خرداد 94

Houseنگاری؛ S05 -Ep03

_ هاوس دیگه خیلی خر شده! البته این خریتش رو هم دوست دارم، شدید!!

__ وسطش فکر می کنی اینکه میگن لازم نیس همه چی رو بدونی، و اصلاً یه چیزایی رو هم بهتره/ باید ندونی، حکمت داره. چند دقیقه بعد باز فکر می کنی بهتره بعضی از «این» چیزها رو هم دونست، گاهی و اگه کمی خوددار باشی از نتیجۀ چیزهای پنهانی بیشتر لذت می بری. (ماجرای دکتر تاوب و همسرش)

___ اینکه کادی از اون کارآگاه خصوصیه شکایت نمی کنه، چیزیه که توی واقعیت نباید اتفاق بیفته. اگه توی داستان اتفاق بیفته یه مسیر انحرافی برای داستان پیدا میشه و حواسمون از اونچه این دو به هم گفتن پرت میشه. که خب، سازنده این طور نمی خواد.

____ بلوز گلدار کادی، اول اپیسود، خیلی قشنگه! هم پارچه ش، هم مدلش!


کمربندها را ببندید!

تا یادم نرفته، یک چیز خوبی که از مکس یاد گرفته م این است که مکس روی این پیراهن های اسپرت، که بیشتر شبیه لباس های مردانه اند، کمربندهای خوشکل می بندد!

واقعاً ایدۀ خوبی است و کلی لباس و ظاهر آدم را عوض می کند.

[مثل این تصویر]


از «نمی دانم چه م است» ها

با این محدودیت در حرکت دادن دستها، که از گرفتگی کتف ناشی شده، یاد فانتزی گاه به گاهم می افتم که چرا من 3 یا 4 دست ندارم! این هم حاصل بیماری انجام دادن دو یا چند کار هم زمان است.

الآن به خودم می گویم «از همین دو دستت خوب استفاده کن، 3 و 4 تایش پیشکش!»

_ چنین زمان هایی بهترین وقت کتاب خواندن و فیلم دیدن است دیگر. ولی مثل شب امتحان، آدم دلش بهانۀ کارهای دیگر را می گیرد.

__ نمی توانم دستم را بیش از چند ثانیه روی ماوس قرار بدهم!


هانچ* بک آو پرژن بلاگ

دیروز حرکتی آرام به کتف ها دادم که می توانم به جرئت بگویم چندان محسوس هم نبود. اما گویا این حرکت ظریف به مذاق عصبی، تاندونی، .. چیزی .. خوشایند نیامد و همان موقع حدس زدم که آن چه نباید می شده، شده!

تا عصر مشکلی نداشتم، فقط گرفتگی کوچک اخطارواره ای بود که می گفت باید حواسم را جمع کنم. البته خرید رفتم و 3-4 تکه لباس هم شستم. ولی کار سنگینی نبود. آها! کلی هم لباس اتو کردم.

این شد که الآن احساس می کنم موجودی هستم میان فینچ (از سریال Person of interest که نمی تواند کامل سرش را بچرخاند) و دکتر هاوس (که به علت درد پایش مسکن قوی نیاز دارد و نمی تواند از بخشی از بدنش استفاده کند)

در ضمن، اینجور موقع ها آدم می فهمد که برای هرکار کوچک و بزرگی چه تعداد ماهیچه درگیر می شوند!

*اتفاقی دیدم ترکیب هاوس و فینچ کلمۀ معنی داری می شود که با مو قعیت من هم می خواند. با این کیسۀ آب گرم که به گردن بسته ام هم کمی قوز دارم، هم احساس سناتور های رومی را ( فقط به علت آن پارچۀ کجکی که روی شانه می اندازند!)


ماجرای خوابهای ناقلا و نگرانی برای قهرمان

مطمئنم دیشب کلی خواب با موضوع های متفاوت دیدم اما متعجبانه، بیشترشان یادم نمانده. نمی دانم این خوابهایی که بلافاصله فراموش می شوند به کدام لایۀ مغز می روند. جزئیات اندکی از آنها را می شود در جعبه ها یا کشوهای اتاق زیرشیروانی پیدا کرد.

صحنۀ آخر که فقط همان را بلافاصله بعد از بیدار شدن در خاطر نگه داشته بودم، الآن محو شده، عوضش ماجرای قبل از آن به یادم آمده؛ با دوتا از دوستانم در شهر، که خیلی زیبا و چیزی بین پاییز و زمستان بود، قدم می زدیم و یکی شان کم کم غایب شد، چون واقعاً نزدیکمان نیست. و آن یکی آماده می شد برای عکاسی ...

فکر می کنم حداقل علت غیب شدن تصویرهای ذهنی م را می دانم. دیشب تا دیروقت بیدار بودم. سریال House را به جایی رسانده بودم که 3 سال پیش ادامه اش ندادم.دلم راضی نمی شد همین طوری، وسط زمین و آسمان رهایش کنم. اپیسود اول از فصل جدید را هم دیدم و کمی خیالم راحت شد. اما می شد پیش بینی کرد که ابتدای هر فصل، معمولاً آغاز ماجراهای تازه است. من هم به سلامت، از یک پیچیدگی وارد پیچیدگی دیگری شدم و با همین ذهنیت به خواب رفتم. و نتیجه این شد!


ماجراهای شازده احتجاب_ شباهت به پدران

خیلی وقت ها، کسانی که با قدرت ادعا می کنند مثل نسخه های نسل قبلشان نمی شوند و معمولاً هم با آنها در کشاکش هستند، در اولین فرصت این شباهت فاجعه بار را به نمایش می گذارند؛ مثل کش تنبان رجعتی دردآور و ناگزیر دارند.

مرحوم گلشیری خوب گفت که «اگر مواظب نباشیم شبیه پدرانمان می شویم».

_ حالا این شبیه بودن بد/ خوب نیست لزوماً. جدال با آن راه درستی نیست. باید چیزهایی را پذیرفت و با آنها کنار آمد؛ یا در خودمان حل کنیمشان یا راهی برای کنار زدنشان پیدا کنیم.

__ یاد نسخه های «نفی کننده ولی مشابه والدین» ی افتادم که در زندگی م دیده ام. و این سؤال که «من شبیه که هستم؟»

___ بعدش تازه حرف این پیش می آید که کدام شباهت ها خوبند و کدام ها را باید فکری به حالشان کرد.

...


عاشقشم

بوی فلفل دلمه ای و قارچ تفت داده ... !

*نفس عمییییییییییییق!


ماجرای تیغۀ چرخ گوشت

گاهی انگار موقع سرهم کردن چرخ گوشت تیغه شو برعکس انداخته باشی


گزارش هواشناسی و If I stay_2

از اول هفته تا حالا گزارش احوالم مثل هوای متغیر است؛ با ابری و همراه با رعد و برق شروع شده، نیمه ابری و نزدیک به بارندگی بوده، حتی آفتابی دلپذیر هم بوده، و با وضعیت گرفته و تیره پیش می رود. مشخص نیست به مه آلود و مرموز ختم شود یا صاف بدون گرد و غبار!

 

Mia: how come you've never written a song for me?

Adam: I don't know, I'm no good at writing about things that make me happy. If you want a song, you're gonna have to, like,cheat on me or something

Mia: What do I have to do for a whole album?

Adam: Come on. Don't get greedy


پیش به سوی زیرشیروانی

از وقتی درمورد زیرشیروانی ذهنم نوشتم، انگار چنین جایی در جایی از دنیا پررنگ شده و انتظار مرا می کشد. مدت ها بود در ذهنم داشتمش ولی به اندازۀ این ساعت ها خودش را به من نشان نمی داد و حضورش پررنگ نشده بود.



If I stay_1

^_^

Mia: You always say that you left your band to become a better dad
But you were a great dad when you were in the band
You didn't have to give up something you loved so much just for us

Dad: No, baby
I didn't give anything up. I played that adventure out, and then it was time for a new adventure with you guys. And sometimes, you make choices in life
and sometimes, choices make you


ماجرای 14 سالۀ ثبات

داشتم به مهم ترین دغدغۀ زندگی م، «ثبات و بی ثباتی»، فکر می کردم که به خاطر آوردم همان ابتدای دهۀ پیشین شمسی، چند خطی درموردش ثبت کرده بودم، جایی. و همان روزها مصمم بودم بعدترها، مثلاً روزهایی که «الآن » من باشند، آن چند خط را به یاد بیاورم و خودم را با خودِ آن روزها بسنجم. همان وقت مشکوک بودم که آیا می شود به ثبات معقولی دست یافت یا نه. برای همین، تعریفش کردم. ثباتی که آن روزها می خواستم و در صورت قرار گرفتن در آن احساس آسودگی می کردم چنین بود و چنان بود.

خیالم که راحت شد، روندی را که در پیش گرفته بودم با انرژی و تلاش بیشتری ادامه دادم و به جاهایی رسیدم که زیر پاهایم محکم تر شدند و سطح مقاومی که رویش ایستاده بودم وسیع تر.

چند سال بعدش که می دیدم پله ها و سطح های صاف بی خط و خش دارند یکی یکی از زیر پاهایم در می روند یا ترک بر می دارند، درنهایت به هرچه دم دست بود چنگ می زدم، از ریسمان معلق پرتکان گرفته تا نردبان و پلۀ باریک و ... هر چیز هموار یا ناهموار. این هم خاصیت روزگار و نتیجۀ انتخاب های خودم بود. گاهی غر می زدم و گاهی کنار می آمدم، آن قدر که تا حد ممکن، این اصطکاک ها لبه ها را صیقل دادند.

اما دغدغۀ ثبات، هنوز هم سراغم می آید و گاه آن قدر نزدیک و همراه است که سایه اش را پررنگ تر از سایل خودم می بینم. می بینم که دارد بر من غلبه می کند، روی شانه هایم جا خوش می کند و مدام سعی دارد میخ خودش را بکوید. لابد قیافۀ من را که دیده، فکر کرده قرار است برایش شمشیر بکشم!

بعدِ این هفتۀ متغیراحوالی، امروز بیشتر یاد سالنامۀ زرشکی و یادداشت ثباتی افتادم. قبل از این که دست ببرم سمتش و برگه هایش را جستجو  کنم، دوباره ثبات را برای خودم تعریف کردم؛ حتی با معیارهای آرامش دهندۀ تعریف گذشته، من بیش از نیمِ آن چه برای ثبات لازم بود داشتم. باقی چیزها تجربه و مکاشفه هستند و ابزاری مانند چند دست کفش آهنین و سوهان و ... می طلبند؛ باید پشت سنگ و صخره ها را به دقت نگاه کنم و ناهمواری ها را تا جایی که لازم است سوهان بزنم (نه بیشتر).

یادم باشد پذیرفته ام با داشتن/ نداشتن بعضی چیزها باید به شایستگی کنار بیایم؛ در حدی که اگر همان 10-14 سال پیش می توانستم در گوی بلورین سیبل تریلانی امروز خودم را ببینم، ازتعجب شاخ در می آوردم! باید هر داشتن/ نداشتنی، هر رسیدن/ نرسیدنی چیزی در خود داشته باشد. که بعدها جایی برای گله و حسرت باقی نماند.

_ این را با ورق زدن و به دنبال «ثبات-نوشته» گشتن پیدا کردم، که تعریف جدید را تأیید
می کند:

« آن چه باید حفظ کرد شاید این باشد که هرگز نباید از پیشروی ایستاد و هرگز نباید گفت این جا خوب است، همین جا می توان ماند.» کازانتزاکیس؛ مقدمۀ مسیحِ بازمصلوب

خوب است! اولین مکاشفه در این باب نشان می دهد چندان بیراه نرفته ام؛ هر زمان، هر تعریفی داشته باشم و تمام و کمال به آن برسم، وقت بازتعریف و به راه افتادن است. همان چیزی که پیش تر می دانستم، اما هر چند گاه نیاز است دوباره آن را یادآور شوم.

آن چه سال 80 نوشته بودم:

امروز صبح نرفتم سرکلاس عربی. حوصله شو نداشتم. خودم هم که نشستم سر کتاب و جزوۀ عربی، اصلاً میل نداشتم بخونم. بستمش، گذاشتمش کنار.

دنبال چیزی می گردم که اینجاها نیست؛ نه سر کلاس عربی، نه توی جزوه هایی که فقط برای گذروندن واحدها می خونیم... لااقل توی چیزهای ملال آور و بی ربط به من نیست. یک چیزی را توی خودم گم کردم و نمی دانم کجا باید پیدایش کنم.

هنوز هم جای خودم را در دنیا نیافته ام. اما چیزی به روشنی روزهای آفتابی به من
می گوید که بالاخره، پیدایش می کنم. هر زمان که از این جستجوها رها شدم و هیچ میل و اشتیاق یا کنجکاوی در من، مرا به سمت کتاب ها، نوشته ها، .. نکشاند جای خودم را یافته ام. یک جای دنج و خلوت و دریچه ای که می شود از ن به همه جای جهان نگریست و هیچ چیز کوچک را از قلم نینداخت.

_ این خود تعریف آن روزهایم نیست. فقط یک کلید است، راهنما و یادآور برای تعریف روشن و واضحی که همان لحظه در ذهنم نوشتم و ثبت این کلمه ها روی کاغذ کمک کردند همیشه آن تصویر را به همان روشنی به خاطر بیاورم.

__ یادم آورد لحظاتی هم بوده اند که از همۀ چیزهای دوست داشتنی و شوق انگیز زده
می شدم و ترفندی لازم بود تا بتوانم درک کنم چرا و چطور همۀ این ها را دوست داشته م و دارم.

ته نوشت: آدم این همه به هم ببافد، بعد ته ذهن و دلش به کازانتزاکیس حق بدهد و منصفانه، به همان جمله بسنده کند. ولی اگر کلنجار و حدیث نفس نباشد که چنین نتایجی هم حاصل نمی شود!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد