فروردین 94

آرزوهای کوچک

دوست  دارم موقع انجام دادن بعضی کارا یکی برام داستان تعریف کنه!

کتاب صوتی؟ یکی منو از هاگوارتز و ماجرای هری پاتر بیرون بکشه_ اونم با صدای فرای یا دیل_ بعد هم خوانش خوب و شنیدنی از داستانهای خوب بده دستم


روز برجاست

یه بار، دقیقاً وسط یه هیرو ویر، موسای جان و اژدهای درون منو بردن خیابون انقلاب و من از بین اون همه کتاب بازماندۀ روز از ایشی گورو رو براشون انتخاب کردم، بیشتر به خاطر فیلمش و آنتونی هاپکینز آرومش و مترجمش_ دریابندری_ و سلیقۀ نشر کارنامه در انتشار کتاب.توی مترو چند صفحه ای ازش خوندم. بین کار یه خبطی کردم و با شنیدن صدای آشنایی سرمو برگردوندم و همزمان «اونا» هم منو دیدن. «اونا» حسن نیت داشتن اما من هیچ وقت حوصله شونو نداشتم. گاهی وقتا هم که اومدم باهاشون راحت تر باشم دیدم نمی تونم ادامه بدم پس از همون اول چرا امید واهی بدم بهشون؟ اینطوری بهشون توهین هم نمی شه. واقعاً خیلی سخته کنار اومدن با این موارد و کنترل کردنشون. یه کم  شُل اومدن برای آدمی احساساتی، که من باشم، می تونه برابر باشه با تحمل یه رابطۀ اجباری و حداقل در نصف موارد ناخوشایند و اضافی، یا خراب کردن ارتباطی که می تونست دست به عصا و با سلام و صلوات هم پیش بره.

بگذریم. هرچی م بخوام به کتاب برگردم بازم «اونا» حضور دارن! چون «اونا» بلافاصله بعد دیدن من جاشونو عوض کردن و اومدن در دیدرس من نشستن، به رسم ادب. من اون روز حوصلۀ خودمو هم نداشتم. بیشتر می خواستم خودمو پرت کنم تو صفحه های کتاب تا کمی انرژی بگیرم ولی اینطوری نمی شد. خلاصه رفتاری در حد خر قُل مراد از خودم نشون دادم، طوری که خودم هم باورم نمی شد! این شد که باتلر عزیز رو همون جا بین صفحه ها رها کردم و بعدش هم کتابو دادم یه نفر بخونه و اونم یادش رفت بهم برگردونه. یادم باشه به یه بهانه ای بهش یادآوری کنم شاید بلایی سرش نیاورده باشه. البته شخص محترمی هست و اگرم نتونم کتابمو پس بگیرم مهم نیس.

اینطور شد که روز من هنوز به پایان نرسیده؛ یعنی چون بازماندۀ روز رو نخوندم، انگار در روزی زندگی می کنم که هنوز و فعلاً ساعاتی ازش باقی مونده.


آدما

یکی از خوبیای شناختن شخصیت آدما اینه که می شه در این مورد بهتر تصمیم گرفت که چقدر بهشون توجه یا بی توجهی کرد، و توجه لازم رو در وجه درستی خرجشون کرد.


بادبان ها

کاپتان فلینت: «اُدیسه در سفر بازگشتش به آتیکا، با یه روح ملاقات می کنه. روح بهش میگه که وقتی به خونه  برسه و تمام دشمناش رو قتل عام کنه و در خونه ش ساکن بشه، قبل از دست یافتن به ارامش باید کاری انجام بده.

روح بهش میگه که یه پارو برداره و در سرزمینش پیش بره و به جایی برسه که یه نفر اون پارو رو با بیل اشتباه بگیره. اونجا سرزمینی هست که بشر دریا رو نمی شناسه، و اونجاس که به آرامش می رسه.

در نهایت، چیزی که می خوام همینه؛ که از دریا دور شم و به آرامش برسم.ـ»


کمکم کن...

ابی جان!

من اگه بخوام  ترانه های گوگوش رو بشنوم که میرم سراغ پوشۀ آهنگای خود ایشون!

اونم وقتی شما نه بهتر از ایشون می خونی.. حالا اینکه من لرزش صدا و هزارتا چی دیگه در صدای گوگوش رو خیلی دوست دارم، بماند!

باشه؟

* امروز که داشتم از اتو استفاده می کردم، پوشۀ آهنگای ابی رو باز کردم تا نشنیده از دنیا نرم. یکی از آلبوم ها دقیقاً چندتا از کارای قدیمی گوگوش هست که ابی خونده. حالا موزیک بازها و عشاق ابی بهتر می دونن. صرفاً برای توضیح مطالب بالا نوشتم.


فهرست صورتی

Black sails

(series)

ماجراهای قبل از داستان جزیرۀ گنج

لانگ جان سیلور هنوز شخصیت خیلی خاصی در حد جزیرۀ گنج نشده اما قابل قبوله و ویژگی های خودشو داره

از کاپتان فلینت این داستان بیشتر خوشم میاد تا باقی شخصیتا

 

My daddy long-legs

معرف حضور هست دیگه!

جودی خیلی شلوغه و غیر از اون زیادی و بیخودی دهنشو باز می کنه

اینا غیر از اینه که بگم شخصیتشو دوست دارم یا نه

 

Exodus Gods and kings

مممم... فکر نکنم چندان ازش خوشم بیاد

هنوز تموم نشده! بله این بلاییه که من سر فیلمای طولانی میارم؛ تیکه تیکه دیدن!

 

Rosewater

اینم خوب نبود! اندکی گلشیفته داشت و کمی بیشتر از اون شهره آغداشلو، و البته اون ایرانیایای دور و بر شخصیتای اصلی بهتر بودن!

چرا گائل گارسیا برنال رو اینطوری گریم کرده بودن؟ اینکه بیشتر شبیه ا.نجاد خودمون شده بود که! بهع!!

Two broke girls

(series)

:) :)

مکس خیلی باحاله حتی با اینکه خیلی منفی بینه و تقریباً وافع گرا

صداش و حاضر جوابی شو هم غیر از قیافه ش دوست  دارم

کرولاین (بلونده) اولش توی ذوقم زد اما الآن می بینم اونو هم خیلی دوست دارم ^_^

ساده دل، اما باهوش و وفادار به دوستشه

اُ اِم. جی.!!

مَکس اند کرولاین،

آی لااااوووو یووووو :))))))))))))))))

 

Continuum

(series)

بیش از دو سال پیش فصل اولش رو تقریباً تا آخر دیدم. الآن دوباره دارم از اول می بینم تا داستانش بیشتر یادم بیاد و بتونم دو ف صل بعدی رو هم ببینم. داستانش مربوط به آینده س و سفر در زمان و .. این حرفا داره.

این خانوم که توی تصویر هست، عشق منه؛ هم هنرپیشه ش هم شخصیت داستانی ش با تمام ویژگی هاش. بعدش آقای نوجوون سمت چپی رو دوست دارم که انسان تأثیرگذاریه و البته آقای سمت راستی هم که پلیس و انسان خوب و دوست داشتنی ایه ^_^


مرا نصف کن، چه باک از نصف شدنم*

الآن باز هم دلم می خواهد دو تکه باشم؛ تکه ای نشسته همین جا، یا درحال انجام دادن کارهای بازماندۀ روز، و تکه ای هم پا شود برود خیابان خلوت پشتی قدم بزند..

 حتی اگر دو تکه هم بشوم، تکۀ دوم دوست دارد در ذهنم راه برود!

حتی اگر تکۀ اول بیکار هم باشد، می خواهد بنشیند پشت پنجره و به افق خیره شود و در خیالش برود برای قدم زدن.

این از محدودیت یک تکه بودن است؛ اگر می شد دوتکه باشیم شاید بهتر می توانستیم در این باره حکم بدهیم چون تجربه اش کرده ایم. ولی چون نمی شود بیش از یک تکه بود، با همان محدودیت های یک تکه ای بودنمان، هر دو تکه را می سنجیم و درنهایت همان یک تکه می مانیم.

*اشاره به مناجات فرانسیس آسیسیایی در ابتدای کتاب گزارش به خاک یونان از کازانتزاکیس:

«پروردگارا، کمانی در دستان توام. مرا می کش، مَهِل تا بپوسم».. الی آخر.


زندگی با صورتی ها

صورتی ها حمله کردن! همه جا رو صورتی برداشته ... تمام روزای هفته حضور صورتی ها حس میشه. هر روز حداقل یه مورد دیده می شه. مسئله اینه که باهاشون کنار میام. درواقع، این منم که احضارشون می کنم. من و صورتی ها بیشتر اوقات با هم کنار میاییم. اونا قلمرو خودشونو دارن و منم مال خودمو. ولی هر روز صبح که از خواب بیدار می شم و برنامۀ روزانه مو شروع می کنم، بعد از چند دقیقه یا نهایتش چند ساعت پیداشون می شه و اونا هم شروع می کنن به تقسیم کردن روز با من. در اصل، اختصاص دادن بخشی از روز من به خودشون. نمی دونم اونا درمورد من چه فکری می کنن، آیا با همدیگه نظرشونو راجع به من درمیون میذارن یا هریک، به تنهایی، عقیدۀ خودش رو برای خودش نگه می داره و ترجیح میدن همون طور که در سکوت به من زل می زنن، به همدیگه هم زل بزنن یا از کنار هم رد شن؟

اصلاً آیا می فهمن که من درموردشون چه فکری می کنم، یا همین که من احضارشون کردم_ گویا از ظواهر امر اینطور برمیاد_ براشون کافیه تا به من بدهکار نباشن و بنابراین، اگر هم بفهمن، اهمیت نمیدن چه احساسی بهشون دارم؟

هر روزی صورتی مخصوص به خودشو داره؛ گاهی ادامۀ همدیگه ن، گاه ادامۀ صورتی های روزای قبل، در مواردی که فعلاً نادرتره برای خودشون مستقلن، و گاهی هم همون صورتی های سال پیش یا دوسال پیشن.

گاهی فکر می کنم برای کسی که آبی آسمونی باید رنگ غالبش باشه، یه جورایی مایۀ شرمه که صورتی ش بیشتر بشه. اما مهم نتیجه س. وقتی زندگی با صورتی ها امکان پذیر باشه میشه کم کم جا برای آبی ها هم باز کرد و حق و حقوقشون رو بهشون برگردوند. البته ایده آل من هم زیستی مسالمت آمیز آبی ها و صورتی هاست با غلبۀ تقریباً محسوس آبی ها، ولی همیشه نمی شه تعادل رو نگه داشت. گاهی تعادل در بی تعادلی معنا پیدا می کنه_ البته تضمینی نیست که الآن تعادل با این شرایط برقرار باشه ها_ همچنان که نظم هم می تونه در خود بی نظمی باشه.

این روزها تنها صورتی مهمی که حضورش بین باقی صورتی ها به چشم نمیاد، پاتریک استار هست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد