یعقوب هست . بنابراین اسم فیلم ، به نام این فرد هم اشاره داره ؛ نردبانی برای پیمودن پله های خشونت تا رسیدن به اوج جنون .

اما اون چه در ابتدا و پیش از دیدن فیلم به ذهن می رسه ، رؤیای یعقوب پیامبر ( ع ) است که در سفر پیدایش ( فکر کنم ! ) تورات بیان شده ( الآن تورات در دسترسم نیست تا از درستی آدرس و ارجاع مطمئن بشم ) . دراین رؤیا ، حضرت یعقوب ( ع ) از نردبانی صعود می کنه که این صعود ، در معراج حضرت محمد ( ص ) هم به چشم می خوره . « نردبان » و « پله » از   آرکی تایپ ها یا همون کهن الگوهای جهانی و قدیمی هستند . این دو مستقیماً به عروج و ترقی روح و نزدیک شدن یا رسیدن به دیدار حق اشاره   می کنند . جالب این جاست که دکتر کزازی در کتاب « از گونه ای دیگر» در باب آئین مهری ( میترائیسم ) گفتند : در این آئین ، برای رسیدن به مراحل بالای سلوک ، سالک باید از هفت مرحله بگذره که از اونها به صورت  « هفت زینه » ( پله ) یاد می شه . 

نکته جالب دیگه ای که در حین پخش این فیلم به نظرم اومد این بود که : یک رویه اون به جنبه ای دردآور از جنگ و به ویژه جنگ ویتنام می پردازه و رویه دیگه اون عاطفی و تا حد زیادی خانوادگیه . بیان می شه که Jake از ازدواج اولش سه پسر داشته ؛ اما ما با مردی رو به رو هستیم که یکی از پسرهاش _ به نام گابریل ( جبرئیل ) _ رو در حادثه دوچرخه سواری از دست داده . کل فیلم یک جریان دایره ای از زمان هست که ما تا انتهای فیلم متوجه این چرخش نمی شیم . فقط گاهی با چیزهایی مواجه می شیم که بیشتر به جریان سیال ذهن شبیه می شن . در دقایق انتهایی متوجه می شیم که خود Jake توسط یکی از هم رزم هاش و به دلیل استفاده از همون داروی توهم زا شدیداً زخمی شده ؛ ولی او هم مث ما تا اون لحظه از این جریان بی اطلاع هست . در واقع اون رو فراموش کرده . این هم یکی دیگه از تأثیرات این دارو ست که فرد ، اتفاق های زمان توهم خودش رو اصلاً نمی تونه به یاد بیاره . اما Jake در این چرخش دایره وار زمان ، کم کم به آگاهی می رسه .

او با دیدن عکس های گابریل ، خاطرات مربوط به اون رو مرور می کنه و این کار براش درد آوره . تا جایی که همسر دومش تمامی عکس های گابریل رو به دست شعله های آتش     می سپره . فقط یه عکس از پسرش براش باقی مونده که در کیف پولشه . اما بابانوئل کیف پولش رو ازش می دزده . تا اون زمان دیدن عکس ها بودن که گابریل رو پیش چشم Jake زنده نگه می داشتن ؛ ولی بعد از اون یه صحنه هست که خود گابریل ظاهر می شه .

به نظر میومد بابانوئل خیلی شبیه Jake  هست . به طوری که انگار همون هنرپیشه ، در لحظاتی نقش بابانوئل رو هم بازی کرده . یعنی خودمون هستیم که گاه خاطرات زیبا رو از خودمون دریغ می کنیم ؟!

... از حضور گابریل گفتم . پیش از به آگاهی رسیدن Jake ، گابریل رو می بینیم که روی یه پله نشسته . با پدرش که از دیدن اون متعجب شده ، صحبت می کنه و دستشو می گیره و از پله ها بالا می بره . اونا به آرامی به سمت نور خیره کننده ای که در بالای پلکان و از پنجره ای می تابه، پیش میرن .

در اون لحظه ست که Jake لحظات توهم رو به خاطر میاره ؛ او با سرنیزه یکی از همرزم هاش زخمی می شه و در بیمارستای صحرایی جان میده .

در واقع سیر دایره وار زمان که داستان و اتفاق های فیلم رو تشکیل میدادن ، لحظات کوتاه پس از مجروح شدن تا جان دادن Jake رو در بر می گیرن ؛ زمانی که روح به آگاهی کامل می رسه !

در این جاست که معنای نمادین دومی هم برای نام این فیلم ، به ذهن می رسه . معنایی که به نظر من می تونه اشاره کمرنگی به مفهوم عروج روح داشته باشه .

* گرامی باد یاد و خاطره شهید بزرگوار ، سید مرتضی آوینی . امروز چهاردهمین سالگرد شهادت ایشونه و ........ همه اینا البته تکرار مکرراته . اما چیزای جالبی رو چند سال پیش به قلم ایشون خونده بودم که خیلی خوشم اومده بود.. .


« ... چنان که تنها آمده بود ... »

بالاخره زمان بر دار کردن حسنک فرا رسید . بیهقی میگه برای مشروع جلوه دادن این عمل ، دو نفر رو به هیئت پیک های خلیفه درآوردند و این طور وانمود کردند که این دو نفر از بغداد اومدند و حامل نامه ای از طرف خلیفه اند :

« ... نامه ی خلیفه آورده که حسنک ِ قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کـُشت تا بار ِ دیگر بر رغم ِ خلفا ، هیچ کس خلعت ِ مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرَد » ( به این مطلب اشاره داره که حسنک برای مصلحت وقت ، در راه حج به دیدار خلفای فاطمی در مصر رفته بود و ... ) 

مقدمات این کار که فراهم شد ، امیر مسعود یه برنامه سه روزه شکار ترتیب داد و به این بهانه از شهر و مسائل اون دور شد .

بیهقی در این جا شروع می کنه به شرح دادن مراسم اعدام : « ... و حسنک را به پای دار آوردند ، و دو پیک ( همون پیک های قلابی!) را ایستانیده بودند که از بغداد آمده اند ، و قرآن خوانان قرآن می خواندند ...و همه خلق به درد می گریستند . خودی ( کلاه خود ) روی پوش ِ آهنی بیاوردند ( تا سر و صورت حسنک رو بپوشونند ) ... و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود ( از ضربات سنگ ، در امان بمونه ) ، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک ِ خلیفه . ... در این میان احمد ِ جامه دار بیامد سوار ( در حالی که سوار بر اسب بود ، نزد حسنک اومد )  و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند ِ سلطان ( امیر مسعود ) می گوید : " این آرزوی توست که خواسته بودی و گفته که چون تو پادشاه شوی ، ما را بر دار کن . ( سلطان مسعود از طریق این فرد داره بهانه های واهی برای حسنک میاره و حرف های قدیم خود حسنک رو به او یادآوری می کنه ... ) ما بر تو رحمت خواستیم کرد ، اما امیرالمؤمنین ( خلیفه بغداد ) نبشته است که تو قرمطی شده ای و به فرمان او بر دار می کنند ". حسنک البته هیچ پاسخ نداد . (می خوان نشون بدن کشتن حسنک دستور مستقیم خلیفه بغداد بوده ؛ اما سلطان مسعود هم به این طریق دلگیری ها و کینه های گذشته خودش از حسنک رو یادآوری می کنه )

از جایی که حسنک ایستاده بود ، تا پای دار فاصله بود . به او فرمان دادن که بدود . اما او این فرمان را انجام نداد . مردم شروع کردند به اعتراض و نزدیک بود سروصدا بلند بشه که سواران به سمت مردم تاختند و سرو صدا رو خوابوندند : و حسنک را به سوی دار بردند و ... بر مرکبی که هرگز ننشسته بود ( کنایه از دار ) بنشاندند . جلادش استوار ببست ( جلاد محکم دستهاشو بست ) و رسن ها فرود آورد (دار رو آماده کرد ) . و آواز دادند که " سنگ دهید " ( به مردم دستور دادند که به سمت حسنک سنگ پرتاب کنند ) . هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند ، خاصه نشابوریان ( چون خود حسنک هم نیشابوری بود ) . پس مُشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند ( بنابراین به تعدادی از اوباش شهر ، پول دادند تا به سمت حسنک _ که بر بالای دار بود _ سنگ پرتاب کنند ) و مَرد ، خود مــُرده بود که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خَبه کرده ( اما حسنک پیش از این مرده بود . چون جلاد طناب بر گردنش انداخته ، خفه ش کرده بود ) . این است حسنک و روزگارش . ... او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند ، نیز برفتند رحمة الله علیهم ( هم حسنک مرد و هم کسانی که این بساط دروغین رو برای از بین بردنش فراهم کرده بودند . خدا همه شونو رحمت کنه !

و این افسانه ای است بسیار با عبرت ... احمق مَردا*  که دل در این جهان بندد ! که نعمتی بدهد و زشت بازستاند ( دنیا هر چیز خوبی رو که به انسان میده ، به بدترین وجهی پس می گیره ) .

چون از این ( کشتن حسنک ) فارغ شدند ، بوسهل و قوم ( مردم ، اونایی که پای دار جمع شده بودند ) بازگشتند و حسنک تنها ماند ؛ چنان که تنها آمده بود از شکم مادر .

یکی از دوستان بیهقی که اتفاقاً از نزدیکان بوسهل بود ، برای او نقل کرده که : روزی بوسهل مجلس بزمی ترتیب داده بود و به نوشیدن شراب مشغول بود . پیش از اون دستور داده بود سر ِ حسنک رو در یه سینی ِ درپوش دار بگذارند و آماده نگه دارند : « پس (بوسهل) گفت " نوباوه آورده اند ، از آن بخوریم "  ( بوسهل ، این حرف رو از روی تمسخر گفته )... آن طَبَق ( سینی ) بیاوردند و از او مِکَبه ( در پوش )  برداشتند . چون سر ِ حسنک را بدیدیم ، همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم ( از حال رفتم ) و بوسهل بخندید ، و به اتفاق ( اتفاقاً ) شراب در دست داشت ؛ به بوستان ریخت (شرابی که در دست داشت رو به باغ    ریخت ) *** ... و این حدیث ( ماجرا ) فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند ».

... و حسنک قریب ِ هفت سال بر دار بماند ؛ چنان که پای هایش همه فرو تراشید و خشک شد ؛ چنان که اثری نماند ( گوشت و پوست پاهاش از استخوان جدا شد و ریخت ) . تا به دستور گرفتند و دفن کردند ( به این حال بود تا زمانی که به دستور سلطان ، جسدش رو از بالای دار پایین آوردند و دفن کردند ) چنان که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست ( مخفیانه و ناشناس او رو به خاک سپردند ) .

و مادر  ِحسنک زنی بود سخت جگرآور ( با شهامت ) . چون بشنید ، جَزَعی نکرد چنان که زنان کنند ( وقتی ماجرا رو شنید، مث زن های دیگه داد و بیداد راه ننداخت و شیون نکرد ) . بلکه بگریست به درد ( از روی درد و اندوه ) چنان که حاضران از درد وی خون گریستند . پس گفت : " بزرگا مردا ** که این پسرم بود ! که پادشاهی چون محمود ، این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود ، آن جهان ( پسرم چه مرد بزرگی بود که پادشاهی مث سلطان محمود ، وزارت و ریاست در این دنیا رو بهش عطا کرد و پادشاهی مث سلطان مسعود _ با فرمان قتلش _ اون دنیا رو بهش داد ) . و ماتم ِ پسر سخت نیکو بداشت ( به بهترین وجهی برای پسرش عزاداری کرد ) و هر خردمند که این بشنید ، بپسندید و جای آن بود ( هر فرد عاقلی که از عکس العمل مادر حسنک آگاه شد ، اون رو تأیید کرد و حقش هم همین بود ) .

* « الف » ی که در این ترکیب ، به دنبال واژه « مرد » اومده ، برای بیان کثرت هست و معنی ش می شه : فردی بسیار احمق !

** اما « الف » افزوده شده به این واژه ها برای بیان بزرگداشت و تکریم هست و همچنین برای بیان تعجب گوینده : « پسرم عجب مرد بزرگی بود ! »

*** این توضیح رو چون جالب بود ، عیناً از متن نقل می کنم :

« این عادت ( جرعه افشانی بر خاک ) نخست در یونان باستان نشأت یافته است . یونانیان چون مو [ انگور ] را گیاهی آسمانی می پنداشته اند که به وساطت ِ خاک ، بار می دهد ؛ از این رو به عنوان سپاس گزاری از عطیه خداوند ِ شراب ، به هنگام نوشیدن آن ، جرعه ای بر خاک می افشاندند . به عبارت دیگر هدیه ای نثار زمین می کردند . به هنگام خلافت عباسیان و در عصر ِ ِترجمه ( قرن دوم و سوم هجری ) که به علت ترجمه ی کتب ِ یونانی به عربی ، معارف آن ملت ... به ایران منتقل شد ؛ تأثیر عادات و افکار یونانی در ایران قابل ملاحظه است . در نزد اقوام عرب هم عادت مذکور رواج داشته و ایشان غالباً مانند تمام اقوام سامی ، خون قربانی های خود را برای این عمل به کار می بردند ... و بعدها شراب را که خون انگور می نامیدند ، به عوض ِ خون خود مورد استفاده قرار دادند ( دکتر محمد معین _ دکتر غلامحسین صدیقی ؛ مجله یادگار ؛ سال اول ، ش هشتم ) . در شعر فارسی به ذکر این عادت ، فراوان بر می خوریم و مشهورتر از همه ، شعر حافظ است که می گوید :

اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک

از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک

به هر حال ، عمل بوسهل زوزنی _ ریختن شراب به بوستان _ شاید بی ارتباط بدین رسم و عادت دیرینه نباشد که گویا در موارد مختلف انجام می گرفته است ؛ از جمله پس از شنیدن خبر منکوب و مخذول شدن دشمن و برای ابراز شادی و پیروزی » .

بخش هایی که از ماجرای حسنک وزیر نقل شد ، برگرفته از این کتاب اند : 

« گزیده تاریخ بیهقی » ؛ با شرح و توضیح دکتر نرگس روان پور ؛ نشر علم ؛ چاپ هفتم ، 1376 .


« قضا در کمین بود ، کار خویش می کرد »

به این ترتیب امیر حسنک ، به دستور سلطان مسعود بازداشت و به بوسهل سپرده شد . او هم از فرصت استفاده کرد و از تحقیر و سخت گیری نسبت به حسنک کم نگذاشت :  و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند ( به او اعتراض کردند ) که « زده و افتاده ( آدم ناتوان ) را توان زد . مرد آن مرد است که گفته اند العفو ُ عِندَ القدرة به کار تواند آورد ... ( بتواند هنگام توانایی و اقتدار گذشت کند )

بزرگان دربار هر کدوم به نوبه خویش سعی می کردن از حسنک رفع اتهام بشه اما قضا در کمین بود ، کار خویش می کرد .

در آغاز اموال حسنک را در حضور خودش ، با نوشتن قباله هایی و رضایت گرفتن از او ، به نام سلطان زدند . در واقع یک مجلس صوری بود که طی اون حسنک اموال و زمین هاش رو در مقابل اندک مالی به نام سلطان می زد تا پس از اعدامش حیف و میل نشن و به خزانه همایونی سرازیر بشن ! اون طور که بیهقی اشاره کرده ، خواجه بوسهل در اون جلسه هم نتونسته جلوی خودش رو بگیره و با یاوه سرایی آبروی خودش رو برده :

بوسهل را طاقت بِرَسید ( بوسهل از دیدن احترامی که در اون مجلس به حسنک می گذاشتند طاقتش طاق شد ) گفت ( خطاب به وزیر وقت ) : « خداوند را کِرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد به فرمان امیرالمومنین ، چنین گفتن ؟ » ( آیا شایسته شما که وزیر هستی ، این هست که با چنین شخص بی ارزش از دین برگشته ای که قرار است به دستور سلطان اعدام شود ، این طور با احترام حرف بزنی ؟ ) خواجه به خشم در بوسهل نگریست . حسنک گفت : « سگ ندانم که بوده است . خاندانِ من و آن چه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت ، جهانیان دانند . ( نمی دونم منظورش از سگ کیه ؟ اما خاندان و تبار من رو همه می شناسن و اون چه داشتند و بزرگی و مال و احترامی که از اون برخوردار بودن ، معرف حضور همه هست ) جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است . ( از نعمات و خوشی های جهان برخوردار شدم ، هر کاری دلم خواست کردم و همه بالاخره یه روزی می میرند ) اگر امروز اجل رسیده است ، کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار ( اگر زمان مردن من امروز فرارسیده ، هیچ کس نمی تونه اونو به تعویق بندازه؛ حالا می خوان منو به دار بکشن یا از طریق دیگه ای کشته بشم!) ، که بزرگتر از حسین ِ علی نی ام ( زیرا من برتر از امام حسین ( ع ) نیستم _ که با همه تقدس و بزرگی اش کشته شد ) . این خواجه که مرا این می گوید ( بوسهل که داره در مورد من چنین حرفایی می زنه ) ، مرا شعر گفته است و بر در  ِ سرای من ایستاده است ( در مدح من شعر سروده و زمانی که بر سر قدرت بودم ، در ِ خانه من می ایستاد تا به او اجازه باریابی و حرف زدن بدم ) . اما حدیث قرمطی به از این باید ( اما قضیه قرمطی خواندن من جالب تر از اینه که داره می گه ) ، که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا ( زیرا روزگاری خود این بوسهل رو به این نام بازداشت کرده بودن و کسی منو به این نام منسوب نکرده ) و این معروف است ، من چنین چیزها ندانم ( از این امر همه با اطلاعند و من از این گونه اتهامات بی خبرم ) .

بوسهل را صفرا * بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد ( بوسهل با شنیدن این حرفها حسابی عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت و خواست دشنام بده ) ، خواجه بانگ بر او زد ( وزیر سرش داد زد ) و گفت : « این مجلس سلطان را که این جا نشسته ایم هیچ حرمت نیست  ( آیا این مجلسی که به دستور سلطان تشکیل شده حرمتی نداره ) ؟ ما کاری را گرد شده ایم ( ما این جا برای انجام کار مهمی دور هم جمع شدیم ) ، چون از این فارغ شویم این مرد پنج و شش ماه است تا در دستان شماست ، هر چه خواهی بکن ( وقتی کارمون تموم شد با این مرد که از پنج – شش ماه پیش زندانی و در دستان تو هست هر کاری دوست داری انجام بده ) بوسهل خاموش شد و تا آخِر مجلس سخن نگفت .

یکی دیگر از بزرگان دربار هم برای بیهقی نقل کرده که بعد از اون مجلس و شب پیش از بر دار کردن حسنک ، بوسهل پیش پدر او آمده و گفته : « از این جا تکان نمی خورم تا بخوابی ؛ مبادا که به قصد شفاعت از حسنک برای سلطان مسعود نامه ای یا پیغامی بنویسی . » بوسهل تا آخرین لحظه تمام سعی خودش رو کرده تا حسنک به سمت مرگ پیش بره و کسی یا چیزی هم نتونه این جریان نامطلوب رو برگردونه . ... **

* صفرا مایع تلخی هست که از کبد ترشح میشه . اما این که چرا این اصطلاح برای نشون دادن خشم و غضب به کار میره ، اینه که در طب قدیم چهار مزاج برای انسان قائل بودند : صفرا ، دَم ( خون ) ، بلغم و سودا . در نظر اطباء پیشین این چهار مزاج اگر در فردی به حالت تعادل وجود داشتند ، این فرد در سلامت به سر می برد و همه بیماری ها در انسان ناشی از بر هم خوردن تعادل بین این چهار مزاج بود . در حالت دوم یکی از این اَمزَجه ( مزاج ها )  بر بقیه غلبه پیدا می کرد و فرد بیمار _ بنا بر غلبه یک مزاج خاص _ به نام های دََمَوی ، سودایی ، بلغمی و یا صفرایی خونده می شد و هر یک از این حال ها و بیماری ها ، نمودهای خاص خودشون رو داشتند ؛ مث عصبانیت ، روان پریشی ، .... به این ترتیب صفرایی مزاج ، صفرا و تمامی مشتقات اون کم کم کنایه ای شدند برای افراد تندخو و عصبانی .

 ** این ماجرا بازم ادامه داره و از اون جایی که در ذکر باقی اون نمی تونستم داستان رو قطع کنم ، ترجیح میدم بقیه شو در یه پست جداگانه بنویسم . 

مهر 85

در کوچه باغهای پیدا و ناپیدا

دریا

« حسرت نبرم به خواب آن مرداب

کآرام درون دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از توفان :

دریا همه عمر خوابش آشفته ست »

* بعد از ظهر تنهایی و کتاب لاغر « در کوچه باغهای نشابور » از دکتر شفیعی کدکنی



اندیشه

 دیروز زاد روز شاعر عارف مولانا جلال الدین محمد بلخی ـ مشهور به مولانا و رومی ـ بود . قصد نداشتم از مولانا چیزی بنویسم ؛ چون برای اهل معنا ، در هر کسوت و درجه ای ، تعریف شده و شناخته شده است و آن قدر با ارزش که آثار و نوشته های بسیار در موردش یافت می شه . اما میان یادداشت های چند سال پیش ، به طور اتفاقی ، چشمم به این چند بیت از مثنوی افتاد که برای من مفاهیم والایی داره ؛ در واقع مولانا بیان می کنه که هرگاه چیزی دریافت می کنیم به ناچار بهایی برای اون باید بپردازیم . اما آیا همیشه اون چه که ما دریافت می کنیم ، برتر از چیزی هست که داریم از دست می دهیم ؟

می دهند افیون به مرد زخم مند

تا که پیکان از تنش بیرون کننــد

وقت مــرگ از رنــج ، او را می درند

او بدان مشغول شد ، جان می برند

چون به هر فکری که دل خواهی سپرد

از تو چیــزی در نهـــان خواهنــــد بــرد

هر چه اندیشی و تحصیلی کنی

می درآید دزد از آن سو که ایمنی

پس بِدان مشغول شو کآن بهتر است

تا ز تو چیــزی برد کآن کِـــهتر است

* مثنوی ؛ دفتر دوم ، ابیات ۱۵۰۷ ـ ۱۵۰۳ 


سرزمین های ناشناخته

از رازها ( یا گفته های در ِ‌ گوشی ) اندروماک :

مرا به سوی سرزمین های ناشناخته می راند

از بلندای ترس ها و تردیدها

بدون هیچ دستاویزی به اعماق فرو می افکند

و فرصت باز اندیشیدن و یافتن گریزگاهی نمی دهد .

همواره باید در این اندیشه باشم

که به ریشه پوسیده گیاهی چنگ بزنم

تا دقایقی چند

بیش تر فرصت نفس کشیدن داشته باشم .

همه زیبایی ها

در پس سایه هایی لرزان

از روشنایی به تیرگی در می آیند

موج بر می دارند

و با تلنگری ناچیز می شکنند

و خرده هایشان حتی

از دستانم می گریزند .

برای دوست داشتن دو چهره وجود دارد

همیشه در مقابلم

دو نیمه دست نیافتنی پدیدار می شود .

بر لبه هر پرتگاهی

یاد قله ای حک شده است

که روزگاری با هم بر آن پای نهاده بودیم .

نه اندوه ، اندوه است

و نه دوست داشتن ، دوست داشتن .

واژه ها

خطوط لغزان دروغین شده اند

تا مرا از لحظات جدا کنند

و واژگون

میان دو معنای متناقض

بیاویزند .

چگونه است که میان دو معنا واژه ای نیست

تا خود را تسکین دهی

و از گوشه تیره ، به سوی روشن داستان ره بسپاری ؟

همه پرندگان از خواندن باز می ایستند

به نقطه ای نامعلوم چشم می دوزند

و افق ها درهم می شوند

امواجی هول انگیز سر بر می آورند

از جایی که تنها آواز جوشش چشمه های آرام شنیده می شد .

خلأ  همه چیز را در بر می گیرد

کلمات به جایی نمی رسند

و چون برگ های خزان زده در پایم می ریزند .