انسان در سرزمین خودش هم بیگانه است.
زیگموند فروید
هیچوقت فکر نمیکردم درمورد چنین موضوعی برای خودم چیزی ثبت کنم. فکر نمیکردم آنقدر برایم مهم باشد که بخواهم چیزی از آن را به یاد داشته باشم. اما مدتی است تصمیم گرفتهام این کار را بکنم. چرا؟ چون دارم به آن اهمیت میدهم. چون سر ساعت، خارخاری در تنم میافتد که نهایتش گاه، هیجانزده، تلویزیون را روشن میکنم و مینشینم پای دیدنش. بعضی وقتها البته به این دلیل است که خودم را منع میکنم. اینجور وقتها، بیشتر به آن فکر میکنم. برای همین تصمیم گرفتم از راههای دیگری وارد شوم. سرم را گرم چیز دیگری کردم؛ اصلاً قرار گذاشتم جایش، در همان ساعت، چیز جالبتری ببینم. اینها افاقه میکند ولی جایش در ذهنم پاک نمیشود. با خودم فکر کردم چرا اصلاً چنین شده؟ من که داستان و ماجرا را میدانم، حتی قبلاً از سر کنجکاوی بیشتر اپیسودهایش را دیده بودم. یکی هم، سر کلاس زبان، پایانش را با آبوتاب لو داد. نکند ناخودآگاه من به موضوع آن علاقهمند است؟ نکند من آدمی سطحی هستم که میخواهم نقاب فرهیختگی بزنم؟ البته سطحیبودن در بعضی حوزهها را انکار نمیکنم؛ هستم ولی در بعضی موارد،بهتر است آدم به خودش سخت بگیرد و سلیقهاش را تربیت کند. چه عیبی دارد توقع آدم از ادراکات و دریافتهایش از محیط بالاتر برود و چیزهای بهتری نصیبش بشود؟
خب،همهی اینها به کنار. باید تکلیفم را با این سریال روشن میکردم. اول اینکه متوجه شدم چقدر از بازیگر زن آن خوشم میآید. حتی به این فکر میکردم چه خوب بود نقش دنریس تارگرین را به او میدادند. هم معصومیت و ترس را در چهرهاش دارد و هم سبعیت و دیوانگی و هم درایت و خویشتنداری به او میآید. بعد هم متوجه شدم دیگر، مثل بار اول که فهمیدم داستان آن چیست، به نظرم «اه اه» و قبیح نیامد. ظاهر قضیه ناپسند است ولی اینکه از کجا سرچشمه گرفته و چطور پیش میرود هم خیلی مهم است. فرض کنید فردی در زندگیاش دزدی نکند. آیا ذهن و خواستههایش هم مانند دست و جیبش پاک است؟ باید با وسوسههای دزدی در ذهنش کنار بیاید و تکلیفش را با آنها روشن کند.
در این مورد، برای من نقش «مادر» و «پدر» در داستان خیلی مهم شده است. اولی بهشدت سلطهطلب و خودخواه است و باید بدانی در برابرش چطور رفتار کنی که کن فیکونت نکند؛ کاری که با دخترش میکند و او را دودستی در قربانگاه جاهطلبی ابلهانه و غیرمنطقیاش قرار میدهد. دومی اصلاً سلطهطلب نیست، خیرخواه است و برای خیلیها میتواند پدر خوب و کاملی باشد اما بعضی شاخکهایش خوب کار نمیکنند. او هم دخترش را قربانی میکند اما ناخواسته.
دختر اول از مادرش فرار میکند اما همیشه مادرش از توی یقهاش سبز میشود؛ به همین تنگاتنگی در زندگیاش حضور دارد. او سعی دارد شبیه ماردش نشود اما شورهزار بیحاصلی در روحش هست که از آن آگاه نیست. در همان شورهزار، خاربنهای وراثتی مادرش ریشه دواندهاند و بعدتر چنان به دور روحش میپیچند که هر تلاشی برای فرارکردن از آنها به زخمیشدن بیشتر ختم میشود.
اما دختر دوم باید بیشتر به پدرش اعتماد میکرد و کمی مراقب خوشبینی افراطی ذاتیاش میبود؛ درست مثل پدرش.
این درد و رنجها بودند که اینبار مرا کنجکاو کردند بخشهایی از سریال را ببینم.
ـ امروز دو جملهی خفن خوشکل دیدم در تلگرام که ازشان خیلی خوشم آمد؛ از فروید.