خرداد 94

Red

«شاید تو زنی باشی که هرگز ندیدم».

_ قرمز کیشلوفسکی را از سفید و زندگیِ دوگانه بیشتر دوست داشتم. ولنتاین دلپذیرتر از ورونیک بود، و شخصیت مقابلش، قاضی پیر بازنشسته با خانه و زندگی انگار تک افتاده اش.. باید فیلم را دوباره دید، یا هرازگاهی تکرارش کرد. ژوژ! شخصیتی که قابلیتش را دارد با او دوست شوی و وقت بگذرانی.

صحنۀ آخر، بازماندگان حادثۀ مانش، می گفت بهتر است آبی و سفید پیش تر دیده شوند. سفید را که قبلاً دیدم و آبی مانده فقط. یعنی در انتهای سه گانه، شخصیت ها از طوفان زندگی شان جان به در برده اند؟ حتی با آن وضعیت دومنیکِ سفید؟

__ چقدر حالتهای چهرۀ ایرنه ژاکوب آدم را یاد لیلا حاتمی می اندازد! تقریباً همان قدر دوست داشتنی و توجه برانگیز، وقتی تردید می کند، خیره می شود، نگران می شود یا لبخند می زند.

تصویر ولنتاین روی بیلبورد چه می گفت؟ طراوت زندگی؟ منطبق باحالت چهره اش بعد از نجات یافتن. حیرت؟ وحشتی که قرار است به رضایت تبدیل شود؟

___ غیر از باقی قرمزهای فیلم، اسم ولنتاین هم به زنگ قرمز اشاره دارد.

____ [دانلود soundtrackهای فیلم قرمز]


فعلاً نوشت

چرا کریستوفر نولان فیلم هایش را طوری می سازد که آدم احساس وابستگی غریبی با آن ها پیدا می کند؟

چرا او رحم و مروت ندارد؟

چرا من باید دلم پیش Inception و Interstellar ایشان بماند؟

چرا من باید بخواهم بیش از 2 بار این فیلم ها راببینم؛ هم از لحاظ بار عاطفی معقول و سیراب کننده ش هم از لحاظ پیچیدگی؟

چرا من فیلم های دیگر ایشان را ندیده ام؟


ازگیل هم میوۀ بهشته

_ یکی از رفقا رفته شمال و بین عکس هایی که فرستاده، سلفی ای هست با خوشه ای از میوه. مشکوک می شوم به آن درخشش زرد خاص، زردی که از همۀ زردهای زندگی م بیشتر دوستش داشته م، زردی که در مرز پا گذاشتن به پرتقالی متوقف شده، گرم و آبدار و با طراوت، و شیرین و دلپذیر.

شاخۀ ته میوه ها می گویند «ما ازگیل هستیم» همان ازگیل های درشت با هسته های یگانۀ صاف قهوه ای که گردی شان هم در دنیا بی نظیر است. یادم باشد روزی در زندگی ام داشته باشم برای قاب گرفتن این هسته ها، یک جوری حفظشان کنم.

گویا به [این ها] [+] می گویند ازگیل ژاپنی. از میوه های وطنی درشت تر و قدری خوشمزه تر هستند.

آخرین منزل شمال، که من هم ساکن بودم، درخت کوچکی از این میوه های فوق العاده داشت. و فصل آن که شد، کلی از ساعت های روز را، پنهانی، زیر آن ولو بودم. درخت به آن کوچکی میوه هایش انگار تمامی نداشت! بعدها که از آن شهر رفتم، شنیدم خانه را کوبیده اند و .. هنوز هم دعا میکنم عقلشان رسیده باشد بلایی سر درخت طفلک نیاورده باشند. یک جوری حفظش کرده باشند. زوروروکا*ی بی زبان!

طعم و رنگ ازگیل مرا به خانۀ بزرگ با حیاطی بزرگ تر می برد که اوایل دهۀ دوم زندگی م، در شهر دیگری، ساکن آن بودیم. این دفعه صاحبخانه خودش ساکن طبقۀ بالایی بود و درخت ازگیل، ژاپنی نبود. درختی بود بزرگتر و پربارتر و باز هم خوشمزه و وسوسه کننده. این درخت «مینگینیو»ی ززه نبود اما من ززه بودم؛ ززه ای کلاس پنجمی که سرظهر، وسط ماجراهای ژول ورن، دزدکی زیر سایۀ برگ ها پرسه می زدم.

__ به ازگیل که فکر می کنم، یاد فانتزی م از بهشت می افتم. بخشی از تعریف بهشت برای من نشستن زیر سالۀ درخت انبۀ بزرگی است با میوه های رسیده و آبدار. و باید به این فانتزی درخت ازگیل را هم اضافه کنم.

* اسم درخت پرتقال کوچک ززه جان


My blueberry nights_6

حیف بود این را نگویم:

آن تکۀ فیلم را خیلی دوست دارم که Leslie (ناتالی پورتمن) ماشین را به دخترک نمی دهد، برخلاف قرارشان. ماجرای ماشین را برایش تعریف می کند و بلافاصله می گوید اصلاً ماجرا طبق قرارشان پیش نرفته که بخواهد ماشین را به او بدهد! به دخترک دروغی گفته و دخترک، به واقع، ضرر هم نکرده. حالا چرا همان اول قضیه را روشن نکرده و او را با خودش به این سفر ولنگارانه برده:

Leslie: Maybe I didn't want to share. Maybe I just wanted to see how trusting & Gullible you are



فیلم بازی جدید

تازگی ها کارم این شده هر روز به آن سایت فیلم های خاص سر می زنم، ببینم فیلم هایی که اهالی حرفه ای فیلم معرفی کرده اند در آن هست یا نه. بعد هم به گنجینۀ خودمان نگاهی می اندازم ببینم اگر آنجا بوده باشند، دوباره کاری نکنم. وقتی می بینم خیلی کم پیش می آید از قبل از این فیلم ها داشته باشم، درمورد گنجینه بودن گنجینه مان شک می کنم.

__ بعضی فیلم ها را باید پاک کنم چون واقعاً درحد نگه داشته شدن یا حتی یک بار دیده شدن نیستند.


از روزگار گرگها

روزهایی که هنوز نیمی از سن حالا را نداشتم، برایم گفتند گرگ ها وقتی شکار گیرشان نمی آید و گرسنه می شوند، دور هم می نشینند و منتظر می مانند.. به هم نگاه می کنند ... بالاخره یکی از آن ها خوابش می گیرد، و باقی حمله می کنند و می خورندش.

من بلافاصله گفتم: « پس اگر من گرگ بودم، زودتر از بقیه خورده می شدم»

آن روزها فکر می کردم قوی بودن ها و خاص بودن های معمول، باید خیلی دور از دسترس من باشند. اما بعدها شد که من هم در حلقه بنشینم و شاهد خواب رفتن تعداد دیگری باشم.


در آینه

دیدن جای تاولی که حتی سرش هم باز شده، تبدیل به زخم شده، و دیگر رو به بهبود است واقعاً جای تعجب داشت. به تابستان فکر کردم و گرما و حتی یقۀ بدِ لباسی.. ناگهان یاد کیسۀ آب گرم افتادم که با این یادگاری باید نامش کیسۀ آب دااغ یا جوش بوده باشد و به جهت کتف گرفته ام، دیگر حواسم به این طور چیزها نبوده.

ملکۀ برفی به سیدنی گلَس: آینه ها بازتاب دهندۀ احساس ما، آرزوها و ماهیت ما هستند، و ظرفی موقتی برای ترک های کوچک روح ما.


جنگل آشفته

[Into the woods] را به سختی به پایان بردم.

امیدوارم بعدتر چشمم نخورد و گوشم نشنود که فیلمی بوده چنین و چنان! با ارزش های فلان و بهمان! شانس که نداریم! از چیزی خوشمان آمده و سطحی بوده، از چیزی خوشمان نیامده و شاهکار از آب درآمده :/

مریل استریپ ش خوب بود! [گرگ]ش هم! :دی

__ مدتی است عکس هم نمی شود آپلود کرد!



زندگی دوگانه

«فکر می کنم توی این دنیا تنها نیستم»

زندگیِ دوگانۀ ورونیک دومین فیلمی است که از کیشلوفسکی می بینم. اولی سفید بود و سال 86، گمانم، که به خاطر اسم کارگردان دیدمش و ممکن است چیز زیادی از آن نفهمیده باشم. ریتم خاصی داشت و حرفهای خاص؛ مثل همین فیلم زندگی ِ ...

سفید بخشی از سه گانۀ «رنگی» کارگردان است که اتفاقاً همین فیلم ورونیک مقدمۀ ساختشان شده. سه گانه و چند فیلم دیگر کیشلوفسکی را هم قرار است ببینم.

ورونیک/ ورونیکا عاشق موسیقی و اهل لهستان/ فرانسه است؛ درواقع دو نفرند که تقریباً بدون دیدن و شناختن یکدیگر، وجود دیگری را حس می کنند. یکی از آنها برای لحظاتی دیگری را می بیند اما همان روز از دنیا می رود ...

احساسی که این دو را به هم مرتبط می کند، احساس دوگانۀ تنهایی و تنها نبودن را القا می کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد