خرداد 94

شب نوشت

شب برای خیلی ها رازهایی دارد؛ انگار فضای ناشناخته ای پشت پردۀ سیاهش وجود دارد و با هزار چراغ و شمع هم کشف نمی شود، فقط روشن می شود. اگر نه برای همه، دست کم در دوره هایی از زندگی_ مثلاً کودکی_ رازآلود بوده.

شب زندگی دیگرگونه می شود. ذاتاً آدم شب بیداری نیستم، اما بارها پیش آمده پردۀ تیره را پس بزنم و وارد قلمرو تاریکی بشوم؛ همان ساعت هایی که همۀ دوروبری هایت خوابند و نفس هایشان آرام و سنگین شده، تو روی پنجۀ پا پرسه می زنی و یا گوشه ای نشسته ای و خش خش کاغذ مثل کار ممنوعه است. انگار زمان خاصی که بگذرد طلسمی اجرا می شود که مولکول های هوا را تغییر می دهد. دفعات معدودی که در شب بیداری هام تنها نبوده ام هم این تغییر را احساس کرده ام.

هیچ وقت نتوانسته ام احساس آدم های شب زنده دار را درک کنم؛ این که دیدشان به شب چطور است، یا وقتی کارهایشان را در طول شب انجام می دهند انگار ما هستیم و روز، .. با همۀ این ها فکر می کنم این طلسم و راز در اطراف آدم ها هم پرسه می زند حتی اگر خودشان متوجه نباشند یا به نظرشان غیرعادی نرسد. در طول روز، صدای تو در بین صداها گم می شود، صداهای روز، مثل نور روز، تو را در خود حل می کنند، همیشه صدایی بلندتر از صدای تو هست.. اما در شب این تو هستی که صدا تولید می کنی، کوچک ترین صدایی به سرعت مرزها و حریم های تاریکی را رد می کند و به محافظان طلسم هشدار می دهد که کسی برای کشف راز آماده است. حتی اگر شب بیداران به این امر واقف نباشند هم، طلسمی در اطرافشان اجرا می شود و آن ها را آرام آرام در بر می گیرد. این می شود که از باقی آدم ها متمایز می شوند، اسم آنها می شود جغد، خفاش، شب زنده دار، ..

برای خود من، شب همیشه رازآلود بوده و هست. هنوز هم مثل دوران بچگی فکر می کنم  در تاریکی شب پایم را هرجایی که بگذارم احتمال دارد زیرپایم خالی شود و وارد دنیایی شوم که نمی دانم چگونه است و سر از کجا در خواهم آورد. گاهی روزها به زمین زیرپایم نگاه می کنم که هرجایی، شکل و رنگ متفاوتی دارد؛ از چمن خیس گرفته تا آسفالت که انگار بی تفاوت و خنگ خودش را پهن کرده وسط خیابان و به آسمان خیره شده و گاه در خنکای روز سوت می زند. یا حتی به سرامیک ها، زمین خاکی، گودال های بزرگ و کوچک که در طول روز هم مرموزند، اما همه می دانیم الکی مرموزند. با خودم فکر می کنم همۀ این ها، شب که بشود، تکانی به خودشان می دهند و ماهیتشان دگرگونه می شود. باوجود هیجان انگیز بودن این چیزها، هنوز به صرافت نیفتاده ام که امتحانشان کنم.

با همۀ این ها، شب ارج و قرب خودش را دارد و بخش دوست داشتنی ای از شبانه روز است؛ اصلاً همان پیوستنش به روز و خورشید خاصش می کند. بخش جدی و قاطع شبانه روز که به هیچ کس شوخی ندارد.


ماجرای من و عصا و وایکادین

از زمستان 90 که بار اول سریال House M D را دیدم، سایۀ بزرگ دوست داشتنی اش همچنان در ذهنم مانده؛ حتی با بدخلقی ها و آدم نبودن هایش، حتی با این که چند وقتی است از ابتدا شروع کردم به دیدن آن، تا برسم به همان نقطه ای که مجبور بودم رهایش کنم. همیشه در خاطرم مانده بود دست کم 5 فصل از این سریال را دیده ام، یا ماجرایش با سه همکار ابتدایی اش 1-2 فصل طول کشیده و ماجراهای آن همه آدم بعدی که در یک اتاق بزرگ آمفی تئاتری، پخش و پلا، می نشستند و نظر می دادند تا درنهایت تعدادی رفتند و تعدادی ماندند، بیش از یک فصل بوده. در حالی که هیچ یک از در-یاد-مانده هایم درست نبودند! تنها 4 فصل را تماشا کرده بودم و ...

همان 4 فصل را هم دوباره با لذت نگاه کردم. انگار قرار است چند سال بعد دوباره از اول همۀ داستان ها را مرور کنم. و فصل 5 برای خودش دنیای دیگری است از House. و به نظر می رسد فصل 6 هم دنیای دیگرتری باشد. چون بین 5 تا 7و8، این چند سال، خلئی بوده به اسم فصل 6، که نداشتمش، و حالا ماراتن وار اپیسودها را دانلود می کنم. هربار دزدکی و با اشتیاق هر اپیسود تازه از تنور درآمده را چک می کنم تا مبادا عیب و ایرادی داشته باشد. و بهانۀ واقعی، دیدن House در هیئتی جدید است و داستانهای وهمی ای که در ذهنم می سازم تا این 4 اپیسود باقی ماندۀ فصل 5 تمام شود و بروم سروقت 6 و ببینم چقدر از حدس هایم درست بوده اند و ماجرا چیست و ... و .. و .............


جایی، در فضایی...

  «من کمی خسته‌ام، آیا تمامی اطلاعاتم را دریافت کردید؟ می‌خواهم چرتی بزنم.»@

حتماً چند سال دیگر کتابی هم درمورد ماجرای این کاوشگر طفلکی_ Philae فیلای/فیله_ می نویسند فیلمی می سازند*، با ماجراهایی که در ذهن بتوان تصور کرد.. از نرسیدن نور خورشید به آن، خاموش شدنش، .. و اینکه این روزها نور خورشید دریافت کرده، دارد شارژ می شود و ... روشن می شود. چه اطلاعاتی قرار است به ما آن ها که روی زمین منتظر بوده اند، بدهد. و ماجرای اصلی حتماً آن ساعت های به خواب رفتنش و قطع شدن ارتباطش با زمین خواهد بود. داستانی شاید بدون گفتگو (یا حداقل گفتگو)، با موسیقی متنی که فضای بیرون از اتمسفر زمین و لایتناهی بودن کیهان را به ذهن منتقل کند.

بعد هم فیله جان رها می شود، جایی در همان ذهن، (حالا یا در فضا می ماند، یا می آورندش به زمین و در محلی می گذارندش متعلق به یادگاری های فضایی،..) و داستان ادامه دارد.

[نام فیلای برگرفته از نام جزیره‌ای در رود نیل است که کشف ستونی هرمی در آن منجر به رمزگشایی از روزتا استون شده‌است،‌ سنگی آتشفشانی که در سال ۱۷۹۹ در مصر کشف شد.]

 

* ساختن فیلم با جلوه های بصری مسلماً هیجان بیشتری دارد.

** موقع تایپ «کاوشگر» را اشتباه نوشتم! خیلی وقت بود این کلمه را ننوشته بودم.

@فرودگر  فیلای روی توئیتر خود این پیام را نوشته بود، به نظر می‌آید این ادبیاتی است که آژانس فضایی اروپا از آن برای اعلام برقراری تماس با فرودگر استفاده می‌کند.


ماجرای آقا خرسۀ محبوب من

روز و ساعت آقا خرسه فرارسید و با [Paddington] دیدار کردم؛ البته با تماشای سفرنامه ش به لندن. حیف که نمی شود اسم خرسی اش را گفت یا نوشت. چون این کیبرد آدم ها هم، مثل زبانشان، حروف «خرسی» ندارد.

خلاصه اینکه ماجرای من و آقا خرسه بر می گردد به دوران کودکی ام، همان سالهایی که کم کم حافظه ام به طور مرتب تری شکل می گرفته و شروع کرده به ثبت چیزهای بیشتر و پیوسته تری... من [مجموعه ای عروسکی] به خاطر می آورم با خرسی که کلاه بزرگ داشت و ژاکتی بزرگ که توی تنش خوب نشسته بود. کلاهش را قدری یک بَری می گذاشت، یا کلاً یک طوری که دل مرا بدجور برده بود (چون از بچگی دوست داشتم کلاه هایم را به طرز عجیبی سرم بگذارم که همه به آن ایراد می گرفتند)، چمدانی کوچک_ درحد کیف سامسونت؟_ داشت که راه به راه از توی آن ساندویچ مربا بیرون می آورد و نوش جان می کرد. دوبلور راوی هم ترکیب «ساندویچ مربا» را طوری ادا می کرد که قرار بود برای من هم خوردن آن سنّت بشود، ولی خب، نشد.

بله، من عاشق این آقا خرسه شده بودم، طوری که توی فانتزی هایم قرار بود بعداً با او ازدواج کنم. و چون نمی شد، توی ذهنم تبدیل شدم به آقا خرسه تا او را برای خودم نگه دارم. شاید ده سال بعد، اتفاقی پارچه ای را در مغازه ای دیدم که در قفسۀ پارچه های ملافه و پردۀ اتاق کودکان بود. ولی با اصرار من، پدرم مقداری از آن را برایم خرید و تبدیلش کردم به یک سارافون شلوار دار، می پوشیدمش و از داشتن مجدد آقا خرسه خوشحال بودم.

بالطبع از ساخته شدن فیلمش هم خوشحال شدم و دیدنش را گذاشتم برای فرصتی مناسب و ...

فیلم خوبی بود. از لندن بارانی و منزل چند طبقۀ آقای براون و دیگ های جوشان مربای پرتقال گرفته تا موزیک زنده ای که چندبار جلو چشم آقا خرسه اجرا شد.. و کبوترها... و همه چیزش! کلاً دوستش داشتم و بوس به [آقا خرسه!] <3 :-*


حفرۀ گل اندود شده در دل درخت

«او تمام سالهای ناپدید شده رو به یاد میاره، در حالی که پشت پنجره ای غبارگرفته ایستاده ونگاه می کنه. همۀ آن چه متعلق به گذشته است رو می بینه اما نمی تونه لمسشون کنه و همۀ اون چه می بینه، تیره و تاره».

فیلم دیگری از کارگردان شبهای بلوبری؛ In the mood for love
[اینجا] خیلی خوب هم خلاصۀ ماجرای فیلم را گفته، هم به آن نگاه کرده.

فقط باید بگویم همه چیز به جا بود، درست و دوست داشتنی و پذیرفتنی.

لینک بالا نیاز مرا به نوشتن بیشتر برای ثبت لحظات خوب فیلم برطرف کرد.



بعد از فرونشستن غبار

خواب کورتی رو دیدم؛ جناب فُنه گات. اولش که توی خانۀ قبل از قبلی بودیم و از همین طوفان های گردوخاکی هر روزه بود و.. از پشت پنجره ها چیزی پیدا نبود. با خودم می گفتم این راننده ها چطور می رانند؟ توی این گردوخاک که چشم چشم را نمی بیند! به سرم زد نکند اشکال از شیشه هاست! چون من از پشت پنجره می بینم اینطور به نظر می رسد.

برای امتحان فرضیه ام رفتم وسط خیابان و دیدم باوجود طوفان، امن و امان است. وقتی دید واقعی به دست آوردم و برگشتم توی خانه، دیگر منظرۀ پشت پنجره ها گردوخاک زرد کورکننده نبود؛ اقیانوسی آآآبی و زیبا و آرام بود که خورشید بر آن می تابید، و پنجره ها هی آبی تر می شدند. چون خانۀ ما تبدیل شده بود به چیزی شبیه اتوبوس خانم فریزر (همان انیمیشن اتوبوس جادویی و سفرهای علمی) و داشت در اعماق اقیانوس پایین می رفت.

بعد از این مسافرت، انگار که تختۀ ارواح داشته باشیم، اما از نوع دیگر، پیامی شامل مربع ها و دایره ها و خط های عمودی ظاهر شد. نمی دانم چه کسی فهمید قضیه چیست، اما در نهایت معلوم شد پیام از طرف کرت فُنه گات است و به زبان و شاید هم خط ترالفامادوری. البته من اینطور اصرار می کردم چون پیام ها را هرطور می خواندیم به زبان عجیب و غریبی بود. الآن یادم نیست محتوای آن دقیقاً چه بود، مضمون آن طلاعاتی بود که با اجازه و خواست خود ترالفامادوری ها برای ما فرستاده شده بود و یادم هست آخرین بخش پیام ترجمه نمی شد و همه دنبال سرنخ بودند. آخرش یکی از در آمد و چیزی گفت و آنقدر با اطمینان گفت که همه قبول کردند ولی من دلم می خواست به آن ها بگویم جوانب دیگر قضیه را درنظر بگیرند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد