اردیبهشت 94

از ننوشتن ها

دیروز که زمین زیر پاهایم بود و جاهای جورواجوری رفتم، انگار حرف برای گفتن بیشتر بود. اما شبش نتوانستم چیزی بنویسم تا خاطره  ای ثبت شود. گذاشتم به حساب خستگی. ولی حتی امروز هم نمی توانم! احساس خودخواهانه ای در درونم می خواهد همۀ آدمهای حاضر و غایب دیروز را فقط در کشوهای مغزم جا بدهد. نمی خواهد چیزی از آنها را به صفحۀ سفید کاغذ حقیقی یا مجازی بسپارد.

شاید کم کم بتوانم راضی اش کنم و چیزی از غنیمتش به یغما ببرم.

چیزهایی را اگر به معنای واقعی کلمه ثبت نکنی، از یاد می روند یا تغییر ماهیت می دهند!


+ شکلات

سال 90-91 افتاده بودم رو دور دمنوش بابونه، آن قدر که رنگ موهام روشن تر شد! البته اولش ترسیدم نکند اشکال از رنگدانه های موها باشد و دیگر مثل قبل نیستند و .. خلاصه قرار است موهام به زودی سفید شوند! بعد یادم افتاد که کلاً بابونه چنین خاصیتی دارد، حتی شامپوی بابونه هم داریم. نمونه ش: شامپو بابونۀ کودک جانسون ^_^

یا اینکه از ماسک یا بخور بابونه برای روشن تر کردن پوست صورت استفاده می کنند، کاری که باوجود دانستن، تا حالا نکردم.

تأثیرش روی موها را به وضوح دیدم اما هیچ وقت نفهمیدم پوست صورتم هم تغییری کرد یا نه. به هرحال وقتی نوشیده شده توقع آدم بالا می رود!

از بعد عید هم میزان شکلات خوردنم بیشتر شده، طوری که فکر می کنم شاید خونم قرمز شکلاتی شده باشد! این یکی را جرئت نکرده ام امتحان کنم!!


ماجراهای گیس بلندی

از اوایل 91 که بحران هری پاتری را پشت سر گذاشتم و دوباره شروع کردم به نوشتن داستان خودم، وسوسۀ کوتاه نکردن موها افتاد به جانم. فکر کردم باز هم مثل باقی اوقات است؛ مدتی دست به اندازه شان نمی زنی و بعد یک روز از خواب پا می شوی می بینی هی داری به فلان مدل موی کوتاه فکر می کنی و ... خودت را در آرایشگاه می بینی که داری ژورنال موهای کوتاه را ورق می زنی و انگشتت را لای چند ص گذاشته ای و ... در نهایت با موی متوسط مرتب شده یا کمی بیشتر خورد شده یا چتری ابداعی متفاوت ... بیرون می آیی!

اما آن روز نیامد و موها شروع کردند به بلند شدن و زمانی متوجه شدم از تمام مرزهای موبلندی عمر من گذشته اند و راه خودشان را می روند. من هم کنار نشستم و دیگر همان 1-2 بار آرایشگاه رفتن های سالانه هم، از متوسط کردن قد موها، تبدیل شد به نوک گیری برای کمک به رشدشان؛ که معمولاً اینجور مواقع می گویی 2 سانت و بعد می بینی بین 5 تا 7 سانت از سر موها را در دامانت ریخته اند!

از وقتی یادم می آید، همیشه الگوی دختری زیبا با موی بلند در ذهنم بوده؛ 7-8 سالگی سارا کرو ی بلوند که موهایش را خرگوشی می بست، بعدترها شخصیت های کتابها، و بزرگتر که شدم، یک روز در کمال ناباوری دیدم در سن و سال آدمهایی هستم که باید معقول باشند اما من باز هم الگوی دختر موبلند برای خودم انتخاب کرده ام. این دفعه دخترک از عشق و دیگر اهریمنان مارکز به ذهنم رسوخ کرده بود و عجیب اینکه تا امروز هم سرجایش مانده. آنقدر که حالا دیگر موهای بلندم را در دست می گیرم و فکر می کنم چقدر دیگر مانده تا مارکزی شوم! چیزی شبیه Grace، دختر مثلاً منفی انیمیشن ممول و دختر مهربان، که اتفاقاً من ازش خوشم می آمد!

تا تبدیل شدن به قهرمان خیالی داستان مارکز راه درازی در پیش است اما مرا از دیوانگی بی خیال همه چیز شدن و بار دیگر راهی آرایشگاه شدن باز می دارد. مورد دیگر اینکه، شاید همین حالا و با نوشته شدنش طلسمش شروع کند به کمرنگ شدن و اتفاق دیگری بیفتد!


ژنرال در هزارتو

زمانی مثل حالا، که مثلاً حال جسمی م خوب نیست، یکی از لاک هایم فعال می شود و مثل حلزون در هزارتوی این لاک مخصوص می پیچم و از تنهایی و سکوت لذت می برم. انگار بیماری نباشد، زنگ تفریح باشد. یکی از کارهایی که خودش را سخت لذت بخش نشان می دهد، فیلم دیدن است. آن هم فیلمی که خاص باشد! حلزون سخت پسند، سخت پسندتر می شود و می خواهد هزارتو حال و هوایی متفاوت تر پیدا کند.

همین امروز، از سر صبح، خار خار فیلم خاص حلزون را دنبال آن انداخته؛ حلزون می گوید دلش فیلمی می خواهد که بیشتر محیط خانه و پشت میز نشستن و فضاهای آرام و ساکت داشته باشد، آدم فیلم هی بنشیند با خودش فکر کند، ماجرای سریع و پرهیجان نداشته باشد، خلاصه کارهایی بکند که ژنرال حلزون در این هزارتوی امروزی هم به فکر فرو برود.

بالا و پایین کردن ها به نتیجه نرسیده و دست آخر، حلزون را قانع کردم یکی از ندیده های پدرو جانمان را ببینیم.



جن رازگوی مخفی در بطری سیسیلی

«اگه بری کار تمومه!»

«اگه نری هم کار یه جور دیگه تمومه!»

سر صبحی تنبلی پیش بینی شدنی ِ قابل دفاع سراغم آمده بود و داشت برایم نقشه می کشید. یکهو صدایی_ که نمی دانم وجدان بود یا بالغ درون یا ... مثلاً همانی که دیروز نقشۀ بیرون رفتن امروز را کشیده بود_ دو جملۀ بالا را گفت و کار تمام شد.

رفتم و آمدم و کارها را هم تمام کردم.


غلتیدن در واژه ها

گاهی فقط دوست داریم بنویسیم؛ قلم به دست، یا با استفاده از دستگاهی دیجیتالی، مهم نیست جوهر روی کاغذی جاری شود یا نقشی از واژه بر صفحه ای مجازی بسته شود. دوست  داریم چیزی را ثبت کنیم؛ حتی نوشته هم نه، طرحی، نقشی... همین راضی مان می کند.

_ برای من حتی اگر نوشته از خودم هم نباشد و مثل این روزها چیزی را تصحیح کنم هم راضی کننده است. چون باز هم دربارۀ واژه ها تصمیم می گیرم.

__ درگیری با کلمات آن قدر برایم قدیمی شده که نمی توانم خاطره ای اصیل و واقعی از باسواد شدنم به یاد بیاورم. به درستی نمی دانم از کی و چطور می توانستم بخوانم. تنها به خاطر دارم چیزهایی را اشتباه می خواندم. شاید هم داستانهایی که برایم می خواندند آن قدر در ذهنم تکرار می شدند و آن قدر در تنهایی با شخصیت ها بازی می کردم که با خواندن های خودم درهم آمیخته اند و خاطراتم مغشوش شده اند.

___ هنوز هم تابلوها و کلمه هایی را می خوانم که به نحوی در طول روز با آنها روبه رو می شوم. حروف و کلمات، مثل تقریباً تمام اشیا، برای من جان دارند؛ چهره و چشم و اندام دارند. بیشتر آنها صورت دارند و کار به دست و پا نمی رسد. نقطه های بالا چشم هایشان هستند و نقطه های پایین کفش ها یا پاها. گاه کار به مو و دم هم می کشد؛ مثل ک و م، یا شکم مثل ن.



تور دور اروپا و نخودفرنگی های مهربان

_ وسط روز که آفتاب از پشت به کله م می تابید، به نظرم رسید چیزی این وسط فراموش شده. کدام وسط؟ چه چیزی؟

ناگهان قلبم لرزید! باز هم خواب دیده بودم. خوابی شیرین که وقتی بیدار شدم دوست نداشتم بیدار شده باشم.

خلاصه ش تور دور اروپا بود. و من در ورشوی لهستان از خواب بیدار شده بودم.

__ امروز خیلی خاص بود. اتفاق خوبی که بالاخره رخ داد. یک مهمان دوست داشتنی و کلی حرف و صحبت و ...

امیدوارم باز هم تکرار شود :)


این پست پاک می شود

پرژن بلاگ مدتی ست به انحاء گوناگون بدقلق شده!

نظرها را (0) نشان می دهد اما اگر روی همان (0) کلیک کنید نظرهای خودتان و پاسخشان را می بینید.

چندبار به اینجا فرصت دادم اگر بدقلقی هایش ادامه پیدا کند به جای دیگری می روم. فعلاً نظرم به وُردپرس نزدیک تر است.


یالله یالله!

آنقدر فضای اینجا برایم تعریف خاص پیدا کرده که وقتی «غریبه» رد می شود و اتفاقی کامنتی می گذارد یا پاکش می کنم و یا منتشرش نمی کنم.

انگار دورهم با پیژامه و تاپ نشسته باشیم و رهگذری از پنجره سرک بکشد یا بی هوا نگاهش به داخل خانه بیفتد!


weird world of viber

_ استاد گرامی تاریخ و ساعت برنامۀ سخنرانی را برای بار دوم در گروه یادآوری کردند. مکان هم سرای اهل قلم نمایشگاه کتاب است.

هم گروهی 1: ...لطفاً محل دقیق را بیان کنید.

استاد: سلام...  سرای اهل قلم یکی بیشتر نیست. طبقۀ دوم نمایشگاه.

هم گروهی 2: سلام استاد. سرای اهل قلم کودک و نوجوان هم هست. امیدوارم ببینیمتان.

بلافاصله، همان هم گروهی 2: البته قطعاً چنین سخنرانی ای در آنجا برگزار نمی شود.

!!!

*آخ! مشتاق بودم ببینم استادمان چه پاسخی می دهد! حیف که عکس العملی نشان نداد!

** بعضی ها نظر ندهند اسمشان بد در می رود؟ اظهارنظر به چه قیمت؟!

 

__ امروز، همان گروه:

1: فلان و بهمان و بیسار. (با لحنی مودبانه و عادی و خبری، با ذکر منبع)

2: هرچه جستجو کردم به نتایج مویدی نرسیدم...فلان و بهمان و بیسار (با لحن خبری). در اسرع وقت لینک شما را هم می خوانم. ممنون از توجهتان.

1: دوست عزیز .. ممنون از لحن پرخاشگرانه تان (!!!) نمی دانستم اینجا دعوا است... فلان و بهمان... (توضیح مودبانه)

2: پرخاش و جسارتی نکردم .. عذرخواهی و ابراز علاقه به یادگیری.

1: خواهش می کنم. سپاس از توجهتان. ولی ... فلان و بهمان و ذکر ادله برای مطلب قبلی ش..... دوست من. باز هم ممنون از دقت و توجهتو فلان و بهمان.

استیکر  آی میس یو !

استیکر گل و هدیه نصرت خان با اون سیبیلاش!

* حال ما خوب است اما تو باور نکن!



سلول های خاکستری وبلاگم

هروقت چیزی به ذهنم می رسد اینجا خلاصه اش را یادداشت می کنم و تبدیل می شود به پیش نویس. بعدتر، یا اصلاح و کاملش می کنم یا خلاصه تر، و با تعویض تاریخ آن را پست می کنم. گاهی می بینم مطلب در نوشته های منتشر شدۀ بعدی حل شده، باید پاکش کنم.

گاه چشمم به مطالب پیش نویس شدۀ خیلی وقت پیش تر می افتد؛ مطالبی که دیگر از یادم رفته قرار بوده روزی کامل و پست شوند. چیزهایی که به ذهنم رسیده و حتی بعضی وقت ها در حد عنوان پست ذخیره شان کرده م. و این وسط چیزهایی هم از یادم می روند! می بینم یادم رفته قصد و غرضم از درج این واژه ها چه بوده، چه حسی داشته م، چرا همان موقع منتشرش نکرده م؟ کمبود وقت یا دودل بودن یا انتظار برای چیز دیگری..؟


خوابهای عجیب 1

مدتی است توی خوابهام فعال تر شده م. دو هفتۀ پیش خواب دیدم جایی هستم مثل شهر کتاب مرکزی تهران (نه، تا حالا آنجا نرفته م! پس همانجا بود اما فقط در خواب و خیال من)  جلسه ای رسمی برپا بود و در راهرویی پهن و پر از کتاب با عجله و سرخوشانه می دویدیم که برسیم. جایی در میان مسیر از روی تخته ای پر از کتاب سُر خوردم! چون چاره ای نبود. بخشی از مسیر سر خوردنی بود. آن هم با کتابهایی که روی تمام سطح شیبدار پخش کرده بودند.

در بزرگی را باز کردم تا بدون برهم زدن نظم جلسه جایی برای نشستن پیدا کنم. اما هم نظم جلسه به هم خورد و هم گویا جای ما آنجا نبود! به جای نقد و بررسی کتاب، مجلس عروسی آرام و کم جمعیت زوجی، که هر دو خانم بودند، برگزار می شد. و من ناخواسته بخشی از مراسم را خراب کرده بودم. دری که از آن وارد شدم، نباید تا زمان خاصی باز می شد چون سنسور نورافکن و دوربین عکاسی را فعال می کرد (و هردو با فاصلۀ کمی از در قرار گرفته بودند و آماده برای مراسم) و ... با ورود من سنسور فعال شد، چتری بالای دوربین باز شد و نور روی سطح زمین پخش شد و ... زوج مشکی_ازغوانی پوش به عقب برگشتند و مرا دیدند و ... مجبور به عذرخواهی شدم ولی ته ذهنم این سؤال باقی بود که چرا کسی به من نگفت وارد نشو! چرا روی در چیزی نوشته نشده بود؟ ... ولی باز هم بابت به هم خوردن نظم مجلس ناراحت بودم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد