«واقعیت
اونه که هرچند ازش فرار کنی ، بدون داد و فریاد و کولیبازی فقط تو رو به
سمت خودش میکشه .. آروم و بیصدا . هر طرف که بری بهش بر میخوری و خودتو
در اون و گوشههایی از اون رو در خودت پیدا میکنی
تنها چارهت اینه که
باهاش بهطور مسالمتآمیزی کنار بیای؛ سرشاخههاشو بچینی یا برعکس بهش بال
و پر بدی ، حشو و زوائدشو باحوصله حذف کنی و خوبیاشو تقویت .. اما همیشه
هست.
اگرم کلاً مراقب نباشی که با گرمای رخوتانگیز و لزج مردابیش تو رو تا خرخره و بلکهم بیشتر در خودش فرو میبره»
دقیقاً همین امروز؛ منتها سه سال پیش
***
_ از دیروز تصویری در ذهنم جان میگیرد و مثل قطرههای باران که بیهوا شروع شده و پوست و نفس را تازه میکند، به من هیجان میدهد. دلم یاد روزهای بیم و امید پارسال تابستان میافتد و از بین همه چیز، هوس کرده بعضی کتابهای سال گذشته را دوباره بخواند. نمیدانم چه جوابی بدهم به این خواستش! هم تأییدش میکنم هم از او وقت میگیرم.
بیشتر یاد بیگانهای در دهکده میافتم که کلی خاطرۀ خوب سالهای دور با آن دارم و بعد خانۀ کاغذی که فکر میکنم هنگام خواندنش حق مطلب را ادا نکردم.
__ دلم برای ...
چند ساعت پیش، نامهای خواندم از عزیزی که ....
عزیزی که برای عزیزش نامه نوشته بود، خیلی سال پیش ...
نوع دلتنگیهایمان فرق دارد با هم. شاید جای آن برش و عمق آن هم در قلبمان متفاوت باشد. اما دستکم در یک چیز مشترکایم، در ناتوانی انکار زخمی که بهنام زده شده.
___ «محتسب داند که من این کارها کمتر کنم» (حافظ)