«چشم» بهشتی [1]

ژانویه گریه می‌کرد و می‌لرزید: بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد از همه متنفر باشم. دلم می‌خواهد ازشان نفرت داشته باشم و اذیتشان کنم و کاری کنم که آن‌ها هم از من نفرت داشته باشند
لبخند زدم: این را می‌دانم. اما نمی‌توانی به خودت بقبولانی که از آن‌ها نفرت داشته باشی
ـ نه، هر کار هم بکنم از من ساخته نیست.

ص 175

1. این کتاب آلموند را هم دیروز تمام کردم. طبق سنت حسنه‌ی آلموندخوانی‌ام، همیشه دلم می‌خواهد یک یاز شخصیت‌های کتاب‌هایش باشم. در این کتاب، ارین لو هستم. از ارتباط ذهنی ارین با مامایش خیلی خوشم می‌آید؛ از تأکید نویسنده بر ذهنیت ارین، که به دنیای قبل از تولدش اشاره می‌کند، هم همینطور.

2. چهار قسمت از سریال جذاب See را دیده‌ام و از دیدن مناظرش کلی هیجانزده‌ام. داستانش را هم دوست دارم. ماگرای خوشکل با موهای بافته‌اش (قسمت چهارم) و بابا واس مهربان که آن‌قدددددددددر از گذشته‌اش متنفر است، هانیوای بی‌پروا که باید یاد بگیرد دهانش را کنترل کند و کفون محتاط. او باید از پوسته‌اش بیرون بیاید و این احتیاط را فقط مانند موهبتی با خود داشته باشد. امیدوارم توی سفرشان دیگر کسی از آن‌ها نمیرد!

[1]. خیلی اتفاقی، شبیه ماجرای سریال هم شد این اسم؛ یک تیر و دو نشان در انتخاب اسم پست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد